فرشید فرجی را یادتان است؟ فیلمسازی که پارسال گرفتار آمریکاییها شد و مدتی را در زندان ابوغریب گذراند؟ تیرماه پارسال، وقتی که هیچ صدایی از رسانههای رسمی درنیامد و خبر رسید که هیچ نهاد و سازمانی وضعیت او را پیگیری نکرده، در همین وبلاگستان خودمان موضوع را طرح کردیم و خیلیها دست به دست هم دادند و اطلاعرسانی و درخواست کمک کردند [پیشینهی ماجرا را میتوانید اینجا بخوانید]. چند ماه بعد بود که ناباورانه ایمیلی دریافت کردم از فرشید فرجی که آزاد شده بود و از من شماره تماس میخواست. مفصل با او صحبت کردم و او گفت که نه صلیب سرخ جهانی به سراغ او آمد و نه کنسولگری غیرتمند و حامی ایرانیان در عراق. روزهای زیادی را در ابوغریب گذرانده بود تا این که نمایندهای از سازمان خبرنگاران بدون مرز به سراغش آمده بود. نکته آن بود که این سازمان از طریق اقدام جمعی ما در فضای وب (نوشتن نامهی انگلیسی برای کمک به فرشید) آگاه شده بود و اقدام کرده بود. آخر سر هم همین سازمان بود که توانسته بود فرشید را از زندان ابوغریب بیرون بیاورد و به ایران برگرداند.
همان پارسال به فرشید گفتم که اگر اهالی وبلاگستان بفهمند که اقدام گروهیشان چه تأثیری بر سرنوشت او گذاشته، خستگی خیلی چیزها از تنشان بیرون میرود. فرشید گفت که تا پیش از آن اصلاً با وبلاگستان آشنا نبوده ولی همین ماجرا او را با این فضا هم آشنا کرده. قرار گذاشتم با او که چند سؤال مفصل برایش بفرستم و او جواب بدهد و با انتشار آن در اینجا همه آگاه شوند. ولی فرشید تایپ فارسی بلد نبود، به همین سادگی! زمان گذشت و گذشت تا پریروز ۲۹ اردیبهشت ماه که زادروز فرخنده و خجستهی من بود (!) و سالروز ورود او به ابوغریب. فرشید با من تماس گرفت و ذوقزده گفت که بالأخره موفق شده در کامپیوترش فارسی تایپ کند. نامهای نوشته بود خطاب به صلیب سرخ و برده بود نمایندگی سازمان تا تحویل دهد، ولی دفتر صلیب سرخ بسته بود. انداخته بودش درون صندوق صلیب و برگشته بود. فرشید در کنار برخی خردهکاریها، تنها کارهای خاصی که در چند ماه اخیر کرده، سوای نوشتن کتاب خاطرات، نوشتن فیلمنامهایست که بخشی از تجربهی ابوغریب او را روایت میکند. متن نامهی او به صلیب سرخ را اینجا میتوانید بخوانید. آرزو میکنم فرشید ـ حالا که مثل ابوطالب نمایندهی مجلس نشد دستِکم ـ بهزودی بتواند پشتوانهای برای کارهای بعدیاش پیدا کند، از بیکاری درآید و بهخصوص همین فیلمنامه را تصویر کند.
نامهی فرشید فرجی:
دوستان خوبم در صلیب سرخ
سال گذشته درست در چنین روزی بود که وارد جایی در این دنیا شدم، که نه تنها نوشتن در آن جرم بود، بلکه داشتن یک تکه کاغذ هم باعث تنبیه میشد؛ در حالی که حتا قلمی در کار نبود. و شاید تنها دلیل نوشتن برای شما این باشد که امروز قلم و کاغذی در دست دارم، اما من حرفی برای گفتن به شما که در گذشته بسیار به بشریت خدمت کرده اید، ندارم. پس بگذارید برایتان از خاطرهای بگویم:
دراولین روزی که وارد زندان ابوغریب شدم و مرا به داخل آن سلول وحشتناک مملو از زندانیها انداختند، مدتی هیچ صدایی نشنیدم، و بهتزده، فقط به اطرافم نگاه کردم و از خود پرسیدم که چه کردهام که این جا هستم و البته هیچ پاسخی پیدا نکردم. پس از آن سکوت طولانی، اولین جملهای که به زبان آوردم سؤالی بود، در مورد شما. از زندانیان دیگر پرسیدم: آیا مأموران صلیب سرخ به اینجا میآیند؟ پاسخ آنها مثبت بود و امیدبخش: “میآیند.” خوشحال شدم که لااقل خبر زنده بودن و دستگیر شدنم به خانوادهام میرسد.
سوال بعدی هم باز در مورد شما بود: “کی میآیند؟” و وقتی که چهرهی آنها رنگ تردید به خود گرفت و نگاههایشان به یکدیگر افتاد، نگران شدم؛ اما جوابشان بعد از سکوتی طولانی همان بود: “ًمیآیند…” و انتظار آغاز شد…
در تمام مدتی که در آن جهنم بودم، روزهایم را با تماشای طلوع خورشیدی که از پشت سیمهای خاردار بالا میآمد آغاز میکردم، به امید دیدن شما در آن روز. من در آن انتظار تنها نبودم. شاید برایتان جالب باشد که بدانید؛ هر بار که کسی وارد ابوغریب میشد که لباس نظامی به تن و اسلحه در دست نداشت، حتا وقتی که او را نمیدیدیم، فقط با شنیدن فریاد “صلیب… صلیب” دیگران، همه هیجانزده، به پشت سیمهای خاردار میدویدیم؛ اما میدانید که هربار، همهی ما سرافکنده بازگشتیم. و من در پایان هر روز، هنگام غروب، به امید دیدن شما در روز بعد، باز به پنهان شدن خورشید، پشت همان سیمهای خاردار نگاه کردم. میدانید که دیدار شما هیچگاه برای من و دیگر زندانیان بیگناه ابوغریب میسر نشد.
حال یک سال از آن روزهای وحشتناک گذشته و من شاید خوشبختترین بین آن همه بیگناه بودم که امروز آزادم و در کنار خانواده و دوستانام. اما میدانید که برای هرکس در زندگیاش اتفاقاتی میافتد که هرگز نمیتواند آنها را فراموش کند. و برای من، این چشمان منتظر دوستانم در پشت آن دیوارهاست که فراموشنشدنیست. امیدوارم هنوز هم اگر کسی از آنها بپرسد که آیا صلیب سرخ به اینجا میآید، جوابشان او را امیدوار کند. و امیدوارم یکی از همین روزها که با اشتیاق میدوند و به سیمهای خاردار میچسبند، یکی از شما را ببینند. میدانم که عراق کشوریست ناامن، و جادهی ابوغریب خطرناک… اما مسئولیت سنگینی به عهده دارید.
پیشاپیش سپاسگذار تلاش مقدستان هستم.
دوستدار شما
فرشید فرجی
۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
بدون نظر