نویسنده: پیمان هوشمندزاده به فرنگ میروی؟ به فرنگ میروی؟ کنسرو ماهی را فراموش نکن! این تن ماهی جنوب چه دلگرمی عجیبی به آدم میدهد وقتی سفر طولانیست. این تن ماهی جنوب و هزارتوهای بورخس وقتی توی ساک کنار هم افتادهاند و تو آن بالا…
نویسنده: احمد آرام برگزیدهی سوم [مشترک] هیات داوران نگاهِ گاوِ سهلالوصول به مینوتورهای خاکستری ۱چشمهام راباز می کند. زِبری انگشتهاش از روی پلکهام عقب میرود. حالا حتا باچشمهای باز هم نمیتوانم ببینمش. چیزی را که میبینم یک سطح کدرِ لرزان است که اندک اندک…
نویسنده: بیژن روحانی زندگیها آغاز کردم. مبارزهایی سخت و تنها. چه میدانستم. هر کس دیگری هم اگر بود حدس نمیزد. گرچه همکارانم مدتی بود گوشه و کنایه میزدند و با شوخیهای بیمزهشان اذیتم میکردند اما به هر حال آن ها حتما فکرشان به اینجا…
نویسنده: ندا زندیه دریچههای سیمانی ”اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم“ (فروغ) چراغ را خاموش کرد، پشت پنجره رفت و پرده را کنار زد. هوا ابری…
نویسنده: سعید رحیمی مقدم یک نامه ٭ سعیدجان سلامامیدوارم که حالت خوب باشد، یعنی راستی راستی چنین آرزویی دارم. موقع خداحافظی، ما که سوار مینیبوس بودیم و جایمان گرم بود اما تو حسابی زیر باران خیس شدی. هرچند که باران لااقل این حسن را…
نویسنده: مازیار نیشابوری مرگ ماروسیای کوچولو به خاطر می آورم، آری به خاطر می آورم. شبی از همین شبهای شهریور ماه بود و باز هم همان باغ رامون. فصل میوه چینی بود و ما همه خسته از کار روزانه بازگشته بودیم تا دمی بیاساییم.اما…
نویسنده: علی جعفری ساوی مرخصى ساعت هنوز سه و نیم نشده بود که همه انتظار داشتند در بند هر لحظه باز شود و محمود هیکل دراز و لندوکش را کژ و راست کنان داخل کند. با آنکه محمود از همه جوانتر واز همه نامنظم…
نویسنده: سارا درویش برگزیدهی نخست وبلاگنویسان تصویر پشت آینه سرش را که فرو میکند توی بالش، چینهای نازک کنار چشمش بیشتر میشوند. دهانش نیمهباز است انگار که طرح بوسهای ناتمام مانده باشد. پای راستش را که تا صبح از تخت آویزان مانده، بالا میکشد…
نویسنده: یاسمن شکرگزار روز تولد در یخچال را باز کردم. نشسته بود روی صندلی. روزنامه می خواند. چند تخم مرغ بر داشتم و روی دستم جا دادم. کیسه آرد را در دست دیگرگرفتم. بر گشتم. اولین قدم را که بر داشتم، گفت: این پسره…
نویسنده: آرمین مالکی فندک گم شده این داستان را تقدیم میکنم به دوست مرحومام نیکی ابطحیهوا خیلی سرد بود. خودم را محکم توی کتم پیچیده بودم. تاریک شده بود و چراق های برق این طرف و آن طرف نور ملایمی روی قبرستان می پاشید.…