سحر سخایی: فکر میکنم پدربزرگ هیچوقت نبخشیدم. پنج سالم بود. بخش بزرگی از روز و شبم را با پدربزرگ و مادربزرگم میگذراندم. والدین مادرم. همانها که حالا قرار بود برای دیدار دختر بزرگشان چند ماهی بروند دانمارک. این طولانیترین نبودنی بود تا آن روز…
سحر سخایی: فکر میکنم پدربزرگ هیچوقت نبخشیدم. پنج سالم بود. بخش بزرگی از روز و شبم را با پدربزرگ و مادربزرگم میگذراندم. والدین مادرم. همانها که حالا قرار بود برای دیدار دختر بزرگشان چند ماهی بروند دانمارک. این طولانیترین نبودنی بود تا آن روز…