خوابگرد قدیم داستان خوب

۰۳۰

۳۰ آبان ۱۳۸۲

نویسنده: احمد آرام

برگزیده‌ی سوم [مشترک] هیات داوران

نگاهِ گاوِ سهل‌الوصول به مینوتورهای خاکستری

۱
چشم‌هام راباز می کند. زِبری انگشت‌هاش از روی پلک‌هام عقب می‌رود. حالا حتا باچشم‌های باز هم نمی‌توانم ببینمش. چیزی را که می‌بینم یک سطح کدرِ لرزان است که اندک اندک شفاف و بلورین می‌شود. از پشت این سطح بلورین صدایی شنیده می‌شود که یحتمل باید صدای خود او باشد:
ـ «نترس، عادت می کنی. وقتی که توانستی همه چیز را ببینی در می‌یابی که توی اتاقی در یک مسافرخانه‌ی درجه چهار، تاقباز خوابیده‌ای. شماره این اتاق پانزده است. سعی کن این شماره را به خاطر بسپاری. جز این چاره ای نداری چون می خواهی باهویّت جدید آشنا شوی، این آشنایی نگاه تورا نسبت به زندگی تغییرمی دهد.»
صدا عوض می شود. این صدا تیز و آزار دهنده است وطنینی فلزوار دارد به گونه ای که سطح بلورین را تکان می دهد و می لرزاند:
ـ «یک نشانی روی کاغذ کاهی نوشته ایم که توی یک پاکت خاکستری است. سمت چپ تختی که روی آن خوابیده ای یک کمد دیواری دیده می شود، ببخشید که درِکمد کنده شده. توی این کمد یک دست کت و شلوار خاکستری، یک کلاه کپی، یک عینک دودی ویک جفت کفش ورنی،به رنگ قهوه ای، قراردارد.»
این بارصدای خِش داری بگوشم می خورد. صاحب صدا بدون هیچ دلیل خاصی بعضی از کلمات را با صدای بلندتری ادا میکند،انگار می خواهد بیش از اندازه روی آن کلمات تأکید کند:
ـ «در این اتاق دوپنجره تمام قدی وجود دارد، یکی از این پنجره ها توی بالکنی باز می شود که رو به دریا است. قبل از اینکه دریا را ببینی نخست چند نخل بلند را خواهی دید که به یکی ازآنها گاوی سیاه بسته اند که مدام ماق می کِشد. پنجره ی دیگر،رو به خیابانی است که در آن سویش یک ردیف خانه های دوطبقه است. اغلب این خانه ها پنجره هایشان را بسته اند. شاید تک و توکی ازپنجره ها باز باشد. ولی به جنابعالی هیچ ربطی ندارد که کدام شان باز است و کدام بسته. تو حق نداری به آن همه پنجره نگاه کنی.هر پنجره ای ممکن است تورا گمراه کند.»
بار دیگرصدا عوض می شود. این صدا می لرزد. لرزش صدا ازترس نیست که انگار این لرزش مصنوعی است. در آن لحظه فکرمی کردم که امواج این صدا توسط یک دستگاه الکترونیک هدایت می شود. سطح بلورین ، که حالا نازک تر شده است، هیبت تکان دهنده ای از او رابه نمایش می گذارد. به خودم میگفتم که این آدم از قطعات مختلفِ چدنی ساخته شده است، قطعاتی که درفضا رها بودند:
ـ « اینجا رادیویی وجود دارد که روی یک موج تنظیم شده وتومی توانی اگردوست داشتی اخبار را در سه نوبت گوش کنی. البته مجبور نیستی. کنار آیینه یک دستگاه تلفن به دیوار نصب شده که یک طرفه است.نمی توانی با کسی تماس بگیری ولی از آن طرف سیم می توانند باتو ارتباط بر قرارکنند. احتمالاً یک نفر باتو تماس می گیرد. این فرد قصد دارد نام جدیدی را برایت انتخاب کند. بعد از آن، توبا نام جدید قدم به خیابان می گذاری و پاکت مخصوص را بدست کسی می دهی که ابروهای پیوسته داردو دماغش به نحو دلخراشی عقابی است. توبا لباس مبّدل به آن نشانی می روی و او را ملاقات می کنی.پس از آن، توی شهر آن قدرقدم می زنی تا یک وسیله ی نقلیه،مثلاً یک بنز سیاه قدیمی،که گازوئیل سوز است،تورا سوار کند وبه مقصد بعدی ببرد.»
 صداها تمام می شود. حتا هوا هم تکان نمی خورد تا بوی بدن هایشان به دماغم برسد.آنها یکهو غیب می شوند. روی تخت می نشینم.چیزی توی مخم صدا می کند، این صدا مثل پاره شدن یک نخ است. تقّه اش را می شنوم.سطح بلورین از روی مردمک چشمانم محومی شودو من ابتدا اشیاءرا می بینم وبعد انگشت پاهام را. وقتی که بینایی ام کامل می شود چشم ترسناک گاوی را بیاد می آورم که در واپسین روز، عطسه کرد وانرژی هایش را بیرون ریخت.

۲
«چشم هاش را به زور باز کردم. انگار پلک هاش را بهم دوخته بودند.مردمک ها کدر شده بود. البته اولش همین طور است. باید ساعت ها بگذرد تا کم کم بینایی به چشم ها برگردد. قبل از آنکه بینایی اش را بدست آورد،دستورالعمل،تفهیم می شود : «تو حالا در یک مسافرخانه درجه چهار دراز کشیده ای و شماره اتاقت عددِ پانزده است.» اوباسرحرف مراتأیید می کند:
گزارش اول:
وقتی که اعلام شد اشتباهی رخ داده است، گروه تحقیق به شناسایی او پرداختند:
 این کارمند دون پایه هیچ وسیله نقلیه ای ندارد. تمام مسیر روزانه اش را با اتوبوس خط واحد می رود و می آید. سه سال است که ازدواج کرده و یک پسر دوساله دارد. همسرش خانه داراست و از اینکه درخانه ای بازیربنای چهل و پنج متر مربع زندگی می کند بسیار راضی است، اما از اینکه خانه به آنها تعلق ندارد زجر می کشد. شوهرش یک روز تصمیم می گیرد کار دومی برای خودش دست وپا کند.اوبرای پیدا کردن کار به همه جا سر می زند اما موفق نمی شودتا اینکه یک پاکت به دستش می رسد.از دریافت چنین پاکتی بسیار متعجب می شود. آن را که می گشاید چشمش به یک نشانی می افتد. در نامه ازاو خواسته شده تا به نشانی قید شده برود.تا اینجا همه چیز طبق دستورالعمل پیش رفته است.
گزارش ضمیمه پرونده است.»
o  
«چشمانش کاملاً باز بود و مردمک هایش می لرزید. فهمیدیم که قادر به دیدن کسی نیست. وقتی که صدای مارا می شنید هرچهار نفرمان لبخند می زدیم،این چیزی بود که می خواستیم. بهش گفتم در این اتاق پاکتی خاکستری وجود دارد که باید آن را بدست صاحبش برسانی . من متذکر شدم که هنگام خروج از مسافرخانه می بایست از آن کت وشلوار وکلاه کپی استفاده کند و عینک دودی هم بزند،که همه ی این ها توی کمد دیواری است :
گزارش دوم:
اودر اتوبوس خط واحد با هیچکس حرف نمی زد. بیشتر به خانه ها و ماشین ها نگاه می کرد.آخرین روزی که سواراتوبوس خط واحد شد بلیط نداشت. با نگرانی خودش را تا ایستگاه مقصد رساند. پیاده که شد یک نفردر پارکینگ شلوغ اتوبوسرانی،پاکتی درجیبش قرار داد و فوراً ناپدید شد. رهگذری که از کنارش می گذشت متوجه شد و به پاکت نگاه کرد.
آخر سر او با دستپاچگی، پاکت را بازکرد. آن مردرهگذر کنجکاو می شد ومی خواست ازمحتوای نامه سردربیاوردواز مضمون آن مطلع شود،اما موفق نمی شود،چون اوبه هنگام خواندن نامه به سمت راست یا به سمت چپ می چرخید وکاغذ کاهی را جلوی چشمانش بالا و پایین می بُرد و به دقت کلمات رااز نظر می گذراند. مرد رهگذرکه ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی داشت( که بعد ها فهمیدیم می بایست نامه را به دست او می دادیم ) روزهای بعد در محل کارش گله کرده بود که: «فهمیدم اشتباهی رخ داده است، ولی دیگرکار از کار گذشته بود.» درآن جمع کسی صدایش را شنید واین خبر را به گوش ما رساند و ما متوجه شدیم که در این زمینه عجله کرده ایم و مرتکب اشتباهی فاحش شده ایم. اما این اشتباه را به فال نیک گرفتیم زیرا این اتفاق به یک تصادف شگفت انگیز منجر شد. چون او هم آرزوی بدست آوردن یک شغل دوم را داشت.مرد رهگذر،در محل کارش اعتراف کرده بود که: «برای بار هشتم از کنار او گذشتم، نه تنهابه من مشکوک نشد بلکه از من خواست تا نشانی گاوسهل الوصول را به او بدهم. من که چنین گاوی را نمی شناختم وعکسش را هم هیچ جا ندیده بودم نتوانستم بهش کمک کنم، امایک دلْ دو دل بودم تا به او بگویم که این پاکت اشتباهاً به دست تو رسیده ، ولی سکوت کردم و به خودم گفتم نصیب و قسمت همین است.» ما روی میز این مرد رهگذرپیغامی گذاشتیم که هردوی شما خواسته ای مشترک دارید، وعجبا که خصوصیت هایتان هم یکی است،علی رغم آن که از نظرفیزیکی تفاوت هایی دارید، ولی هردوی شما مترصدید تا شغل دومی به دست آورید. سپس به مرد رهگذر قول دادیم که اگربرود ودرخانه اش منتظر بماند نامه ای به دستش خواهد رسید که از امکانات بهتری برخوردار خواهد شد، واین شانس کمتر نصیب کسی می شود.
گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«من موقعیّت مکانی را برای او روشن کردم. ودرباره دوپنجره به او چیزهایی گفتم. اینکه یکی از پنجره ها از طریق بالکنی به سمت دریا باز می شود. واو از آنجا می تواندچند نخل بلند را ببیند که به یکی از نخل ها یک گاوسیاه بسته اند. به او گفتم قبل از آنکه به دریا نگاه کند به نخل ها نظر بیندازد، بعد می تواند گاوی را ببیند که صبورانه انتظار می کشد، و آخرسر دریایی خسته کننده را هم خواهد دید. بعد درباره پنجره های دیگری که رو به خیابان باز می شد، به او هشدار دادم :
گزارش سوم:
وقتی که او درلیست متقاضیان شغل دوم قرار می گیرد، درباره اش اطلاعات بهتری بدست می آوریم: این مرد خصوصیت های جالبی دارد،انسان سخت کوشی است که کمتر می خوابد و بیشتر مواقع بیدار است.برای پی گیری کارهایش با تمام قوا تلاش می کند. تارهای صوتی اش آسیب دیده و برای همین است که همکارانش فکر می کنند که او از ته گلو حرف می زند. ضریب هوشی او بسیار بالاست و کتاب «اولیسِ» «جیمزجویس» را به زبان اصلی خوانده است ( که البته ما باور می کنیم ). از میان هنرها به هنر بازیگری درتئاترهم علاقه مند است ( که این خبر مارا خوشحال کرد چون هنر بازیگری برای کار ما بسیار مفید است.).
گزارش ضمیمه پرونده است.»
o                                       
«تلفن را برایش آماده کرده بودم. یک تلفن یشمی رنگ با زنگی خفه،که قادراست حداقل یک نفررا از خواب بیدار کند. این تلفن یک طرفه است ( طبق دستورالعمل.)،یعنی اونمی تواند با کسی تماس بگیرد. به او گفتم که تمام روز راباید منتظر یک تماس تلفنی بماند. زیرا می خواهند اسم جدیدی برایش انتخاب کنند. و بدیهی است که پس از شنیدن هویّت جدید باید با همان البسه و کلاه کپی از مسافرخانه بزند بیرون و به سمت آن نشانی برود:
گزارش چهارم:
اورا درحالتی پیدا کردند که داشت استفراغ می کردو تلو تلو می خورد( که باید این چنین باشد) و سرانجام با سرتوی پیاده روافتاد ( آنچه که ما می خواستیم ).وقتی که از روی زمین بلندش کردند با چشم های مضطرب به رهگذران نگاه می کرد. ما فهمیدیم که او باروحیه ای پریشان و اضطرابی وصف ناپذیر می خواهد گریه کند. آنها شتابان اورا روی یک صندلی چوبی کهنه می نشاندند ( طبق دستورالعمل). این صندلی روبروی چشم های گاوسیاهی قرارداشت که یکی ازاعضاء ما روی آن نشسته و ازگاو مواظبت می کند. این عضو مسئول ازروی همان صندلی، باخیزران،مرتباً،به گردن گاو ضربه می زند تا گاو خوابش نبرد. وقتی که مرد را به جای او روی صندلی می نشاندند حالش روبراه می شد. این عضو محترم از مرد می خواست که مستقیماً به چشمان گاو خیره شود. گاو ابتدا عطسه کرده و سپس ماق می کِشَد وتا آنجایی که می تواند چشمان درشتِ سیاهش را می دراندوبه صورت مرد نزدیک می کند. مرد دریک چشم بهم زدن به خواب رفت و مادر اینجا به قدرت خارق العاده گاو پی بردیم. حتا دربان که مدتهاست مردان خوابزده را کشان کشان به درون مسافرخانه می بَرَد باور نمی کرد که این گاو سهل الوصول از علم هیپنوتیزم سررشته دارد.
گزارش ضمیمه ی پرونده است.»

۳
یک ماهی هست که این تلفن لعنتی زنگ نزده . در این مسافرخانه هیچکس کاری به کارمن ندارد. فقط درِاتاق را قفل کرده اند و نمی دانم کلید آن نزد چه کسی است. یک نفر روزانه سینیِ غذا را از زیر دربه درون اتاق می فرستد. طبق دستور، هرروزکت و شلوارخاکستری را می پوشم و انتظارمی کشم. پاکت را هم توی جیب بغلی کُتم گذاشته ام وروبروی تلفن، روی کاناپه ای کهنه که فنرهایش دررفته ، می نشستم . هر روزبارادیوی ترانزیستوری کلنجار می روم تا یک قطعه موسیقی بشنوم، اما حریفش نمی شوم. هروقت خسته ام به طرف پنجره می روم تا ازبالکن به درخت نخل نگاه کنم و بعد از آن به یک گاو سیاهِ بدترکیب. پس از آن به دریا یی چشم می دوزم که هیچ نشاطی در آن دیده نمی شود، دریایی مفرغی که رنگهای زرد و نارنجیِ توی آن یکنواخت و خسته کننده شده است. به سراغ پنجره بعدی می روم و یک خیابان خوابزده کهنه رامی بینم که خانه های دوطبقه اش مانند دیوارهای قلعه ای بلند و تاریک، دردوطرف خیابان دراز شده اند. درست است، همه پنجره ها بسته است جز دو پنجره که پرده های تیره ای دارند و هراز گاهی تکان می خورند، انگار کسانی از آن پشت مرا می پایند. تمام کارهایی که قرار است انجام بدهم درذهنم مرور می کنم. وقتی که از انتظارکشیدن خسته می شوم، قسمتی از رمان «اولیس» را با چشمان بسته ازحفظ می خوانم:
«نرم بودن ریش: نرمتر بودن فرچه اگر آن را عمداً از این دفعه ی ریش تراشی به آن دفعه ی ریش تراشی با همان کفهایی که به آن چسبیده بگذارند بماند: نرم تر بودن پوست اگر درجاهای دوردست و ساعات غیر معمول با زنان آشنا برخوردی دست داد: تفکر بی سرو صدا درباره امور روز: خود را پس ازبیداری از خوابی خوشتر تمیزتر احساس کردن زیرا با آن سرو صداهای صبحگاهی، با آن دلهره ها وآشفتگیها، با آن تلق تلق قابلمه ی شیر، با آن پستچی که دوبار زنگ می زند، با آ ن خواندن روزنامه و موقع کف مالیدن دوباره آن را خواندن و دوباره یک نقطه را کف مالیدن…»
کسی به در می کوبد. قرار نبود کسی به در بکوبد. فقط قراراست تلفن زنگ بزند و من گوشی را بردارم. دوبار، سه بار، چهار بار به در می کوبد. این اولین صدایی است که بعد از این همه مدت می شنوم. بلند می شوم و پشت در می ایستم.
ـ «سلام»
یحتمل سایه پاهایم را از زیر در دیده است.
ـ «اتاق شماره ی پانزده؟ درست آمدم؟»
صدای یک زن. سکوت می کنم سپس خم می شوم وازسوراخ کلید نگاهش می کنم. دکمه مانتواش باز است.باآرایش غلیظ و بلوز و دامن آبی وساق های کشیده، کفش های پاشنه سه سانتیِ نوک باریک اش را می رقصاند،ازدرفاصله گرفته بودوداشت توی آیینه کوچکِ پشتْ صدفی آرایش خود را تجدید می کرد. روسری گلدارش روی شانه افتاده بودو موهای بلوندِ کوتاهش دیده می شد.»
ـ «باز کن، اِ… این همه راه منو کشوندی اینجا… لفتش نده…»
جوابش رانمی دهم. سیگاری می گیراند و به ته راهرو نگاه می کند. مضطرب است و هی پشتش را به دیوار می کشد. انگار متوجه می شود که دارم از سوراخ کلید نگاهش می کنم.بالاخره جلومی آید و لب هایش را به سوراخ کلید می چسباند . چشمم را عقب می کِشَم. دودسیگار رابا یک فوت قوی از سوراخ کلیدوارداتاق می کند. بعد نوک کفشش را به در می کوبد. صدای تقّه هایش مرا می ترساند. به خودم می گویم همه اینها علامت است. براعصابم مسلط می شوم تا بگویم:
ـ «در قفل است!»
 پنداری در می یابد که صدایم برایش نا آشنا است، عصبی می شود و می گوید:
ـ «حتماً یکی مرا سر کار گذاشته، یا شاید نشانی را اشتباهی آمده ام!»
صدای خفه ی پاهاش روی موکت راهروبه گوش می رسد و از دراتاق دور می شود. دراین هنگام تلفن زنگ می زند.می پَرَم طرف گوشی. تا آنجایی که می شود گوشی را به گوشم فشارمی دهم تا صدا را بهتر بشنوم و کلمه ای رااز دست ندهم. از آن طرف سیم صدای تیزِ فلزواری می گوید:
ـ «از حالا اسم شما «مینوتورِ خاکستریِ ۱۱۲۵» است.»
صدا قطع می شود. کلاه کپی راروی سرم می گذارم و عینک دودی را هم به چشم می زنم. به طرف دستگیره در می روم.آن را که می چرخانم با شگفتی در می یابم که در بازاست.
بوی نایِ موکت کهنه ی توی راهرو، زیردماغم می خورد.کمی هم عطر زنانه هنوزتوی هوا مانده است.

۴
«بله، وقتی خبردارشدم که ناپدید شده است، اورا با همان نشانه هایی که دیده بودم به یاد آوردم. آن روز داشتم در راهروی مسافرخانه «افق آبی» دنبال اتاق شماره پانزده می گشتم. وقتی که در آن اتاق را به صدا درآوردم ، کسی در را باز نکرد، می بایست علامت می دادم، پس، از سوراخ کلید دود سیگار را به درون اتاق فرستادم و با کفش به در کوبیدم.صدایی که از ته گلو بیرون می زد به من گفت که در قفل است. او حسابی دستپاچه شده بود . من فکر می کنم تمام آن مدتی که توی راهرو داشتم آرایشم را تجدید می کردم او هم داشت از سوراخ کلید چشم چرانی می کرد. وقتی که صدایش را شنیدم احساس کردم که تُن صدا شبیه به آن کسی که تلفنی مرا دعوت کرده، نبود. بعد به یادداشتم مراجعه کردم و دیدم که شماره اتاق پنجاه و یک است نه پانزده. به اتاقِ «۵۱» که رسیدم درِ آن خود به خود باز شد.داشتم قدم به درون اتاق می گذاشتم که دیدم او از توی اتاق شماره«۱۵» بیرون آمد. یک کلاه کپی روی سر گذاشته بود و کت وشلوار خاکستری به تن داشت وتوی آن راهروی تاریک،عینک دودی به چشم زده بود. چه مضحک! خنده ام گرفت. طوری قدم بر می داشت که انگار می ترسید کسی صدای پایش را بشنود واو را بشناسد. بله من او را با همین مشخصات دیدم که به طرف در خروجی مسافرخانه رفت. مطمئن هستم که اوصاحب اتاق شماره پانزده است .وقتی که می خواست از کنارم رد شود یک لحظه عینکش را برداشت و من ابروهای باریک، چشم های درشت و دماغ معمولی اش رادیدم. از ناپدید شدنش هیچ اطلاعی ندارم.»
o
«قسم می خورم که برای ملاقات با او به مدت یکماه خانه نشین بودم . آخر یک نفر به من زنگ زد و گفت آقایی با نام «مینوتورِخاکستریِ ۱۱۲۵» برای تو پاکتی می آورد که توی آن یک نشانی است و یک فرم دعوت به کار. خوب،من هم سالها بود که دنبال یک شغل دوم می گشتم. یکبار آن پاکت را از دست داده بودم و این بارطبق توصیه شما خانه ام را ترک نکردم. قسم می خورم که اصلاً پاکتی به دست من نرسیده. نه،نه،اون شخص اصلاًمن نبودم. وقتی که به من گفته شد که شخص مذکور با ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی درشهر دیده شده تعجب کردم. میگویند پای چپش هم، شبیه من، می لنگیده. . قسم می خورم که آن شخص من نبودم. البته دیگرکسی حرف مرا قبول ندارد چون خیلی ها معتقد ند که من خودم را شبیه او گریم کرده ام.»
o
«اطمینان دارم که خودش بود. او در تمام مدتی که داشت لباس هایش را می پوشید و توی اتاق قدم می زد، من از پشت پرده ی آن سوی خیابان به او نگاه می کردم. مثل دیوانه ها با خودش حرف می زد و دستهایش را توی هوا تکان می داد. هرروز این کارها را در اتاقش تکرار می کرد تا زمانی که از آنجا بیرون زد و قدم به خیابان گذاشت. بله دقیقاً خودش بو د. درخیابان مثل آدم های روشندل راه می رفت. متأسفم که بیشتر از این اطلاع ندارم که خدمت شما عرض کنم. واز اینکه اوبعد از این دیگر رؤیت نشده، بسیار دمغ و ناراحت شدم.     
o
«درست در همان تاریخی که من گاو را به یکی ازنخلها بستم و روی صندلی چوبی نشستم، دیدم که یک نفر روبروی درمسافرخانه ایستاد و ناگهان استفراغ کرد و بعد روی زمین افتاد.طبق معمول،چند نفر اورا از روی زمین بلند کردند و روی صندلیِ من نشاندند. مطمئنم که این شخص با آن کسی که ماه قبل دیده بودم فرق می کرد. او ابروهایی باریک، چشمانی درشت و بینیِ معمولی داشت وشق و رق هم راه می رفت. ولی این یکی،برعکس، ابروهای بهم پیوسته اش تمام پیشانیش راگرفته بود. دماغ عقابی بی ریختی هم وسط صورتش دیده می شد. شبیه عرب ها بود. و ضمناً به نحو زشتی هم می لنگید. همینکه اورا روی صندلی نشاندند به چشمان گاو خیره شد وخوابش برد.»
o                                         
«از دور اورا دیدم. ابروهای پهنِ بهم پیوسته ای داشت و دماغش عقابی بود، تازه شیفت کاری ام شروع شده بود ولباس مخصوص دربان های مسافرخانه را پوشیده بودم. قبلاً به من اطلاع داده بودند که او رأس ساعت دوازده و سی و پنج دقیقه پیدایش می شود. وقتی که به من نزدیک شد مشخصاتش را به یاد آوردم: ابروهای پیوسته، دماغ عقابی و پایی که می لنگید.
پس آماده شدم تا آن اسپری مخصوص را درهوا پخش کنم. ولی باکمال تعجب دیدم که او خود بخود استفراغ کرد و روی زمین افتاد. قسم می خورم که نسبت به او مشکوک نشدم بلکه به خودم شک کردم که آیا اسپری تهوع آوررا قبل از این مورداستفاده قرارداده بودم یا نه؟ بگذارید این واقعیت را هم بگویم که هنگامی که اورا بغل کردم تا به اتاق شماره پانزده ببرم، ناگهان یکی از ابروهایش آویزان شد. من ترسیدم و اورا روی تخت انداختم و در اتاق را بستم. همین.»

۵
وقتی که به آن نشانی رسیدم زنگ در خانه اش را به صدا درآوردم. قبل از آن دزدکی مضمون نامه را خوانده بودم. شبیه همان نامه ای بودکه قبلاً درایستگاه اتوبوس های خط واحد به من داده بودند. با این تفاوت که در آن نامه به امتیازجالبی اشاره شده بود برای مثال، او می توانست به مدت یکسال از دو درصد سود فروش یک شرکت معتبر بهره مند شود. کله ام سوت کشید.
در خانه اش که باز شد پریدم وپشت تنه درخت چناری که آن طرفترکنار جوی آب قرارداشت کمین کردم . بالاخره اورا دیدم، مردی با ابروهای پهن به هم پیوسته و یک دماغ عقابی. از خانه که بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد، مرا ندید ودوباره برگشت توی خانه اش.دراین حین من متوجه شدم که اومی لنگد.
پا کشیدم تا رسیدم به تماشاخانه ای که برادرم در آنجا گریمور بود. زمانی هم من در آن تماشاخانه شبی دویست تومان می گرفتم ودر نقش آدم های خُل وچِل بازی می کردم. بایک چشم بهم زدن، طبق نشانه هایی که به گریمور داده بودم مرا به شکل اوگریم کرد، طوری که خودم هم از این همه شباهت شگفت زده شدم: مردی با ابروهای پهن بهم پیوسته و دماغ عقابی. از توی آرشیو لباس تماشاخانه هم یکدست لباس به من قرض داد. لنگ لنگان رفتم طرف نشانی مربوطه: «خیابان پانزدهم. مقابل مسافرخانه «افق آبی». گاو سهل الوصول.»به آنجا که رسیدم به همان روش رفتار کردم اول استفراغ کردم وبعد خودم راروی زمین انداختم.چند نفر آمدند و مرا از روی زمین بلند کردند و روی صندلی چوبی روبروی گاو نشاندند. گاو دوبار عطسه کرد. مردی که مسئول نگهداری گاو بود صورت مرا به سمت پوزه آن چرخاند. گاو به من خیره شد و من به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی که به هوش آمدم بیاد آوردم که توی اتاق شماره پانزده افتاده ام. در پوست خودم نمی گنجیدم چون توانسته بودم بدون کوچکترین اشتباه نقش کسِ دیگری را بازی کنم. به خودم می گفتم احتمالاً این عمل من باعث خواهد شد که آنها امتیاز مربوطه را به من بدهند. بالاخره بعد از آنکه آن چهار نفر دستورالعمل هایشان را به من تفهیم کردند و آنجا را ترک نمودند، چند ساعت بعد از طریق تلفن نام مرا اعلام کردند: «مینوتورِخاکستریِ ۱۱۲۶». پاکت نامه را برداشتم تا آن را بدست کسی برسانم که هرروز عصر روی پلکان جلوی خانه اش می نشست و به عبور اتومبیل ها نگاه می کرد. وقتی که اورا دیدم به خودم گفتم خدایا چقدر به من شبیه هست. پنداری خودش را گریم کرده بود. پاکت را به دستش دادم و زدم به چاک.»

۶
همه ما توی انبار سوله ای که سقف کاذب بلندی داشت نشسته بودیم. بیست نفری می شدیم، با کت و شلوار خاکستری،عینک دودی، کلاه کِپی و کفش های ورنی قهوه ای. نام هرکدام ازما«مینوتورِ خاکستری» بودبا پسوندِ عددی چهار رقمی.
 درکمال خونسردی دهندره می کردیم وباچشمان خواب آلود لبخند می زدیم. روبروی ما ده گاو سیاه ایستاده بودند که دُم هایشان را به شکل مضحکی تکان می دادند. ته انبار سوله یک تابلوی نئون بسیار بزرگ قرارداشت که روشن و خاموش می شد و نام شرکت بسته بندی گوشت گاورابا رنگهای مختلف به نمایش می گذاشت . همه ی ما، یعنی بیست نفرآدمی که دراینجا جمع شده بودیم، از میان هزارو چهارصد نفر متقاضی شغل دوم انتخاب شده بودیم. قبل از آن در محل کار و حتا خانه هامان به طور مخفیانه از رفتار وکردار ما فیلم تهیه کرده بودند و از روی همان فیلم ها توانسته بودند تشخیص بدهند که ما تا چه اندازه ازاستعداد بازیگری بهره برده ایم ( این را بعد ها فهمیدیم.) به خودمان می بالیدیم که در چنین موقعیتی توانسته ایم از آزمون مشکل و طاقت فرسای این شرکت سربلند بیرون بیاییم. مرا به خاطر جسارت دربازی و نقش آفرینی و ارائه ی تیپ مردی با ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی مورد تفقد قراردادند. ومن اجازه یافتم تا این شغل دوم را مادام العمر ایفا کنم و از دو درصد ازسود شرکت بهره مند شوم، البته به مدت یکسال .مردان کوتوله ای که روی سکو ایستاده بودند از هیئت مدیره ی «شرکت بسته بندی گوشتِ گاوِسهل الوصول»بودند که مرتبأ عطسه می کردندو لبخند می زدند. یک نفر ازکوتوله ها با چابکی از سکو پایین پرید و به طرف اولین گاوی که داشت سیگار می کشید رفت و زیپ زیر شکم او را بازکرد و دو آدم با کت و شلوار خاکستری از توی پوست گاو بیرون پریدند. ما هورا کشیدیم و فهمیدیم که آنها مأموریت سه ماهه ی خود را با سربلندی پشت سر گذاشته اند و حالا نوبت ماست که شغل دوم خود را ادامه دهیم.یک گروه ارکستر که نمی دانم ناگهان از کجا پیدایشان شد با سازهای ضربه ای و بادی، آهنگهای تحریک آمیزی می نواختند تا ما دو به دو رژه برویم. سرانجام به طرف پوست گاوهایی رفتیم که آرم شرکت روی شکم هایشان دیده می شد. از این پس بعد از فراغت از کار روزانه، می بایست عصرها به درون پوست گاوها می رفتیم و شغل دوم خودمان را آغاز می کردیم. هفته های اول تمرین های سخت و طاقت فرسایی را پشت سر گذاشتیم و همچنین با فنون هیپنوتیزم وآواهای حیوانی آشنا شدیم. زمانی که توانستیم هماهنگی لازم را در راه رفتن، خوابیدن و دویدن بدست آوریم، اعلام کردیم که درخدمت شرکت هستیم.مارادو به دوتوی پوست گاوها فرستادند.
ده کوتوله طنابهایی را که ازگردن ما آویخته بودند به دست آدم هایی دادند تا مارا برای گردش تبلیغاتی به خیابانها ببرند. سرمن توی سر گاو قرارداشت و از آنجا، از پشت تلق های شفافِ چشمِ گاو به خیابان ها و آدم ها نگاه می کردم وگاهی تک و توک، کسانی را می دیدم که کت و شلوار خاکستری، کلاه کپی و عینک دودی زده بودند و در دست هاشان پاکت های نامه دیده می شد. آنها با کنجکاوی به دنبال نشانی ها می گشتند. من می دانستم که نام هرکدام از آنها «مینوتورِ خاکستری» است.شریک من که قسمت پشتی گاو را تکمیل نموده بود، مرتبأ در باره آینده اش حرف می زد. من سر درنمی آوردم که به چه چیزی آینده می گوید اما همانقدر می دانستم که باآن سن وسالی که دارد دیگر آینده ای بهتر از این نصیبش نمی شود. خیلی طول کشید تابعدها فهمید که آینده اش دارد در پوست گاوی ادامه می یابد که درمسیرروزانه اش همه ماراپیر می کرد.یک روز صراحتأ اعلام کرد که زندگی اش شبیه یک برنامه پانوراما است ( من نفهمیدم منظورش از پانوراماچیست) و چهارساعت و بیست وپنج دقیقه و سی و سه ثانیه بعد متوجه شدم که شیفته ی هنر پاپ آرت هم هست واندی وارهول را می پرستد. و همان روزوقتی که ساعتش زنگ زد و ساعت پنج را اعلام کرد، اعتراف نمود که در جوانی شیفته موسیقی پانکی بوده و در گروه Clash فعالیت داشته است. شبانگاه بود که به زبان فرانسوی چیزی گفت و من بسیار ترسیدم. وقتی متوجه شد که ترسیده ام گفت: «من عاشق ژان دمینیک کاسینی هستم.یک ستاره شناس معروف. آخرمن در چهل سالگی به رصدکردن ستارگان و نقشه های جغرافیایی قرون وسطا علاقه مند شدم . پسر او ژاک، درتحقیقات خود، در مورد شکل واقعی زمین، از خودش نبوغ فراوان نشان داد. اگر خسته نشده ای می توانم به تو بگویم که پسر ژان یعنی سزار فرانسوا در زمان خودش یک مساح نامداربودو نقشه فرانسه بزرگ را اوتهیه کرد.» من هم برای اینکه ازاو عقب نمانم برایش قسمت هایی از رمان اولیس را به زبان انگلیسی خواندم که شاخش درآمد.
روز اول بوی تعفن پوست گاو عذابم می داد اما پس از یک ماه احساس کردم که تاریکی این پوست جایی دلچسب و آرامش بخش است،گرچه بعضی وقت ها مجبور می شدیم زباله ها را بو کنیم وبه مقدار متنابهی از آنها رامیل نماییم. چند نفر از ما «با اجازه زن و بچه هایمان» شب ها هم توی همین پوست بویناک می خوابیدیم و حتاحاضر شدیم که کار روزانه مان را به خاطر این شغل شیرین وجذاب از دست بدهیم. هرکدام از ما در نقش نصفی از گاوروزگار خوشی رامی گذرانْد. در کارت شناسایی ما نام اگزوزهای خاکستری با عدد مربوطه قید شده بود، و این مسئله به ما دلگرمی می داد.
یک شب در این پوستِ تاریکِ متحرک خوابی دیدم: پدرم «پازیفه»،گاوی را که هدیه «پوزئیدون»بود به مادرم «مینوس»سپرد. وقتی گاو از لذت ماق کشید،نطفه من، درهوای نمور و بوی علوفه، دررحم «مینوس»شکل گرفت. و من باسر گاو وتن انسان بدنیا آمدم و نامم را «مینوتور» گذاشتند. پدرم «پازیفه»خنج رابه سروصورتش می کشید. او از این روابط غیر طبیعی شرمسار شده بود. بالاخره به سراغ «ددال» هنرمندآتنی رفت تا قصری باهزارتوهای وحشت انگیز بر پا کند . «ددال» توانست هزار تویی بنا کند که هرکس بدانجا قدم می گذاشت برای ابد گم می شد جز خود او که معمار این بنا بود. او مرا به درون تاریک ترین هزارتو رها کرد. من در راهروهای پیچ در پیچ می دویدم و ماق می کشیدم. هرچه می دویدم به نور نمی رسیدم. برای ابد گم شده بودم. یک روز صدای پایی را شنیدم. چهره ای در تاریک روشن هزار تو تکان می خورَد، او به قصد کُشتن من آمده بود. در دستش کارد بزرگی دیده می شد، خودش را که معرفی کرد گفت همان جوان آتنی، «تزه» است.وقتی که ضربه های خیزران روی گردنم فرود آمد از خواب پریدم.
درپوست تاریکِ متحرک در لحظات فراغت آواز می خواندیم و سهمیه غذایمان را با رغبت زیادمیل می کردیم. زمانی فرا رسید که ناگهان دریافتیم اسم واقعی مان را از یاد برده ایم. این را وقتی متوجه شدیم که دیدیم خانواده هامان دیگر به ملاقات ما نمی آیندوکاملاً مارا فراموش کرده اند. روزهای اول با گوشی تلفن جویای حالشان می شدیم. اما راستش از وقتی که سیم تلفن به شاخ هایمان می پیچید و خسارت به بار می آورد، از تلفن بیزار شدیم.فقط گاه گداری برایمان نامه می فرستادند.ما نامه ها را تند تند می خواندیم وبعد با اشتیاق زیاد همه نامه های پُر احساس را می جویدیم وبا یاد پیتزای مخصوص آنها را قورت می دادیم. کم کم پی بردیم که از درک معنای کلمات عاجزیم واحساس واقعی خودمان را از دست داده ایم. همه باهم تصمیم گرفتیم که دیگربه نامه ها پاسخ ندهیم. بالاخره با گذر زمان ماهم دیگر رغبتی به یادآوری خانواده هایمان نداشتیم. آن روزها همسرانمان می گفتند که تُن صدایتان عوض شده و به جای دهندره، ماق می کشید. ما از این بابت درپوست خودمان نمی گنجیدیم.
شبها در باشگاه مخصوصی که در یک طویله مدرن قرار داشت به دیدن فیلم های اکشن می نشستیم و لذت می بردیم،آخر قهرمان همه ی این فیلم ها حیوانات عظیم الجثه ای بودند که نژادشان درتاریخ منقرض شده بود. آنها مثل ما حرف می زدند و می خندیدند. برای اینکه به احساس واقعی و حیوانیِ خود پی ببریم ، ماهی دوبار ما را درگله گاوهای واقعی رها می کردند و ما انک اندک با نوع گویش و زبان و فرهنگ آنها بیشتر آشنا می شدیم.
دیگر پوست گاوبه تنمان چسبیده بود و کنده نمی شد. لب و لوچه من در قالب پوزه گاو جا افتاده بود و دندان هایم عین دندان های گاو بلند و سخت شده بودند و چانه ام درچانه گاو رشد کرده بود. وقتی که با زبانِ درازم ماق می کشیدم، زبانم به نحو لذت بخشی توی کام دهانم می چرخیدو اصوات دلپذیر را بیرون می فرستاد. آهنگ صدایم از شکاف دندانها،همچون صدای سازهای بادیِ مسی طنین رعب آوری داشت.زمانی که گاو های واقعی را صدا می زدیم آنها دوان دوان به طرف ما می آمدند و پوزه نمور خودرا به پوزه ما می مالیدند و اظهار عشق می کردند. مخصوصاً گاوهای ورزیده انگلیسی که برو بیایی داشتند.
اگریکی از ما بر اثر کهولت فوت می کرد به همان شکل در قبرستان حیوانات سقط شده به خاک سپرده می شد و ماهم کلی گریه می کردیم. برای آنهایی که پیر و از کار افتاده می شدند راه حلّ مناسبی پیدا کرده بودند، قبل از مرگ،با کمال احترام پیرْگاوها رابه سلّاخ خانه های بهداشتی و پیشرفته می فرستادند تا با گیوتین های برقی سرشان از تن جدا شود، بدون آنکه ذرّه ای درد بکشند. من باخودم حساب کردم که می توانم ده سال دیگرزنده بمانم و سعی می کردم در این مدت،به عنوان یک گاو وظیفه شناس ،رفتاری سنجیده و درست داشته باشم.
از پشت تلقِ چشمانم می دیدم که رنگ خیابانها وخانه ها عوض شده است. مرد ی که مرا به جلو می کشید با خیزران به گردنم می زد وفکر می کرد که دارم آن تو چرت می زنم. ازسر پیچ یک خیابان که گذشتیم به پارکینگ اتوبوس رانی شهری رسیدیم. در میان جمعیتی که از اتوبوس ها پیاده می شدند، زن و بچه دو ساله ام را دیدم که شتابان به جلو می رفتند. ماق کشیدم تا حضور مرا باور کنند. زنم بدون آنکه متوجه بشود با ساکی که از شانه اش آویزان بود به وسط جمعیت رفت وگم شد. شریکم گفت: «همین حالا یادم آمد، من می توانم یک موزیک قدیمی را با سوت بزنم.» بعد سوت زد و عده ای به ماتحت گاو نگاه کردند. صدا از جایی بیرون می زد که باعث تعجب چند توریست روسی شد. آنها از ما عکس های تبلیغاتی گرفتند و من کیف کرده بودم که دارم مشهور می شوم.
آخرین باری که آن مرد گردن مرا به نخل بلند بست،از من خواست تا کسی را که روبروی من روی صندلی نشسته بود هیپنوتیزم کنم. من به آن آدم وارفته نگاه کردم که روی صندلی یک وری نشسته بود و شبیه خودم بود.هرچه زور زدم نتوانستم او را هیپنوتیزم کنم.احساس کردم که ناتوان شده ام. بعد از آن چند بار هم توی خیابان ها ماق کشیدم و زانو زدم. زیرا پاهایم توان خود را از دست داده بودند به خودم می گفتم: «تو دیگر پیر شده ای این واقعیت را بپذیر».سرانجام هیئت مدیره دریافتند که دیگر برای تبلیغ یک آرم تجاری مناسب نیستم. مرا به سلاخ خانه ای بردند که بسیار تاریک و درازبود. بوی خون دلمه بسته و پوست دباغی شده زیر دماغم می زد. یک سطل آب ولرم توی حلقم خالی کردند و به مقدار زیادی علوفه توی شکمم چپاندند. فهمیدم که به یک سلاّخ خانه ی سنتی آورده شده ام،دست و پایم را باطناب بستند. مردی که شبیه «تزه»بود توی سلاخ خانه کاردش را توی هوا تکان می داد. نمی توانستم بدوم. اوگنده و چاق بود، سیگار می کشید و سوت می زد.روی گردنم نشست و کارد تیز و برنده اش را زیر گلویم نهاد. صدای غِژه ی کارد روی پوست و بعد روی خرخره ام شنیده شد و این صداتوی هزار تو هم پیچید. کله ام که جدا شد آن را توی سینی پهنی انداختند. «تزه» نیشخند زد و کاردش را بانیم تنه چرمی پاک کرد.با چشمان بازبه بقیه تنم نگاه می کردم که چند نفربا مهارت آن راقطعه قطعه می کردند و از قلابی که ازسقف آویخته بود،وَر می کشیدند. وقتی که ماق کشیدم، قصاب به من خیره شد.چشم هام خود به خود بسته شدند. او سعی کرد با انگشت های زِبرش پلک چشم هام را بازکند ولی موفق نمی شد. من صدای خِس خِس سینه اش را می شنیدم که زور می زد و می گفت:
ـ «عادت می کنی نترس، وقتی که توانستی همه چیز را ببینی در می یابی که توی سلاّخ خانه شماره بیست و پنج خوابیده ای ….»
صدای دیگری که طنینی فلزوار داشت گفت:
ـ «………..»

* مینوتور: نام موجود عجیبی بود که بدن انسان و سر گاو داشت.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

۱ نظر

  • Reply Mehrdad Ghane ۸ مهر ۱۳۹۹

    به طرز باور نکردنی محصور فضا سازی شگفت انگیز و قدرت تخیل نویسنده قرار گرفتم.
    یک داستان به شدت سورریال که بعد از سگ های اندلسی مشابهش را جایی نخوانده بودم.
    نویسنده بخوبی توانسته معیارهای نویسندگی را بدون ترس از قضاوت کردن ها و پیشداوری ها و با شجاعت به چالش کشیده و در نوع خود اثری بیافریند که نتوان به سادگی از کنارش عبور کرد .
    صد آفرین.

  • شما هم نظرتان را بنویسید

    Back to Top