خوابگرد قدیم

فحش‌ها را باد نمی‌برد!

۱۹ خرداد ۱۳۸۶

کم پیش می‌آید که، برای نوشتن یادداشتی چندسطری در این‌جا، قلمم چنان در دست‌اندازهای ذهنم بیفتد که عاقبت، جمله‌ی شروعم بشود همین که خواندید. حیاتِ ادبی ایران، نه تنها از فشارهای «بیرونی» به «تنگنا» افتاده که از درون نیز «سرطان» قلم کردنِ پای برپادارندگان آن، به جانش افتاده و، خود به دست خویش کلنگ برداشته‌ایم و می‌کوبیم بر خانه‌های کوچکِ باقی‌مانده‌مان و، «آن‌ها» که همین حیاتِ نیمه‌جان را هم برنمی‌تابند، پشتِ سرمان ایستاده‌اند و با زهرخند، کلنگ زدن‌مان را هنّ و هنّ می‌کنند و خداقوت می‌گویند!

محفل‌گرایی و برهم‌تاختن، همواره نمکِ فضای ادب‌مان بوده و به باور برخی، پیش‌برنده‌ی نویسندگان و منتقدان، تا ادبیات درجا نزند، نماسد، نگندد. اکنون اما، محفل‌های ادب‌مان شده فقط صفحه‌های برخی روزنامه‌ها و خبرگزاری‌ها، تا از تعامل و جدلِ «چشم در چشم» محروم بمانیم، و کافه‌هایِ حرف‌هایِ درِ گوشی‌مان در حضور «شاهدان عینی»، جای‌شان را داده‌اند به کامنت‌های وبلاگ‌ها که «بی‌نام و نشان»، به اسم انتقاد، تخریب کنیم و تخریب شویم و، به اسم «بیان آزاد نظر» ویران کنیم همین دیوارهای کوتاهِ باقی‌مانده را.

«دست‌اندازهای ذهنی‌ام» این‌هاست: حقی که در نقدِ هم‌دیگر به آن باور دارم، ضعف‌های احتمالی برخی جوایز ادبی، ناپختگی ناگزیر برخی روزنامه‌نگاران و نویسندگان مطبوعات، تعارف‌های گاه دروغینی که در جامعه‌ی ادبی شکلی بیمارگونه پیدا کرده و خیلی از ما به‌حق، از آن گله‌مندیم، و چیزهایی دیگر از این دست. این دست‌اندازها مرا بیمناک می‌کند از این که هشدارم به‌درستی درک نشود، یا جدی گرفته نشود، و به اشتباه بیفتند کسانی که نیتِ‌شان در انتقاد، تنها زنده‌نگاه داشتن روح نقد در این فضاست و گمان کنند که مقصودم «سکوت کردن» است. اما با داستانی که حدود یک سال است راه افتاده، این بیمناکی انگار بی‌جاست.

آن چه در حال رخ دادن است، به هم آمیختنِ نقدهای مشفقانه با تخریب‌های شیطنت‌آمیز، و هم‌خانگی پیامدِ نهایی خرده‌گرفتن‌های به‌جای بی‌نام و نشان، با پیامدِ نهایی ویرانگری‌های «بدخواهانِ گمنام» است. این خانه‌ی مشترک کجاست؟ جز به زیرکشیدن هر کس و هر جایی که برای سرپا ماندن ادبیات، به هر شکلی ایستادگی و کار می‌کند؟ خواه این کس یا جا، جایزه‌ی گلشیری باشد یا جایزه‌ی واو، روزنامه‌ی شرق باشد یا هم‌میهن، شهریار وقفی‌پور باشد یا حسین سناپور، مهدی یزدانی خرم باشد یا مدیا کاشیگر، کانون ادبیات ایران باشد یا شهر کتاب…

به زعم من، ویرانگری‌های اخیر و ترور شخصیت‌هایی که به شکلی «مشکوک» در کامنت‌های چندین وبلاگ ادبی رخ داد، ادامه‌ی ماجرایی‌ست که بر سر جوایز ادبی، به ویژه جایزه‌ی گلشیری پیش آورده شد. و آن ماجرا، خود ادامه‌ی ویرانگری پرشتابی بود که سال پیش در کامنت‌های هفتان و خوابگرد جلوه کرد.

راست این است که، به دلیل امکان مدرنی چون «کامنتِ» وبلاگ‌ها، و نیز به خاطر درهم‌آمیختگی مبهم «سیاست» و ادبیات در خبرگزاری‌ها، «نقدهای از درونِ» جامعه‌ی ادبی ایران، به شیطنت‌هایی از «بیرون» آلوده شده که، برآیند آن افزون بر بی‌اثرشدگی انتقادهای مشفقانه و به‌جا، چیزی نیست جز همان که گفتم: خسته کردن هر کس و هر جایی که هنوز برای ادبیات، به هر شکلی ایستادگی و کار می‌کند، و در پیِ آن، به پستو فرستادن و به زیرکشیدن. نقش ما در برخورد با این سرطان خوش‌خیم چیست؟ بدخیم کردن آن، یا کمک به درمان آن؟

گمان می‌کنم هر گونه مشارکت در گستردانیدن دامن این ویرانگری‌ها، و نیز هر گونه برخورد ناآگاهانه‌ی انفعالی با آن، چه خود منتقد باشیم، چه نباشیم، کمک به مقصودی‌ست که «دشمنان ادبیات» آن را دنبال می‌کنند. نگاهی گذرا به هر فصل این داستان تلخ ـ و اخیراً «کامنت‌های زنجیره‌ای» ـ شما را به چه نتیجه‌ی سرراستی می‌رساند؟ در طی چندین سال اخیر، شمار بسیاری از فعالان ادبی به گوشه‌های انزوا یا بیرون از وطن رانده شدند، و شماری از نهادهای مؤثر ادبی به انحلال و تعطیلی کشانده شدند، به اعتبار کامنت‌های زنجیره‌ای، اکنون اگر جایزه‌ی هوشنگ گلشیری نباشد، روح هوشنگ گلشیری هم نباشد، جایزه‌ی منتقدان مطبوعات، روزی روزگاری و واو نباشند، مهدی یزدانی‌خرم کار نکند، احمد غلامی سردبیری نکند، شهریار وقفی‌پور، محمدحسن شهسواری، حسن محمودی و دیگر نویسندگان و منتقدانی که هنوز از پا نیفتاده‌اند، خانه‌نشین شوند، شهر کتاب و محمدخانی و محمدرضا گودرزی و کانون ادبیات ایران، ادبیات را رها کنند، کاوه میرعباسی و عبدالله کوثری و بلقیس سلیمانی و حسین سناپور و دیگر نویسندگان و مترجمان ادبی، قلم را  کنار بگذارند، و از همه جالب‌تر، وبلاگ‌نویسان جوانِ دل‌بسته‌ی ادبیات هم در دم خفقان بگیرند… با این وصف، از این بنای زخمی، دیگر چه می‌ماند؟!

نویسندگان و مترجمان و منتقدان ادبی، نه همگی بی‌خطاترین انسان‌های روزگارند و نه همگی روشنفکرترین مردم ایران، اما می‌توان در عین نقدهای منصفانه و بی‌تعارف، در نیالوده‌شدن مرزهای این انتقادها با خواسته‌ی بدخواهان گمنام، کوشید، حتا اگر با منتشر نکردن یا پاک کردن کامنت‌های توهین‌آمیز و ویرانگر باشد؛ هم‌چنان که حسن محمودی، به‌درستی راه را برای ادامه‌ی شیطنت در کامنت‌های وبلاگش بست. فراموش نکنیم فحش‌ها را زمانی باد می‌بُرد که می‌شد چماق را در ملاءِ عام، بر سر حریف کوبید؛ اکنون اما فحش‌ها را باد نمی‌بَرَد، این بادِ فحش‌هاست که اگر جلوی وزیدنش را نگیریم، همه‌ی ما را با خود خواهد برد!

پی‌نوشت:
پیشنهاد من هرگز این نیست که نقد تند و صریح نکنیم یا هر کامنتِ انتقادی را پاک کنیم، بلکه مقصودم کامنت‌هایی‌ست بی‌ربط و زنجیره‌ای که شیطنت در آن‌ها آشکار است و در هر کدام از آن‌ها، نام اشخاص آورده می‌شود، همراه با توهین و تهمت و پرده‌دری. طبیعی‌ست که صاحبِ هر سایت و وبلاگی، تعاریفی از این چهار وضعیت (بی‌ربطی، توهین، تهمت، پرده‌دری) دارد و درکِ آن‌ها چندان هم سخت به نظر نمی‌رسد. توصیه‌ی من برای ایجاد خفقان نیست، توصیه‌ام حفظ حرمت آدم‌ها و هم‌سفر نشدنِ ناخواسته با دشمنان ادبیات در فرم انتقادهاست.
[فرستادن نظرهای خصوصی]

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top