خوابگرد قدیم

چندوچون بهترین داستان‌های مسابقه‌ی بهرام صادقی [۶]

۶ تیر ۱۳۸۳

 [ترتیب داستان‌ها، ترتیب ثبت‌شده در سایت مسابقه است.]

«مردگان» نوشته‌ی محمدحسین محمدی [متن داستان]
همین چند وقت پیش بود که از سر اتفاق داستان «به آن‌ها بگویید مرا نکشند»  نوشته‌ی «پدرو پارامو» را خواندم. روزگاری این داستان برایم حکم یک شاهکار را داشت. مجموعه‌داستان «دشت مشوش» از پدرو پارامو را سال‌ها پیش «فرشته مولوی» ترجمه کرده است. حال و هوای آن داستان هم چیزی شبیه همین داستان محمدحسین محمدی بود؛ فضا را می‌گویم که به لحاظ حاکمیت رعب‌آور مرگ، جان انسان را به هیچ می‌گیرد و گرنه ماجرای آن داستان چیز دیگری بود. شاید ارادت من به داستان پدرو پارامو بود که بعد از خواندن داستان «مردگان» به خودم گفتم بقیه‌ی داستان‌های مسابقه بهرام صادقی چه باشند که بخواهند از نظر من اول شوند! یعنی من به عنوان داور، آن‌ها را به جای داستان «مردگان» اول بدانم.که البته این اتفاق نیفتاد و من با قاطعیت این داستان را از نظر خودم اول انتخاب کردم. دست آخر هم خوشحال شدم که بقیه‌ی داوران هم به داستان عنایت داشتند و در نهایت «مردگان» سوم شد. [متن کامل]

اما به قول قدما  اتفاق را چنین افتاد که پس از سال‌ها داستان «به آن‌ها بگویید مرا نکشند» را خواندم، درست مثل «مردگان» که پس از یک سال دوباره آن را برای نوشتن این یادداشت خواندم. دیدم که این داستان با خونسردی تمام از چرک‌ترین لایه‌های وجود انسان می‌گوید درست مثل «مردگان». آن داستان هم اگرچه ترجمه بود اما با دایره‌ی واژگان خاص، فضای داستانش را می‌پروراند، درست مثل «مردگان» که با پارسی دَری غوغا می‌کند و بیش از نیمی از خوفناکی داستان به سبب آن است. داستان پدرو پارامو هم برش‌های زمانی کارگشایی داشت، درست مثل مردگان با رفت و آمد‌های سهل و ممتنعَش در زمان. جدا از این‌ها محمدحسین محمدی از تخیل نیز سود جسته است تا با هم‌نشینی با مردگان بزم مرگ را کمال دهد. اما از خودم پرسیدم چگونه است که اکنون پس از مدتی درست مثل داستان پدرو پارامو، «مردگان» نیز آن حس اولیه را در من برنمی‌انگیزد. راستی چرا؟

 پس از مدتی متوجه شدم که هر دوی این داستان‌ها بیش از همه بر یک ماجرای هولناک استوار هستند، به‌ویژه ماجرای داستان مردگان که  از فرط  هولناکی خواننده را ـ به قول جوان‌های امروزی ـ سوسک می‌کند. خود من که هنگام خواندن مردگان کاملا خلع سلاح شده بودم. این نوع از داستان‌ها که از ماجرای منحصربه‌فردی سود می‌برند به ویژه اگر از ساختار مناسبی استفاده کنند (همان کاری که محمدحسین محمدی با قدرت انجام داده است) در خوانش اول خواننده را کله‌پا می‌کنند اما در خوانش‌های بعدی، قوت خود را از دست می‌دهند زیرا که ماجرا در خوانش‌های بعدی تازگی خود را از دست می‌دهد.

با این همه داستان مردگان نشان می‌دهد محمدحسین محمدی ابزار خود را به نیکی می‌شناسد و می‌کوشد مرثیه‌خوان دل دلمرده‌ی وطن خویش باشد. پس برایش آرزوی موفقیت کنیم.

«تصویر پشت آینه» نوشته‌ی سارا درویش [متن داستان]
خیلی خوب است که آدم توانایی‌هایش را بداند و بر اساس همین توانایی‌ها موضوع داستانش را پیدا کند و آن را بنویسد. شاید به خودتان بگویید مگر داستان «تصویر پشت آینه» چی دارد؟ لحظات کوتاه از زندگی یک زن ، آن هم لحظاتی غیر بهداشتی. هر کسی می‌تواند قلم را بردارد و بالأخره یک جیزهایی بنویسد. البته این حرف درست است اما هیچ تضمینی نیست که آن نوشته داستان باشد.‌‌‌‌

خانم درویش این هوشمندی را داشته که بداند نقطه قوتش یکی زبان نرم و لغزنده‌ی اوست، یکی هم آشنایی با دنیای زنانه. به ویژه استفاده از زبان  پر از احساس فروغ‌گونه که گاه به شعر پهلو می‌زند، اصلی ترین یاریگر ترسیم فضای سرد و بیهوده زنانه است. نویسنده به این هم بسنده نکرده است و برای گریز از اتهام ساده‌انگاری در روایت، آینه‌ای را به عنوان راوی برگزیده است. اگرچه سخت است پذیرفتن آینه به عنوان رقیب عشقی. ضمن آن‌که داستان در ذات خود واجد کنش‌های مناسب درونی‌ست که نیازمند آفریدن کنش بیرونی نیستیم. بدیهی‌ست که متوجه شدم آینه چه کارکرد محتوایی‌ای در داستان دارد، اما در این لحظه و در این یادداشت‌ها حداقل دغدغه‌ی محتوا ندارم. گرچه اساسا حرف درباره محتوای هر اثر هنری زمانی آغاز می‌شود که آن اثر از امتحان سخت «فرم» کمی تا قسمتی سربلند بیرون بیاید. برای همین است که کلی از داستان «تصویر پشت آینه» تعریف کردم ولی از ماجرای آن هیچ سخنی نگفتم که مثلا جسارت‌آمیز است. زیرا که جسارت و یا هر چیز مابعد ادبیاتی داستان، فقط به نویسنده ربط دارد و به خودی خود نه خوب است و نه بد. خوشبختانه داستان خانم درویش آن میزان از نکات مثبت را دارد که نیازی نباشد از چیزهای غیرادبیاتی خرج آن کرد.

«روز تولد» نوشته‌ی یاسمن شکرگزار [متن داستان]
قبول کنید داستان کوچک بدی نیست. همین قدر که نویسنده می‌داند چه زمانی از هنر نگفتن استفاده کند، کم هنری نیست. برخلاف عقیده‌ی برخی، داستان‌نویسی هنر تنظیم نوشته‌ها نیست بلکه هنر بسامان کردن ننوشته‌هاست؛ یعنی دقیقا بدانی چه زمانی چه چیزی را بگویی و چه زمانی از ناگفته‌ها سخن گفتن آغازکنی. آن هم در جهان پرشتاب ما که بیش‌تر مردم حتا حوصله‌ی خودشان را هم ندارند. با این همه، داستان خانم شکرگزار تنها یک لایه دارد؛ یعنی با یک بار خواندن تمام زاویه‌هایش گشوده می‌شود. اما ملالی نیست، زیرا که خوشبختانه برای ایشان هنوز فرصت هست.

یک چیز دیگر این‌که خانم شکرگزار اگر‌چه در داستانش موضع‌گیری می‌کند ولی در دام فمینیسم گاه مبتذل این روزها نیفتاده است. هرچند نه من و نه هیچ کس دیگر حق ندارد برای نویسنده تعیین تکلیف کند از چه بنویسد واز چه نه. موضع من از دیدگاه ذات داستان است که هیچ «ایسمی» را در محضر خود نمی‌پذیرد. بدیهی‌ست که داستان ضدزن آبکی هم مصداق یکی از همین ایسم‌هاست.

«این سرما مرا می‌کشد» نوشته‌ی مهدی رجبی [متن داستان]
چه فضای سیاهی! حتما شما هم حال‌تان از مردک به‌هم خورده است. این را برای این گفتم که همین چند لحظه پیش از فمینیسم سخن رفته بود. به نظر من که آقایان به اندازه‌ی کافی رسالت دفاع از مظلومیت زنان را انجام می‌دهند، پس خانم‌ها با خیال راحت می‌توانند بروند داستان بنویسند. اگرچه داستان آقای رجبی بیش‌تر بر معصومیت و بی‌پناهی عصمت تمرکز دارد. هرچند در این یادداشت‌ها نمی‌خواهم وارد مسایل محتوایی شوم، اما آدم گاهی وسوسه می‌شود. به این تمثیل توجه کنید: کودک=روشنفکر ایرانی،  پدر=صاحبان قدرت سیاسی واقتصادی، مادر=قشر متوسط، زن همسایه=…

تمثیل تاحدودی بی‌مزه‌ای بود،نه؟ بگذریم. آقای رجبی با زبانی روان داستانش را پیش می‌برد. او با هوشمندی مکان داستانس را محدود کرده است. اساسا داستان کوتاه با توجه حجم محدودش می‌باید علاوه بر مکان، ماجرایی محدود را برای خود برگزیند. در واقع حرکت در داستان کوتاه بیش از آن که در طول باشد، در عمق است. مانند نویسنده‌ی «این سرما من را می‌کشد» که بیش از آن که به ماجرا‌های خاص پسرک ور برود، به ذهنیت و نوع خیال‌ها و اوهام او اشاره می‌کند. نویسنده با ایجاد محدودیت در مکان و ماجرا، دست خود را برای تمرکز بر پسرک و جوانب ذهنی و عینی او باز گذاشته است. با این همه مهدی رجبی گاه با قضاوت‌هایی که در روایتش می‌کند خواننده را در پی‌گیری داستان اذیت می‌کند. به این دو مثال توجه کنید: “مرد مریض بدون این که در رفتارش علاقه‌ییک پدر به فرزندش موج بزند”  یا “مرد مریض… ناله می‌کند از سر بی‌دردی”. هرچند قضاوت برای هر نوع راوی آزاردهنده است اما در راوی «اول شخص» با ملاحظاتی قابل‌قبول است اما برای راوی «سوم شخص» دیگر از آن حرف‌هاست.

باری، گفتن این جمله که “بله، نویسنده جوان و آینده‌دار است و اگر بیش‌تر بخواند و بنویسد، افق روشنی برای او متصور هستیم” فقط برای تسلای گوینده کارساز است و بس. صادقانه‌اش این است که داستان‌های من در سن و سال آقای رجبی از «این سرما من را می‌کشد» ضعیف‌تر بود. هرچند نمی‌دانم این مقایسه باید موجب افتخار آقای رجبی باشد یا تاسف!

«الصّافات» نوشته‌ی انوشیروان گنجی‌پور [متن داستان]
این داستان تا حدودی مهجور در مسابقه‌ی بهرام صادقی بدجوری دل آقای شکراللهی را برده بود. بعد که خواندم فهمیدم چرا. «الصّافات» تلاشی چشمگیر است برای مهار اسب چموش زبان. و انوشیروان گنجی‌پور پس از تلاشی جان‌فرسا از پس این آزمون سخت ـ که خود برای خود پهن کرده ـ سربلند بیرون می‌آید. اگر اهل خواندن داستان اصیل هستید، این داستان را بخوانید تا ببینید چگونه  آقای انوشیروان راز طنّازی زبان پست‌مدرنیستی را از بسیاری از حضرات پست‌مدرن وطنی بهتر دریافته است. خود من که به جز «یعقوب یاد‌علی» کسی را سراغ ندارم که این قدر خون‌سرد  و طنّاز، همه‌ی امور جدی را به گند بکشد. کاری که انوشیروان از پس‌آن به خوبی بر‌آمده است. من که برای نرسیدن الصّافات و یک داستان دیگر به مرحله‌ی نهایی مسابقه خیلی حرص خوردم. به آن داستان هنوز نرسیدیم به وقتش آن را هم معرفی خواهم کرد.

اما به راستی چرا داستانی با این همه محسّنات به مراحل بعد راه پیدا نمی‌کند؟ البته باید بگویم که من در نهایت به هیأت داوران حق می‌دهم، به دو دلیل عمده. اول علت کم‌تر مهم را می‌گویم. آقای گنجی‌پور عزیز! یک داستان پست‌مدرن که قواعد داستان‌های کلاسیک و مدرن را می‌شکند ــ به‌خصوص اگر بر پایه‌ی درهم‌ریختگی نحو جملات باشد ــ نیاز به طراحی برای چاپ دارد. یعنی شما برای سهولت پی‌گیری مخاطب، نوع چیدن جملات در متن داستان را به‌گونه‌ای می‌آوردید که او دچار گیجی مضاعف نشود چرا که داستان شما به اندازه‌ی کافی پیچیده است. حال اگر روزی قصد چاپ آن را در جای دیگری داشتید حتما این مسأله را در نظر داشته باشید.

اما مسأله‌ی مهم‌تر: خواهش می‌کنم به این یکی، همه‌ی دوستان متفاوت‌نویس‌ توجه کنند. داستانی که می‌خواهد تنها بر یک عنصر جذّاب متنی تمرکز کند، نباید حجم زیادی داشته باشد. چون با افزایش حجم، آن عنصر طروات خود را از دست می‌دهد. بنابراین اگر فقط نوع روایتی جذّاب یا شخصیّتی باحال یا زبانی ویژه یا شیوه‌ی روایتی جذّاب برای داستان برگزیده‌اید، تا حد امکان حجم داستان‌تان را کوتاه کنید؛ مگر آن که دو یا سه یا بیش‌تر از این عناصر را در داستان خود بگنجانید که البته بعید می‌دانم دیگر بشود به آن داستان کوتاه گفت. احتمالا داستان شما به سمت داستان بلند یا رمان پیش می‌رود.

داستان آقای گنجی‌پور نیز به همین درد دچار شده است. از آن جایی که داستان ایشان بیش از همه بر نحوه‌ی خاص چینش جملات استوار شده است، پس از یک شروع توفانی که آدم  را از خوشی سرمست می‌کند، در ادمه، جذابیت خود را از دست می‌دهد؛ دقیقا به همان دلیلی که عرض کردم. با عرض معذرت خود من با همه‌ی ارادتی که به داستان شما پیدا کردم، از یک جاهایی دیگر با خستگی آن را پی‌گیری می‌کردم. باز با جسارت بیش‌تری باید بگویم حجم متعادل داستان شما باید نصف حجم کنونی و یا با تخفیف، دوسوم آن باشد.

با این همه آقای گنجی‌پور و سایر دوستان متفاوت‌نویس همواره در خاطرشان باشد که  نباید انتظار مخاطب انبوه برای آثارشان داشته باشند. این از لوازم متفاوت‌نویسی‌ست. این را گفتم که برای کمیّت مخاطبان ـ که در جای خود بسیار مهم است ـ زیاد حساب باز نکنند و خود را برای این شرایط ویژه آماده کنند تا از نظر روحی ضربه نخورند.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top