نخست آن که قبلهی عالم ملکوت ایمیلی فرمودند به این کمترین که مجاور بارگاه بودهام و به مجاورت خویش مفتخر. فرموده آن بود این بار که طربستان به نواهای دیگری از موسیقی باختری و خاوری مزین گشته و فقرات آن از ۱۱۰ به ۱۲۴…
وقتی اشک امانم را بریده بود، آرزو کردم بتوانم او را ببخشم اما دیدم نه مادرم اجازه میدهد، نه پدرم، نه تنها برادرم، نه عموی پیرم، نه خانوادههای دوستان از دست رفتهام؛ و نه خودم. نه! او را نمیبخشم؛ نه او را و نه…
خوابگرد: کلیهی شخصیتها و رویدادهای این داستان (بخش نخست یادداشت) کاملا خیالیست و هرگونه مشابهت با شخصیتها و رویدادهای واقعی کاملا تصادفیست. نویسندهی مهمان: پدرام رضاییزادهسیگارم را که روشن کردم، رانندهی تاکسی به آخر کوچه رسیده بود. چند قدم دورتر از جایی که ایستادهام، درست مقابل…
فرض کنید شما یک استقلالی -حالا نه دو آتشه- ولی جدی هستید و یا حداقل نسبت به این تیم علاقهی قلبی دارید. حالا باز هم تصور کنید روزی به دوستی که همین احساس را نسبت به پرسپولیس دارد بر میخورید و مثل همیشه خیلی…
پس از درودی دوباره، آمیخته به سپاسحالا که سالهای زیادی از جنگ ایران و عراق میگذرد، هر روز بیشتر و بهتر میفهمم که واقعا شرایط جنگی دشواری را پشت سر گذاشتیم. همهی امور مملکت از سر تا تهاش به فلاکتبارترین شکل ممکن اداره میشد.…
نویسنده: علی جعفری ساوی مرخصى ساعت هنوز سه و نیم نشده بود که همه انتظار داشتند در بند هر لحظه باز شود و محمود هیکل دراز و لندوکش را کژ و راست کنان داخل کند. با آنکه محمود از همه جوانتر واز همه نامنظم…
نویسنده: مازیار نیشابوری مرگ ماروسیای کوچولو به خاطر می آورم، آری به خاطر می آورم. شبی از همین شبهای شهریور ماه بود و باز هم همان باغ رامون. فصل میوه چینی بود و ما همه خسته از کار روزانه بازگشته بودیم تا دمی بیاساییم.اما…
نویسنده: سعید رحیمی مقدم یک نامه ٭ سعیدجان سلامامیدوارم که حالت خوب باشد، یعنی راستی راستی چنین آرزویی دارم. موقع خداحافظی، ما که سوار مینیبوس بودیم و جایمان گرم بود اما تو حسابی زیر باران خیس شدی. هرچند که باران لااقل این حسن را…
نویسنده: ندا زندیه دریچههای سیمانی ”اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم“ (فروغ) چراغ را خاموش کرد، پشت پنجره رفت و پرده را کنار زد. هوا ابری…
نویسنده: بیژن روحانی زندگیها آغاز کردم. مبارزهایی سخت و تنها. چه میدانستم. هر کس دیگری هم اگر بود حدس نمیزد. گرچه همکارانم مدتی بود گوشه و کنایه میزدند و با شوخیهای بیمزهشان اذیتم میکردند اما به هر حال آن ها حتما فکرشان به اینجا…