خوابگرد قدیم داستان خوب

۳۱۱

۲۹ آبان ۱۳۸۲

نویسنده: آزاده شاهمیری

تمام مسیرها مسدود است

ساعت زنگ زد، مرد دست اش را روی ساعت کوبید، صدای زنگ قطع شد.  غلت زد. تمام شب صدای گربه ها نگذاشته بود بخوابد. دیشب ساعت یک و نیم رسیده بود خانه و آن قدر خسته بود که نه شام خورد، نه به پیغام های ضبط شده گوش کرد و نه حتی بالای سر پسرش رفت تا مثل هر شب که دیر می رسد؛آرام دراتاقش را باز کند، پتو را تا روی شانه هایش بالا بکشد، پیشانی اش را ببوسد، چراغ را خاموش کند و وقت بیرون آمدن پایش به چیزی گیر کند و زمین بخورد. پسرش از خواب بپرد و غر بزند «تودوباره نصفه شبی اومدی تو اتاق من؟صد دفعه نگفتم وقتی من خوابم کسی نیاد تو.»
مرد همان طور که دراز کشیده بود دستش را روی زمین کشید و پاکت سیگارش را برداشت یک نخ بیرون آورد و لای انگشت اش گرفت، روی تخت نشست ساعت را برداشت و از نزدیک نگاه اش کرد. هفت و بیست دقیقه بود. داد زد سامان پاشو دیرت شد.
بلند شد و به اتاق پسرش رفت، در اتاق باز بود و تخت نامرتب. دو روز بود که زن اش را ندیده بود و دیشب تصمیم گرفته بود تا آمدن زن اش صبر کند. زن اش نرس بود و یک شب در میان کشیک داشت. صبح ها ساعت هفت و نیم می آمد خانه -وقتی که مرد رفته بود سر کار- و یک راست به سمت رختخواب اش می رفت و تا ظهر می خوابید، بعد بلند می شد و ناهار می پخت، به اندازه ای که شام شان هم بشود.
به آشپزخانه رفت، لیوان شیر نیمه خالی پسراش روی میز بود. زیر کتری را روشن کرد، در یخچال را که خواست باز کند پیغام پسراش را دید که با ماژیک روی در یخچال نوشته بود سلام ایرج پنج تومن از تو جیب کت ات برداشتم، صبح دوشنبه. سامان. هنوز آثار چند پیغام دیگر که درست پاک نشده بود روی در یخچال مانده بود. زنگ زد. استخر. دیرتر. ساعت ۹٫ پختم. پول شارژ. مرد از توی یخچال کره و پنیر را برداشت و با پا دراش را بست. بیشتر از صدباربه زن و پسراش گفته بود که روی در یخچال چیز ننویسند، مگر در یخچال تخته سیاه است. حتی یک باردفترچه یادداشتی خریده بود مخصوص پیغام نوشتن به رنگ نارنجی -رنگ مورد علاقه زن اش- ولی فقط خودش توی آن پیغام می نوشت و هیچ وقت هم کسی آن را نمی خواند. از چند وقت پیش زن اش از صفحات دفتر برای یادداشت کردن کم و کسر خانه و خرید روزانه یا نوشتن دستور پخت غذاهایی که از رادیو پخش می شد استفاده می کرد. وقتی هم مرد اعتراض می کرد که چرا پیغام هایش نخوانده می مانند، زن اش انگار که دارد موضوع ساده ای را بی خودی شرح می دهد، یک دسته از موهای مجعداش را که عادت داشت دور انگشت سبابه حلقه کند با حرکتی رها می کرد و جواب می داد  «خوب ما عادت کردیم از روی در یخچال پیغام بخونیم.»
چند بار ماژیک را قایم کرد اما فرداش باز هم پیغام روی در یخچال بود. سیگار هنوز لای انگشت اش بود، چای دم کرد و سیگار را روشن کرد، به اتاق اش رفت ساعت یک ربع به هشت بود و زن اش هنوز نیامده بود. روی تخت دراز کشید و آرام به سیگار پک زد. دست اش را دراز کرد و دگمه ی پیغام گیر را فشار داد.
«سلام سامی، بابک ام فردا ساعت چهار تو زمین بسکت. بابای.»
خیلی وقت بود که از پیغام های تلفن می فهمید پسراش کجا می رود و دوست اش کیست.
«سلام ایرج. ساعت یازده شبه، شماها معلوم هست کجایید. من که دق کردم از تنهایی. دست زن و بچتو بگیر پاشین بریم لواسون یه بادی به کله تون بخوره. هوا اون جا خیلی خوب شده. من منتظرم. بهم زنگ بزن. خداحافظ.»
مادراش را از روز سیزده به در ندیده بود و فقط گاه گاهی زنگ می زد و حال اش را می پرسید.
«ایرج سلام. زنگ زدم شرکت گفتند راه افتادی. همیشه هم که در دسترس نیستی. ببین من فردا هم باید بمونم کشیک شب. بپه ی فرنگیس مریضه نتونستم روش. زمین بندازم. راستی اگه تونستی برو خرید. هیچ چی تو خونه نداریم. لیست خرید رو تو دفتر یادداشت نوشتم. مواظب خودت و سامان باش. اگه کاری داشتی زنگ بزن بخش. قربانت.»
سیگار اش را توی زیرسیگاری تکاند و پیغام گیر را خاموش کرد. رفت دستشویی سیگاراش را توی چاه توالت انداخت و آبی به سر و صورت اش زد. دل اش برای میز و صندلی و کامپیوتر و دفتر دستک اش تنگ شد، حتی برای رییس اش. بعد از شش سال که از استخدام اش در شرکت سازه آرا می گذشت این اولین بار بود که ساعت هشت صبح توی خانه بود، همان طور که با حوله صورت اش را خشک می کرد دفترچه یادداشت را ورق زد. دستور پخت جوجه چینی. زن اش هر وقت تند تند چیز می نوشت برای کلمات نقطه نمی گذاشت و این برای مرد خیلی جالب بود، مثل این که بخواهد معمایی را حل کند با کنجکاوی جملات بی نقطه را خواند. ورق زد، دست خط خودش بود که نوشته بود. سوسن سلام. امروز ساعت سه قراره واسه آبگرم کن تعمیرکار بیاد و یادش افتاد که آن روز زن اش چه قدراز پشت تلفن داد کشیده بودکه چرا من را خبر نکردی، وقتی تعمیرکار آمد من خواب بودم و آشپزخانه هم گند گرفته بود، باید روی در یخچال می نوشتی. لیست خرید را پیدا کرد. چای، صابون، رب گوجه، ماکارونی، مرغ، ماهی. لیست را تا نیمه خواند و دفترچه را بست. حوله اش را روی صندلی انداخت، شعله ی گاز را کم کرد و به اتاق اش رفت. از توی کمد حوله ی تن پوش اش را برداشت و رفت حمام. شیر آب گرم را باز کرد تا ئان را پر کند. داشت یکی یکی لباس هایش را در می آورد که صدایی شنید، مثل چرخیدن کلید در قفل. شیر آب را بست و گوش تیز کرد، تقریبا برهنه لای در حمام را باز کرد. در خانه با صدای مختصری باز شد و پسراش پاورچین آمد تو. کوله اش را کنار در انداخت و کفش هایش را در آورد. پشت سراش دخترک کم سن و سالی آمد تو.
در حمام را بست. خشک اش زد. دوباره لای در را باز کرد، دخترک مانتو و مقنعه ی مدرسه اش را در آورد. پسر پرسید صبحانه خوردی. دختر جواب داد، نه. پسر به آشپزخانه رفت و با خنده گفت «اه. ایرج یادش رفته زیر کتری رو خاموش کنه. چای هم آماده است.»
در حمام را بست. سرداش شده بود و می لرزید. لباس هایش را تن کرد. دخترک تلوزیون را روشن کرد، کانال ها را عوض کرد و از توی ظرف روی میز آب نبات برداشت بعد تلوزیون را خاموش کرد. پسر با سینی چای آمد توی حال. مرد بیرون آمد و بلند گفت «سلام.»
دخترک از جا پرید و با صدای لرزان گفت «سلام.»
پسر سینی چای را روی میز گذاشت. مرد جلوتر رفت، دست اش را به طرف دخترک دراز کرد و گفت «ایرج هستم.»
دخترک دست سرداش را توی دست مرد گذاشت و هیچ چیز نگفت. پسر رو به دختر گفت «تو برو تو اتاق الان می یام.»
«نه راحت باشید، سامان تو یه لحظه بیا تو اتاق من.»
از این که گفته بود پسراش بیاید توی اتاق پشیمان شد. کنار پنجره ایستاد و سیگاری روشن کرد. نمی دانست دود سیگار توی چشم اش رفت یا مژه توی چشم اش افتاد یا چیز دیگر که قطره ای اشک از گوشه ی چشم اش افتاد پایین. زن اش همیشه از این که او در مواقع بحرانی دست پاچه می شد و اشک می ریخت سرزنش اش می کرد و سعی می کرد شوهراش را متقاعد کند که با سکوت چیزی حل نمی شود. باید بیریزی بیرون و گاهی هم که دل اش می سوخت او را مرد رمانتیک من صدا می کرد. از این مه جلوی پسراش و دخترک صدایش لرزیده بود خجالت کشید، چشم اش را با گوشه ی پرده پاک کرد و داد زد «سامان.»
پسر زیر لب جوا ب داد «بله.»
پسراش روی تختخواب نشسته بود، دوباره رو به پنجره کرد. دست چپ اش را توی جیب پشت شلواراش کرد. پسراش روی تختخواب نشسته بود. دوباره رو به پنجره کرد کمی قدم زد و بهد روی صندلی، پشت میز توالت نشست. خاکستر سیگاراش را توی ظرف رنگ موی زن اش که ته مانده اش خشکیده بود  تکاند سرش را به یک دست اش تکیه داد و به عکس دسته جمعی شان که در جشن تولد ده سالگی سامان گرفته بودند نگاه کرد. قاب عکش لای شیشه های عطر و بیگودی ها و کرم ها تقریبا گم شده بود. سامان لپ هش را پر باد کرده بود و روی کیک خم شده بود و چند تا از شمع ها هم خاموش بودند. زن اش پولیور صورتی پوشیده بود و هر سه شان کلاه تولد سرشان بود و می خندیدند. آن موقع فقط چن تار موی شقیقه اش سفید شده بود و موهایش هم هنوز نریخته بودند. هر چند وقت یک بار به زن اش می گفت که بهتر است عکس جدیدتری توی قاب بگذارد اما به نظر زن اش این بهترین عکس دسته جمعی شان بود. با انگشت سبابه دور سر خودش زن و پسراش  دایره ای کشید و بعد خاک انگشت اش را فوت کرد. سیگار را توی ظرف رنگ مو خاموش کرد و شروع کرد به مرتب کردن بیگودی ها که روی میز پخش و پلا بودند. عکس پسراش توی آییه افتاده بود. در خانه تق صدا کرد، پسر از جا پرید و از اتاق بیرون رفت، در خانه را باز کرد کمی ماند و بعد محکم در را بست و مستقیم رفت توی اتاق اش. مرد چند لحظه بی حرکت نشست و بعد بیگودی ها را با ضربه ی دست اش پخش زمین کرد. گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. زن اش از آن طرف خط گفت «الو. بله…»
مرد بعد از مکثی کوتاه قطع کرد. توی دفتر تلفن دنبال شماره ای گشت. وقتی پیدایش نکرد رفت توی اتاق پسر گوشی را گرفت جلویش و گفت «شماره ی مدرسه ات رو بگیر.»
پسر شماره گرفت، گوشی را به مرد داد و از اتاق بیرون رفت.
«الو. سلام… زاهد هستم، پدر… بله، صبح حالش خوب نبود… بله، الان بهتره… می فرستمش بیاد… سایه تون کم نشه.»
مرد از اتاق بیرون آمد. پسر کیف اش را روی دوش اش انداخته بود و داشت کفش هایش را پا می کرد. سرش پایین بود و مرد تلفن رل با دو دست چسبیده بود و بالای سرش ایستاده بود. پسر گفت «ایرج…»
مرد توی حرف اش پرید. «بابک ساعت چهار تو زمین بسکت منتظرته.»
و در را برای پسراش باز کرد. پسر سر تکان داد، یک قدم بیرون گذاشت. برگشت و گفت «خداحافظ.»
و بدون آن که منتظر جواب شود بیرون رفت و در را بست. مرد سینی چای را به آشپزخانه برد و گاز را خاموش کرد. سر و صدای کتری یک دفعه ساکت شد. کره پنیر را توی یخچال گذاشت. دنبال چیزی می گشت تا با آن در یخچال را پاک کند. حوله اش را از روی صندلی برداشت و رفت محکم روی در یخچال کشید. پیغام صبح پسراش و باقی مانده ی پیغام های قبلی را پاک کرد و یخچال را برق انداخت. از دور ایستاد و به یخچال نگاه کرد. ماژیک را برداشت و روی در یخچال درشت نوشت، من به یک استراحت طولانی احتیاج دارم، می‌روم لواسان صبح دوشنبه. ایرج.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top