۱ـ این را قبلاً هم جایی نوشتهام که برخی هنرمندانِ سترگ و بشکوه از همان روزهای اول که نامشان را میشنوی و با آثارشان آشنا میشوی پیرند و گویی کهنسال. سالها میگذرد و تو بزرگ و بزرگتر میشوی و سنوسالدارتر، اما آنان همچنان همانگونه کهنسالاند که بودهاند و انگار پیرتر نمیشوند.
هوشنگ ابتهاج یا همان سایه برای من از اوان جوانی که خواندمش و عکسهایش را دیدم، اینگونه بود؛ برخلافِ مثلاً محمدرضا شجریان. سایهمانندها، بس که از ابتدا برایم کهنسالاند، وقتی هم که میروند چندان غصهدارِ مرگشان نمیشوم. اگر شاعر باشند، همچنان شعرهایشان را میخوانم. نویسنده اگر باشند، همچنان کتابهایشان را میخوانم و فیلمساز یا آهنگساز اگر باشند، فیلمها و آثارشان را همچنان تماشا میکنم و میشنوم؛ آنچنانکه انگار نه انگار دیگر قرار نیست زنده باشند. سایه برای من زنده است، درست همانگونه که از بیش از سی سال پیش زنده بود.
۲ـ مهرماه ۱۳۹۸، بهبهانهی مستندِ «همسفر با مرغ سحر» حسن سربخشیان، لحظاتِ خوشِ دیدار سایه نصیبم شد، در خانهاش در کلن. هنوز یک سال مانده بود تا فروریختن آوار مرگ شجریان بر سرمان، اما غصهی او هم در نگاهش و هم بر زبانش جاری بود.
هربار که حرفِ شجریان به میان میآمد، چون پدری پسرگمکرده چشمهایش به اشک مینشست و کلام بر زبانش سنگ میشد و میشکست. جسارت کردم و از او دربارهی پشتوپسلهگوییها در مورد قهر و آشتی میان سایه و شجریان پرسیدم تا از زبان خودش بشنوم.
ابتدا شرط گذاشت که خصوصی میگوید و بعد، بهجای آنکه مثلاً واقعه و ماجرایی را شرح دهد، با چشمهای باز به اشک نشسته، شروع کرد به گفتن از احساسش با اشارههایی به کنسرت شجریان در کلن، و من میکوشیدم با چیزی شبیه موچین اصل واقعه را از لابهلای حرفهایش بیرون بکشم.
همهچیز گویا به همان پدرِ پسرگمکرده ختم میشد. توقع پدرانه داشته بود که شجریان اگر به کلن میرود، بی هیچ حرف و حدیثی یا بیخیالِ هر حرف و حدیثی، نخست مهمان او باشد، اما چنین نشده بود. البته گفت که سرآخر شجریان آمد و نشستند و هر دو حق رفاقتِ کممثالِ دیرینه را ادا کردند.
۳ـ آخرین بار صدای سایه را همین اواخر تیرماه، پس از بستری شدن در بیمارستان، شنیدم که میگفت به مرگ بگویید منتظر من نباشد، سایه مرگ ندارد. راست میگفت؛ سایه مرگ ندارد و خاکسترش هم گَرد خاموشی نمیگیرد، همچنانکه از اول هم که سترگ بود و بشکوه بود و کهنسال، هیچ مرگ نداشت.
و حالا وقتِ این شعرِ سایه است تازه انگار:
ای زندهی ارزنده، این زاری رها کن
با زندگی تا زندهای مردانه تا کن
نازش بکش آنجا که نازِ نازنین است
وان را که رنگ و ناروا بینی رها کن
ارزندهایم ار زندهایم، ار نه به یک جو
دکانِ بیکالای ما را بَربها کن
آیینۀ مهر است صبح راستکردار
با مهرِ این آیینهی صافی صفا کن
زیباست، آری، زندگی زیباست ای عشق
این قوم مرگاندیش را هم دیده وا کن
بیگانهی خویشاند این ناآشنایان
بیگانه را با خویشیِ خویش آشنا کن
دلدادگان را اینچنین دلگیر مگذار
ای جانِ زیبایی، جهان را دلگشا کن
خاموشیِ گویندگان آوای مرگ است
ای بانگ آزادی، جهان را پرصدا کن
خاکسترِ ما گردِ خاموشی نگیرد
ای سینهی سوزان، زبانِ شعله وا کن
۱ نظر
شاعر که بمیرد، شعر نخواهد مرد. شعر اگر بمیرد جهانی میمیرد. حالا و در این زمان احساس میکنم جهان مرده است.