کاسهی چشمم درد گرفته، نور ماشینها میپاشند روی شیشهی خیس وقطرههای باران، پرنورترش میکنند و مثل نیزه فرو میروند توی تخم چشمهایم. پلکهایم با عبور هر ماشینی باز و بسته میشود، رانندگی در شب برایم ممنوع است.شب کوری میراث باباست. آن شب که تلفن…
ون فولکس مدل ۱۹۷۷ داشت سربالاییای را هلک و هلک پشت سر میگذاشت و وقتی در سراشیبی میافتاد چنان تند میکرد که انگار ترمز بریده است. رادیوی ماشین خراب بود و حسام که عادت داشت حتی هنگام خواب هم وزوزی توی گوشهاش باشد ناچار…
صبح زود بود که برف شروع به باریدن کرد. توران در حاشیه خیابان ایستاده بود، بی انتظاری...دانههای برف روی مژههایش که مینشست از خواب آلودگی مانده از شب قبلش میکاست. سردش بود و جابجای تنش از درد میسوخت. لباس نازکش گرما…
امثال ما زیادند: دانشجویان فنی که لیسانسشان را از دانشگاههای سراسری تهران یا شهرستانهای موجه گرفتهاند و برای تحصیل در مقاطع تکمیلی راهی غرب میشوند. احیاناً مقرری ریزی هم از دانشگاه دریافت میکنند که برای زندگی مسکینانهای کافیست. اسمش را میگذارند بورسیه یا فاند…
نمیدانند من کیام. یا بودم. نه اسمم را میدانند، نه شغلم را. برای خودشان، روی من اسم گذاشتهاند. هر کسی اسمی گفت. یکی گفت: بگذاریم شاهین، به دماغ عقابیاش میخورد، که همه زدند زیر خنده. تا اینکه او گفت، بگذارید «دامون» پسرها، دخترها داشتند…
دقیقهی صد و بیستوهشتِ فیلم "افسانهی هزار و نهصد" به کارگردانی جوزپه تورناتوره، آنجا که مرد تپل دارد از پیرمرد صاحب مغازه میپرسد چرا تابلوهای نقاشی یکهو از روی دیوار میافتند؟ آنهم وقتی سالها با همان میخ خاص به همان دیوار خاص وصل بودهاند…
حبیب گفت: چش رو هم بذاری یه ماه تموم شده. اوس جعفر از لای گریهاش نالید: صَب نمیکُنه، میخواد بازش کنه. و بعد زار زد: ای خدا له شدم زیر این آوار. به فریادم برس! ستون آهنی و لخت وسط پارکینگ را بغل کرده…
به آقا که گفتم، گفت: فراموش میکنی. نکردم. البته حافظهام جواب نمیدهد تا از زیر و بم آن تجاوز ِ فجیع در آخرین عصر اعزام و نگاه دریده کارگرهای منبع آب تصویر تهوعآوری خلق کنم اما آن دو دَبّه را همیشه توی چشمهام دارم؛…
انگار خودم گذاشتمش توی قبرش. چون یک شب که رو به دیوار خوابیده بود و صبح بعد از باز شدن چشم هایش اولین تصویری که دید سفیدی بی انتهای دیوار بود، فریاد زد و اسمی را صدا کرد که نفهمیدم کیست. وقتی آمدم همهی…
اعتراف میکنم آن شب با مفهوم تازهای از آهستگی آشنا شدم. چندان دچار هیجان نبودم. بارها روی پردههای چوبی و درهای کشویی و موزهی دیواری مدرسه عکسهایش را دیده بودم. با وجود این پدرم هیچ وقت آن را از من پنهان نمیکرد. کیوتو آفتاب…