کتاب‌گرد گفت‌وگوها

یعقوب یادعلی و مرارتِ نویسنده ماندن

۵ اسفند ۱۴۰۰
سلفی یعقوب یادعلی

رضا شکراللهی: یعقوب یادعلی سوم اسفند ۱۴۰۰ در بوستون آمریکا در ۵۱ سالگی بر اثر سکته‌ی قلبیِ ناگهانی درگذشت و با رفتنش پاره‌هایی بزرگ از خاطراتِ مشترک من با او، از کودکی و نوجوانی و جوانی، در خاک شد. یک روز گذشته است و هنوز دارم دست‌وپا می‌زنم تا آوارِ سنگین این خبر را از شانه‌هایم پس بزنم.

در ۲۷ آبانِ ۱۳۸۱، وبلاگ خوابگرد در پرشین‌بلاگ را با نوشتن درباره‌ی یادعلی و مجموعه‌داستانش «احتمال پرسه و شوخی» آغاز کردم و نوشتم: یعقوب یادعلی به نظر من یک نابغه‌ی نصفه‌نیمه در میان داستان‌نویسان جوان است.

اکنون، ۱۹ سال بعد، متنی را در بزرگداشت یاد یعقوب یادعلی منتشر می‌کنم که او سه سال پیش، پس از انتشار مجموعه‌داستان «متغیر منصور» و پیش از انتشار رمان «آمرزش زمینی»، برای علیرضا غلامی فرستاده بود تا در مجله‌ی «تجربه» منتشر شود و دیروز او به‌لطف برای من فرستاد. گفت‌وگوی طنازانه‌ی یادعلی است با خودش و حاوی نکاتی که کمتر به زبان می‌آورد، اگر اصلاً به زبان می‌آمد.

در بازخوانی این متن، آن‌چه بار دیگر آوارِ به‌هزار تقلا پس‌زده را دوباره بر سرم ریخت، این پاره‌اش بود: «روی رمانی کار می‌کنم که اگر غمِ نان و طاقتِ جان اجازه بدهد، امیدوارم تا چند ماه آینده تمام بشود. می‌ترسم به جایی رسیده باشم که نوشتن و ننوشتن یکی باشد.»

مرارتِ نویسنده ماندن
یعقوب یادعلی، ۱۳۹۷

سه سال پیش وقتی رمان «آداب بی‌قراری» در آمریکا به انگلیسی ترجمه و منتشر شد، از مجله ادبی TNB (The Nervous Breakdown ) تماس گرفتند برای انتشار بریده‌ای از رمان و خواستند که یک Self-Interview انجام بدهم. راستش ابتدا جا خوردم. گفت‌وگوی نویسنده با خودش! نمی‌دانم در فارسی چه معادلی برای Self-Interview می‌شود گذاشت. گفت‌وگو با خود؟ خودگفت‌وگونوشت؟! فینگیلیش‌مآبِ خوش‌آهنگش می‌شود: سلفی-نوشت! سلفی با کلمات؟

TNB مجله‌ای آنلاین با تمرکز بر ادبیات داستانی و غیرداستانی است و یک بخش تقریباً ثابت زیر این عنوان دارد. می‌گویم تقریباً ثابت چون برای همه‌ی نویسنده‌هایی که آثارشان در مجله منتشر شده Self-Interview ندارد. هر نویسنده‌ای تن به گفت‌وگو با خود نمی‌دهد. چنین گفت‌وگویی، چه شکل طنز داشته باشد و چه جدی، در نهایت جدی گرفته نخواهد شد و برخی نویسنده‌ها به هیچ رو نمی‌پذیرند جدی نباشند؛ حتا در فرهنگ آمریکایی که این ظرفیت را دارد که در جدی‌ترین پدیده‌ها نیز وجهی از شوخی  بیابد، آن را در اشکال متنوعِ رقیق و غلیظ عرضه کند و کسی در عرصه‌ی عمومی – رسمی یا عرفی – متعرضش نشود.

از سردبیر مجله عذرخواهی کردم و گفت‌وگویی را که آماده کرده بودم، برای‌شان نفرستادم. نه به دلیل محتوا یا شکل گفت‌وگو بلکه به دلیل ترجمه‌ی انگلیسی که ظرائف زبانی و طنزآمیز متن تا حدی زیادی از دست رفته بود. به این ترتیب، فقط قسمتی از رمان با معرفی کوتاهی از اثر و نویسنده منتشر شد، بدون گفت‌وگو.

وقتی از علیرضا غلامی عزیز ایمیلی دریافت کردم برای انجام یک گفت‌وگو، برایش توضیح دادم که هرچه قرار بوده در باب مضمون و محتوا بگویم، در خود کتاب آمده؛ می‌ماند منظرِ شکلی و تکنیکی که دغدغه‌ام بوده و خاستگاه این کتاب (و اغلب داستان‌های کوتاهم).

گفت‌وگویی که به تکنیک بپردازد، نقدِ جایگزین است. اگر قرار بر نقد است، چرا گفت‌وگو؟ یک پاسخ می‌تواند این باشد: منظر و دیدگاه نویسنده مهم است. اگر این گزاره را بپذیریم، می‌رسیم به موضوع فلسفیِ «حرف زدن نویسنده از کار خود» که فرقی ندارد مضمونی باشد یا شکلی. «حرف زدن از کار خود» روی دیگرِ سکه‌ی «حرف زدن از خود» است که تهِ جیب خیلی از ما پیدا می‌شود؛ سکه‌ای که نمی‌شود باش چیزی خرید و بیشتر به درد شیر یا خط می‌خورد.

این‌جا بود که یاد مجله TNB افتادم و پیشنهاد «گفت‌وگو با خود»شان و فکر کردم وقتی قرار بوده «متغیر منصور» تا حدی نامتعارف باشد، چرا گفت‌وگو درباره‌اش تا حدی نامتعارف نشود؟ تا حدی! نمی‌خواهم در زمره‌ی نویسندگانِ فراری از گفت‌وگو یا برج عاج‌نشینِ پیف‌پیف‌کن باشم؛ از سویی، به‌لطف فضای فرهنگی و ادبی و غیرادبی، تمایل به گفت‌وگوی مألوفِ محدودِ مجاز را از دست داده‌ام. در نبود یا کمبود دریچه‌های صراحت و جدیت، در و دروازه‌ی شوخی و غیرجدیت باز می‌شود. از دروازه‌های جانشینِ دریچه که کمی، فقط کمی، فراخ‌تر است، استقبال می‌کنم!

نویسنده شدن سخت‌تر است یا نویسنده ماندن؟
در ایران یا کلاً؟
کلاً در ایران.
باید با همه جنگید تا برای معدودی نوشت. اگر پیچ و مهره و چرخدنده سر جای خودش می‌بود، همه می‌شد معدود و معدود همه!
می‌شود واضح‌تر حرف بزنید؟
خیر!

در مورد هرچه که می‌شود حرف زد، حرف بزنید.
امروز همه از گرانی، تورم، فساد و عصبانیت حرف می‌زنند. درباره‌ی این‌ها تا دل‌تان بخواهد می‌توانید حرف بزنید. همه حرفش را می‌زنیم. درباره‌ی شمارگان پایین کتاب و گرانی کاغذ و کتاب‌نخوانی هم تا بخواهید حرف زده می‌شود.

پس می‌گویید کلمه هم گران شده؟
نه اتفاقاً.
ارزان شده؟
بدتر! کلمه کارتن‌خواب شده و کم‌کم شاید کارش به گورخوابی بکشد. همه هر روز از کنارش می‌گذریم، برایش دل می‌سوزانیم، به عمه و خاله و همسایه و دوست شکوه می‌کنیم، توصیه می‌کنیم که باید کاری کرد و نجاتش داد. در موردش در روزنامه گزارش تهیه می‌کنیم. پرونده‌اش را به این‌جا و آن‌جا ارجاع می‌دهیم برای رسیدگی، و …

چرا اغلب مردم کتاب نمی‌خوانند؟
چون اغلب مسئولان و سیاستمداران کتاب نمی‌خوانند.
همین؟ فکر نمی‌کنید دارید مسئله را تنزل می‌دهید به یک عامل؟
اگر سیاستمداران اهل خواندن و کتاب بودند، حال و روزمان این نبود که هست.
پس مثل افلاطون معتقدید فرهیختگان باید جامعه را اداره کنند؟ 
لطفاً سؤال بعد!

رابطه‌ی نویسنده و سیاست؟
نویسنده‌ای که بر اساس مرام یک حزب یا تشکیلات یا دیدگاه خط‌کشی شده بنویسد، دارد روی اثرش تاریخ مصرف می‌زند؛ مثل کنسرو یا مربا که هر چه هم خوشمزه و شیرین باشد، سرانجامش مصرف و اتمام است.  

بین سیاسی بودن و سیاسی نوشتن تمایز قائل نمی‌شوید؟
سیاسی بودن به ما تحمیل می‌شود، سیاسی نوشتن یک انتخاب است. زیادی داریم جدی می‌شویم.

از «متغیر منصور» حرف بزنیم؟ این هم شد اسم؟ به فروش کتاب لطمه نمی‌زند؟
از مزایای شمارگان پایین یکی هم این که هر اسمی دلت بخواهد می‌توانی روی کار بگذاری.

چرا اصرار دارید هر داستان را با یک تکنیک بنویسید؟ مجموعه‌ی «احتمال پرسه و شوخی» هم همین رویکرد را دنبال می‌کرد. چرا؟
ممکن است نوعی بیماری باشد.

غیر از خودتان ونمونه‌خوان، کسی را سراغ دارید که «شرح نامشروح آرایش‌نامه» را خوانده باشد؟ این اصلاً داستان است؟ شما رفته‌اید داستانی را از قرن نهم با آن نثر متکلف در کتابی مهجور برداشته‌اید، لابه‌لایش جمله‌های خودتان را گذاشته‌اید و داستان را به اسم خودتان به مخاطب قالب کرده‌اید. فارغ از موضوع سرقت ادبی، منظور شما از این کار چه بوده؟

به نظرم لااقل یک نفر دیگر هم کار را خوانده، در ارشاد. این طوری می‌شویم سه نفر. در روزگاری زندگی می‌کنیم که یک خواننده هم یک خواننده است، چه برسد به سه نفر.

چرا داستان «سمیره‌ها» را دو بار نوشتید؟ یک بار سال هفتاد و شش، و یک بار سال نود و… چند بود؟
نود و چهار. هر فعلی که جرم نباشد و به دیگری آزار نرساند، مجاز است.

چرا داستان‌هایتان تاریخ ندارد؟
مگر جغرافیا دارد؟ جغرافیا را هم مجبوریم تعدیل، مخدوش یا حذف کنیم. داستان‌هایی مثل «میت» در شهرهای قاف و دال و واوی اتفاق می‌افتد که کسی نمی‌داند کجاست. روزگاری از اطلاق قاف و دال و واو به آدم‌ها شاکی بودیم، حالا رسیده‌ایم به شهر و در و دیوار. وقتی احتیاط در تاریخ به احتیاط در جغرافیا برسد، …

معذرت می خواهم حرف‌تان را قطع می‌کنم. ضمن این که لازم است اشاره کنم ما سابقه‌ی جغرافیای مبهم را به‌وفور در تاریخ ادبیات‌مان داریم. به‌نظرم آمد شما دچار سوءتفاهم شدید از سؤال من. منظورم از نداشتن تاریخ در داستان‌هایتان این بود که چرا در پایان داستان تاریخ نگارش را ذکر نمی‌کنید؟
ادا درمی‌آورم. شما جدی نگیرید.
بیشتر شبیه ادا درنیاوردن است. به خاطر خودتان گفتم. کمترین مزیتش این است که کرونولوژی آثارتان راحت‌تر در دسترس منتقدها قرار بگیرد.
قول می‌دهم هر وقت بیست و یک داستان کوتاهی که نوشته‌ام، رسید به دویست و یک، خودم گاه‌شمار و تاریخ‌ها را تقدیم کنم.

بله! از آمریکا حرف بزنیم؟ در داستان «من و دنی و فیدل» از آمریکا حرف می‌زنید.
این روزها خیلی‌ها از آمریکا حرف می‌زنند؛ از زوال و انحطاط و تبختر و خاک‌برسری‌ و حتا جاسوس‌هایش!  خوشبختانه این‌جا کارتن‌خوابیِ ادبیات به درد می‌خورد و آن‌قدر توسری‌خور است که کسی حتا دنبال جاسوس در آن نمی‌گردد. به‌نظرم باید گشت و چند جاسوس ادبی پیدا کرد تا توجه جامعه کمی به ادبیات و کتاب جلب بشود؛ بلکه صنعت نشر رونق بگیرد!

تفاوت ادبیات ما با ادبیات آمریکا؟
در ادبیات نوشتاری ما مؤدب‌تریم، در ادبیات گفتاری آن‌ها. در ادبیات گفتاری شمارگان ما بالاست، در ادبیات نوشتاری شمارگان آن‌ها. 

جدی پرسیدم!
ما کتاب‌هایمان تمیز و بهداشتی است، خود و جامعه‌مان غیرشفاف و نسبتاً کدر‌؛ آن‌ها کتاب‌هایشان ولنگارانه و بی‌قید و کثیف است، خود و جامعه‌شان شفاف و نسبتاً تمیز.

تشابهی بین ادبیات دو کشور می‌بینید؟
خودِ ادبیات را بگذاریم کنار، یک تشابه غریب در حاشیه‌ی ادبیات‌مان هست. به‌طور متوسط، در جلسات داستان‌خوانی آن‌جا بیشتر از بیست سی نفر شرکت نمی‌کنند. البته هستند جلساتی با شرکت‌کنندگان بیشتر، منتها دارم از معدل و نیز مشاهدات و تجربه‌ی خودم می‌گویم که این را حداقل در چهار ایالت به‌شخصه و مکرر دیده‌ام، و خوشحال شدم که آسمان‌مان از این نظر یک رنگ است!

از نظرهای دیگر چه رنگی است؟
در برخی موارد رنگ آسمان‌مان یکی نیست. به‌طور مثال، ظرفیتی دوطرفه بین نویسنده و ناشر وجود دارد که مقوله‌ای جدی را به طنز بدل کند. چه‌طور؟ ناشر نویسنده را به کارخانه‌ی تولید سس دعوت کند، با هم از مراحل تولید سس بازدید کنند، بگویند و بخندند، و ناشر با تلفن همراهش از همه‌چیز تصویربرداری کند. فردای آن روز، نویسنده همان تصاویر را در قالب کلیپی که جلسه‌ی داستان‌خوانی کتابش را در اینترنت تبلیغ می‌کند، ببیند و فکر کند یک جای کار می‌لنگد. ناشری که کلیپِ تبلیغِ رمان را با کارخانه‌ی تولید سس پیوند می‌زند مشکل دارد یا نویسنده‌ای که این را هضم نمی‌کند؟

من که گیج شدم. یعنی ناشرتان شما را به کارخانه‌ی تولید سس برد تا کلیپ تبلیغ رمان درست کنید؟ رمان‌تان درباره‌ی سس بود؟ 
توی رمانم سس هم هست؛ همین «آداب بی‌قراری».
ببخشید، کجای کتاب سس هست؟
احتمال دارد کامران در «آداب بی‌قراری» ساندویچ و پیتزا خورده باشد. بدون سس که نمی‌شود.

عجبا و هوم! بگذریم! کاری در دست انتشار دارید؟
داستان بلندی به اسم «آمرزش زمینی» که قرار است در نشر نیلوفر دربیاید و مدتی است منتظر مجوز است. 

تجربه‌ی کار با ناشر آمریکایی در قیاس با ناشر ایرانی چگونه است؟
خوشبختانه ناشرهایی که من با آن‌ها کار می‌کنم، از نشرهای باسابقه و خوشنام هستند. در مورد باقی ناشرها چون تجربه ندارم، نمی‌توانم حرفی بزنم. در آمریکا هم فقط با یک ناشر کار کرده‌ام. تفاوت و تشابه وجود دارد که هر کدام جذابیت خودش را دارد.

از جواب طفره نروید. اعتراف کنید که انتظار دارید ناشر ایرانی نویسنده را به کارخانه‌ی سس ببرد.
استنتاج‌تان سس‌آلود و بی‌مزه است!

کار در دست نوشتن؟
روی رمانی کار می‌کنم که اگر غم نان و طاقتِ جان اجازه بدهد، امیدوارم تا چند ماه آینده تمام بشود. می‌ترسم به جایی رسیده باشم که نوشتن و ننوشتن یکی باشد و علی‌السویه. 
پایانی جدی و تلخ برای گفت‌وگویی که قرار بود مفرح باشد؟
پایانی واقع‌بینانه که به‌زور به طرفش هل داده می‌شویم. به حال آن‌ها که پایان را خودشان انتخاب می‌کنند، غبطه می‌خورم.

شما که جبری نبودید؟
هنوز هم نیستم. می‌نویسم هنوز! بعد از ۲۹ سال نوشتن، مرارت‌های نویسنده ماندن در این مرز و بوم برایم تازه است هنوز!
سپاس که بالأخره جواب سؤال اول را دادید!


عکسِ بالای صفحه را یعقوب یادعلی از خودش انداخته بود.


این مطالب را هم خوانده‌اید؟

۲ نظر

  • Reply لطیف. ۱۵ خرداد ۱۴۰۱

    با سلام.
    آقای رضا شکرالهی.
    می خواهم متن یک دیالوگ را بخوانید و حس و حال و نقد و نظرتان را مکتوب کنید،اگر حس و حال و فرصت خواندن و اظهار نظر دارید،سلام را علیک بگوئید،تا به شما سلامی دوباره بگویم و آن کنم که باید.
    با درود فراوان‌.لطیف حسین زاده.

  • شما هم نظرتان را بنویسید

    Back to Top