قضیه این نیست که فلان بیماری دردناکات کاملاً درمان شده است، نه. بخشی از درمان و بهتر شدنِ حال آدمی، گاهی فقط از روی «عادت کردن» به درد است که احساس میشود. از التهاب اولیه گذشتهای، دردِ زانو مثلاً دیگر بیامان نیست و خوابت را تباه نمیکند و لنگ نمیزنی، اما درد هیچگاه معدوم نمیشود، فقط رنگ میبازد. به همان زخم میخ روی دیوار میماند. هنوز هست. این تویی که به آن عادت کردهای و نمیبینیاش، نمیفهمیاش.
اگر «فراموشی» بزرگترین موهبت انسانی در تحمل بار هستی ست، «عادی شدن درد» شاید دومی باشد در سختجانی. به مرض و جراحتی میماند که به جان رابطهها میافتد. به این که رابطهای زخمخورده را خیال میکنی مرهم گذاشتهای و از نارفیقیِ رفیقت گذشتهای. دروغ یا غلط نیست. کردهای این کار را و همین که مثلاً هنوز سر در یقهی هم فرو میبرید و پقی میزنید زیر خنده، رفاقتتان را نشان میدهد. اما این فقط نشانه است؛ نشانهای از اندکی رفاقت و نشانهای بزرگ از عادت. و لابد چه خوب که همه چیز چه زود عادی میشود!
عکس از: piet biniek
بدون نظر