خوابگرد قدیم

بدون شرح!

۴ اسفند ۱۳۸۲

تابستان ۱۹۴۵، صحنه‌ای در برلین
نویسنده: ماکس فریش
مترجم: ناصر غیاثی
:: برگرفته از «بوطیقای نو»، شماره‌ی ۱، بهار ۱۳۷۴::

کسی از برلین گزارش می‌دهد: دوجین زندانی ژنده‌پوش به فرماندهی یک سرباز روسی از خیابانی می‌گذرند. یحتمل از قرارگاهی دور می‌آیند و جوان روس باید آن‌ها را به جایی برای کار یا به اصطلاح، بیگاری ببرد؛ جایی که آن‌ها از آینده‌شان هیچ‌چیز نمی‌دانند. آن‌ها ارواحی‌اند که همه‌جا می‌توان دید. ناگهان از قضا، زنی که به‌طور اتفاقی از خرابه‌ای بیرون می‌آمد، فریاد می‌کشد، به طرف خیابان می‌دود و یکی از زندانیان را در آغوش می‌کشد.
دسته‌ی کوچک از حرکت بازمی‌ماند و سرباز روس هم طبیعی‌ست که درمی‌یابد چه اتفاقی افتاده است. او به طرف زندانی می‌رود، که حالا آن زن را که از گریه به هق‌هق افتاده در آغوش گرفته است. می‌پرسد:
ـ زنت؟
ـ بله.
بعد از زن می‌پرسد:
ـ شوهرت؟
ـ بله.
سپس با دست به آن‌ها اشاره می‌کند:
ـ رفت، دوید… دوید، رفت.
آن‌ها نمی‌توانند باور کنند، می‌مانند. سرباز روس با یازده زندانی دیگر به راهش ادامه می‌دهد تا آن که چندصدمتر بعد به رهگذری اشاره کرده و او را با مسلسل مجبور می‌کند وارد دسته بشود، تا آن یک دوجین سربازی که حکومت از او می‌خواهد، دوباره کامل شود.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top