جستاری بهقلم سحر سخایی: چندتا خمیر بازی میدادند دستمان و میگفتند یک چیزی درست کنیم. اسم مسئول کلاس ما در آن مهدکودکِ کسالتبار را یادم نیست، اما یادم هست که مجبور بودیم خاله فلانی صدایش کنیم. همه آنجا خاله بودند. تمام آن دخترانِ جوان…
سحر سخایی: فکر میکنم پدربزرگ هیچوقت نبخشیدم. پنج سالم بود. بخش بزرگی از روز و شبم را با پدربزرگ و مادربزرگم میگذراندم. والدین مادرم. همانها که حالا قرار بود برای دیدار دختر بزرگشان چند ماهی بروند دانمارک. این طولانیترین نبودنی بود تا آن روز…