خوابگرد: رمان مفصل و چندجلدی ایرانشهر نوشتهی محمدحسن شهسواری اثری نیست که بتوان بهسادگی دربارهاش حرف زد و نوشت. قصهی این رمان از قرن دوازدهم خورشیدی شروع میشود و با پیگیری چندین شخصیت و خانواده، به شروع جنگ و خرمشهر میرسد. اما آرمان ریاحی در این یادداشت مبسوطِ حدودِ ۵۵۰۰ کلمهای توانسته، تا جایی که میشده، حق مطلب را ادا کند.
خواندنِ این یادداشت برای آنها که رمان ایرانشهر را خواندهاند، راهگشای برخی ظرائف است و برای آنها که هنوز نخواندهاندش، ترسیمگر فضا و قصهی جذاب و اندیشهی پشت رمانی که شاید روزی بخواهند دست بگیرند.
اگر جنگ از حمله به خوزستان آغاز شد و همهی قوای ایران برای دفاع از این خطه در آن تمرکز یافت، امروز صدای دردمندانهی همان مردم از این تکهی خورشیدِ ایران در سرزمینمان منتشر شده است. از انتهای تابستان ۱۳۵۹ تا اواسط تابستان ۱۴۰۰، راهی چهل ساله و زمانی معلق در آونگان تقویمی بیانتها و گاهنامهای است که میخواهند از ضمیر ایرانیان پاکش کنند.
آرمان ریاحی: «گذشته گذشته است». این یکی از رایجترین جملههایی است که ایرانیان به هم میگویند. خیلیها موقع گفتنش دستی هم به شانهی همدیگر میزنند و میگویند: «گذشته دیگر گذشته…»؛ شاید برای اینکه مخاطبشان را از کینهورزی و رجعت به امر سپریشده بازدارند و به آیندهای حواله دهند که در آن از عداوت و کینتوزی نباید خبری باشد و او را از لجاجت و اصرار بر گذشته بر حذر دارند.
فارغ از ریشهها و شأن نزول، این مَثَل جملهای دوستانه است که گاه برای وقایع تاریخی نیز به کار میبرند؛ برای فراموش کردن، پرهیز دادن، از یاد بردن فجایع و بیاثر کردن زمان… با همهی اینها، یکی از مهمترین کردارهای ادبیات یادآوری است: فعال نگه داشتن حافظهی متذکر و مبارزه با فراموشی.
رمان ایرانشهر تاریخ را روایت میکند و به یاری جادوی کلمهها با این فراموشی به جدالی دردمندانه میپردازد؛ ستیزی که یک سوی وقایعِ مربوط به آن، بیرحمانه، دستخوش تفسیرهای هزارسر شده است و سوی دیگرش زمان، مرتعش و ناایستا، از روایت شدن میپرهیزد و در سمت دیگر، میل بیحد به انهدام خاطرهها جولان میدهد؛ خاطراتی که حالا پس از چهل سال، بر اثر مخدوش شدن خاطرهی بنیادینِ سرزمینی که یادبودهایش را عامدانه دارند به نابودی میکشانند، در یک رمان با جزئیات بازنمایی میشود.
محمدحسن شهسواری با رمان ایرانشهر روح تاریخ را احضار کرده است و خواننده را به آناتی هدایت میکند که مردم را در دهههایی پیش وادار به نبرد برای نگاهداشت کیان خود کرد. او نشان میدهد جنگ برای حفظ آب و خاک در این سرزمین امری نبود که منحصر به ارادهی قهرمانان سالِ شروع جنگ باشد بلکه تاریخی به قدمت سدهها و هزارهها در پشت اعمال مردمانی بوده است که وقتی -در غفلت سیاسیون صدر انقلاب- ناگهان خود را در برابر هجوم دشمنی قدرتمند تنها یافتند، با دستهای تهی از افزار نبرد، جانسپارِ مرزهایی شدند که یادگار پیشینیانشان بوده است.
کشور مهاجم گویا به حوزههای اختلاط زبان و فرهنگ دل بسته بود و تصور میکرد اعراب خوزستان از او حمایت خواهند کرد، درحالیکه در معادلاتش «مرز» معنی نداشت. مرز… همان قلمروی که پیشتاز امر «تثبیت» است. مرزها طبیعتِ فرهنگاند. مرزها اجتماعات انسانی را سامان میدهند و هویتشان را تاریخمند میکنند. مرزها ریشههای عمیقی در شخصیت جامعه دارند. همان کرانمندیای که تحمیلی نیست، متروک نیست، بینشانه نیست. جوامع باستانی از این حوزه نشاندار میشوند و میتوان از همین منظر در بابشان تحقیق کرد. مرزها لزوماً قراردادهای اجتماعیِ نوشتهشده نیستند. فقط روی کاغذ مفهوم نمییابند که گذرا باشند و پارهکردنی.
مرزها لزوماً اموری تدبیری نیستند؛ فرهنگیاند. حتی کشورگشایان سدههای پیشین نیز نمیتوانستند مرزهای فرهنگی را بهسادگی جابهجا کنند. چیرگی آنان به دلیل دل بریدن اجتماع از حکومتگری بیدادگرانهی یکهسالاران بوده است. گویا خمیرهی اقوام ایرانی چسبندهتر از آن است که بتوان ضمیر متفقشان را از هم جدا کرد. بسیار گفته و نوشته شده که مأمورین سیاسی خارجی، جهانگردان و شرقشناسان از این روحیهی ایرانیان در میان ملتهای شرقی حیرت کردهاند، آن هم پیش از آنکه ترمهای سیاسی مدرن مانند «ناسیونالیسم»، چیزی به نام آگاهی ملی را صورتبندی کنند.
من تنها یک مورد را در سفرنامهی ارزشمند «ساموئل گرین ویلر بنجامین» که نخستین سفیر آمریکا در ایرانِ اواخر سلسلهی قاجار بود نقل میکنم: «هر دولتی که چشم به تملک ایران داشته باشد، باید در نظر بگیرد که ملت ایران قوای حیات غریبی داشته است… مملکت ایران نه یکدفعه بلکه دفعات عدیده مورد تاختوتاز گردیده است و ظاهراً چنان به نظر آمده که مضمحل شده است، اما بعد از هر شکست و مقهوریتی، برخاسته، زنجیرهای خود را پاره کرده و با قوا و شکوه جدیدی [تجدید] حیات نموده است…»
محمدحسن شهسواری جابهجای رمان ایرانشهر را از این باهمبودگی آکنده است:
“حالا که احساساتیتر شده بود، لهجهی کردیاش غوغا میکرد: «آدم رزمندهای رو که توی خط داره میجنگه، یاد زن و بچهش میندازه؟ اینقدر بیشعوری یعنی تو؟» آخ که بوی کردستان میداد. یاد آن سفر با سیما به سنندج افتاد، وقتی که در بازار سرتپوله، میان بوها و صداها و پارچهها ، سیما سر زیر گردنش آورد…”
زادبوم چیزی نیست که دلیلبافیِ جهانوطنان آن را برای ساکنانِ آبوگل بیمعنا کند. حریمْ نمادهای «انسان فرهنگمند» را کرانهدار میکند.
داریوش آشوری در کتاب «تعریفها و مفهوم فرهنگ» در مبحث فرهنگ از دیدگاه انسانشناسی، آدمی را موجودی میداند که «دارای قدرت خیالگریِ آفریننده و نمادگری است. انسان فرهنگی کردار نمادین دارد. همان کرداری که به او قدرت رشد ذهنی و فرهنگ عقلی میدهد و او را در ساختن جهان فرهنگیاش از اتکای صرف به تواناییهای دریافتهای حسی پرهیز میدهد. بدون نمادگری زندگی بشر در حدود برآوردن نیازهای پایهای زیستی میمانْد و بشر هرگز نمیتوانست به جهان آرمانی دین و هنر و فلسفه و علم دست یابد. در کردار نمادین آیینها برای تأثیرگذاری به شیوهی یکسان انجام میشود».
انسانی که آداب دارد، دارای تاریخ و مرزهای مشخص مادی و معنایی است. در شروع نبرد همین محاسبهی سهو از سوی دشمن معادلهها را به هم ریخت. اعراب خوزستان در آن زمان خود را ایرانی میدانستند و بیش از آنچه فکر و تصور میشد، با جمعیت «عجم» در آن خطه آمیخته بودند تا کسانی از آن سوی مرز بتوانند در گمان تصرف باشند. این گمان بهزودی سرشت وهمگون خود را نشان داد؛ ناگهان تمام ایران خوزستان شد و برای حفظ سرحدات ایران جنگید،آن هم در حالیکه تبِ انقلاب هنوز به عرق ننشسته بود.
انقلابیونِ پیروزمست، هنوز پر از نشاط کامیابیشان در زیر و زبر کردن نظام سیاسی کشور بودند و رقابت گروههای پیروز که بیشوکم خودش را در میدان سیاست نشان داده بود، هنوز در سطح نمایان نشده بود و پیچیدگیِ خود را در غبار آینده آشکار میکرد. تنوع در خواستها و خاستگاههای گروههای سیاسی در سالهای ابتدایی پیش از جنگ آنقدر بالا بود که میشد حدس زد این گونهگونی بهزودی خود را در شکل تعارض نشان خواهد داد. طبقات اجتماعی بر اثر انقلاب جابهجا شده بودند و دستههای فکری و تشکلهای سیاسی میخواستند امیال خود را برای گرداندن امور کشور به کار بگیرند و آنچه در این میان غایب بزرگ بود، اندیشهی دموکراسی بود.
آستانهی مدارا در میان گروههای پیروز پایین بود و بعدها این وضعیت بدتر هم شد. طبقهی متوسط مدرن از قاموس ادارهی کشور حذف شده بود و طبقهی فرادست سنتی دستبالا را در به پیش راندن اهداف خود داشت و گروههای چپگرا آرمانهای خود را در تزاحم با طبقات سنتی میدیدند که در انقلابیگری بسیار از اندیشهی دانشگاهیان چپگرا وام گرفته بودند و هریک برای رقابت در امر سیاسی در تکاپویی هدفدار، انگیزههای جدی و بیتساهل داشتند.
جلدهای اول و دوم رمان ایرانشهر در چنین فضایی شکل میگیرد. مردان و زنانی از خانوادههای عمدتاً سنتی و درگیر در داستانی به گستردگی و گونهگونی انقلاب، از ریشههایشان به خواننده شناسانده میشوند. روایت محمدحسن شهسواری بیشوکم تمام گرایشهای سیاسی و باورهای فلسفی زمان وقوع داستان را پوشش میدهد.
این واقعیت که انقلاب ایران ریشههای سنتگرایانه داشت، امروز بعد از دههها، بسیاری از متفکران تاریخ را به تشکیک در آنچه واقعاً گذشت واداشته است. در هر صورت ایران کشوری پیچیده است و هیچ خوانش تاریخیای نمیتواند همهی گروههای اجتماعی را راضی نگه دارد. ولی رمان ایرانشهر با تمرکز بر مَطْلعِ جنگ و یورش بیگانگان به وطن بر یک نکته پای میفشارد: ایران همهی چیزی است که داریم. برای انسان بودن و نبرد بر سر عقیده هم ابتدا باید وطن داشت.
همین واقعیت ساده رمان ایرانشهر را به وطنپرستانهترین متن جهان ادبیات داستانی ایران معاصر تبدیل کرده است. نویسنده با آفریدن شخصیتهای جاندار و پیشینهمند از ابتدای شروع رمان، با نثری پرتپش این مفهوم را پیش میبرد. از جَدّ پدری جوانی به نام سهراب ایرانه میآغازد که در آغاز انقلاب دانشجوی دانشکدهی افسری است؛ پدربزرگی که در آتریاد قزاق در کنار شخصیت قدرتمند رضا میرپنج-که بعدها شاه شد- در سوز لجوج طبیعت ملایر با گرگها جنگید و بعدها در شهریور سال بیست در کشاکش اشغال جنوب ایران به دست انگلیسیها در «محمره» -خرمشهر- به خاک افتاد.
سهراب ایرانه نسب از دودمانی نظامی میبرد. پدر سهراب افسری برجسته و تحصیلکردهی «مدرسهی نظامی سنسیر» است که در سال پیش از انقلاب با درجهی سرهنگی بازنشسته شده است:
«عبدالرضا بهرغم همهی تفاوتهایش با پدر، در یک چیز با او سخت شریک بود: ایراندوستی و سلطنت. گاه حتی پیش میآمد که با دیدن جلد شاهنامه اشک به چشمانش جاری میشد. و البته که ایران همواره یک امپراتوری بوده و باید باشد. هیچچیز جز پادشاهی نمیتواند این خاک مقدس را نگهبانی کند. و حالا سهراب، همانطور که از کنار بهداری کل ارتش میگذشت، حواسش بود که چند روز دیگر سردوشی پایان دانشکدهی افسری را از رئیسجمهور انقلابی میگیرد که دودمانی را برانداختند که پدربزرگش و پدرش همهی جوانی و عمرشان را برای برپا داشتنش گذاشته بودند.»
با اینکه در باور پدر سهراب، نظام سلطنت روشی ریشهدارتر از سویههای دیگر حکومتگری است، ولی بهدلیل عمق باورهای شیعی خود و همسرش – که روحانیزاده است و هوادار انقلاب – درمییابد که آنچه گذشت، بهاندازهی حفظ آب و خاک اهمیت ندارد؛ انتظامها بر هم نمیخورند اگر وطن را بر فرمانروا ترجیح ندهیم.
فصل دوم رمان ایرانشهر شخصیتی را معرفی میکند که بیگمان از سرآمدان «ذات» در ادبیات فارسی است. حسیب علیسان تنها یک کاراکتر با تمام خصوصیات روانشناسانه نیست – که بهصورت کلاسیک در داستانها پرورش مییابند. او ستون جهان و پایهی تاریخ است؛ چیزی فراتر از یک کاراکتر -که نمایندهی نوعی تفکر باشد.
حسیب تجسم معنای خاک است، امتداد انسان باستانی ایرانزمین است که تا عصر مدرنیت کشیده شده است. حسیب نماد تاریخ و حتی پیش از آن و همهی آنچیزی است که از سرزمین و عشق و خاک و خون آدمی میدانیم و به تعریف درنمیآید مگر با تأویلهای اسطورهشناسانه.
حسیب تعریف اسطوره است؛ همان مفهومی که در قالب کهنالگوها بسیاری از مفاهیم، آرزوها و تمایلات و پدیدهها را توضیح میدهد و در «بیزمان» جاری و سیال است و از این منظر حسیب، در رمان ایرانشهر، همان عمودی است که چیزها را میتوان با آن در زیست واقعی اندازه گرفت.
اساس فکر اساطیری بازگشت جاودانی چیزها و بینش ادواری زندگانی کیهانی را در بر میگیرد. از این منظر، حسیب با داستانهای شگفتانگیزش سوژه-منظر شناسایی و قضاوت، راجعبه اتفاقات تاریخی است و میشود او را نه یک شخصیت ساده بلکه یک فراتاریخ در نظر گرفت:
شیخ دیان که از شیوخ پرنفوذ و متمکن خطهی جنوب خوزستان است، پسر بزرگش را – که جانشین اوست – برای تحصیل به انگلستان فرستاده تا درس حقوق بخواند و برای بزرگی و گسترش نفوذ عشیرهاش سر از سیاست درآورَد. ولی این جوان -که از کودکی با اصرار مشتاقانه و وسواسگونهی پدر تعلیم دیده بود – از تحصیل حقوق به آموختن تاریخ کشیده شد. جوان جنوبیِ عربِ اصلونسبدار دل به دانش تاریخ بست. انگار نیرویی در ضمیر داشت که او را به سوی کندوکاو در اصل و ابتدای هرچیز هل میداد. مرد جوان عربتبار خوزستانی از همان لحظهای قامت کشید که شبی در کافه فردوس، یکی از دوستانش صادق هدایت را پشت میزی به او نشان داد و گفت که او بزرگترین نویسندهی ایران است و به حسیب هشدار داد: «جلو نروی که صادقخان از هیچکس و هیچچیز به اندازهی عربها بدش نمیآید.»
ولی حسیب خون عشیره در تن داشت. سرسخت و کلهشق بود و جسور. جمعیت را کنار زد و روبهروی بزرگترین نویسندهی ایران -که گویا سرش هم از باده گرم بود – ایستاد و تحریکآمیزترین جملهای را که میشد به هدایت زد به او با زبان فرانسه گفت: «اجداد من در رکاب نعمان بن مقرن در فتحالفتوح با اجداد تو جنگیدند!»
هدایت، جوان جسور را به جمع خود پذیرفت و لقب «پرنس عرب» را بر او گذاشت. این لقب بعدتر به پرنس محمره تغییر یافت و بُعدی دیگر در شخصیت حسیب علیسان گشود.
تغییرْ جزئی از طبیعت سوگناک وجود است و اگر قرار بر پایداری و پابرجایی پدیدهها بود، تاریخ به پیش نمیرفت و حسیب از این نااستواری بیش از همه آگاهی داشت؛ همان زمانی که به خاطر «زیبا زندیه» -دختر شیرازی و همدانشگاهیاش در کمبریج – از عشیره رانده شد و مجبور شد ترک دیار کند و تا سال جنگ به خطهاش بازنگردد. او وقتی با دختر هفدهسالهاش برگشت که بعد از کشته شدن زیبا و کوچ خودخواستهاش، چیزهای زیادی در زادبومش عوض شده بود.
حسیب علیسان با تن زدن از قوانین عرفی عشیرهاش بذر این پرسش را در ذهن ما میکارد: امر اخلاقی تا چه پایه و تا چه زمانی میتواند بدون تغییر باقی بماند؟
عشیرهاش پس از مرگ شیخ دیان دیگر قدرت سابق را نداشت و در کشورش انقلابی زیر و زبر کننده رخ داده بود و او بهعنوان استاد تاریخ سوائق و رفتار انقلابات را میشناخت. پیش از این حسیب و زیبا زمانی به کشور بازگشته بودند که ایران در سکوت مرگبار یک کودتا فرو رفته بود.
حالا حسیب به جایی بازگشته بود که هنوز در انگارههای گفتار ازلی و آیینهای هزارساله غوطه میخورد. مردی دچار «بد-وجدانی» با یادگار عشق خود به خطهای پا نهاده بود که انگار خاک خون را دوست داشت و گویی انسانها بر مزار خود بهدنیا میآمدند.
میرچا الیاده در کتاب «چشماندازهای اسطوره» مینویسد: «… اساطیر با روایت خود، زمان شگرف را دوباره بازمیگردانند و تسخیر میکنند و بهنوعی معاصر حوادث یادشده میشوند… با زنده کردن اساطیر و زیستن با آن، زمانِ گیتیانه یا دنیوی به زمان مینوی، ازلی، اصیل و قابل استرداد گام مینهد.»
اسطورهی بازگشت جاودانه در مورد حسیب با تحقیق دانشگاهی او شکلی واقعی به خود میگیرد.
زمان فلکی و تاریخی برای او دوباره از جایی آغاز میشود که در بدو بازگشت به موطنش پیجوی واقعهای تاریخی شد که در قرن هجدهم اتفاق افتاده بود؛ داستانی شگرف از حماسهی شیخ سلمان کعبی که سه بار سپاه عثمانی را با سرکردگی والی بغداد شکست داده بود و برای اولین و آخرین بار در تاریخ با مردان عشیرهاش نیروهای انگلیسی مجهز به توپخانه را در هم کوبیده بود و محرک چنین انگیزشی کسی نبود جز دختر شیخ سلمان که بیروبنده در میان بزرگان عشیره ظاهر شد و خون مردان جنگی را به جوش آورد.
خواننده در سطرسطر رمان ایرانشهر روح بیآرام این دختر را که در تمام داستان و در بدن تمامی زنان رمان ایرانشهر متکثر است، میتواند شناسایی کند و تعمیم دهد و این داستانی است که در تاریخ ساکنان فلات ایران گم شده بود: «تاریخ نشان داده است که پس از جاگیر شدن اعراب در خوزستان هیچ غیرعربی نمیتواند در منطقه استیلای تام بیابد…»
اقوام ایرانی به این «جوهر» باور دارند و برایشان جوهر چیزی جز دفاع از ایرانیت نیست. وطن از دیدگاه محمدحسن شهسواری یک ابژهی متراکم است؛ ابژهای که در سوژههای بیشمار میهندوستان معنای واحدی را متبادر میکند.
حالا شاید بتوان پرسش را دوباره پیش کشید: امر اخلاقی در عرف تا چه زمان میتواند تغییرناپذیر باشد؟ جواب این سؤال را زیبا زندیه به ما میدهد؛ همان زنی که ماه طالعِ حسیب است و بهخاطرش خوی عشیره را در خود مهار کرده. زیبا زندیه گرهگشای مفهوم الهیاتی عرف مقدس است:
“«داری مزخرف میگی دختر شیرازی… یکنفر باید یکجایی جلوی این عصبیت احمقانه و واگیردار رو بگیره. یک نفر باید بایسته و تاوانش رو بده.» زیبا نزدیکش شد. بینیاش مماسِ بینی حسیب. سیگار را از دستش گرفت و بر لب گذاشت و پک عمیقی زد و حبس کرد و زمزمه کرد: «بله یکنفر باید تاوانش رو بده.»
همزمان که قدمی به عقب برمیداشت، سیگار را بر لب حسیب گذاشت. «حسیب جان، اینجا کمبریج، لندن، پاریس، مسکو یا حتا تهران نیست. اینجا ارواح از بین نمیرن. اینجا کارها تاوان دارن. اینجا کوتاهترین زندگیِ یک جمله، یک حرکت، یک نگاه، هزار ساله.»”
ما این جملات را از تجسم یک الههی عشق میپذیریم؛ زنی که خودش پیشینهای از جنس رؤیا و افسون دارد و تأثیرش در خواننده آمیزهای از افسانه و افسوس است. زنی که متخصص زبانهای مردهی میانرودان است و سرنوشتش گویی تقدیر یک آفرودیت شوربخت و مغموم.
محمدحسن شهسواری زیبا را تمام میکند تا حسیب از نو آغاز شود؛ همان حسیبی که با تحصیل در دانشگاه دچار تناقضهایی شده که برای هر انسان شرقی بنیانافکن است: تقابل ایرانیت با ملیگرایی و قوممحوری، تقابل لیبرالیسم و اومانیسم با تبارگرایی، تعارض مارکسیسمِ نوپدید با مذهب و رودررویی همهی مفاهیم نوین با دین – که حسیب از قضا این آخری را تنها برای لحظات خصوصیاش دوست داشت.
رمان ایرانشهر شخصیت دیگری هم دارد که از قضا همزاد حسیب است؛ «کاوه» یا «مهدی»، شخصیتی دوپاره و غامض که او نیز چون حسیب گرفتار بد-وجدانی است.
کاوه یک چریک شهری اهل خرمشهر است که خانوادهی سنتیاش را رها کرده تا برای آرمانهای مارکسیسم مدفونِ خانههای تیمی شود. او نیز با انتخابی آرمانگرایانه برای خود و اطرافیانش تقدیری را رقم میزند که پیش از آن در جبین سنتی که از آن برخاسته بود، اثری به چشم نمیخورْد. بهخاطر او نیز دختری جان خود را از دست داده است و خواهر کوچکترِ آن دختر حالا عاشقِ اوست. خانوادهاش از همان روزی که او اعلام کرد به هیچ خدایی اعتقاد ندارد، او را طرد کردند و حتی در جایی از داستان، روزی که دلتنگِ دوری مادر به دیدن آنان آمد، راهش ندادند و حتی چارچوب دری را که به آن تکیه داده بود، آب کشیدند!
هر پدیدهای در بدو پیدایش خود میتواند تاریخدار شود، ولی تا رسیدن به این مرحله باید مراحلی از تکوین را طی کند. تفاوتِ کاوهی بیسرگذشت با حسیب در همین جهشی است که بدون پشتوانهی آگاهی «علیتبنیاد» انجام شده است.
نیچه در کتاب «تبارشناسی اخلاق» مینویسد چیزی را که تاریخ دارد نمیشود به تعریف درآورد. او بهدرستی توضیح میدهد که در جوامع پیشامدرن، مفهوم «گناه» و وجدانِ معذب با رابطهی اکنونیان و پیشینیان پیوند خورده است. با کوشش نیاکان است که قومیتی هست و میباید دِیْن خود را به آنان پرداخت. وقتی رابطهی انسان اندازهگیر- این جانور ارزیاب به ذات خود – و سنجندهی ارزشها با انتخابهایش به هم میخورَد و بلای بد-وجدانی بر او فرود میآید. نیچه این بد-وجدانی را گونهای ناخوشی میداند که با انکار نفس و ناخودخواهی پیش از آن در تعارض است.
در جایی از داستان، پدرِ حسیب زمانی که فهمید پسرش دیگر نفس خود را انکار نمیکند، به او میگوید: «گمان نکن میتوانی پول و احترام عشیره را برداری و نقاط ضعفش را دور بریزی… من همهی سعیام را میکنم پشیمان نشوم از اینکه تو را به تربیت قبل از بعثت پیامبر بزرگ نکردم…»
حسیب و کاوه، هردو، بندهای نیا و سنت را گسستهاند. حسیب به دانش تاریخ مسلح است و در این بازگشت خودآگاه است و کاوه بیتسلط و بدون آگاهی بر خویشتن. آنان حالا در یک لحظهی خطیر شریکاند: دفاع از همان کیانی که روزگاری از آن دل کنده بودند. بازگشتی برای زدودن گناه. علت آغازین و غرایز پایهای بیش از این نه به مرد جاافتادهی هوشیار اجازهی تأمل و انفعال میدهد و نه به جوانِ خامفکرِ مردد؛ همان جوان ایدئالیستی که به سیاست نگاهی رمانتیک داشت و جهانوطن بود و در آرزوی جامعهی بیطبقه میسوخت.
آنان حالا جزئی از تاریخ بودند. حسیب آنجایی عمل میکند که به جبرِ دفاع از خاک تن میدهد، داستانی اسطورهای را برای کاوه بازمیگوید و خائنی را با تفنگ برنو که یادگار اقوام بختیاری است، به قتل میرساند؛ جزایی شایسته برای یاریگرِ دشمن.
قهرمانان رمان ایرانشهر گویی تمامنشدنیاند. نویسنده انگار منبع پایانناپذیری از آدمیان را در اختیار داشته و آنان را در دل قصهی خود تنیده است. حافظههای حسی و عاطفی نویسنده انباشته از سرشتها و نهادهایی است که او برشان داشته و در درستترین جای ممکن گذاشته است.
طبایعی از جنس حس و بدن. و بدنهایی از جنس اندیشه. همان شخصیتهای ملموسی که در زمان وقوع داستان صحنههای مؤثری خلق میکنند و گویی نویسنده کاری ندارد جز اینکه این صحنهها را نقل کند؛ همینقدر سهل و ممتنع و به همین اندازه طبیعی.
محمدحسن شهسواری در قصهپردازیاش هیچ ادا و اصولی ندارد و یکراست خوانندهاش را به جهان داستانیاش دعوت میکند؛ دعوتی که بهغایت سرگرمکننده و درگیریآفرین است.
به گمانم زنان در رمان ایرانشهر از قوایی بیحد برخوردارند. اِشراف محمدحسن شهسواری به خلقهای زنانه همتایی در ادبیات فارسی ندارد.
بازنمایی زنان در آثار هنری ایرانیان بیشتر ناظر به زنانی بود که مردان خود را «کم» میخواستند. اصولاً در دنیای مردانهی داستانسرایان، زنها موجوداتی تصویر میشدند که بازتاب کهنالگوی مادر- معشوق باشند و از شخصیت مستقل از مرد بهرهای نبرده بودند. گرههای داستانی، کشمکش و آشفتگی در داستانها نیز از همین تضاد بهوجود میآمد. مرد «زیاد» بود و زن میخواست او را در حدود خانواده نگاه دارد و اختلاف بر سر این موضوعِ بدیهی انگاشتهشده جهانِ داستان را میآفرید و خواننده با این الگو هیچ مشکلی نداشت. در منظومهی داستانهای ایرانی، زن قدرتمند و خلاق که قواعد بازی را خود بیافریند، کمتر جایی داشت.
زنان رمان ایرانشهر پرنیرو هستند و خالق داستانهایی شگفت. آنان نه مانند زن بینامِ «بوف کور»، اثر پرآوازهی صادق هدایت ، بازتولید دوگانهی معشوق اثیری و لکاتهی بدناماند و نه چون کلاریسِ «چراغها را من خاموش میکنم»، در اسارت ملال روزمرگی، به مردی دیگر دل میبندند و نه مثل آهوخانم کوشش میکنند تا سیدمیرانشان را از تکاپو برای وصالِ هما بازدارند و نه حتی بلورخانماند که تمنای جنسیشان از بیمیلی شوهری بیبخار و بیتمایل بدون پاسخ مانده باشد.
زن ایرانشهری ادامهی مردان نیست. شاید در ادبیات داستانی فارسی زنی پرداختهتر از زری در رمان بسیار خواندهشدهی «سووشون» اثر محبوب سیمین دانشور یافت نشود. با این حال زری خود را با یوسف میشناخت؛ یوسفی که «زیاد» بود و همسرش از این مازادِ شهامت میهراسید. همان مرد وطندوست عدالتجویی که صراحتِ حقیقتگویی را با جانش تاخت زد و زری را در فصل پایانی رمان، با ناتمامی خود تنها گذاشت و زن جوان ناگهان خود را از پسِ بحران کابوسهایش ادامهی این ناتمامی دید.
زنهای رمان ایرانشهر مشابه دیگر آثار فمینیستی هم نیستند که بخواهند داد خود را از مردان بستانند و جهان را زنانه کنند یا زندانیِ انفعال اندیشههای کال باشند. پرداختن به هزارتوهای حسی و انگیزشهای عاطفی در مورد آنها راه به جایی نمیبرد. برای مواجهه با آنان و پی بردن به اسرار درونشان الگوی درونیات «زن تنها» به درد خواننده نمیخورَد؛ آنگونه که برای مثال «آنت ریوییر» در رمان «جان شیفته» اثر رومن رولان در تلاش جانکاه برای امرِ «شدن» بود تا از پیلهی اجتماع، خود را بهعنوان موجودی مستقل بشناسد و بشناساند.
زنان رمان ایرانشهر پیش از آنکه «بشوند»، «هستند». آنان این «بودن» را از خاک میگیرند و گویی پشت این انسانهای عملگرا هزار آیین هزارساله ایستاده است، با اینکه آنان به شکل تکاندهندهای در نسبت به این «هستنِ» خود آگاهاند.
اینجا هیچ انفعالی در کار نیست. زنان رمان ایرانشهر فعال مایشاء و خودبنیادند. «زیاد»اند و مردان را بهدنبال خود میکشانند تا در عملشان شریک باشند. خواننده با آرتمیسهایی رودررو میشود که جهان مردانه را به جولان میاندازند و بهشان انگیزهی عمل میدهند. این انفجار در عملگرایی که محرک تمام قهرمانان داستان شهسواری است، بدون سنجههای اخلاقی و خِرد انجام نمیگیرد.
سیما جانپناهِ رامنشدنی که پدر نظامیاش از شخصیت عجیبش به ستوه آمده بود، پس از ماجراهای بسیار، همسرِ حسین حشمتیار میشود؛ مردی جوان، افسری نخبه و بسیار مستعد که زیردست پدر سیما تعلیم دیده بود و پس از اینکه با گارد شاهنشاهی به مأموریت ظفار رفته بود، در انتخابش بین وطن و اعتقادات مذهبی دچار اشتباه هولناکی شد. مدتها پس از آن ماجرا، درحالیکه حسین هنوز از تردید این سهوِ ممکن بیرون نیامده بود و همچنان از تقابل بین باورهای دینی و مفهوم گریزناپذیر وطن در رنج بود، سیما او را از تردید بیرون میآورد. در حالیکه هر دو به غارنوردی رفتهاند، در تاریکنای تالاری در دل زمین و در فاصلهی بین دو عشقبازی، نوری در ذهن شوهرش میکارد: «نذار دشمنات تو رو شبیه خودشون بکنن.» … «اجازه میدی از این به بعد من در تعیین دوست و دشمن کمکت کنم؟… من خدای ور رفتن با پیچیدگیهام.»
زنان رمان ایرانشهر آتشپارههایی آتشینمزاج و ناشکیبا هستند که باید برای درکشان آنها را خواند. در این میان باید اذعان کنم که شخصیت مهارنشدنی شهره خانزاد از عجیبترین و فراموشنشدنیترین زنانی است که میتوان با آن آشنا شد.
قهرمانان رمان ایرانشهر از جنم زمان خودشان هستند، درست مثل حسین و جمشید؛ دو بچه محل و دو یار جدانشدنی که بهرغم تفاوتهای ظاهری و خانوادگی، در چیزهایی با هم مشترکاند. هردو مصمم، نترس و خودحقپندارند. هر دو تصمیمهای یکسان میگیرند و ارادههای همسو دارند. با هم به دانشکدهی افسری میروند و بهدلیل استعداد شگرفشان در نظامیگری به گارد جاویدان راه مییابند و دورههای طاقتشکن تکاوری را با موفقیت پشت سر میگذارند و نخبگی خود را در مأموریتهای نظامی به همه ثابت میکنند.
دو جنگنده، دو جانسپارِ میهن و دو «آرِسِ» تمامعیار که هر وقت در رمان سر وکلهشان پیدا میشود، نیروی قصه دوچندان میشود. آنها اصطلاحاً انرژیکاند و خوی پهلوانی دارند، درست مثل اینکه شاهنامه را از نو سروده باشند.
هریک از این قهرمانان برای پختگی و گویی برای تطهیر، خوانهایی را پشت سر میگذارند که نمادینترین بخش زندگی آنها در داستان است: حسین برای خالص شدن ایمانش به غاری عمیق در زیر زمین در جادهی فیروزکوه میرود تا در تاریکی با خود خلوت کند و حسابش را با خود صاف. و جمشید در جایی که تردید برای ماندن و جنگیدن خورهی روانش شده، به کوهی در خراسان صعود میکند تا سنگنگارههای «کال جنگال» را ببیند که مردان پارتی را در هنگامهی نبرد نشان میدهد:
«…آه از آن نگاه! آن نگاهی که از فراز کوه نگران مرز است انگار… خواست فریاد بزند بچهها، باور میکنید این مردان هزار و هفتصد سال است که همینجا نگهبانی میدهند و این سرزمین را سالم به دست ما تحویل دادهاند؟»
جانمایهی منکسرِ رمان ایرانشهر به همین سادگی است: برای یک میهندوست تفاوتی نمیکند که حکومتهای برآمده از دل اقوام در طول تاریخ چه کسانی بودهاند. این مهم است که آنان برای کشورشان چه کردهاند، تا چه اندازه آبادش کردهاند و بر همافزایی ملی افزودهاند. حکومتها میآیند و میروند و آنچه میمانَد وطنی است که میراثی برای امروزیان است.
مضمون وطنپرستانه و حماسیِ قصهی تمامنشدنی محمدحسن شهسواری از چنین مردمانی شورانگیز میشود. انسانهایی که با وجود فرقهای شخصیتی و انگیزشی، هویت بنیادین خود را از باورهای دینی و وطنشان میگیرند و در این شالوده با هم از یک خمیرهاند. رمان ایرانشهر فرقها را نادیده نمیگیرد و با وجود اینکه دائرهالمعارفی از روحیات و عقاید زمان شروع جنگ است، بر یک نکتهی کلیدی انگشت میفشارد: همنوایی مردم در ملیت.
اگر سراسر ادبیات داستانی ایران معاصر آکنده از یأسِ شکست است، این اثر بهتمامی سرشار از کامیابی پیروزی است.
در پیشانی کتاب سترگ «تاریخ تمدن» جملهای کوتاه و تأثیرگذار از ویل دورانت نوشته شده است: «تمدن هم اشتراک مساعی است و هم رقابت.»
اگر این گزاره را یک امر واقعی بپنداریم، هر دو مفهوم در رمان ایرانشهر تعمیم مییابند. در طول تاریخ، حوزهی تمدنی ایران با تمام رقابتها و تمایزهایش همیشه در یک چیز مشترک بوده است: ایران ملک مشاع همهی اقوام ایرانی است و این سرحدات نشانهی با هم بودنمان. وطن تنها چیزی است که داریم:
«از لحظهای که وارد خرمشهر شدند، یک لحظه وقت سر خاراندن نداشتند. هرچند خودش هم نمیتوانست و نمیخواست نیروهایش را حتا برای لحظهای تنها بگذارد. اما آنچه برای همهشان بیجایگزین بود، حس مردم خرمشهر به آنان بود.
جوری شیرین و بیپناه تکاوران را تماشا میکردند و بهشان لبخند میزدند که انگار با اینکه یقین داشتند این برادران کمحرف مغرور و ساکتشان در روز خطر تنهایشان نمیگذاشتند، اما باز هم میگفتند ایوالله که آمدید.»
این همان فصلی است که پس از بمباران مفصل خرمشهر، جمشید – که پیش از این میخواست از ارتش استعفا کند و کشور را ترک کند، در لحظهی آخر تصمیم میگیرد به یگان تکاوران بپیوندد و وارد شهر مرگزده شود.
«…جمشید خیلی جاهای ایران رفته بود و در این سفرها به یک چیز یقین پیدا کرده بود: همهی اقوام ایرانی دیوانهی خوزستان و بهخصوص آبادان و خرمشهر بودند.»
با اینکه رمان ایرانشهر مجموعاً اثری حماسی است، پدیدآورندهاش در ارائهی تصویری شبهمعنوی و شعارزده از جنگ بهشدت خودداری میکند. از این نظر مختصات روایت داستان به مکتب ادبی رئالیسم نزدیکتر است. این واقعگرایی، بهخصوص در صحنههای نبرد، بمبارانها و سوگواریها، بهغلظتی بیرحم و آزاردهنده تبدیل میشود. پارهپاره شدن تن جنگاوران و مردم عادی در کشاکش نبرد دلآشوبکن و دردناک است و تصویری سختْ ضدجنگ از درون آن برمیخیزد و خواننده را از جنگ بیزار میکند. فریبندگی تبلیغات حکومتی به رمان ایرانشهر راهی نیافته است.
محمدحسن شهسواری در این اثر بهگمان من بزرگی کرده است و نقاش چیرهدست لحظههای مصیبت و فاجعه بوده است. و چه چاره از نقل وقوع چنین فاجعهای؟
اگر میشذ ارادهی مردمان شاد بر ادامهی زیست اجتماعی پیش از جنگ قرار بگیرد، هرگز به جبری تن نمیدادند که بر تاریخ تحمیل شد. عراق زمانی به ایران حمله کرد که در ایرانِ انقلابزده، نهادهای نظامی تازهتأسیس هنوز مشغول انتقام کشیدن از ارتش بودند. امیران بلندپایهی ارتش اعدام شده بودند و نوقُدرتان درگیر تصفیههای خونین با این نهاد حیاتی مدافع میهن… فقط در یک فقره استاندار وقت خوزستان نوزده تن از افسران ردهبالای لشکر استان را در میدان صبحگاه اعدام کرده بود. پس از آن کودتای نافرجام نوژه اتفاق افتاده بود و بیشتر ارتشیان نه فرمانده داشتند و نه انگیزه. در چنین شرایطی تصور کنید عدهای از ارتشیان دلسوز، بهناگاه متوجه هیولایی میشوند که پشت مرزها برای ورود خیمه زده است و منتظر اجازه هم نیست.
دستهای خالی و مرزهای بیدفاع حماسه نمیسازند، آنچه این خوی خفته را در آدمیان بیدار میکند، تکانشهای پاسبانی از انسانیتی است که مرزهای کهن به آنان عطا کردهاند. در اینجا مردم میشوند مصداقِ «من از من تهی و از شمایان سرشار».
بدنها حاملان اندیشهاند و از مرگ گریزان. مرگ همان ارادهی عظیمی است که فارغ از تمایل بدن برای ماندن، به آن تحمیل میشود؛ هرچند بار کردن امرِ «مردن» بر بدنها اندیشه را نابود نمیکند. در اینجا بدنها با تمام قوا علیه مرگِ اندیشه میجنگند؛ همان اندیشهای که به بدنها قدرت حفظ مرزها را میدهد. بار دیگر در این جا حفاظت از قلمرو به شخصیتها جان میدهد و آنها را از هر قلمروی که باشند، در یک تن عظیم به نام «ملت» متجسد میکند؛ تنی که با مرز یکی میشود و آن را معنی میکند. بدنی به وسعت یک کشور. فلسفهی وطنپرستی یا میهندوستی حفظ بدنهایی است که حامل تفکر واحد هستند. حفظ کیان همان امری است که شاهنامه را به سند ملی ایرانیان تبدیل کرده و از این منظر است که محمدحسن شهسواری یک شاهنامهی مدرن آفریده است.
و این داستان عظیم در زمانی میگذرد که هنوز در داخل ایران پس از انقلاب، «جنگ همه علیه همه» هنوز آغاز نشده بود و رقابتهای سیاسیِ گروههای پیروز، صورتِ زشت قتلعام سیاسی به خود نگرفته بود.
محمدحسن شهسواری با این نگرش، با هوشمندی فوقالعاده زیاد، معصومانهترین و شاید حساسترین مقطع نبرد هشتساله را برای قصهپردازیاش برگزیده – که شروع آن باشد.
انقلاب و جنگ اغلب تراژدی مردماند. بیش از اینکه آزادی بیافرینند و آبادانی بیاورند، نظم پیشین را نابود میکنند و در غیاب انتظام قدیم، از مردمانی خویشتندار موجوداتی زندهخوار پدید میآورند که گاه حتا به ملیت خویش بیوفایی میکنند.
در روسیهی درگیر در جنگ جهانی اول، بیکفایتی افسران و نظام سنگین، انعطافناپذیر، یکدنده ، متحجر و مستبد و ناکارآمد سیاسی باعث شده بود فقط در سال شروع جنگ، روسها یک میلیون و هشتصدهزار نفر تلفات بدهند. اورلاندو فایجس در کتاب «تراژدی مردم» مینویسد: «برای بسیاری از سربازان این لحظهی حیاتی مناسب انقلاب بود… سرباز ارتش روسیه بهطور کلی با روحیهی میهنپرستی بیگانه بود… جنگ به این معنا معمار اجتماعی ۱۹۱۷ بود، زیرا ارتش رفتهرفته به یک تودهی عظیم انقلابی بدل میشد…»
اگر تضاد اجتماعی و اختلاف طبقاتی فاحش در نظام ارتشْ موتورِ انقلاب روسیه را در میانهی نبرد روشن کرد و مردم را نسبت به دشمن خارجی بیاعتنا، در شروع جنگ ایران و عراق، این مردمِ معمولی بودند که کاستیهای یک ارتشِ ازهمپاشیده را سامان دادند تا از خاک وطن دفاع کنند.
در روسیه انقلاب با نفی وطن آغازید و به جنگ داخلی انجامید. انقلابیون بهخاطر مخالفت با رومانوفها، ترک نبرد با بیگانگان ژرمن را به ملیت ترجیح دادند؛ در واقع شیرازهی ملیت را نظام کهنهی بیاستعداد سنگین از تشریفات دربارِ مستبد از هم باز کرده بود. در ایران پس از انقلاب اما، این دگرگونی به مفهوم وطن در بزنگاه جنگ دامن زد. گو اینکه بهگونهای که با پیش از آن متفاوت مینمود و رمان ایرانشهر این تفاوت را با هنرمندی نویسندهای به دوستاران ادبیات عرضه میکند که جزئیاتش از خاطر محو نمیشود.
محمدحسن شهسواری در اوج پختگیای رمان ایرانشهر را آفریده است که گاه خواننده را جملهبهجمله و کلمهبهکلمه شگفتزده میکند از اینهمه واژگان نو-به-نو و توصیفات زنده. او زبانآور است، ولی از بازیهای زبانی هم خودداری میکند؛ هرچند داستانش از عاطفهی نوشتاری و کرشمههای زبانی خالی نیست، ولی زبان محمدحسن شهسواری ساده است و خودنما نیست.
فصل خاکسپاری کشتگان در «جنتآباد» خرمشهر بهراستی از تأثیرگذارترین فصولی است که در ادبیات نوین فارسی میشود یافت. این داستانی است که بسیار فنی نوشته شده است، با گسترش هوشمندانهی شاهپیرنگ در داستانهای خُرد و فصلبندیهای شایسته.
با اینکه داستان رمان ایرانشهر هیجانانگیز است، ولی نویسنده را هیجانزده نمییابیم. او یک راوی دانای کل خردمند، صادق و پرشفقت است که انسانگرایی و بشردوستیاش را از خلال سطرسطر رمان به خواننده منتقل میکند.
حالا و پس از گذشت دههها از پایان قصههای شورآفرینی که مردم معمولی در خوزستان آفریدند، آنها کجایند؟ اصولاً داستانها که تمام میشوند، قهرمانان آنها کجا میروند؟ شاید باید این پرسش را در امروزِ خوزستان یافت و به آن جواب داد. اگر جنگ از حمله به خوزستان آغاز شد و همهی قوای ایران برای دفاع از این خطه در آن تمرکز یافت، امروز صدای دردمندانهی همان مردم از این تکهی خورشیدِ ایران در سرزمینمان منتشر شده است. از انتهای تابستان ۱۳۵۹ تا اواسط تابستان ۱۴۰۰؛ راهی چهل ساله، زمانی معلق در آونگان تقویمی بیانتها و گاهنامهای که میخواهند از ضمیر ایرانیان پاکش کنند.
حالا باید به جملهی ابتدایی این نوشتار نظری دیگر بیفکنیم. آیا گذشته واقعاً گذشته است؟ اگر بپذیریم که این جمله برای تحمیل فراموشی ساخته شده است، خواندنِ رمان ایرانشهر و درک آنچه امروز میگذرد، آن را بیاعتبار میکند و به ما میقبولاند که «نه! گذشته هرگز نگذشته است».
پیوندها:
:: این رمانِ ایرانشهر است، صدای ما را از خرمشهر میشنوید!
:: رمان ایرانشهر در وبسایت خرید کتاب ۳۰بوک
بدون نظر