نویسنده: خسرو نخعی جازار برگزیدهی دوم وبلاگنویسان سنگِ سرد ـ آقای افشار،… دستهگلها رو آوردن، میخواید چندتاش رو با خودمون ببریم؟من و مامان، خانهی پدربزرگیم. همه منتظر خالهام هستیم که رفته است مدرسهاش برای گرفتن کارنامهی ثلث سوم و دیر کرده. از پدربزرگ قول…
نویسنده: آروشا مشتاقیزاده کتابفروشی صاحب کتابفروشی یه نویسنده بود که هنوز کتابی ننوشته بود. در واقع کتابی که بهش بشه گفت کتاب ننوشته بود. البته اون داستان نویس قهاری بود. در واقع اون سه نوع داستان رو بدون رقیب می نوشت: داستانهای عاشقانه که…
نویسنده: زهرا مهدوی داستان بینام توپ های کوچک نور به راه می افتند و پی هم می دوند. تیرهای چراغ برق فرار می کنند. درخت ها سرشان را پایین گرفته اند و دنبال چراغها می روند سر درختی به ابرها گیر می کند نور…
نویسنده: محسن بنیفاطمه چاه کمی دورتر از جایی که الان پسرک ایستاده است، نزدیک تپه سنگی چند درخت بنه از شکاف سنگ های زرد بیرون زده اند و سایه سیاهشان را روی زمین اطراف پهن کرده اند. آسمان کاملا آبی ست. فقط یک تکه…
نویسنده: یاسمن احسانی کجا را نگاه مىکنى بابا؟ باز جیغ زن روبروییمان رفته هوا. فرداست که با سرودست باندپیچى شده و چشم کبود بیاید پشت پنجره.عادت داریم هر ماهى ،دو ماهى یکبار از خانهشان صدای جیغ، فریاد، کوبیدن و خرد شدن چیزی بلند میشود؛…
نویسنده: محمدرضا رستمی عق سه شب پیش بود که تصمیم گرفتیم. یعنی سه شب قبل از آن شبی که ما سه نفر راه افتادیم طرف قبرستان. قسم خورده بودیم که تا آخر قبرها برویم و حتی اگر توانستیم هر کدام توی قبری هم دراز…
نویسنده: منیژه عارفی سرخ مثل آرزو از همان وقت که شوهرت مرد و تنها شدی و آمدی تا با من زندگی کنی، می دانستم اخلاق های عجیب غریب داری. هشت سال با هم پشت یک نیمکت درس خوانده بودیم. از خل و چل بازی…
نویسنده: فائزه محمدی اردهالی دود سر شب! سرویس کارخانه میایستد، مینیبوسی پر از آدمهای خسته. پیرزنی که سر کوچه دم در نشسته به آنها نگاه میکند. آپارتمانهای شکل هم در دو سوی کوچه ردیف شدهاند، همه چهارطبقه اند. پیرزن میداند که دختری با مانتو…
نویسنده: پرویز نصیری اینجا فاجعه ای در حال رخ دادن است خدمت پدر خوب و گرامیسلاماکنون که دوباره قلم به دست گرفته ام و این نامه را می نویسم، این مسئله ذهنم را مشغول می کند که حتما شما از خودتان می پرسید چه…
نویسنده: علیرضا محمودی ایرانمهر برگزیدهی نخست هیات داوران ابر صورتی آن صبح سرد سوم دی ۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تکه ابری که در لحظهی طلوع صورتی شده بود نگاه کنم. ما پشت سر هم از شیب تپه ای بالا می رفتیم و من…