خوابگرد قدیم داستان خوب

۰۳۰

نویسنده: احمد آرام برگزیده‌ی سوم [مشترک] هیات داوران نگاهِ گاوِ سهل‌الوصول به مینوتورهای خاکستری ۱چشم‌هام راباز می کند. زِبری انگشت‌هاش از روی پلک‌هام عقب می‌رود. حالا حتا باچشم‌های باز هم نمی‌توانم ببینمش. چیزی را که می‌بینم یک سطح کدرِ لرزان است که اندک اندک…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۰۱۸

نویسنده: پیمان هوشمندزاده به فرنگ می‌روی؟ به فرنگ می‌‌روی؟ کنسرو ماهی را فراموش نکن! این تن ماهی جنوب چه دلگرمی عجیبی به آدم می‌دهد وقتی سفر طولانی‌ست. این تن ماهی جنوب و هزارتوهای بورخس وقتی توی ساک  کنار هم افتاده‌اند و تو آن بالا…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۰۱۷

نویسنده: مصطفی مستور ملکه الیزابت ۱همه اش تقصیر اسی بود. لعنت به اسی. لعنت به خودش و اون بازی مسخره اش. خبر مرگ اش یعنی بازی جدیدی آورده بود. گفت چیزهایی از رادیو شنیده و بازی را از روی اون چیزها خودش اختراع کرده. طوری…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۱۴۲

نویسنده: پیمان اسماعیلی رکوئیم زن جلوی آینه نشسته و موهایش را شانه میزند. مرد از توی کتابخانه کتابی بر میدارد و روی تخت خواب دراز میکشد. کتاب را باز میکند و پاهایش را روی هم می اندازد.زن شانه را روی پوست سرش فشار میدهد…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۱۳۱

نویسنده: انوشیروان گنجی‌پور الصّّافات و اگر بخواهیم آنها را بر جایشان مسخ می کنیم که نه توان آن داشته باشند که به پیش قدم بردارند و نه بازپس گردند. (یس، ۶۷) آن تانک حرکت کند. و تانک حرکت می کند. به کجا نشانه رفته…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۱۲۸

نویسنده: مهدی رجبی این سرما مرا می‌کشد دستهای کبودش را زیر بغلش می چپاند و فشار می دهد. مُف پشت لبش یخ بسته و دماغ سرخ و سیاه سرما زده اش گزگز می کند، آنقدر که صدایش را می تواند توی گوشش بشنود. سر…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۱۲۷

نویسنده: یاسمن شکرگزار روز تولد در یخچال را باز کردم. نشسته بود روی صندلی. روزنامه می خواند. چند تخم مرغ بر داشتم و روی دستم جا دادم. کیسه آرد را در دست دیگرگرفتم. بر گشتم. اولین قدم را که بر داشتم، گفت: این پسره…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
خوابگرد قدیم داستان خوب

۱۲۳

نویسنده: سارا درویش برگزیده‌ی نخست وبلاگ‌نویسان تصویر پشت آینه سرش را که فرو می‌کند توی بالش، چین‌های نازک کنار چشمش بیشتر می‌شوند. دهانش نیمه‌باز است انگار که طرح بوسه‌‌ای ناتمام مانده باشد.  پای راستش  را که تا صبح از تخت آویزان مانده، بالا می‌کشد…

۳۰ آبان ۱۳۸۲

۱۱۳

نویسنده: محمدحسین محمدی برگزیده‌ی سوم [مشترک] هیات داوران مردگان ۱جنازه های مان را از بین چاه کشیدند و همراه خودشان بردند. بعد از چند روز، پای که روی مان مانده شد، بیدار شده بودیم. گفتم: ما را یا فتند.پدر گفت : آسوده بودیم، باز…

۳۰ آبان ۱۳۸۲

۰۷۹

نویسنده: سپینود ناجیان بیا برویم به مزار نشسته بود روبروی خانم منشی. خیره نگاهش می کرد. کار هرروزش بود. نگاهش گویا تمامی نداشت. اوایل با نگاه خشمگین خانم منشی سرش را پایین می انداخت. اما حالا دیگر خانم منشی حتی جواب سلامش را هم…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
Back to Top