بدترین چیز این است که ناگهان خبر بدی بشنوی و بدتر از آن این است که دهها هزار کیلومتر را از آن سر دنیا با هواپیما و ماشین گز کنی و بیایی تا این خبر بد را بدهی به کسی که منتظر خبر خوب است. این دقیقا همان کاری است که پاییز سال گذشته قرار بود انجام دهم. نمیشد موضوع را با نامه یا تلفن توضیح داد. باید صاف توی چشمهای طرف نگاه میکردم و میگفتم ناصر، پسرت، تقریبا همهی کارت هایش را باخته است. باید میگفتم متاسفانه امیدی به زنده ماندنش نیست. لابد بعد باید بغلش میکردم تا روی شانههای من اولین قطرههای شور چشمهایش را بریزد. گفتم که کار آسانی نیست. البته قیافه طرف هم خیلی مهم است. اینکه چه شکلی باشد تا تو بتوانی خبر را به سادهترین شکل ممکن بهش بدهی. این که موهایش سفید باشد یا نباشد. این که صورتش چروک داشته باشد یا نداشته باشد. توی این فکر بودم که چیزی پام را لگد کرد. یکی از مهماندارهای هواپیما با چرخ غذا از کنارم رد شد و گفت: «معذرت میخوام.» بس که دست و پا چلفتیام. مدام به در و دیوار میخورم. همیشه چیزهایم را گم میکنم. از موبایل گرفته تا عینک و کلید و کارت بانکی و هزار چیز دیگر. تا حالا صد بار لیوان یا بشقاب از دستم افتاده کف زمین و به هزار شکل مختلف درآمده. وقتی غذا میخورم محال است روی یقه پیراهن یا پاچه شلوارم سس یا ماست یا تکهای از غذا نریزم. بس که دست و پا چلفتی ام. مثلا سه روز پیش وقتی توی حیاط دانشکده داشتم بستنی میخوردم و تلفنم زنگ خورد و محو شنیدن آن حرفها که شدم، تمام بستنی مثل شمع آب شد توی دستم و گند زد به پیراهن و شلوار و کفشهایی که تازه خریده بودم. تقریبا ساعت دو صبح بود که هواپیما در فرودگاه تهران نشست روی زمین. توی پلههای هواپیما چنان سوز سردی میآمد که احساس کردم استخوانهایم یکی یکی دارند ترک میخورند. بیشتر مردم فقط چشم هایشان دیده میشد. من عادت نداشتم صورتم را بپوشانم. فکر طرف یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمیرفت. عین آدامس چسبیده بود ته مغزم. گاهی فکر میکردم مثل غده توی مغزم دارد میچرخد و میچرخد و لحظه لحظه بزرگ تر میشود. توی اتوبوس طبق معمول صندلی گیرم نیامد. خودم را نزدیک در خروجی رساندم و یکی از دستگیرههای بالای سرم را گرفتم توی دستم. عینکم را از توی جیب کتم بیرون آوردم و گذاشتم روی چشم هایم. پسر بیست و چند سالهای صاف رو به رویم ایستاده بود و تمام مسیر زل زده بود به من. تقریبا تمام موهایش را تراشیده بود یا برایش تراشیده بودند. شبیه کسی بود که انگار تازه از زندان فرار کرده است. من فقط به مردی فکر میکردم که احتمالا چند ساعت دیگر باید میدیدمش و احتمالا بد ترین خبر زندگی اش را به او میدادم. توی فرودگاه هوا دم بود. و کف دستم بد جوری خارش گرفته بود. سمت قسمت تحویل بار که رفتم، آدمها حلقه زده بودند دور تسمه حمل چمدان.. طوری زل زده بودند به تسمه که انگار قرار است نعش کسی را بیاورند.
توی تاکسی که نشستم، عینکم را درآوردم و گذاشتم روی داشبورد. راننده داشت با تلفن حرف میزد. تقریبا تاس بود. در عوض ابروهایش پر پشت بود و مثل برف سفید. چشمهایم بدجوری سوز میزد. انگار تویشان اسید ریخته بودند. راننده توی تلفن مفهوم حرف نمیزد. ته همه جملههایش را میخورد. وسط حرفهایش ناگهان سکوت میکرد. گوشی را که قطع کرد پرسید: «کجا میری قربان؟» توی ماشین بد جوری بوی پنیر میآمد. از آن پنیرهایی که ده سال پیش توی قلهک، مادرم برایم درست میکرد. آنقدر خوشمزه میشد که دلم میخواست تکهای از آن را ببرم توی تخت خوابم و بعد از هر صفحه از کتابی که میخواندم یک ذره ازش بخورم و تا آخر شب تخت خواب را حسابی به گند بکشم. راننده طوری زد روی ترمز که یک لحظه احساس کردم چیزهایی مثل سنگ ریزه دارد از کله ام پرت میشود بیرون. سرش را از پنجره بیرون کرد و فریاد زد: ” گوساله!” سیگاری تعارفم کرد. گفت تازه از خارج برایش آورده اند. گفت مال اینجا را قبول ندارد و داشت دلیلش را توضیح میداد که ناگهان سکوت کرد. انگار ساعتها قبلش هم چیزی نگفته باشد. سیگار را برداشتم و گذاشتم توی جیب کتم. زل زدم به دنده ماشینش که دورش را پر کرده بود از چیزهایی که ربطی به هم نداشتند. بطری آب و فندک و لنگ و شانه و ساعت مچی و چند کارت ویزیت.گفتم: «از کجا پنیر خریدی؟» طوری شکفته شد که انگار خبر برنده شدن توی یکی از حسابهای بانک را به او داده باشند. چند بار مِن مِن کرد و گفت: «بوش رو میشنفی؟» داشت توضیح میداد از کجا خریده که ناگهان فکرم رفت سمت مردی که باید چند ساعت دیگر او را میدیدم. یک کلمه از حرفهای راننده را نمیشنیدم. اگر او هم شکل رانندهای باشد که کنارم نشسته است و هنوز دارد درباره پنیر حرف میزند … نه اصلا دلم نمیخواست این شکلی باشد. پیرمردهایی که حتی یک تار مو هم روی سرشان ندارند، تحمل شنیدن اینجور خبرها را ندارند. دلیلش پدرم نیست. او هم شش سال پیش وقتی صاف توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم زنت یا عشقت یا به قول خودت روحت، رفت زیر ماشین یه آشغال عوضی و احتمالا تا دو ساعت دیگه هم از این دنیای خراب شده خلاص میشه مویی روی سرش نداشت. پدرم سه سال بعد مرد. احتمالا از افسردگی. برای دفنش نتوانستم بیایم. تلفن زدم به خواهرم که شیراز بود و کمی پشت تلفن حرف زدیم. انگار میخواستیم از چیزی حرف بزنیم که هر دومان دقیقا نمیدانستیم چیست. راننده باز کوبید روی ترمز٫ سنگریزهها باز از کله ام پرت شدند بیرون. راننده باز فحش داد و دومین سیگارش را روشن کرد. توی یکی از بزرگراهها که افتادیم، گفت: «میبینیش؟ عین تازه عروسها میمونه . انگار صد قلم آرایش کرده، پدر سوخته.» از پنجره به بیرون نگاه کردم. برج میلاد در نظر من شبیه عروس نبود. بیشتر شبیه آدم بسیار بلندی بود که انگار کلهاش را آتش زده اند. آخرین بار هفت سال پیش دیده بودمش. وقتی داشتم میرفتم سمت فرودگاه. آن روز هم توی تاکسی بودم و تا جایی که میتوانستم بهش نگاه کرده بودم. راننده گفت:
«چی فکر کردی؟ چرا به خودش نرسه؟ اگه دختر منم بود و عروسیش وسط شهر بود همین رو میگفتم.»
دوباره سکوت کرد. انگار که اصلا حرفی نزده باشد. نمیدانم دقیقا درباره چه حرف میزد. رو به روی هتل که رسیدیم، راننده دوباره کوبید روی ترمز٫ پیاده که شدم تاکسی به سرعت دور شد و من یادم آمد عینکم را روی داشبورد ماشین جا گذاشتهام. گفتم که دست و پا چلفتیام.
ناصر را اولین بار توی رستوران دانشکده دیدم. صاف رو به رویم نشسته بود. داشت به آشپز رستوران فحش میداد. صداش آنقدر بلند بود که جز من چند نفر دیگر هم زل زده بودند به او. تکهای استیک را توی دهانش گذاشت و شروع کرد به جویدن. دهانش را مثل ماهی تکان میداد. زل زد به من و گفت: «چه جوری این آشغال رو میخوریم؟ سگ هم نمیتونه بخوردش.» چند راست میگفت. مثل سنگ سفت بود و با لیموناد هم نمیشد قورتش داد. چاقویی از روی میز برداشت و افتاد به جان استیک. قیافهاش مثل سلاخها شده بود. دندانهایش آنقدر معلوم بود که میشد شمردشان. گذاشته بودشان روی هم و لابد با تمام توانش فشار میداد. صورتش چروک شده بود. چاقو را انداخت روی میز و عرق صورتش را پاک کرد. گفت: «معلوم نیست کدوم خری درستش کرده.» به استیک توی بشقابش که حالا مثل جسد آش و لاش شده بود نگاه کردم. گفتم: «خیلی چاقی!» گفت عاشق دو چیز است؛ یکی پدرش و یکی غذا. گفت پدرش تهران توی تاکسی تلفنی کار میکند و تقریبا تمام رستورانهای شهر را میشناسد. گفت توی این دنیا هیچ چیزی به اندازه غذا خوردن لذت بخش نیست. گفت از هیچ کس به اندازه آشپزی که غذا را بد مزه درست میکند، بدش نمیآید. هنوز داشت در مورد غذا حرف میزد که خداحافظی کردم و از رستوران زدم بیرون.
بعدها چند بار توی سالن بسکتبال هم دیگر را دیدیم. هیکلش به درد بسکتبال نمیخورد اما توی دانشکده هیچ ورزشی را به بسکتبال ترجیح نمیداد. شاید دلیلش من بودم. از روز بعد از رستوران، بیشتر سراغم میآمد. ترم چهارم مکانیک بود. من برق میخواندم و درسهای پایه مان مشرک بود. چند بار به او جزوه دادم. چند بار هم با هم رفتیم سینما و کافه. چند بار هم دعوایمان شد. سر این که فکر میکرد ازش خوشم نمیآید. فکر میکرد دارم تحملش میکنم. مدام از پدرش حرف میزد. میگفت هر وقت پشت تلفن به پدرش میگوید دلش نمیخواهد برگردد ایران، پدرش اول سکوت میکند و بعد شروع میکند به فحش دادن. میگفت وقتی فحش میدهد صدایش میلرزد. احتمالا چون بغضش گرفته است. یک شب قبل از آن اتفاق دعوتش کردم آپارتمانم و برایش ماهی سالمون درست کردم. گفت این مزخرفترین ماهیای است که در تمام عمرش خورده است.
صبحانه که خوردم از هتل زدم بیرون. کاغذی از جیب شلوارم بیرون آوردم و برای سومین بار نوشتهاش را خواندم. نوشتهها انگار پشههایی بودند که مدام از ذهنم فرار میکردند. نمیتوانستم شکارشان کنم. این بار نمیخواستم تاکسی بگیرم. حوصله شنیدن حرفهای رانندهها را نداشتم. مخصوصا که سرم شروع کرده بود به درد گرفتن. وقتی شبها خوب نمیخوابم، اینطور میشوم. این بود که پیاده رفتم سمت ایستگاه مترو. توی قطار آدمها مثل موریانه توی هم میلولیدند. در قطار داشت بسته میشد که یک نفر انگار گلولهای که از تفنگ شلیک شده باشد، خودش را پرتاب کرد توی قطار و طوری خورد به پهلویم که احساس کردم یکی از دندههایم خرد شد. قطار که راه افتاد شروع کردم به فکر کردن درباره جملاتی که قرار بود چند دقیقه دیگر مثل تفاله از دهانم پرت شوند بیرون. نمیدانستم باید از کجا شروع کنم. شاید اولین بار بود که میخواستم حرفهای مهمی بزنم. یا شاید اولین بار بود که داشتم به حرفهایی که قرار بود بزنم این طور با دقت فکر میکردم. کف دستهام باز شروع کردند به خارش.
از ایستگاه مترو تا جایی که قرار بود بروم، ده دقیقه بیشتر راه نبود. کاغذ را دوباره از جیب شلوارم بیرون آوردم اما این بار به نوشتههایش نگاه نکردم. مثل کسی بودم که قرار بود مهم ترین امتحان زندگیاش را بدهد. زل زدم به ساختمانهای بلند شهر. انگار از آخرین باری که اینجا بودم، بلندتر شده بودند. با اینکه بدجوری توی ذوق میزدند، دلم نمیآمد ازشان چشم بردارم.
حوالی ظهر بود که جلو آژانس رسیدم. چند راننده توی دفتر آژانس بودند و صدای بلند خنده هایشان بیرون میآمد. چند بار نفس عمیق کشیدم. دستهایم میلرزید. انگار میخواستم به کسی شلیک کنم. یکی از رانندههای توی دفتر بیرون آمد و من رفتم داخل.
کسی پشت میز نشسته بود و تلفنی را که هر چند ثانیه زنگ میخورد، جواب میداد. جدول نیمه حل شدهی مجلهای روی میزش بود. یکی از چشمهایش به وضوح کوچک تر از دیگری بود. یکی از رانندهها روزنامهای را آنقدر نزدیک صورتش گرفته بود که نمی دانم از آن فاصله کلمات را چه طور میتوانست ببیند.
مردی که پشت میز نشسته بود، پرسید: «کجا تشریف میبرید، آقا؟»
خم شدم روی میز و آهسته گفتم: « یه ماشین میخواستم. میخوام چند ساعت در اختیارم باشه.»
دسته کاغذی از روی میز برداشت و شروع کرد به نوشتن قبض.
ادامه دادم: «اگه ممکنه میخواستم با آقای نور آبادی باشم. اینجا کار میکنه، درسته؟»
تلفن باز زنگ خورد. گوشی را برداشت و چیزهایی توی قبض دیگری یادداشت کرد. گوشی را که گذاشت قبض اول را داد به من و گفت: « بیرون سمت چپ داره ماشینش رو تمیز میکنه.»
بیرون، پیرمردی که موهاش کوتاه بود و سیخ سیخ، داشت زیر سایه درخت شیشهی جلو پرایدی را دستمال میکشید. هر شیشه را ده بار تمیز میکرد. چند بار هم انگشتش را با آب دهانش خیس کرد و روی لکهها مالید. ریشهای کوتاه سفیدش گاهی زیر بعضی پرتوهای آفتاب که از لابه لای شاخههای درخت عبور کرده بودند، برق میزد.
قبض را که دادم دستش لحظهای به آن نگاه کرد و گفت: «بفرمایید.»
نشستم روی صندلی جلو. خودش رفت سمت دفتر آژانس و دقیقهای بعد برگشت و نشست توی ماشین. گفتم: «چند سالی تهران نبودم. میخواستم چرخی بزنم توی شهر.» چند بار استارت زد. خودکاری از توی داشبورد برداشت و چیزی کف دستش نوشت. ماشین که روشن شد صدای ضعیفی از رادیو آمد. معلوم بود از قبل روشن بوده. هنوز نمیدانستم قیافهاش آن طور هست که میخواهم یا نه. نمیخواستم به بعدش فکر کنم. داشتم به زمانش فکر میکردم. شاید بهترین وقت لحظهی خداحافظی باشد. درست وقتی از ماشین پیاده شدم. بعد میتوانم فرار کنم و عکس العملش را نبینم. راننده گفت: « خیلی فرق کرده مهندس٫» خمیازهای کشید و ادامه داد: «تهران رو میگم. هر روز یه قیافه میگیره.» صدایش ناصاف و خش دار بود. انگار سرفهای توی گلوش گیر کرده باشد. دکمههای پیراهنش را یکی در میان بسته بود. زل زدم به قاب عکس کوچکی که به آینه ماشینش آویزان بود. عکس پسری بود تقریبا بیست ساله. با موهایی فر و سیاه. چشمهایش گرد بود. شبیه همان کسی بود که توی اتوبوس بهم زل زده بود. قاب را که این طرف و آن طرف میرفت توی دستم گرفتم تا بتوانم آن را با دقت بیشتری نگاه کنم. گفت: «قشنگه؟ قبل از آخرین باری که رفت جبهه ازش گرفتیم. سه روز بعد شهید شد.» صدای رادیو هنوز همان قدر ضعیف بود. کمی مکث کردم و گفتم: «همین یکی رو داشتی؟» پشت چراغ قرمز که رسیدیم، از زیر صندلی روزنامهای بیرون آورد و شروع کرد به خواندن. چند لحظه بیشتر طول نکشید. انداختش زیر صندلی و با دستمال شیشه بغل ماشین را تمیز کرد. چراغ که سبز شد گفت: « یکی دیگه هم دارم. شش سال پیش رفت آمریکا.» از پنجره به بیرون نگاه کردم. زل زدم به کوههای رو به رویم. پوشیده بودند از برف. انگار زیر برف دفن شده بودند. انگار داشتند فریاد میکشیدند تا کسی کمکشان کند از زیر برف بزنند بیرون. سر چهار راه که رسیدیم گفتم: « گرسنمه. میشه یه جایی غذا بخوریم؟» گفت او هم غذا نخورده و توی پامنار کبابی خوبی سراغ دارد. گفت سی و دو سال است توی آژانس کار میکند و نقطه نقطهی تهران را میشناسد. بعد شروع کرد به حرف زدن درباره تهران. گفت تهران شبیه آدمی است که هر روز قیافه عوض میکند و برای هر کسی طوری هست که طرف دوست دارد. گفت اینکه من بعد از چند سال بر میگردم مثل این میماند که به شهر دیگری آمدهام. گفت تنها جایی از تهران که هنوز عوض نشده پامناره و به همین خاطر او عاشق پامناره. از توی جیب کتم پاکت سیگاری بیرون آوردم و تعارفش کردم. گفت: «ممنون، آقای مهندس٫ دکتر از پارسال قدغن کرده. » حالا توی یکی از باریک ترین کوچههایی بودیم که توی عمرم دیده ام. پیاده روها آنقدر کوچک بودند که سه نفر بیش تر کنار هم جایشان نمیشد. تقریبا تمام کوچههای آن جا مثل هم بودند. توی بعضی هایشان بازارچه بود. بیشتر دکان دارها بیرون مغازه هایشان ایستاده بودند و یا سیگار میکشیدند یا زل زده بودند به ته کوچه. آقای نورآبادی گفت: «می بینی، مهندس؟ هنوز هم عین چهل سال پیش میمونه.» راست میگفت. پدرم هم گاهی برایم از پامنار حرف میزد. میگفت وقتی به آدمهای آن محله نگاه میکنی، انگار همان آدمهای شصت سال پیش هستند. قیافه هایشان ذرهای تغییر نمیکند. پیرمرد هایشان انگار همان پیرمردها هستند. دکان دار هایشان انگار شصت سال است که دم دکان ایستاده اند و به هم زل میزنند. نورآبادی گفت اینجا یک حمام هم دارد. میگفت پدر بزرگش دلاک همین حمام بوده است. به کبابی که رسیدیم، راننده من را به صاحب کبابی معرفی کرد و خودش رفت دستشویی. زل زدم به سیخهای روی منقل. تصمیم گرفتم بعد از ناهار همه چیز را به او بگویم. فکر کردم این طوری بهتر است. مهم این بود که از کجا شروع کنم. یاد قاب عکس توی ماشین افتادم. داشتم جملاتم را مثل پازل توی ذهنم میچیدم. از پنجرهی کبابی زل زدم به ساختمانهای قدیمی و رنگ پریدهی توی کوچه. نورآبادی که از دستشویی آمد، مستقیم رفت سمت پیرمردی که پای منقل ایستاده بود. چهار شانه بود و قد بلند. نورآبادی کمی از نان سنگک کنار منقل داد دستم و گفت: « بخور مهندس٫ یه پامناره و یه نون سنگک.» تقریبا همه اهالی محل، او را میشناختند. داشت به پیرمردی که پشت منقل ایستاده بود میگفت کبابها را مثل همیشه آبدار در بیاورد. داخل کبابی به قدری شلوغ بود انگار همه سر یک میز نشسته بودند. صندوق دار تا چشمش به نورآبادی افتاد، به ته سالن که میز دو نفرهای خالی بود اشاره کرد. پشت میز که نشستیم نورآبادی شروع کرد به ذکر گفتن. گفت غذا را خوشمزه تر میکند. گفت این را توی جبهه به منصور، پسرش گفتهاند. زل زدم به دکمههای پیراهن نورآبادی و گفتم: «از امریکا اومدهام و دو هفته دیگه برمیگردم.» دستی به ریشهایش کشید و گفت: «کجا درس میخونی؟ منظورم اینه کجای امریکا درس میخونی؟»
گفتم: «دانشگاه میامی در فلوریدا.» گفت پسرش هم برای تحصیل رفته است آنجا. غذا را که آوردند با اشتها شروع کرد به خوردن. من هم خواستم شروع کنم که چنگال از دستم افتاد زمین و به پیشخدمت گفتم چنگال دیگری بیاورد. بس که دست و پا چلفتی ام. با خودم گفتم باید سر همین میز کار را تمام کنم. باید اسلحه را بردارم و صاف شلیک کنم توی مغزش. نمیدانم تحمل دیدن جنازه اش را دارم یا نه. دو پیاز با غذایش خورد. من پیاز دوست نداشتم و سر همین قضیه کلی بهم غر زد. گفت کوبیده بدون پیاز مثل ساندویچ بدون خیار شور و گوجه است. داشتم به قیافههای مشتریها نگاه میکردم. قیافه هایشان مثل محله و ساختمانها و در و دیوار رستوران قدیمی بود.
پیشخدمت که ظرفهای روی میز را جمع کرد، از راننده خواستم چند دقیقه دیگر بنشیند. کبابی کمی خلوت تر شده بود. میخواستم موضوع را به نورآبادی بگویم که جملهها مثل ماهی توی ذهنم لیز خوردند. دستهایم را که داشت میلرزید به هم گره زدم و آخر سر گفتم گفتم: «بریم قلهک.»
سوار ماشین که شدیم دلم نمیآمد از پامنار بزنیم بیرون. انگار چیزی این جا گم کرده بودم. انگار بخش مهمی از زندگی ام را قرار بود جا بگذارم این جا و بروم. اگر وقت داشتم بیشتر میماندم. زل زدم به دکان دارها و بازارچه و کاروانسراها و حمامی که حالا رو به رویش بودیم. کاش میشد بروم داخلش و دوش بگیرم و کسی که شبیه پدرم بود پشتم را کیسه بکشد.
قلهک پر از کوچه باغ بود. توی هر کوچه جوی آبی بود که آدم دلش میخواست از دم غروب تا نیمه شب کنارش بنشیند و سیگار بکشد و پاهایش را تا زانو توی آب نسبتا زلالش فرو کند. از راننده خواستم برویم توی کوچهای که خانه پدری مان آن جا بود. پیدا کردنش سخت بود. من پانزده سال بیشتر آن جا زندگی نکردم. قلهک بر عکس پامنار خیلی عوض شده بود. آقای نورآبادی باز چیزی کف دستش نوشت و گفت: « احتمالا اسم کوچهش عوض شده، مهندس٫» الان وقتش بود. همه چیز آرام بود و من هم میدانستم چه باید بگویم. از راننده خواستم ماشین را پارک کند. پیاده شدیم و نشستیم کنار جوی آب. پیرمرد جورابهایش را درآورد و پاهاش را فرو برد توی آب. دوباره همان ذکر را تکرار کرد. چند بار نفس عمیقی کشیدم و گفتم: « اسم پسرت ناصر نیست؟ یکی از ایرانیها اسمش ناصر نورآبادی بود. چند بار هم دیگه رو تو دانشگاه دیده بودیم.» پاهاش را از آب بیرون آورد و کمی مچشان را مالید. لبهایش را چند بار تکان داد اما چیزی نگفت. بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: «ناصر؟ ناصر نورآبادی؟ حالش چه طور بود، پدرسوخته!» و زد زیر خنده. دیگر نمیشد جلوتر بروم. نمیدانستم چه باید بگویم. کاش از پسرش متنفر بود. کاش اسمش را از شناسنامه اش خط زده بود. اگر این چیزها را بگوید بلافاصله همه چیز را میگذارم کف دستش. توی ماشین که نشستیم گفتم: « منو ببر برج میلاد اما قبلش میخوام از قلهک پنیر بخرم.»
برج میلاد آخرین مقصدم بود. دوباره داشتم دنبال فرصت میگشتم. شاید وقتی پول را گذاشتم کف دستش کار را تمام کنم. کمی بی رحمانه بود. این که حتی فرصت لذت بردن از گرفتن دستمزدش را بهش نمیدادم. اما چارهای نداشتم. نمیخواستم توی ماشین بهش بگویم. راننده گفت: « میشنوی مهندس؟ پدر سوختهها ول نمیکنن.» فکر میکنم با رادیو بود. نمیدانم صدای به این ضعیفی را چطور میشنید. من که یک کلمه هم نمیشنیدم. حالا برج میلاد را به وضوح میدیدم. آقای نورآبادی هم داشت نگاهش میکرد. گفت یک بار تا نوکش رفته. گفت زمانی بوده که داشتند میساختندش. گفت آن موقع به عقل جن هم نمیرسید که این شکلی شود. گفت دلش میخواست یک بار هم برج میلاد را نشان پسرش دهد. گفت یک بار وقتی قرار بود پسرش برای تعطیلات نوروز بیاید تهران کمی پول کنار گذاشته که با هم بروند تا نوکش. این را که گفت سکوت کرد. ازش خواستم مرا جایی ببرد که بشود تمام برج را دید. داشتم به این فکر میکردم که چه باید بگویم. به این فکر میکردم که هر طور شده باید همه چیز را بگویم. زمانش هم دیگر برایم مهم نبود.
کف دستم بدجوری خارش گرفته بود. مغزم کار نمیکرد. انگار یک لایه خاک رویش نشسته بود. صورت راننده بدجوری عرق کرده بود. کولر ماشینش کار نمیکرد. زل زده بود به قاب عکس آویزان شده به آینه. انگار اولین بار است نگاهش میکند. دستی به ریشهایش کشید و گفت: «فقط از اینجا میشه تمومش رو دید.» الان نمیخواستم بهش نگاه کنم. هنوز چیزی بیخ گلویم بود. باید اول میانداختمش بیرون. زل زدم به پیرمرد. دستهایم را به پنجره ماشین آویزان کردم. اسلحه را برداشتم و خشابش را کشیدم. بین دو ابرویش را نشانه گرفتم. لبهایم مثل دستهایم میلرزید. هیچ قاتلی به صورت کسی که میخواهد به او شلیک کند نگاه نمیکند. معمولا چشم هایشان را میبندند و شلیک میکنند. من هم چشمهایم را بستم و آماده شلیک شدم. راننده زد زیر خنده. چنان قهقهه زد که جا خوردم. چند نفر نگاهش کردند. به برج میلاد اشاره کرد و با حالت خندانی گفت: « هروقت نیگاش میکنم روحم تازه میشه. یاد شب عروسیم میافتم. » دوباره قهقهه زد و با همان حالت خندان ادامه داد: « زنم میگفت شکل منه. بش گفتم کجاش شکل توئه، زن؟ از تو هم خوشگلتره. طوری نیشگونم گرفت که جاش هنوز مونده.» باز خندید. از ماشین پیاده شد و صورتم رو بوسید. ازم تشکر کرد که او را اینجا آوردهام. نمیگذاشت کرایهاش را حساب کنم. کمی از پولش را بهم برگرداند و دوباره بوسیدم. این بار وسط سرم را بوسید. همان لحظه بود که اسلحه را روی زمین گذاشتم. قبل از این که برود شیشه ماشینش را تمیز کرد. هنوز صدای ضعیف رادیو میآمد. نورآبادی چیزی کف دستش نوشت و راه افتاد. گفتم: « خداحافظ آقای نورآبادی.» راننده کمی مکث کرد. چند لحظه زل زد بهم و انگار توی فکر فرو رفته باشد به سرعت دور شد. چند بار نفس عمیق کشیدم و انگار چیزهایی داشت از مغزم و روحم پرت میشد بیرون. حالا بهترین وقت بود تا زل بزنم به آن. این بار شبیه آدم بسیار بلندی که کلهاش را آتش زدهاند، نبود. بیشتر شبیه عروسی بود که تاج منجوق دوزی رنگارنگی سرش گذاشته باشند. همانطور که خیره بودم به برج میلاد، ناخواسته زدم زیر خنده. مثل احمقها بلند بلند میخندیدم. آنقدر خندیدم که اشک توی چشمهایم جمع شد. بعد ناگهان ساکت شدم. یادم آمد چند قالب پنیری را که از قلهک خریده بودم جا گذاشتهام توی ماشین نورآبادی. بسکه دست و پا چلفتیام.
بدون نظر