میروم و همه را برای پوران میگویم اگر تنها باشد. نباشد مهلتش نمیدهم. قبل از گفتن اما خودم باید بفهمم. باید آنقدر دوره کنم بلکه یک رشته، یک نوار نهفته بیابم اگر باشد و بشود این تصاویر خرده پاشیده، این زمانهای پر از حفره را بند هم کنم و سردرآورم از آنچه اینهمه بر تنم رفته در این چند گاه که هیچ معلوم نیست کوتاه بوده یا بلند. پیشتر از همه حدمیثاق سر ذهنم سبز میشود. میلنگید و میان سوز برف از سربالایی کوچه بالا میآمد. نرسیده به دایره نور تیر برق، پا نهاد توی جوی خالی و کنارم نشست. فقط یک پاش به کف جوی میرسید. صورتش پر از چروکهای عمیق بود. زد رو زانوم: «چطوری جوان؟» پا روی پا انداختم.
«امشب هوا گرمتره نه؟ سیگار هم که میکشی.» اشاره میکرد به ته سیگار کف جوی.
کلاه بافته عنابیش را از سر برداشت، از سیگار بلند دور گوشش تکهای کند و تعارفم کرد. سر تراشیده ریزهای داشت و ریشی به رنگ حنا. سفیدی کاغذ سیگار از رنگ محتویاتش قرمز میزد. سیگار به لب تعظیم کردم به شعله میان جام دستهاش. سرم را که رو گردنم سنگینی میکرد خم کردم عقب و دود را دادم بیرون. اشک که به چشمهام دوید خندید.
«من را میشناسی نه؟» به نظرم اسمش باید حدمیثاق میبود. گفتم. دوباره زد رو زانوم. بعد انگشت زد به پلاستیک چارلایی که از جیب درآورده بود. گرد آبی روشنی به نوک انگشت بود. گفت «وا کن.» دهن که باز کردم انگشت کشید زیر زبانم.
«قورت نده. بگذار تو آب دهنت حل شود بعد.»
قورت دادم. تو شیشه پنجره آن بالا، باریکهای ابر ماه را میبرید. زیر پوستم خون شتاب گرفته بود. میتاخت از صورتم تا دستها و سوزن میزد زیر ناخنهام. هوس کردم شیشه پنجرهام را بشکنم. پاره آجری، سنگی اگر پرت میکردم به طبقه ششم نمیرسید. خودم را میدیدم که از ستون سیمانی تیر برق بالا میرود تا انتها. بعد پاره آجر را پرتاب میکند تا به هدف بخورد و همراه صدای خرده شیشهها هورا بکشد و پیرمرد هم از این پایین همصدایی کند.
ته آتش سیگار را فوت کردم. به کیف کنارم اشاره کرد.
«دربدری انگار.»
بودم. از عصر که راننده جلوی مجتمع پیادهام کرد. پرسید مطمئنم خانهام همینجاست؟ سر تکان دادم. دستم رفت به جیبم برای کرایه که گفت قبل از حرکت پرداختهام و من یادم نمیآمد. بوق زد و گازش را گرفت. لوطیمرام بود. بقیه مسافرها را که جلو ترمینال زمین گذاشت، مرا تا خانه رساند. فهمیده بود انگار چه کشیدم از بیدسیاه تا اینجا، همراه سطرسطرِ صورتجلسه پاسگاه که انگار تو سرم با میخ کندهاند و نام ماهور معیری که قاطی آن پنج اسم ناآشنا ردیف شده بود. درست مثل ردیف صورتهای دریدهی توی عکس٫
آمدنا بعد از پل نرگسی شروع کرد به تعریف ماوقع برای مسافر جلویی. چشم داده بودم به پیچ و تاب آسفالت روی کمر کوه و گردنهی آن بالا که همراه درهای مهیب به محاذات جاده پیش میآمد. به محل سانحه نزدیک میشدیم. هفته پیش کمی پایینتر بود، دو کتل مانده به بیدسیاه که آن جوانک مثلا شوفر داشت مفت و مسلم نفلهمان میکرد. از آن گَلوگیس مجعد و آن زنگهای پشتهم گوشیهاش دستمان آمد که اینکاره نیست. من که شک داشتم حتی گواهینامه داشته باشد. چارهای نبود اما. چند مسافرِ در راه مانده بودیم که میخواستیم به هر ترتیبی شب را توی خانه خودمان سر کنیم. طفلکی پوران چقدر شور میزند که به این عبوریهای بی سر و سامان اعتبار نکن. توی گردنه یکباره بیطاقت شد و کشید تو سبقت از هجده چرخ. آنهم تو روز سربالایی که نرسید تریلی را بگیرد. ماندیم و دو چراغ خاوری که از کمر پیچ درآمد. آن نابلد هم که بیش از نصف تریلی را رفته بود، کوفت رو ترمز و دنده معکوس کرد. هر چه ترمز را فشرد نتوانست برگردد عقب تریلی. ماشین هم از شتاب افتاد. میرفتیم تو دل عزرائیلی که تو سراشیبی جاده، نعره میکشید و نمیتوانست خودش را نگه دارد. چشم بستم. روشنایی چراغهای خاور هنوز تو سیاهی پشت پلکهام بود. نفیر بوقش هم بود. تریلی کنار ما هم بوق میزد. یکباره دیدم ماشین شتاب گرفت. رفت تو سینه خاور و از عرض جاده خودش را کشاند به شانه چپ. از جاده خارج میشد که سپر خاور گرفت به گلگیر عقب ماشین. دور خودمان چرخ خوردیم؛ سه دور تا لب واریزهای دره به زور نردههای محافظ جاده متوقف شدیم. کنار یک بلوط نیمسوخته.
راننده اشاره میکرد به همانجا.
«وقتی رسیدم هر پنج تا میت را ردیف کرده بودند پای همین بلوط. ماندم ببینم یک وقت آشنا نباشد که بود. بچهی جاهل بنگ میزد مینشست با آن کلهی وزوزیش پشت رُل. ملت لباسهاشان را میکشیدند رو جنازهها. یکیشان یک دست نداشت انگار. تا من بودم که پیدا نشد. باران تند میشد. راننده خاور کاپشن کشیده بود سرش سیگار میکشید. میگفتند به سواری که زده، نصفش را همان درجا برده. الباقی ماشین هم تاب برداشته و کله کرده تو دره.»
پرسیدم: «۴۰۵ مشکی نبود؟ هفته پیش.حدود نهنیم، ده شب؟»
«شما هم پس شنیدی جریان را.»
سرم دور برداشته بود. چیزی تو دلم میجوشید. گفته بود: «لاشه ماشین را هنوز نگه داشتهاند و پیداست.» تو گودی کمرم تیر میکشید تا بالا بیخ گردنم. جاده زیر پامان سرعت گرفت. رو تپه ماهورها پایین و بالا شدیم. کسی دیگر چیزی نگفت یا من نشنیدم تا جلو پاسگاه که راننده شل کرد تا تماشا کنیم. آهنپارهی درهم پیچیده را شناختم.
«نگه دار!»
رنگ، دو بیت شعر بالای سپر عقب، همان آویز آینه. همان روکش صندلی منتها غرق خون. خون من. دست کشیدم رو صندلی جلو. میلرزیدم. راننده نزدیکم آمد. «آشنا بوده؟ نمیتوانم اینها را علاف کنم.»
«همینجا نشسته بودم. اگر سری به پاسگاه نزنم عقلم زایل میشود.»
پشت سرم میشنیدم مسافرها را به بهانهای پیاده میکند. بعد زمان انگار دور میگیرد. پاهام تنم را میکشند تا پاسگاه. راننده همراهم آمده. قیافه افسر نگهبان خیلی یادم نیست. نمیدانم چرا میگویم که سرنشین خودرو از بستگانم بوده و چطور اعتمادش جلب میشود. گمانم با راننده آشنایی داشت. پرونده را که انداخته روی میز ورق میزنم. هست. جملات را انگار کسی دیگری هم هست توی سرم که همراه خواندنم تکرار میکند…
صورتها از فرط جراحت مشخص نیست و درعوض اسامی خواناست. پر رنگ. ماهور معیری.
دستم به زنگ نمیرود. مغزم رکاب نمیداد. برای همین هم دروغی به راننده گفتم خیالاتی شدهام و اسمم توی آن لیست نبوده. به پوران هم نمیشد گفت. چی میتوانستم بگویم؟ عزیزم میدانی من هفته پیش مردهام و مرگم بهطور رسمی و قانونی ثبت شده و نمیدانم چرا هنوز جاماندهام؟ که چی؟ تا دیوانه شود یا از خلخلی من هول برش دارد؟ طفلک مثل من عمرش را تمام داده عوض شندرغازِ آخر برج. همیشه بند کرده به بیزبانی من. که نمیتوانم حقم را از آن رئیس مفتخورم بگیرم. گلایه که میکردم از حقوقم مردک میگفت: «اگر بخواهی فقط از کار سرراست نان بخوری همین است. از گشنگی میمیری. باید درنده باشی. دریده باشی. همین شرکت را ببین. اگر پاکِ پاکیزه میرفتیم برای کار، حالا همه شما بیکار بودید.» فقط توقع دارد بیفتی دربدر بین شهرهای مختلف به پروژههای طاق و جفتش سرکشی کنی و تو جادهها جانت کف دستت باشد آنوقت هم که از کفت رفت بمانی زندهای یا مرده. اما همه اینها میارزد. به یک روز با پوران بودن میارزد؛ به یک شب که در ناخودآگاهی محض توی خواب غلت بزند و از پشت بغلت کند؛ بیآنکه بیدار شوی. همین بفهمی که خوابت آسوده شده، عمیق شده و زهر کابوس ازش گرفتهاند. میارزد.
زن همسایهمان با کودکش کلید انداخت به در. پشت سرشان تو رفتم. پسرک دوید جایی میان تاریکی پارکینگ. دست کشید به حیوانی که درست نمیدیدم چیست و انگار از سگ بزرگتر بود و لابد خاکستری که ته پارکینگ پیدا و ناپیدا میشد. برق چشمهای سرخ شغال را داشت.
کلیدم تو در نمیرفت. کلید دوم را امتحان کردم. بعد سوم را. کلید سوم تو جا کلیدی فرو رفت اما نمیچرخید. گیر کرده بود و بیرون نمیآمد. فشار دادم. محکمتر کشیدم. از تکانههای در صدا بلند شد. پوران آمد توی در. کلیدم هنوز توی در مانده بود.
«بفرمایید.»
«چه بهت میآد! کی رنگ کردی؟»
«شما؟»
«کشته مردهی شما! چطوری؟» بند کفشم را باز میکردم. نگاهش گرمی شوخی نداشت. پا به پا شدم. «اذیت نکن پوری. خستهام.»
«چی میخواهی آقا؟» صداش تو راهرو میپیچد. نگاهش ترس دارد. «مسخرگی نکن پوران. بگذار بیام تو.» خواست در را ببندد که با پا مانع شدم. «چه مرگت شده زن؟ منم ماهور!»
میشنوم و در خود میخکوب میشوم. صدای مردی از داخل خانهام میپرسید کیه پوری؟ پاهام سست شد و پوران توانست در ببندد. «هیچ معلوم هست چه خبره اینجا؟» صدام ترکید. «چه غلطی میکنی آن تو؟» دست گذاشتم رو صورتم. بگو مگوی پوران و آن مرد را پشت در میشنوم. سرم گُر گرفته. لگدی حوالهی در میکنم. «باز کن. جریان چیه پوری؟»
در باز شد. مرد چارچوب در را پر کرده بود. صورتش شناساست. یقه کتم را قبضه کرده تو مشتش و یکبند میپرسد کی هستم و زنش را از کجا میشناسم. نگاهم چرخید به پوران که شال رو موهای عسلیش انداخته و ازم رو سفت کرده بود. «پوری این لندهور کیه تو خانهمان؟» کف دستش میخوابد تو صورتم. آنقدر بزرگ است که همه پهنای صورتم گر میگیرد. زمین زیر پاهام در میرود و دراز میشوم کف راهرو. لندهور مشتش را نشانم میداد و استنطاق میکرد. شناختمش. رئیسم است. مشت را خرج صورتم میکند. چیزی پای گونهام انگار ترکید و پسِ سرم به زمین دوخته شد. میان سیاهی پیش چشمم همسایهها میریزند و مردک عربدهکش از رو قفسه سینهام برمیدارند. نفسم راه باز میکند. صداها تو کاسه سرم سرازیر است. هیاهو. گریهی پوری. مدیر مجتمع هم هست. آدمها تو سیاهی حل میشوند و نمیشوند. قیل و قال هست و نیست. صدای خودم در میان کبودی حرف دارد با مدیر. اینجا اگر خانه من نیست، این آهنگ آسانسور را چرا از برم؟ چرا جای شیر آب توی پارکینگ را میدانم؟ صالح مستخدم افغانی ساختمان سرم را زیر شیر آب نگه داشته تا خون دماغم بند بیاید. مدیر جان اگر من غریبهام اسم این صالح را از کجا میدانم.
سایه ها تو خانهام میلولند. دست میگذارم لبه جدول و ته سیگار را کف جوی میچلانم. سیگار را از صالح گرفتم اما یادم نمیآمد کی همراه مدیر مرا از ساختمان کشاندند بیرون. مردک نصیحتم میکرد که من نمیدانم اینها از کجا میدانی اما باز زن مردم خوبیت ندارد. برو برنگرد که به خیر گذشت. از سرما تو خودم مچاله بودم. ذهنم سامان نمیگرفت. از لای نردهها چشم دادم به پارکینگ. قلاده شغال، آویزان از لوله همانجا رها شده بود. ماشینی تو پارکینگ پیچید و لحظهای تو نور چراغ، سایه بزرگ حیوان روی دیوار، با گردنی آویخته و گوشهای تیز آرام قدم برمیداشت. لندهور آمده بود، توی تراس سیگار میکشید. بطری آب را گذاشتم به دهان و رو بغضم آب خوردم. پایین نرفت.
سایه لنگان حدمیثاق روی آسفالت کوچه پیش میآمد.
میگویم: «شاید ازم بُریده. من آدم بیعرضهای هستم. آموختهی این زندگی کارمندی بیخطرِ بیحاصل. صبح بروم، شب بیایم سرم را بگذارم زمین تا آخر برج که چشمم به دست آن لندهور باشد. همیشه همه زورشان فقط به من رسیده. هیچوقت باد تو گلوم نیافتاده. همیشه تو خودم سرریز کردهام. آنقدر که الکی مردنم را هم میخواستم تو خودم بریزم و همانطور بیخاصیت بیایم و بروم.»
«باید باز بهت بوخلیموس بدهم.» آتش ته سیگار را پراند به کمر گربهای که جیغ زد و دوید. برای نگاه پُرسانم ادامه داد.
«همینکه حالا چشیدی. تخمی است که تو کاسبرگ یک گل جمع میشود. اندازههای شاهدانه که من آسیا میکنم تا گَرد شود. بریز به آب و برو بالا. اثرش را خودت میفهمی. دنیایی به فرمانت میشود. کسی دل نمیکند نگاه به نگاهت بگذارد. یک بار به زیدی ثلث مثقال فروختم. خورده و هوس کرده بود به طرفش بگوید خودت را سقط کن. یارو همانجا نشسته لب حوض و شمرده بودند شش بار پیشانی کوفته بود به تیغه پاشویه تا مشتری ما خوف به دلش میافتد و مانع میشود. مغر سرخ رنگ این سیگار هم که دود کردی از پرچم گلی است وحشی که سالی یک بار میدمد. بیست برابر ضخامت پرچم زعفران پهنا دارد. ازش تو حیاط خانهام کاشتهام. اگر پا بدهی و بیایی امشب موعد شکوفایی است. تا صبح میتوانی کام بگیری. خاصیت این پرچم غیر نشئگی این است که دلت را گنده میکند. زهره آدم را زیاد میکند. خوف به چشمت میدهد. از دانههای بوخلیموس هم چند مثقالی برات میکشم تا بزنی به زخم زندگی و آدمهای دور و برت.»
اشاره کرد به شیشه شکسته پنجره. «اصلا کسی پیدا شد سر کند بیرون که چرا؟پا شو برویم.»
با اینکه لنگر برمیداشت چابک بود. تند میرفتیم و دماغمان از سوزنهای سرما بیحس بود. دلم میخواست جای این آوارگی تو خانهام بودم تا مثل همه برگشتنهای خسته از ماموریت بروم دراز بیفتم و پوران برایم چایی و شام بیاورد و نازم را بخرد. بعد برای بار هزارم بنشینم پای مستندی که از نهنگها دارم و نما به نماش را از برم؛ چون هیچی مثل تماشای نهنگ تسکینم نمیدهد که با هر نیمحرکت کندِ تن و بالهها کوهی را بهسادگی میان آب پیش میراند یا به مختصری تکان دُم، در اوج آرامش موجی میآفریند که هر قایق ماهیگیری را کله پا میکند.
معابر، آدمها غریبهاند. حلقه زنهای چادری نشسته کنج کوچه، لاتهای سر گذر، پوشش آدمها همه از جنس دیگری است غیر از محله من. از دیوار خانهها تیرکهایی سردرآورده با پرچمهای رنگی. حدمیثاق سر پیچ کوچهها هی تف میانداخت. از خیابانهای شلوغ و پر از بساطی گذشتیم. از دود معطر جگر و بخار شلغم روی گاری. جوی پهن آبی هم بود که پا زدیم و رفتیم تا ماشینش کنار یک دیوار نیمریخته. آریا شاهین قهوهای رنگ بود. از همانها که روزگاری پیرمرد همسایهمان داشت و مدام، با دستهای روغنی با دل و رودهاش ورمیرفت. بقیه روزها هم کنج کوچه خاموش بود و ما رویش سرسرهبازی میکردیم. سرکوچه دمی ماند زدم. برگشتم و دیدم. آن نیمدیوار مضرس، آن خانه ویل، خانه کودکیم بود. من آنجا عاشق شده بودم. هفتهشت سالی ازم بزرگتر بود، دختر همان پیرمرد ماشیندار و بعدها نمیدانم چه گندی بالا آورد که باباش به قشقرق و رسوایی خواباندش کف کوچه و پیت بنزین رو سرش خالی کرد. کبریت هم کشید انگار که همسایهها از ضجههای زنش ریختند و جلودارش شدند. بعد هم دختر را دادند به سربازی که از ساقی ته کوچه حشیش میخرید. سرباز هم با سهمیه تأهل انتقالی گرفت و اولین عشق من را همراه خودش برد.
چند سالی است حاشیههای شهر، سینهکش از دامنه کوهها رفته بالا و چشم که میدهی تا کمر کوههای افراشتهی حصارکننده شهر، چراغ خانههای تپیده و ارزانساخت سوسو میزند. حدمیثاق چون برای گلکاریش به حیاط بزرگ بیتسلط همسایه نیاز داشته، تو یکی از این شهرکها خانه ساخته بود. تعریف میکرد که دخترش ظهرها لخت میشود و میخوابد کف باغچه لای گلها و حمام آفتاب میگیرد. میگفت و یک تهلبخند بیخودی هم تحویلم میداد. خانهاش در از ساختمان بود. کفش که میکندم داد زد فرخنده و صداش تو ساختمان پیچید. فرخنده کلید زد و نور همه راهرو را برداشت. از سیاهی که پا گذاشت تو روشنای لامپ، سایهاش رنگ گرفت و صورتش شکفت. خودش بود. بزرگتر و جاافتادهتر. موها پشت سر قبضه کرد و با کشی که تا آنوقت میان دندانش بود بست. خاموش و به اشاره سر خوشآمد گفت. حدمیثاق کلاهش را رو سر دختر گذاشت و خندخندان گفت: «ماهور آمده. جوان آمده. خوشگل آمده.» کلاه برای سر دختر کوچک بود و مضحک بالای سرش مانده بود. یادم نمیآمد اسمم را به حدمیثاق گفته باشم.
رابراه رفتیم تا حیاط وسیع پشت ساختمان. پر از بوتههایی با برگهای پهن پنج گوش و گلهای غنچه.
«خوش موقع رسیدیم.»
چشم از فرخنده نمیکندم. همان آنِ نگاه میان چشمها و همان تاب مطبوع شانهها وقت راه رفتن. نشستیم رو تخت بالای ایوان. چراغ نداشت و از تهمانده نور پنجره اتاقها، ایوان و نیمی از حیاط روشنا میگرفت. حدمیثاق شلوار درآورد و به میخ دیوار آویخت. با شورت نشست و پاهاش را از لبه تخت دراز کرد. یکی به زمین میرسید و دیگری نه.
«برس به این صاحبمرده.» رو شکمش ضرب گرفته بود. فرخنده از ته قفس سیمی جوجهای بیرون کشید. جوجه خروس را نشاند لب باغچه و دو پاش را زیر دمپایی سفت کرد. حتی وقتی تیغ را زیر گردن زبان بسته کشید آن لبخند بیهوده از صورتش جمع نشد. خون سیاه تو گِل باغچه راه کشید تا زیر گلها. حیوان که از تقلا افتاد از پا گرفتش، کاسهای زیرش نگهداشت و برد تا شیر آب ته حیاط. حدمیثاق باز از دور گوشش سیگار چید و بفرما زد.
«تاثیر عصاره ریشه نیوال کوهی است. زبان ماده جماعت که بند باشد هم از غرولُند میافتد هم از غرور.» لحظهای شغال را دیدم که از بیخ دیوار ته حیاط پرید تو باغچه و لای گلبتهها پنهان شد.
دود سیگار تو دماغمان بود که بوی کباب بلند شد. کنار حدمیثاق دراز کش آسمان را تماشا میکردم. اقلیم عوض شده بود و حتی احساس گرما میکردم. حدمیثاق از مشتریهای پر و پا قرص بوخلیموس میگفت که آدم حسابی بودند و از کله گندههای داخل و خارج مملکت. دریوریهای خندهدار. به مسخره هارهار میخندیدم. دلم گنده شده بود انگار. آنقدر که آرزو میکردم همان لحظه رئیسم را دستم میدادند تا رگهاش را از هم پاره کنم. تو مهتابی خانهام، تن گندهاش را انداخته بود رو لبه نردهها و گلوله لقمهای تو دهان میچرخاند. درست مثل صبحانه خانم سعادتی. چای آورده بود که رسید رو سرش.
«صبحانه میخوری؟سرِ کار؟»
طفلک میافتد به تتوپت که هنوز صبحانه نخورده، دارد ضعف میکند. عذرخواهی هم کرد. لندهور دست میبرد پیراشکی را یکجا تو دهن جا میدهد. لقمه تو لپش نمیگشت. با چشمهای ورآمده منشی بیچاره را نگاه میکند و نفس به زور از لوله دماغش در میرود. روی تهمانده لقمه، چای نیمخورده دختر را سر میکشد و میرود. همان روز توی اتاقش بعد از رفتن خانم سعادتی به من گفت: «میدانی فرق منشی خوب با منشی خیلیخوب، چیه؟ منشی خوب میگوید صبح بخیر رئیس! منشی خیلیخوب میگوید صبح شد رئیس!» و خندهاش ترکید.
فرخنده چند برگ سبزی قرمز رنگ از میان باغچه چید و گذاشت پای کباب. تخت کوچک بود و خودش جای نشستن نداشت. پای تخت چندک زد رو کف سیمانی ایوان. خواستم جایم را به او بدهم که حدمیثاق با پا مانع شد. همانطور نیمهدراز، پایش را مثل ترکهای خشک گرفت تو سینهام. بعد نشست و ریش حنایی و جای سبیل تراشیدهاش را خاراند. برگهای سبزی ترش بودند و شور. جوجه هم طعمی ترشیده اما خوشایند داشت. حدمیثاق گفت از ادویهای است که به آن میزنند.
«حالا ببین این ادویه همراه آن معجون که دود کردی چه با تو میکند.»
پیرمرد و دخترش کباب را با سیخ به دندان میکشیدند و مدام صدای خرد شدن استخوان جوجه زیر دندانشان میآمد بیآنکه چیزی از دهان دور بریزند. حدمیثاق که در کار خوراک بود، سر حوصله فرخنده را ورانداز کردم. مثل ماده روباهی ششدانگ حواسش پیش لذت از گوشت جوجهای بود که ساعتی پیش بیجان کرده بود. حدمیثاق نمنم زبان میگرفت. از صفات تازهیافته گونههای خاصه علفها و گیاهان وحشی میگفت. از علفهای مردابی و ماندابی، که هیچ سر درنیاوردم. بساط شام که برچیده شد، همراه دو پای نحیفش لنگید تا مستراح ته حیاط و فرصت کردم به فرخنده بفهمانم که قد و قیافهاش برایم یک آشنایی خیلی دور دارد. فقط لبخند میزد. یادم نیست دستم را گرفت یا نه. حدمیثاق رسیده بود.
«چی میگفتی با این آقا خوشگل ها؟» دو انگشت انبر کرد و بینی دختر را محکم کشید. «نمیخواستی دختر بدی باشی که ها؟» دستش را تکانتکان میداد و میخندید. سر فرخنده همراه دماغش کشیده میشد و میجنبید. «میدانی که سزای دخترهای بد چیه؟» بینی را که رها کرد اطرافش قرمز شدهبود. چشمهای دختر جوشید اما آن خنده بیمناک بیجهت هنوز تو صورتش پخشوپلا بود.
تنها چیزی که حدمیثاق خودش میآورد بوخلیموس است. گرد آبی رنگ جوشان را توی لیوان آب هم میزند. تلخی ملایمی داشت، مثل هسته سیب یا گلابی.
«میدانی کِی بهت اهمیت میدهند؟ کِی حرفت را میخوانند؟ وقتی بوی خون بدهی. وقتی از نگاهت، از کلامت شر ببارد. از صدات، وقتی عربده میکشی. آن وقت دنیا صدات را میشنود.»
نیمهشب انگار که فتیله ماه را بالا کشیده باشند مهتاب میان حیاط جان گرفت. شغال از لای بوتهها پوزه برآورد طرف ماه و زوزه کشید. «وقتشه.» حدمیثاق ذوقزده دستک زد و دوید میان باغچه. فرخنده هم خندخندکنان مجمعه مسی از روی تخت برداشت و از پس پیرمرد راه افتاد به پایکوبی.
«بیا خوشگل. بیا وقتش رسیده.» سرپا شدم. دنیا پیش چشمم افتاده بود رو گردونه. رفتم میان باغچه. فرخنده چرخزنان با بال دامنش دایره میساخت و وقتی میایستاد دایره گرد ساقه پاهاش پیچ میخورد. دوباره در خلاف جهت چرخ میزد و روی مجمعه بالای سرش شور ضرب را بالا میبرد. ضرب تو وجودم میگشت و به جانم ولوله میانداخت. من را دیدم که پایکوبی میکرد و گرد خودم میگشت. حدمیثاق دورم به کف دستها آهنگ میساخت. فرخنده زانو زده، تن و دستهاش به عقب کش میداد و ضرب میگرفت. موهای بلندش به خاک میرسید و گودی زیر گردن تا چاک سینهاش خیس حرارت بود. گردنم را هماهنگ ضرباهنگ کوبهها به اطراف پرت میکردم و دانههای عرق از میان موهام شتک میزد روی گلها. حدمیثاق گردمان میگشت و میان زوزههای شغال صداهای غریبی درمیآورد. کوبهها که اوج گرفت از عمق جان نعره برداشت و با انگشت گلی نقره فام را نشانه رفت که به تأنی شکفت و پرچمهای نارنجی از میان دهانش دمید. رگ پیشانیش ورآمده بود و خیره به باغ قیه میکشید. چشم دادم. گلها رو به آسمان دهن باز میکردند. میانشان شغال سرگردان میدوید یا پوزه به آسمان زوزه میکشید. حدمیثاق میان رقص به جفتکی فرخنده را پرت کرد طرفم که به هم خوردیم و زمین افتادیم. تنش گر گرفته بود و عطر خاک خیس میداد. خندهاش را خورد. تنش را سراند و برخاست. همانطور رو خاک باغچه طاقباز افتاده بودم. نفس گند حدمیثاق پشت پلکهام بود.
«پا شو که خیلی وقت نداریم. دهن این گلها زود دوباره بسته میشود.»
سه تایی میان گلها میگشتیم و پرچمهای بلند و پهن آویخته را از ته حلقشان بیرون میکشیدیم. حدمیثاق و فرخنده با وسواس، پرچمهای نارنجی را به کاسه آب تیرهای زدند و بعد ردیف کردند روی کاغذ خشک کن. من روی تخت دراز شده بودم و تا آنجا فهمیدم که یک دستم را زیر سر گذاشتم و دست دیگر سایهبان چشمها کردم.
بیدار که شدم. شب برگشته و سرمای خروسخوان تو باغ دمیده بود. پیرمرد و دختر فانوس به دست، قوز کرده و خاموش تو دل باغچه پیش میرفتند. از تخت لغزیدم و چاردست و پا زیر گلها دنبالشان رفتم. تیغ گلها به شانه و کمرم مینشست. میان باغچه به شغال که رسیدند، حیوان پروپای فرخنده را بو کشید و بعد نشست و پوزه رو پنجهها گذاشت. حدمیثاق بقچهای گشود. دست بریده از آرنج را جلو شغال انداخت. حیوان دست را بویید و دندان زد. فرخنده با بیلچه گودهای تو دل خاک درمیآورد. گلها دهان بسته بودند و شبنم به جامشان نشسته بود. شغال، سیر از دست، برگشت به انتهای باغ. حدمیثاق باقی رگ و پوست مانده به استخوان را تو کاسه شست و با احتیاط تا بند انگشتها از هم در نرود گذاشتش کف گوده. فرخنده از دل بقچه دشنهای بیرون کشید و در کف استخوانها گذاشت. بعد با پنجهها خاک نرم را به درون گوده برگرداندند و پاکوبان خاک را روی چاله سفت کردند. شلاقی برگشتم به تخت و خودم را میان شمد قنداق کردم. صدای پاها که از برم رد میشد نفسم در نیامد. از چاک شمد فرخنده را سکیدم که تو فانوس فوت کرد و همراه حدمیثاق راه افتاد. رفتنا هر قدم خمیدهتر شد و رفتهرفته لنگ زد تا جلو ساختمان که دیگر تا شده بود و لرزان دست پیرمرد را گرفت. بعد هردو لنگلنگان تو ظلمات ساختمان محو شدند.
به همه جانم میلرزیدم. چشم از آن پنجرههای سیاه نمیتوانستم بردارم. توی پنجرهها ماه مثل عقبماندهای گنگ گوشه آسمان گز کرده بود. صدای پا انگار که نخواهد بیدارم کند آرام و شلانشلان نزدیک آمد و کنارم ایستاد. مکث کرد. پلکها به هم فشردم. کنارم که دراز کشید طرهای موی بلند روی صورتم، روی چشمم افتاد. چشم باز کردم. سفید بود.
از تخت پریدم. هوار هم زدم انگار. یادم نیست. فقط یادم مانده که دویدم تا وسط باغچه. اثری از گلها نبود. بخش زیادی از باغچه موزاییک شده بود. ته حیاط هم انگار یک در ماشینرو گذاشته بودند. یکی از موزاییکهای کف جابجا شده بود. با پا کنارش زدم و خاک زیرش را به دست گود کردم تا رسیدم به سفیدی استخوان. شاید هفت برابر استخوان ران انسان بلندا داشت. یکیک موزاییکها را برداشتم و به حفاری ادامه دادم. استخوانهای بلندتر از خودم را به سختی در میآوردم. هلالیها را به خصوص. همه را دور باغچه تکیه دادم به دیوار. بعد یک شکل و هماندازهها را ردیف کردم روی زمین تا تقارن استخوانها دستم آمد. هلالیها که کوچک و بزرگ داشتند را هم به آنها سوار کردم. دندهها که کامل شد، آروارهها را کشانبرکشان سرجا نشاندم. کامل شدهنشده جایی میان شکم ماهی نشستم تا نفس چاق کنم.
سواری آمد توی در. نرسیده به اسکلت نیمهتمام ماند و رئیسم پیاده شد. خیز برداشته بود طرفم.
«فقط پا بگذار تو شکم نهنگ تا حالیت کنم.» عربدهام میان سکوت شب گشت. دیدم که سست کرد و پاهاش که بیرون اسکلت نهنگ خشکید انگارم شد اثر بوخلیموس است. برای اطمینان داد کشیدم. «بتمرگ همانجا.»
زانو زد. استخوانی انداختم جلوش، به بلندی یک دست تا بازو. «بخورش.»
خِره شغال پشت سرم بود. از درون نهنگ گذشت و مقابل لندهور ایستاد. گوشها داد عقب و دندانهاش را به رخ کشید.
«بچپان تو دهنت حراملقمه.»
میلرزید. ته استخوان را تو دهان گذاشت و تا جا داشت پایین داد. «تا ته. تا ته. باید قورت بدهی.»
ربعی از استخوان تو دهنش بود که برگرداند و عق زد. از ضرب زانوم تخت سینهش پس افتاد بیخ دیوار. شغال باز دهن باز کرد برای گردنش. انگشتهای دستش را زیر کفشم له کردم و جیغش که درآمد، فرصت کردم استخوان را تو دهنش فرو کنم. به یک دست تقلا میکرد مانعم شود. استخوانهای دست دیگرش هنوز زیر کفشم خرد میشد. نیمی از استخوان را تو حلقش تپانده بودم که خون از گلوش جوشید. هوار میکشیدم و به ته استخوان فشار میآوردم. زور آخر دیگر تقلا هم نمیکرد. کمر راست کردم و پس رفتم. تن پرگوشتش بیحرکت به دیوار تکیه داده و ته استخوان از چال دهانش بیرون مانده بود. برگشتم و کنج شکم نهنگ تو خودم مچاله شدم. فرخنده روی تخت نبود. آن بالا ابتدای باغچه سایهای خاک را بیل میزد. حیوان آمد پوزه به صورتم مالید. موهای نرم پس گردنش را نوازش کردم. دلم میخواست صد سال بخوابم.
بیدار میشوم. خواب هنوز پشت چشمم مانده. برمیخیزم. انتهای درهام. از لاشه پژو دود بالا میرود. روی سنگها خرده شیشه پاشیده و خون. سوز سرما تن لخت بلوطها را چزانده. هاله مضرس کوهها و تپهها از میان مه پیداست. چشم هم میگذارم. وقتهای معدودی از عمر هست که آدم در آنها بر محیط اطراف شهود دارد و حقیقت همه را بیواسطه و تمرین دریافت میکند. دریافت میکند که دست راستش سبکتر است. آستین کت را لمس میکند تا بالا. تا آرنج خالی است. تهی. کت را که در میآورم باد آستین خالی پیراهن را تکانتکان میدهد.
مینشینم. یادم نیست چه مدت. آفتاب نیمی از عرض دره را طی کرده بود. حتما باید میرفتم پیش پوران حتی اگر عاقبتش را نمیدانستم. تا کهورستان پیاده میروم. برای چند سواری دست تکان میدهم. دو دایره نور از پایین جاده، مه را طی میکند. نزدیکتر مدل سواری قابل تشخیص است. آریا شاهین. میایستد و در سنگین قهوهای رنگش باز میشود. خودم را میاندازم تو گرمای صندلی. فرخنده میخندد و دنده چاق میکند. روسری سرش نیست. همراه ترانه در حال پخش لب میجنباند.
«حدمیثاق را چه کارش کردی؟»
«چالش کردم.»
نمیدانم از حرف زدنش بیشتر یکه خوردهام یا حرفی که زد. سرگذاشتم رو داشبورد. انگار که بخواهم به خودم فرصت بدهم ساکت ماندم. کلمات هنوز تو دهنش درست نمیچرخد. «تو من را نجات دادی. حالا پشیمانی؟»
«از چی؟»
فرمان را چسبیده و پابرهنه پدالهای ماشین را فشار میدهد. شیشه را میدهد پایین و باد میافتد به موهاش. حرف که میزند انگار یک مشت تیله تو دهنش ریختهاند. دستگیرم میشود که آنشب، هراسان از کنارش از تخت پریدهام. دویدهام وسط باغچه و چالهای که با پیرمرد پر کرده بودند را شکافتهام. برایش جالب بود که دشنه را گذاشته و استخوان را انتخاب کردهام. حدمیثاق خواب بوده. گلوش را چسبیده و فشار دادهام و تا دهن باز کرده برای بلعیدن هوا، استخوان را تو حلقش کوفتهام. بعد هم گویا شبانه فلنگ را بستهام.
تکیه میدهم به صندلی. مه نمنمک تو هوا حل میشود و آفتاب تنمان را جلا میدهد. بعد از پیچ آخر سواد شهر پیداست. با برجهای انبوه و معدودی گنبد و مناره. فرخنده شیشه پایین میدهد. گردن میکشد بیرون چند بار بلند زوزه میکشد. برمیگردد، میخندد و نوک زبانش را لای دندان نشانم میدهد. گاز میدهد تو سرازیری شهر.
«دست فرمانت هم بد نیست.»
«پیرمرد خوشش میآمد رانندگیم را تماشا کند.»
«حالا پدرت بود واقعاً؟»
نمیدانست. گویا فقط حدمیثاق بوده بی هیچ مادری. هیچوقت هم برایش سوال نمیشده. میگوید «خیلی معجونها به خوردم میداد.»
جلو مجتمع، همراهم پیاده میشود. بیقرار است. نگاهش بین من و پنجره شکسته خانهام سرگردان است.
«جانی اگر برام مانده باشد حاضرم همان بالا بدهم و خلاص. اما فقط منتظرم تنها نباشد. میفرستمش لا دست بقیه.» دست میکند زیر صندلی. همان دشنه است. میگذاردش تو جیب بغل کتم و دو بار آرام میزند روش. روی سینهام. با انبرِ دو انگشت، بینیام را تکانتکان میدهد و میرود.
تو دهن پارکینگ برق چشمها پیش میآید. شغال پوزه به شلوارم میمالد و حفره آستینم را بو میکشد. مقابلش زانو میزنم. بالای ماهیچه صورتش مدام میپرد. ناصبور است و پشت هم پلک میزند. او هم انگار دلشوره آن بالا را دارد. پیشانی بین دو گوشش میگذارم. گردنش را به گردنم میمالد و بعد تو سیاهی پس میرود.
زنگ که میزنم، آمادهام اگر غریبه باشم پای همه خون این غریبگی بایستم. پوری توی در است. سیاهپوش و با موهای همچون پر کلاغ. دستش حلقه میشود دور گردنم. شقیقهام را میبوسد. لبهاش رد زخمجوشها را میان صورتم طی میکند. شاید هم اثر بوخلیموس باشد. آرام با تنها دستم او را میچسبم. آنقدر محکم بغلش میکنم که زدن قلبش را رو سینهام میفهمم. تیزی نوک دشنه به سینهام مینشیند.
«کجا بودی؟»
اشک امانم نمیدهد. جوابی هم ندارم. نمیدانم همین حالای اکنون هم کجا هستم. فقط دلم میخواهد اگر پایانی هست همینجا باشد. مرگی اگر هست همین شور را ماندنی کند و اگر نیست آسوده باشم که آن شغال شهری جایی میان تاریکی آن پایین جا خوش کرده به وقت نیاز٫ یک بار هم پایان خوش برای ما. بگذار آخر همین یک قصه خون پوری نباشد.
۱ نظر
عجب داستان غریبی. عجب روایت. احسنت دوست نادیده من. امیدوارم این داستان را روزی با صدای خودت بشنوم. دست مریزاد