Browsing Category

داستان خوب

خوابگرد قدیم داستان خوب

۱۴۲

نویسنده: پیمان اسماعیلی رکوئیم زن جلوی آینه نشسته و موهایش را شانه میزند. مرد از توی کتابخانه کتابی بر میدارد و روی تخت خواب دراز میکشد. کتاب را باز میکند و پاهایش را روی هم می اندازد.زن شانه را روی پوست سرش فشار میدهد…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۰۱۷

نویسنده: مصطفی مستور ملکه الیزابت ۱همه اش تقصیر اسی بود. لعنت به اسی. لعنت به خودش و اون بازی مسخره اش. خبر مرگ اش یعنی بازی جدیدی آورده بود. گفت چیزهایی از رادیو شنیده و بازی را از روی اون چیزها خودش اختراع کرده. طوری…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۰۱۸

نویسنده: پیمان هوشمندزاده به فرنگ می‌روی؟ به فرنگ می‌‌روی؟ کنسرو ماهی را فراموش نکن! این تن ماهی جنوب چه دلگرمی عجیبی به آدم می‌دهد وقتی سفر طولانی‌ست. این تن ماهی جنوب و هزارتوهای بورخس وقتی توی ساک  کنار هم افتاده‌اند و تو آن بالا…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۰۳۰

نویسنده: احمد آرام برگزیده‌ی سوم [مشترک] هیات داوران نگاهِ گاوِ سهل‌الوصول به مینوتورهای خاکستری ۱چشم‌هام راباز می کند. زِبری انگشت‌هاش از روی پلک‌هام عقب می‌رود. حالا حتا باچشم‌های باز هم نمی‌توانم ببینمش. چیزی را که می‌بینم یک سطح کدرِ لرزان است که اندک اندک…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۰۳۹

نویسنده: بیژن روحانی زندگی‌ها آغاز کردم. مبارزه‌ایی سخت و تنها. چه می‌دانستم. هر کس دیگری هم اگر بود حدس نمی‌زد. گرچه همکارانم مدتی بود گوشه و کنایه می‌زدند و با شوخی‌های بی‌مزه‌شان اذیتم می‌کردند اما به هر حال آن ها حتما فکرشان به این‌جا…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۰۴۷

نویسنده: ندا زندیه دریچه‌های سیمانی ”اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار   و یک دریچه که از آن      به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم“  (فروغ) چراغ را خاموش کرد، پشت پنجره رفت و پرده را کنار زد. هوا ابری…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۰۶۶

نویسنده: سعید رحیمی مقدم یک نامه ٭ سعیدجان سلامامیدوارم که حالت خوب باشد، یعنی راستی راستی چنین آرزویی دارم. موقع خداحافظی، ما که سوار مینی‌بوس بودیم و جایمان گرم بود اما تو حسابی زیر باران خیس شدی. هرچند که باران لااقل این حسن را…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۰۶۹

نویسنده: مازیار نیشابوری مرگ ماروسیای کوچولو به خاطر می آورم، آری به خاطر می آورم. شبی از همین شبهای شهریور ماه بود و باز هم همان باغ رامون. فصل میوه چینی بود و ما همه خسته از کار روزانه بازگشته بودیم تا دمی بیاساییم.اما…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۰۷۷

نویسنده: علی جعفری ساوی مرخصى ساعت هنوز سه و نیم نشده بود که همه انتظار داشتند در بند هر لحظه باز شود و محمود هیکل دراز و لندوکش را کژ و راست کنان داخل کند. با آنکه محمود از همه جوانتر واز همه نامنظم…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۳۲۶

نویسنده: فائزه محمدی اردهالی دود سر شب! سرویس کارخانه می‌ایستد، مینی‌بوسی پر از آدم‌های خسته. پیرزنی که سر کوچه دم در نشسته به آن‌ها نگاه می‌کند. آپارتمان‌های شکل هم در دو سوی کوچه ردیف شده‌اند، همه چهارطبقه اند. پیرزن می‌داند که دختری با مانتو…

۲۹ آبان ۱۳۸۲
Back to Top