میدان آزادیِ شاهرود یکی از میدانهای شمالی شهر است. میدانیست مستطیلیشکل که به جای عرضِ مستطیل، دو نیمدایره دارد. وسط میدان را چند باغچهی طولی کشیدهاند با پیادهروهای میانِ باغچهها و نیمکتهای کنار پیادهروها. درست در میانِ میدان، رستورانی شیشهای و گرد قرار دارد…
از توی گوشِ مسعود، با شکل بیضی و همه¬ی نرمی¬اش، پوست درخت بیرون کشیدند. یک تکه پوست قهوه¬ای درخت که بیشتر به زردی می¬زد تا رنگ درخت. مسعود بین همکلاسی¬هایش نشسته بود، روی یک سکوی کوتاه، کنار دیوار جهاد ¬دانشگاهی که جای همیشگی¬شان بود…
بازی پیچیدهتر از آن بود که نقش آدمها، مستقل از هم قابل شناسایی باشد. حسن خودش هم نمیدانست کجای این مارپیچ ایستاده است. اما وقتی درِ اتاق شمارهی یازده هتل اروپا را بست و چمدانش را کنار تخت گذاشت و به طرف روشویی رفت…
آفتاب تازه زده بود. امّعقیل داشت کاغذ پارهها را ریز میکرد، میریخت جلوی بز٫ بز از دَم و شرجی بیحال بود و پستان خشکیدهاش لای پاهایش تکان میخورد. کاغذها را بیمیل بو کرد و بیمیل جوید. امّعقیل چِلّابش را روی سر محکم کرد، چمباتمه…
مادر پنجاه سالهام داشت مثل دخترهای شانزده ساله رفتار میکرد: با همکلاسی سابق دوران دانشگاهش – که حالا پزشک یکی از تیمهای فوتبال لیگ برتر ایران بود – قرار شام گذاشته بود. توی رستوران گردان برج میلاد. حالا مادرم داشت از من مشورت میگرفت…
مامان میگوید: خیالبازی نه، بگو خلبازی. و شاید هم میخواهد بگوید؛ چولمنگ. آخر، موقع گفتن خلبازی، اَطوار لب و صورتش، یک جوری غنچه میشود، که حس میکنم، میخواهد بگوید؛ چولمنگ! یحتمل، چولمنگ را از جایی شنیده، که این روزها، دغدغه ذهنیاش شده و دلش…
داستان کوتاه «عصر یک چهارشنبهی بارانی»، علیرضا فنائی اصفهانی، اصفهان
تمام هفته باران بارید. حتی چهارشنبه. اوایل پاییز بود واین تغییر آب و هوا درآن موقع سال چندان عجیب نبود. در خانه با بیحوصلگی کانالهای تلویزیون را عوض میکردم و یا از روی بیکاری به اخبار تکراری روزنامهها نگاهی میانداختم. کتابی برمیداشتم، چند صفحهای…
از روزی که ردپاهایِ غریبه را روی برفها دیده بودم، خواب به چشمانم نیامده بود. هر شب برف، بیامان میبارید و هر صبح دوباره رد پاها را میدیدم که عمیق و تازه، دورتادور سنگر چرخیده و تا افق پیش رفتهاند. او را که دست…
آقای دکتر امینی سلام من مجتبی سالاری، دانشجوی پزشکیِ شیرازم. حتما از شنیدن اسم و فامیلم شوکه شدید. نه، من دوست صمیمی شما نیستم. من پسر شهید مجتبی سالاری¬ام. از دو روز پیش که برای شرکت در کنگرۀ روانپزشکی اومدم تهران و سخنرانی شما رو…
درِ صندوق ماشین را باز کردم و گونی را از روی سرش کنار زدم. «تد» با یک جست از صندوق بیرون پرید و پاهایم را با پوزهاش بو کرد، بازیش گرفته بود داشت کفشهایم را گاز میگرفت. نشستم، دست انداختم زیر گردنش و…