۰۷۸

نویسنده: عزیزالله ایما دریا هنوز هم توفانی بود وقتی گفتند: «مردان باید بروند!» پسرکم نگاه تلخی کرد؛ دخترکم دستم رامحکم گرفت؛ وزنم، گفت:«برو! ما به دنبالت می آییم!»شبانگاه ما را در میان صندوقهای کلانی بستند و سحرگاه، نزدیک آن جنگل بزرگ، کنار دریا، از…

۳۰ آبان ۱۳۸۲

جایزه‌ی ادبی بهرام صادقی زیر دست وبلاگ‌نویسان

به خبر تکمیلی درباره‌ی آثار برگزیده برای داوری نهایی هیات داوران که در پایان گزارش آمده دقت کنید.اول آذر ۱۳۸۲پس از هیات نخست داوران، اکنون نوبت وبلاگ‌نویسان است. از امروز اول آذرماه ۱۳۸۲ مسابقه‌ی بهرام صادقی وارد مرحله‌ی دیگری شده است. از میان ۳۵۴…

۳۰ آبان ۱۳۸۲

۲۰۱

نویسنده: آرش سیار مرده ها هم حوصله ندارند قبرستان حسابی تاریک بود. صدای باد پر از وهم بود. ازش پرسیدم: “تو که مردی! بگو ببینم آدم برای مردن دلیل می خواد یا بهانه؟”نگاه بدی بهم کرد. از آن نگاههای پر معنی. با اخم پرسید:…

۳۰ آبان ۱۳۸۲

۱۹۷

نویسنده: محمدرضا شادگار می‌خواهم‌ دیگری‌ باشم‌ مرقوم‌ فرموده‌ بودید که‌ آن‌ دو سه‌ سطر جفنگ‌ِ مسجع‌ِ این‌ بندهء‌ کم‌ترین‌ را ملاحظه‌ نموده‌. استدعای‌ِ این‌ ناچیز نیز جز این‌ نبود. لیکن‌ اندر باب‌ آن ‌پرسش‌تان‌ که‌ نگاشته‌ بودید: «این‌ بازی‌ دور و دوران‌ چیست‌ که‌…

۳۰ آبان ۱۳۸۲

۱۶۹

نویسنده: اکرم محمدی مریم بارانی من و مریم رابطه ی خانوادگی تنگاتنگی نداشتیم، شاید علت آن شوهرش، محسن بود که زیاد معاشرتی نبود. اغلب مریم بعد از ظهر شنبه ها در اناق را می زد و به من می گفت: “نمی یای بریم ؟”…

۳۰ آبان ۱۳۸۲

۱۷۴

نویسنده: یوسف علیخانی سیا مرگ و میر شبانه دفنش می کردند و وقتی عزیزالله تابوت را که نه، قالیچه ای که جنازه ی مش دوستی رو آن بود، ‌پایین آورد و شروع کرد به سوال و جواب کردنش، ‌جواب داد. چشمانش همان طور بسته…

۳۰ آبان ۱۳۸۲

۱۶۸

نویسنده: احمد احقری تیغ در دست خبر نداری که هوا تاریک شده است. از جات نمی توانی تکان بخوری. چشمهات فقط دیوار می بیند، چرک مرده مثل دل خودت. به زحمتش می ارزد سرت را کمی بچرخانی تا برای هزارمین بار حکاکی های روی…

۳۰ آبان ۱۳۸۲

۱۶۷

نویسنده: سعید مقدم کلاغ آخرش هم مطمئن نشد کلاغه نر بود یا ماده، اما قبل از این که کلاغ بزرگه چشم راستش را از حدقه دربیاورد و نوکش را بطرف بالا بگیرد و آنرا ببلعد به‌نظرش رسید با چشم چپش دیده است، که کلاغ…

۳۰ آبان ۱۳۸۲

۱۶۵

نویسنده: نادر خوشدل همیشه همین طور است اواخر زمستان سه سال پیش، من با امیر خان، صاحب رستوران باخ واقع درخیابان کانت، قرارداد یک ساله ای بستم و در آنجا شروع به کار کردم. جدا از مناسبات کاری، ما با هم دوست هم بودیم.…

۳۰ آبان ۱۳۸۲

۱۴۹

نویسنده: آذردخت بهرامی برگزیده‌ی دوم هیات داوران شب‎های چهارشنبه! نامه را لای آلبوم می‎گذارم، تقریباً مطمئنم تا ایشان تشریف می‎برند دوش‎ بگیرند، جنابعالی البته پس از بازکردن کشوها و بررسی مارک لوازم‎آرایش و عطر و اسپری‎های من، و دیدن کشوی لباس‎زیرهایم و حتی بررسی…

۳۰ آبان ۱۳۸۲
Back to Top