چند روز پیش تصادفی در شهر کتاب نیاوران دیدم که چاپ دوم رمان «آداب بیقراری» یعقوب یادعلی به بازار آمده. خواستم بنویسم این خبر را که نشد؛ تا دیروز که اتفاق جالبی افتاد:مهدی یزدانیخرّم (مسئول صفحهی ادبیات شرق) زنگ زد و گفت فلانی دوستان…
مدتی پیش در اینجا، پیشنهاد دادم به برنامهنویسها که اگر میتوانند برنامهای بنویسند تبدیل خط سیریلیک (روسی) به فارسی و برعکس. درست است که آمار تاجیکهایی که وبلاگ مینویسند به نسبت ایرانیها بسیار بسیار کمتر است، ولی گاهی که آدم به یک متن تاجیک…
هر ده شمارهی روزنامهی ـ پفک نمکی ـ جامجم را که درهم بچّلانی، به زحمت یک مطلب بهدردبخور از آن بیرون میزند، ولی دیروز، در صفحهی آخر این روزنامه، یادداشتی انتقادی چاپ شده بود از عبدالرّضا رضایینیا در واکنش به برخی فضولیهای سیاستورزان و…
درست است که سایت هفتان بهصورت شخصی (غیرانتفاعی) کار میکند و اداره میشود، ولی حالا دیگر ظاهرش شده یک سایت رسمی ِ مرجع که نمیشود با آن سرسری برخورد کرد. راستش خجالت میکشیدم مدتها از این که هفتان مشکل فنی داشت و زورم نمیرسید…
آدم دردش میگیرد وقتی میبیند حاصل چندین و چند سال تبلیغات ایدئولوژیک از سوی رسانههای رسمی ایران در مورد فلسطین و اسرائیل، میشود این که وقتی به هر بهانه و دلیلی، اسرائیل میافتد به جان مردم بیگناه و میریزدشان زمین، در ایران اسلامی کک…
دیروز در لینکدهی خوابگرد به خبر میزان حقوق رایزنهای فرهنگی ایران در دنیا لینک داده بودم با این جمله: “به من اگر ۴۵۰۰ دلار در ماه بدهند، همهی دنیا را مسلمان میکنم، چه رسد به هیچکس را!” ایمیل زیر را یکی از دوستان بلاگر…
خیلی وقت پیش، خاطرات هاشمی رفسنجانی را میخواندم. نوشته بود اوائل انقلاب او را فرستادند به وزارت کشور. نشست پشت میز و لحظهای بعد کارمندی برای او نامهای آورد و گفت «پاراف کنید لطفاً». هاشمی چند دقیقهای مانده بود که «پاراف» یعنی چه؟ آخر…
شاید شما خوشتان نیاید، ولی طنز آذردخت بهرامی برای من همیشه لذتبخش است. آذردخت بهرامی را اگر نمیشناسید، اینجا را بخوانید و نیز این داستان او را که جایزهی دوم مسابقهی بهرام صادقی را گرفت. افسوس میخورم که آذردخت بیش از دو سال است…
شاید کار احمقانهای میکنم که گاهی اینجا خبری یا نکتهای دربارهی سایت هفتان مینویسم. چون به تجربه فهمیدهام که تعداد کسانی که حرفم را جدی میگیرند و توجه میکنند، به تعداد انگشتان یک دست هم نیستند! خیلی تلخ است، ولی واقعیت دارد که ما…
شما را نمیدانم، ولی من یکی هزار و یک دلیل دارم برای این که وقتی چنین چیزی را میخوانم، روحم به رعشه بیفتد و دندانهایم را تا صبح به هم بسایم. هزار و یک دلیل ِ من اصلا مهم نیست؛ مهم این چند خطّ…