تحلیل فرهنگی دوره‌گرد موسیقی

با ما شرافتمندانه بجنگید! (در حاشیه‌ی ماجرای نوازندگان خیابانی رشت)

۲۹ آبان ۱۳۹۷
نقاشی کاراواجو، یادداشت سحر سخایی درباره‌ی نوازندگان خیابانی رشت

رضا شکراللهی: واکنش امروز امروز روزنامه‌ی همشهری به ماجرای نوازندگان خیابانی رشت و ویدئوی آزاردهنده‌ای که در چند روز اخیر دست‌به‌دست شد، واکنشی است قابل توجه و ستایش: سرمقاله‌ی علیرضا محمودی، دبیر گروه ادب و هنر، در صفحه‌ای اول با عنوان موسیقی در خیابان‌های آرمان‌شهر؛ تیتر یک و گزارش اصلی روزنامه با عنوان سازها برای موسیقی خیابانی ناکوک است؛ و چندین یادداشت در صفحه‌ی میانی. از میان آن‌ها، یادداشت سحر سخایی درباره‌ی ماجرای نوازندگان خیابانی رشت را در این‌جا هم بازنشر می‌کنم. بخوانید.‍

شرف مرد به ز دولت اوست
۱ـ چند روز دیگر سالگرد مرگ یکی از بزرگ‌ترین نوازندگان موسیقی ایرانی‌ «غلامحسین درویش» است. معروف است که در یک شب آذر ماهی سرد در تهران ۱۳۰۵ او با درشکه به خانه برمی‌گشته و یکی از آن اولین اتول‌های آمده به تهران که اتفاقاً در مسیر برگشت از محله‌ی بدنامی هم بوده، با درشکه‌ی درویش تصادف می‌کند و او در اوج ساختن و نواختن و بودن، سهم سنگفرش‌های خیابان می‌شود.

۲ـ کاراواجوی نقاش تابلوی معروفی دارد به نام «شکِ توماسِ قدیس». در این نقاشی، مسیح را نشان می‌دهد که با زخمی عمیق و خالی روی تنش انگار اجازه داده کاراواجو هم انگشتش را در زخم فرو کند تا به حقیقت آن پی ببرد. توماس، یارِ مسیح، عقیده داشت تا نبیند باور نخواهد کرد. ایمان توماس در چشم‌هایش بود و در سرِ انگشتی که در زخم پهلوی پسرِ خدا چرخید.

۳ـ باور کنید دارم درباره‌ی ویدیوی نوازندگان خیابانی رشت می‌نویسم که فقط ثانیه‌های اولیه‌اش را دیدم. تا همانجا که دستی انگار از غیب، آمد و یقه‌ی لباسِ پسر جوان را کشید و او با تمام وزنش جلوی آن همه انسان نقش زمین شد. من همان لحظه موبایلم را خاموش کردم و به جلو خیره شدم. در بیشتر دیدن این مصیبت حقارتی بود که تمام تاریخِ موسیقی مرا به یادم می‌آورد. از تصادفی که نوشته‌ام را با آن آغاز کردم تا داستان‌های بسیار دیگری که نه چشمان شما دوست دارد بخواندشان و نه دست‌های من توانِ نوشتن‌شان را دارد. ما توماس نیستیم. ما ندیده، نشنیده، نخوانده، می‌دانیم داریم کجا زندگی می‌کنیم. سهم‌خواهیِ ما معلوم است. ما، تمام ما، چه اهل ساز باشیم و چه نه، در جنگ مدام‌مان با ابتذالِ روزمرگی و مرگِ فرهنگ، بیشترِ عمر و حال‌مان را صرف می‌کنیم. ما حرمت می‌خواهیم. با ما شرافت‌مندانه بجنگید.

۴ـ این گروه موسیقی که در یکی از خیابان‌های شهر رشت، نشسته‌اند و به جای تولید بوق و فحش و اضطراب، دارند نغمه‌گری می‌کنند، همان زخمی هستند که تمام ما، موظف‌ایم ببینیمش. حتی خود من باید همین حالا برگردم، ویدیو را باز کنم و نگاهش کنم. لازم نیست خودم یکی از آنها باشم. لازم نیست آن شب آن جا در آن خیابان ایستاده باشم. لازم نیست به عرقِ شرم و عصبانیت پیشانی آن مردانِ نوازنده خیره شوم. من توماس نیستم. من شک ندارم که در دشمنی با هر عقیده‌ و ایمانی، شرطِ اول شرافت است. آن پسری که واژگون می‌شود، روی دوشش یک تاریخ را حمل می‌کند. من او را بخشی از خودم می‌بینم. بخشی از واروژان. بخشی از لطفی. بخشی از هر آدم ابوالبشری که در این جغرافیای فرهنگی ایران یک روز به عشق ساز یا صدایی بیدار شده و زندگی‌اش را وقف موسیقی کرده است.

۵ـ تصورِ ترسناکی‌ است که در انبوهِ مشکلاتِ اقتصادی و سیاسی و اجتماعی، فرهنگ را بفرستیم ته خط. فرهنگ همان چیزی‌ است که به قول بودریو وقتی همه چیز فراموش می‌شود، همچنان با آدمی می‌ماند. آن دستی که به خود اجازه می‌دهد یک انسان را آنگونه شبیه قاتل فراری نقش زمین کند و آن پایی که برایش مهم نیست دارد به ساز لگد می‌زند یا به خاک، توانِ نابودی یک فرهنگ را دارد. ما بدون فرهنگ‌مان، می‌میریم. ما توماس قدیس نیستیم. ما پیش از مردن، به آن آگاه می‌شویم. ما شرافت را انتخاب خواهیم کرد.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top