از روزی که ردپاهایِ غریبه را روی برفها دیده بودم، خواب به چشمانم نیامده بود. هر شب برف، بیامان میبارید و هر صبح دوباره رد پاها را میدیدم که عمیق و تازه، دورتادور سنگر چرخیده و تا افق پیش رفتهاند. او را که دست…
از روزی که ردپاهایِ غریبه را روی برفها دیده بودم، خواب به چشمانم نیامده بود. هر شب برف، بیامان میبارید و هر صبح دوباره رد پاها را میدیدم که عمیق و تازه، دورتادور سنگر چرخیده و تا افق پیش رفتهاند. او را که دست…