خوابگرد قدیم داستان خوب

۰۴۷

۳۰ آبان ۱۳۸۲

نویسنده: ندا زندیه

دریچه‌های سیمانی

”اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار
   و یک دریچه که از آن
     به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم“  
(فروغ)

چراغ را خاموش کرد، پشت پنجره رفت و پرده را کنار زد. هوا ابری و تاریک بود. نگاهش را به برج سیمانی روبرو دوخت. هنوز نیمی از چراغ‌ها خاموش بودند. از پشت شیشه تک تک قاب‌های روشن را به دقت از نظر گذراند. این بار از همکف شروع کرد، هفت طبقه شمرد و پنجره ای را که پرده‌اش کنار بود، انتخاب کرد. روی کاناپه مرد مسنی، خیره به روبه رو، نشسته بود. از نوری که در سطح خانه پخش می شد و رنگ عوض می کرد، می شد فهمید که مرد مشغول تماشای تلویزیون است. کنارش دایره ای با شعاعی کم، از نور زرد رنگ آباژوری روشن بود و زیر آن می شد موهای سفید مرد و اندام تکیده اش را تشخیص داد. مدتی به مرد نگاه کرد. بعد پرده را انداخت و رفت از روی میز سیگاری برداشت. دوباره پشت پنجره، به طبقه ی هفتم و اتاق نشیمن پیرمرد برگشت. همانطور که به سیگارش پک می زد مرد را می پائید که بی حرکت مثل مجسمه ای روی کاناپه نشسته بود. چند دقیقه ای گذشت. پیرمرد ناگهان سر چرخاند، بعد کمی درکاناپه فرو رفت و دوباره نگاهش را به روبرو دوخت. اتاق یکباره روشن شد و زنی در میان ورودی اتاق نمایان شد. جوان به نظر می رسید. دسته ای کتاب زیر بغل داشت و کیسه ای در دست. تکانی به سرش داد و روسری پایین لغزید. با تکان دوم دسته ی موهای پرپشتی که به صورتش ریخته بود کنار زد. کیسه را روی زمین گذاشت. پیرمرد از زمان روشن شدن اتاق چشم از زن برنگرفته بود. دست به سویش دراز کرد و او در حالیکه دکمه های مانتویش را باز می کرد نزدیک کاناپه رفت، خم شد و پیشانی مرد را بوسید و برای لحظه ای کوتاه دستهای او را در دستش گرفت. بعد کتابها را از روی میز برداشت و روی زانوی مرد گذاشت. مانتو و روسری اش را روی صندلی انداخت و در کنار او نشست. مرد به سمتش چرخید. دست دور شانه هایش گذاشت و او را به خود فشرد.

شام خورده ای؟
نه منتظر آمدن تو بودم.
چرا؟ دوست ندارم گُرسنه بمانی.
تو عزیزترین کَس من هستی. لازم باشد ساعتها برایت صبر می کنم.
هیچ چیزی “لازم” نیست. فقط به سلامت ات لطمه می زنی.
آخ چه می گوئی؟ تا سالها تو رویای من بودی. عشق من بودی. نیازم برای زندگی. حالا که پیش توام راحتم بگذار، تا از وجودت لذت ببرم.
این رویا چه نفعی برایت داشت؟ جز این بود که به زندگی ات پشت پا زدی؟
این رویا؟ رمانتیک ترین تصور من از عشق بود. امیدم برای بودن. می فهمی؟؟
دختر دست از دست مرد بیرون کشید، بلند شد. شروع کرد به راه رفتن در عرض اتاق.

پرده را انداخت. خانه ی طبقه ی هفتم حوصله اش را سر برد. چراغ را روشن کرد و پشت میز نشست، مداد را برداشت و مشغول نوشتن شد. بعد از مدتی وقتی به ساعت نگاه کرد تازه یادش آمد که شام نخورده است. بلند شد، ‌سر یخچال رفت، سیبی برداشت و گازی محکم به آن زد. دوباره نشست، کاغذها را جلویش گذاشت و شروع کرد به کشیدن خطهایی در هم روی کاغذ سفید. چوب سیب همچنان گوشه ی لبش بود و با آن بازی می کرد. چشمش به شمعهای روی میز افتاد. کبریت برداشت و آنها را روشن کرد. بعد بلند شد و پشت پنجره رفت. ابرها شروع به باریدن کرده بودند. پنجره را باز کرد. بارانی ملایم می بارید. نفس عمیقی کشید و ریه را از بوی باران پر کرد. چرخی زد،‌ چراغ را خاموش کرد و به سمت پنجره ی باز رفت.
درست در بالکن یکی از طبقات میانی ساختمان،‌ زن و مردی تنگ در کنار هم به لبه ی بالکن تکیه داده بودند و به بارش باران نگاه می کردند. محو تماشای آن دو پیشانی را به قاب پنجره چسباند. زن دستش را دراز کرد و زیر باران گرفت و بعد کف دست های خیسش را به صورت کشید. مرد نگاهش کرد و خندید. دوباره دست زیر باران گرفت و این بار آنرا به صورت مرد مالید. صدای قهقهه ی خنده شان تاریکی شب را می شکافت. زن دست دور گردن مرد حلقه کرد و صورت خود را به صورت او چسباند.

یادت می آید چقدر قدیم ها از باران می گفتیم؟
آره. من همیشه می گفتم خونه ام ابریه و تو می گفتی نگران نباش. باران می آید.
چقدر دیوانه بودیم. همیشه می ترسیدی من عاشقت بشم.
صدای خنده ی مرد دوباره بلند شد.
من؟ من از خدام بود تو عاشقم بشی. تو بودی که خط و نشان می کشیدی و عشاق سینه چاکت را به رخ من می کشیدی.

زن خندید. بعد از پشت تکیه اش را بر لبه ی بالکن داد و سر رو به آسمان گرفت. موهایش را باد با خود می برد. مرد او را به طرف خود کشید و به یک حرکت بلندش کرد. زن جیغ کوچکی کشید. خود را در آغوش مرد انداخت و بعد هر دو در نور ملایم اتاق گم شدند.

مدتی همانجا ایستاد و سایه ی محو آن دو را در تاریکی دنبال کرد و در خیال با آن دو پیش رفت. هوا دم داشت. دست بر گونه هایش گذاشت. انگار گر گرفته بود. دستها را در امتداد صورتش تا روی گردن پایین کشید و روی بازوانش لغزاند. لحظه ای دیگر به تاریکی خیره ماند و به پشت میز برگشت. نگاهی به کاغذها انداخت و شمعی که قطره قطره اشکش روی میز ریخته بود. دسته ی کاغذها را برداشت. روی زمین دراز کشید، به پهلو چرخید و در نور شمع مشغول خواندن آنچه نوشته بود، شد. چشمانش کم کم سنگین می شد. لحظه ای چشم بر هم گذاشت و به خواب رفت. چشم که باز کرد اتاق در تاریکی فرو رفته بود. سردش شد. نسیم خنکی می وزید. چشمها را با دست مالید، بلند شد و نشست. به تاریکی که خو گرفت از جا برخاست. جلوی پنجره رفت. دریچه های سیمانی ساختمان روبرو، جز تعدادی معدود در تاریکی شب گم شده بودند.
شروع کرد به شمردن. چراغی کم سو در یکی از خانه های طبقه ی آخر روشن بود. پرده ی رنگی اتاق کنار زده شده بود. زن را دید که مدام این طرف آن طرف می رود و در گنجه ها را باز و بسته می کند. عاقبت چراغ را خاموش کرد و از اتاق خارج شد. او را در تاریکی گم کرد. چند دقیقه بعد چراغ اتاق بغلی روشن شد. زن به سمت لباسهای آویزان به جارختی رفت. با دست جستجو می کرد و آنها را یکی یکی روی زمین می انداخت. لحظه ای آرام گرفت. به چیزی که در دست داشت دقیق نگریست بعد دوباره لباسها را آویزان کرد و تکیه بر دیوار زد و آرام آرام در خود فرو رفت و روی زمین نشست و زانوانش را در بغل گرفت و سر روی آنها گذاشت. شانه هایش تکان می خورد. بعد از مدتی سرش را بلند کرد و با پشت دست چشمانش را پاک کرد.
ساعت از چهار گذشته بود. لحظه ای چشم از او گرفت،‌به سمت میز رفت و نگاهی انداخت و بعد انگار پشیمان شده باشد دوباره برگشت.

زن سیگاری در میان انگشتان داشت. مچاله روی زمین سر به دیوار تکیه داده بود. پکهای عمیقی به سیگار می زد و دود آن را از بینی اش بیرون می داد.
صدای پای توی راهرو حواسش را پرت کرد. گوش تیز کرد. صدای دسته کلید را شنید و به دنبال آن کلید در قفل چرخید و در باز شد. مرد با کت و شلوار و سر و روی مرتب وارد خانه شد. زن سر بلند کرد و چشم در چشمانش دوخت. نگاه مرد که به او افتاد در جا خشکش زد.
چرا اینجا نشستی؟
هیچ می دونی ساعت چنده؟
از اصفهان میام. مجبور شدم مهمانهای شرکت را برای بازدید از کارخانه ببرم. بعد هم تا همه را به هتل رسوندم و برگشتم طول کشید.
فکرم هزار راه رفت. نمی تونی زنگ بزنی و خبر مرگت بگی کدوم گوری هستی؟ دیگه گندش را در آوردی.
خیلی خب، بسه این وقت صبحی داد نزن بچه بیدار میشه.
از جا برخاست. از کنار مرد رد شد. بوی سیگار همراه با عطری شیرین و زنانه زیر دماغش خورد. احساس کرد دلش پیچ می زند. حال تهوع داشت.
بی همه چیز.
معلومه چته؟ با کی داری حرف میزنی؟ برو بگیر بخواب، حالت خرابه انگار.
خفه شو.
گفتم صدات رو ببُر، بچه بیدار می شه. آبرومون پیش در و همسایه میره.
آبرو؟؟؟ هـه. به درک سیاه. بذار بره.
برگشت و فندک زنانه ای را که در دست می فشرد به طرف مرد پرت کرد، به اتاق دیگر رفت و در را محکم بهم زد و خود را روی تخت انداخت.

زن مداد را روی میز گذاشت. سیگاری که گوشه ی لب داشت با شعله ی شمع روشن کرد و بعد با نُک انگشت ها شمع را خاموش کرد. هوا دم کرده بود. احساس خفگی می کرد. بلند شد. پرده را کنار زد، در را باز کرد و روی تراس رفت و به آبی تیره ی آسمان که رو به روشنی داشت، خیره شد. دست زیر چانه زد و به چراغهایی که در دور دست سو سو می زدند چشم دوخت. کم کم خوابش گرفته بود. پک آخر را به سیگار زد و آن را پایین انداخت. سر چرخاند و به ساختمان روبرو که حالا دیگر در تاریکی مطلق فرو رفته بود نگاهی انداخت. ناگهان متوجه سرخی آتش سیگاری شد که لحظه ای بعد مثل شهابی فرو افتاد. دقت کرد. مردی به قاب پنجره تکیه داده بود و به روبرو نگاه می کرد.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top