ون فولکس مدل ۱۹۷۷ داشت سربالاییای را هلک و هلک پشت سر میگذاشت و وقتی در سراشیبی میافتاد چنان تند میکرد که انگار ترمز بریده است. رادیوی ماشین خراب بود و حسام که عادت داشت حتی هنگام خواب هم وزوزی توی گوشهاش باشد ناچار چیزی را زمزمه میکرد تا با پیچیدن صدا در اتاقک جلویی سرگرم شود. چیزی نگذشت که حوصلهاش از این وضع سر رفت، پر گو نبود و در حرف زدن حتی به خودش هم تخفیف میداد. فرمان را کشید به سمت شانه جاده و ایستاد. سعی کرد تلویزیون کوچکی را که به کمک دو میلهآهنی به سقف کابین پشتی پیچ شدهبود روشن کند. تن یکنواخت صدای مجری که با خشخشی خفیف آمیختهبود، همانی بود که میخواست. در کشویی ماشین سخت باز و بسته میشد، گیر داشت ،با نهایت زور آن را بست، باید رگلاژش میکرد. دور تا دور ماشین گشتی زد. رنگ آن طوری بود که انگار در زمینه سرد جاده استتار شدهباشد. آبی یکدست ، بدون خط و خش، با دو جا خوردگی که به چشم نمیآمد. البته به استثنای عبارتی که با قرمز روی هر دو پهلوی آن نوشته شدهبود: خشکشویی سپید.
دست خط خود حسام بود، اول با مداد آن را نوشته و بعد با قلمو رویش را پر کرده بود. همه اهالی خانه از او شاکی شدهبودند جز پدرش که معتقد بود او همیشه به فکر کسب و کار است. حامد برادر بزرگتر که گاهی با ماشین سراغ رفقایش میرفت از همه بیشتر کفرش در آمده بود. آن موقع هنوز ماشین چهار پنج سال بیشتر کار نکرده بود. خشکشویی سپید قرمز و براق روی رنگ زمینه نشسته بود. حالا بیشتر حروف ریخته بودند، از خشکشویی فقط میشد خشک و از سپید ید را به راحتی خواند. حسام که پشت رول نشست یک سریال شروع شدهبود، همانطور که میراند سعی میکرد صورت مردی را که حرف میزد تصور کند، خش خش صدا باعث شد فکر کند مرد عصبانی و چهره اش قرمز است ، اما او داشت به دختری ابراز علاقه میکرد. صدای دختر هم کلفت میزد و پشت هم بهانه میآورد. حسام مجال آن را پیدا نکردهبود که به زنی ابراز علاقه کند، بارها با خودش تمرین کردهبود. جلوی لباسهای زنانهای که تمیز و اتو خورده به جار رختیها آویزان بودند میایستاد و پس از گپ و گفت به شام دعوتشان میکرد، اکثرشان پیشنهاد او را قبول میکردند، به جز یکی که همیشه دست رد به سینه او میزد. حسام در حضور او با گیرهای که یک پایه بلند داشت باقی لباسها را از چوب رختیشان میگرفت و آنها را میسپرد به ریلی که در سقف مغازه ساختهبودند. لباسهای مشتری تا موقع تحویل در مسیر مستطیلی این ریل به صف میشدند.
جاده خلوت بود، دو سه کامیون و هر از چند گاهی موتور سیکلتی که گاز میداد و از حسام جلو میافتاد. تلفنش زنگ خورد ، توی این جاده محال بود آنتن بدهد حتما مربوط به سریال بود، اما کسی تلفن را برنمیداشت و دختر هم هنوز داشت بی وقفه نطق میکرد. گوشی خودش بود، مردی از پشت خط سوالهای بی ربطی میپرسید:- آقا ماشینتون چه قدر کار کرده؟ واقعا میشه باهاش راه رفت یا اوراقیه؟ امکانش هست بیام ببینم؟ به نظر میرسید مرد اشتباه شماره گیری کرده، تلفن را قطع کرد. مرد دوباره زنگ زد:- برای آگهیتون زنگ زدم، ون آبی مدل ۷۷. نشانی درست بود . پیش از این حامد به او اولتیماتوم دادهبود که اگر برای فروش ماشین اقدام نکند، خودش آستین بالا میزند، مغازه را یک ماه پیش فروخته و حالا بند کرده بود به ماشین. حسام تلفن را خاموش کرد. باورش نمیشد که دیالوگهای زن هنوز ادامه داشتهباشد. تندتر از پیش میراند. مردی گوشه جاده برایش دست تکان داد، ماشین را نگه داشت، مرد در را باز کرد و نشست روی صندلی جلو، ریشهای بلندی داشت که به زردی میزد. یک کت پشمی به تن داشت که آنقدر چربی به خود گرفتهبود که برق چرم را داشت، گفت :- آقا دو سه پیچ بعد پیاده میشم، مزاحم که نیستم؟ حسام به ماشین دنده داد و هنوز راه نیفتاده بود که مرد نگران پرسید :- امروز چند شنبهاس؟ حسام روزهای هفته را مرور کرد، گفت : دوشنبه. ماشین راه افتادهبود، مرد در ماشین را باز کرد:- نگهدار،هنوز وقتش نشده. صبر نکرد ماشین کامل بایستد همین که سرعت کم شد پرید پایین و در را محکم به هم زد. دوشنبه با سهشنبه چه قدر فرق میکرد که مرد را از ادامه راه منصرف کردهبود. حسام فقط در تاریخ تحویل لباس مشتریهای حساسیت به خرج میداد، مگرنه جمعه یا یکشنبه برایش یکی بودند. در این فاصله سریال هم تمام شده و او نفهمیدهبود که بلاخره دختر جواب سرراستی به مرد داده یا نه. حسام پس از هر بار نه شنیدن از لباس محبوبش آن را میپیچید لای یک کاور. این کار را از سر دلخوری میکرد، لباسهایی که با کاور پوشیده شدهبودند را غریبه میدانست.
حالا یک مسابقه تلویزیونی شروع شده بود، کف زدن تماشاچیان با خشخش و صدای زور زدن موتور ماشین ترکیب شده و به نظر میامد گروهی مشغول شعار دادن هستند. چهار گروه دو نفره باید یک جعبه را که انگار شیشهای بود با عبور از موانع و پاسخ صحیح به سوالات به مقصد میرساندند. هر گروه زمان کمتری را برای رساندن جعبه صرف میکرد برنده بود. حسام ندیده طرفدار گروه شماره دو شدهبود. اگر سوالی بود به جای آنها جواب میداد، اگر اشتباه پاسخ میدادند مشت میکوبید روی فرمان اما از قسمت های عملی عقب میماند. تا میآمد در ذهنش موقعیت را تصور کند نوبت به گروه بعدی میرسید. پیچ بزرگی را که رد کرد، به یک گردنه رسید، آنتن قطع شد. ماشین هن هن میکرد و پیش میرفت. ابرها که تا آن موقع بالای سرش بودند حالا رسیدهبودند به زمین و با باد محکم می خوردند به پنجره جلو. چیزی نمیدید، چراغ ها را روشن کرد تا جاده را پیدا کند. ماشین خشکشویی سپید داشت از لابلای ابرها میگذشت. مه که هر لحظه غلظتش بیشتر میشد او را به یاد بخار اتو میانداخت، لحظهای گرمای حاصل از آن را حس کرد و بعد دستش را که داشت روی یک پارچه ساتن آهار میزد. پنجره را پایین کشید بخار سرد نشست روی صورتش، خشکشویی سپید تعطیل شدهبود. صدای خنده شنید، لابد آنتن تلویزیون برگشته بود اما صدا صاف و بدون خش شنیده میشد و داشت نزدیکتر میآمد :- میشه نگه دارین ؟ دو نفر بودند که باهم فریاد میزدند. حسام نمیدانست کجای جاده است، هرجا بود توقف کرد. چند بار نور بالا زد تا صداها بتوانند پیدایش کنند. یک مرد و زن جوان بودند. مرد سمت پنجره او ایستاد و گفت :- شما مسیرت کجاست میشه ما هم باهات تا یک جا بیایم. حسام از پشت سر مرد داشت دختری را نگاه میکرد که به آنها نزدیک میشد. گفت :- راستش.. نمیدونم مسیرم کجاست. فکر کنم باید تا اون بالا برم. مرد جوان معطل نکرد:- بالا عالیه، ستاره بیا سوار شیم. در پشتی ون را برای دختر باز کرد و بست و خودش هم روی صندلی شاگرد کنار حسام نشست. پسر موهای مجعد و بلند و سبیل پرپشت داشت و دختر از آنهایی به نظر میامد که در لباس پوشیدنشان دقت خاصی خرج میکنند، رنگ لباسهاش استادانه کنار هم نشسته بودند. حسام پیش از ان که ماشین را راه بیندازد تکه کاغذی را از جیبش بیرون آورد و رو به پسر گرفت:- من باید برم اینجا، میشه ته این جاده دیگه؟ درسته؟ پسر کاغذ را سرسری نگاه کرد و گفت:- آره گمونم باید تا تهش بری. ما هم نرسیده به اونجا پیاده میشیم. دختر شیشه کشویی که کابینها را از هم جدا میکرد کنار زد و گفت :- آقا واقعا لطف کردی. پسر هم کمی خودش را جمع و جور کرد و دنباله حرف او گفت:- آره واقعا، خانم من بارداره، نمیتونستیم تا اونجا پیاده بریم. بعد هر دو با هم خندیدند. حسام توجهی نکرد اما پسر انگار که از خودش ناراضی باشد ادامه داد:- به اوضاعمون میخندیم، آخه قرار بود دوستامون بیان دنبالمون ، قالمون گذاشتن. من و یک زن حامله رو. باورت میشه؟ باز خندیدند. حسام در چند دقیقهای که با زن رو در رو شدهبود نشانهای از بارداری در او ندیدهبود. پیچ دوم را که گذراندند، دختر گفت: صدای خش خش میآد. شما هم میشنوین؟ حسام گفت:- اون تلویزیون بالای سرتون رو خاموش کنید. مال همونه. زن انگار که تازه متوجه اطرافش شده باشد پس از خاموش کردن تلویزیون گفت :- وای خدا! این جارو!! پسر برگشت و به کابین پشت نگاه کرد، بعد سرش را از بین دریچه دو کابین رد کرد تا بهتر ببیند.کابین پشتی پر از لباس بود، دو رخت آویز که دست کم سی دست لباس بارشان کردهبودند، به جز لباس ، دو طاقه پرده و چند جفت کفش که مرتب کف ماشین چیدهشده بودند، دیده میشد. پسر گفت :- نکنه شما سرپرست یک گروه تئاتری؟ حسام خندید، باید بیدرنگ می گفت نه، اما کمی طول داد. دختر با طمانینه لباسهای را ورق میزد، رنگ و مدل هر کدام را بررسی میکرد و بعد از آن سراغ یکی دیگر میرفت. این یک وجب کابین انگار آرزوی دیرینهاش بود. لباسها را یکی یکی از رخت آویز جدا میکرد، آن ها را میچسباند به تن خودش و مقابل پسر که دوربین در دست داشت ژست میگرفت،حسام درآینه جلو از او سایهای را میدید که مدام در کابین پشتی این طرف و آن طرف میشد، رو به پسرگفت: – بهشون بگین کاور لباسها را در نیارن، دختر حرف او را شنیدهبود ، با صدای بلند گفت:- ای بابا! خوبه حالا اینها یک مشت لباس کهنهان! بعد بلافاصله دوربین را از پسر خواست و از هر چیزی که آنجا میدید عکس برمیداشت. مرد جوان رو به حسام گفت :- این عکسها جایی پخش نمیشن نگران نباش، ما برای خودمون عکس میگیریم، اصلا همین حالا هم که شمارو تو راه دیدیم داشتیم عکس میگرفتیم. دختر دوربین را تحویل شوهرش داد و بعد گفت :- میشه منم حدس بزنم کار شما چیه؟! حسام سر تکان داد. دختر بشکنی توی هوا پراند و گفت: صاحب یک سیرکی! غیر از این نمیتونه باشه! اون کفشهای باله محاله جور دیگری به بقیه لباس ها ربط داشته باشن! یک جفت کفش باله به دستگیره بالای پنجره آویزان بود، نوارهایی که به ساق پاها گره میخوردند به دقت دور دستگیره پیچیده شده بود. حسام گفت :- اونا اسمشون پوانته! منم صاحب سیرک نیستم. دختر گفت:- پس حتما باله میرقصی، بقیه این تشکیلات هم دزدیدی و زدی به چاک. بلند بلند خندید.
حسام باله نمیرقصید، تصورش هم ممکن نبود او با این جثه و دست و پای زمخت روی پنجههایش بایستد، ریز ریز قدم بردارد، دختری را که به پشت روی ساعد او فرود میآید در آغوش بگیرد، بعد با یک چرخش او را از بین دستهاش رها کند ، دوباره بگیرد و روی پنجه دستها بالای سر ببرد، جمعیت بلند کف بزنند، از شدت هیجان از روی صندلیها بلند شوند و دختر و او با قدمهای ریز صحنه را ترک کنند.
پوآنت را از آنگینه یاد گرفتهبود، دختری ارمنی که باله میرقصید و مشتری خشکشویی سپید بود. اولین بار که کفشهایش را برای شست و شو به آنها سپرد، روی فاکتور نوشته بودند : کفش باله، یک جفت. وقتی برای تحویل گرفتن کفشها آمد و فاکتور را دید، حسام را صدا زد و از او یک خودکار خواست، روی کفش باله خط کشید و نوشت : پوانت. آنگینه ماهی یک بار برای شستن کفشها سراغشان میآمد. به جز آنها لباسهای مهمانی، کت و شلوار و رو مبلی هم برایشان آوردهبود .
صورت حسام توی هم رفته بود داشت به ذهنش فشار میآورد تا تمام جزیئات آن روزها را به خاطر بیاورد، انگار این فشار به ماشین هم منتقل شدهبود، بیش از پیش آرام حرکت میکرد ، شیب آنقدر زیاد بود که اگر پا را از روی گاز بر می داشتی یکراست میرفتی اول جاده. همیشه کفش های او را خودش میشست با احتیاط روی آنها پرکلر رقیق میریخت و با وسواس درجه خشککن را کم میکرد تا ساتن کفشها آسیب نبیند. بندها را بخار میزد و بعد با آهار براقشان میکرد. تا عصر منتظر میماند که آنگینه پیدایش شود. حتی گاهی که پدرش در مغازه نبود، دستهایش را خوب میشست، آنها را فرو میکرد توی کفشها و حرکات باله را ناشیانه با دستهایش روی میز اجرا میکرد. شیب جاده صاف شدهبود و ماشین داشت خوب پیش میرفت، خبری از مه هم نبود، فقط دانههای برف تک و توک در هوا پراکنده بودند که گاهی یکیشان میخورد روی پنجره جلوی ماشین و زود محو میشد. پسر که داشت عکسهای توی دوربین را نگاه میکرد، گفت:- ببخشید فکر کنم ستاره ناراحتت کرد، حسابی رفتی تو فکر، حتما شما هم پا به پای خانمت این چیزارو پشت سر گذاشتی، هورمون هاشون جابهجا میشه و آدم نمیفهمه چی میگه! دختر از پشت محکم کوبید روی شانه او:- کی هورموناش جابهجا شده! خب برام جالبه بدونم کار این آقا چیه! حرف بدی که نمیزنم، ها؟ نکنه فروشنده لباس سیاری؟؟ البته کسی پیدا نمیشه بخواد بابت این لباسها پولی بده.حسام گفت :- من خشکشویی دارم، یعنی داشتم، اینا هم لباسهاییه که مشتریها دیگه نیومدن دنبالشون. دختر گفت :- خشکشوییتون تو شهرک اون بالا بود؟ حسام جواب داد:- نه! الان دارم میرم به آدرسی که به شوهرتون نشون دادم یکی از این لباسها را برسونم دست صاحبش. خانم نراقی تنها کسی بود که از بین لیست مشتریها توانست پیدایش کند. آنها هم مثل مشتری های دیگر که لباسهاشان را فراموش کردهبودند از آن محله نقل مکان کرده و به خارج از شهر رفتهبودند، اما حسام توانستهبود شماره تلفن جدید آنها را از همسایهشان بگیرد. آقای نراقی زمینگیر شدهبود اما خانمش گفتهبود آن کت و شلوار فلانل میتواند دوباره او را سر حال بیاورد. پسر گفت :- عجب آدمهایی پیدا میشن! من اگر جای شما بودم، بی خیال این لباسها میشدم! میرفتم دم یک مدرسه و میشدم راننده سرویس! اونجوری یک درآمدی هم به جیب میزدم. دختر سرش را از دریچه کابین پشتی جلو آورد و گفت:- ولی اگر من جای این آقا بودم، همین طوری دوره میافتادم دنبال صاحب این لباسها! اونطوری در ازای این همه وقتی که برای رسوندن این لباسها خرج کردم پول خوبی میخواستم! مرد جوان برگشت رو به دختر:- فکر بدی هم نیست! حتی میتونی حراج لباسهای دست دوم راه بندازی. حسام داشت خسته میشد صدای وزوز تلویزون را به یکی به دو کردن با آنها ترجیح میداد، تازه دیگر مجبور نبود جواب پس بدهد یا به راهکارهای احمقانه آنها گوش کند. گفت:- نمیفروشمشون! اومد و صاحب هاشون رو پیدا کردم! دختر زد زیر خنده ، به نظر میآمد شوهرش از رفتار او خجالت کشیده، چند بار آرام صداش کرد، اما دختر ساکت نشد، گفت :- آخه خنده دار نیست؟ آره آقا شما آدم خوبی هستی! نسلت نسل آدمهای درستکاره! پسر به بیرون چشم دوختهبود. همان طور رو به پنجره گفت:- ما پیچ بعدی ، جلوی اون شهرکه پیاده میشیم. دستت درد نکنه.
پیچ بعدی نگه داشت. شکم دختر از موقعی که سوار میشدند بزرگتر به نظرش رسید. با هیچکدام دست نداد. به محض اینکه پیاده شدند، گاز داد و رفت. پنج شش کیلومتر که راند رسید به محلهای که در آدرس نوشته بود. ماشین را گوشهای پارک کرد،کت و شلوار را با آدابی خاص از رخت آویز جدا کرد و انگار شیء مهمی را حمل میکند، آن را روی دو دستش گرفت. زنگ در را که فشار داد، صدای زنی از او خواست تا منتظر بماند. زنی که به نظر میآمد چهل و اندی سال بیشتر نداشتهباشد در را تا نیمه باز کرد و گفت:- بفرمایید شما؟ حسام کت و شلوار را که روی دستهاش خوابانده بود به طرف زن گرفت و گفت:- از خشکشویی سپید اومدم، با خانم نراقی حرف زدهبودم. کت و شلوار شوهرشون رو آوردم. زن از لای در بیرون آمد :- چی؟ خشکشویی سپید کجا بوده؟ حسام دستهایش را جمع کرد:- پریروز زنگ زدم ، کت و شلوارشون خیلی وقت بود موندهبود اونجا نیومدن بگیرن، ما هم دیگه مغازه رو فروختیم. چهره زن برافروخته شد، در خانه را بست و چند قدم از آن دور شد ، حسام هم ناچار دنبالش رفت :- آقا ! پدر من از کمر به پایین نمیتونه تکون بخوره! کت و شلوار میخواد چی کار کنه؟ حسام کت و شلوار را انداخت روی شانهاش:- مادرتون گفتن بیارمش! زن گفت :- شما با حرف یک پیرزن پاشدی تا اینجا اومدی؟ مادر من اسم بچههاش یادش نمیاد برو دنبال کارت. من بعید میدونم حتی این کت و شلوار پدرم باشه. زن داشت به سمت خانه میرفت، حسام همانجا ایستادهبود و نگاهش میکرد، یک مرتبه گفت :- خانم! یک لحظه! زن برگشت و از وسط راه گوش تیز کرد. حسام گفت:- شما یک لباس شب یشمی نمیخواین؟جنسش از ساتنه! اتو زده تو ماشینم هست. پوست زن سفید بود و قد بلندی داشت، پیراهن به تنش مینشست. زن سرش را تکان داد، گفت:- معلومه خیلی وقت اضافه داری و رفت . حتما فکر میکرد او دیوانه است. مردی که دوره افتاده و لباسهایی که روی دستش باد کردهاند را بین مردم پخش میکند.
کت را از توی کاور بیرون کشید و آن را پوشید. آستینهای کت برایش کوتاه بود اما خوب گرمش میکرد، میتوانست آن را به پیرمردی که روزهای هفته برایش مهم بود بدهد اما منصرف شد.راه برگشت سرازیری بود و راحت میتوانست تا ته خط براند و برای هیچ کس ترمز نکند. کمی بعد برف شدت گرفت و برف پاکنها آن قدری جان نداشتند که آن همه برف را کنار بزنند. او هر چند ثانیه یک بار دستش را بیرون میبرد و با کهنهای میکشید روی شیشه جلو. اما به پای سرعت بارش برف نمیرسید. ماشین را کنار زد. از توی آینه به کابین پشت نگاه کرد، میخواست تلویزیون را روشن کند، چشمش به دستگیره بالای پنجره افتاد. کفشهای آنگینه آنجا نبود، شاید گرهشان باز شده و افتادهبودند کف کابین. همه اتاقک پشت ون را زیر و رو کرد اما پوانتها پیدا نشد. چند بار تا به حال چهره آنگینه را وقتی کفشهای جوانیاش را به او میرساند تصور کردهبود. صورت او را هنوز جوان میدید، فقط کمی جا افتادهتر، شاید دو خط گوشه لبها یا روی گردن که آن هم اگر لاغر نبود شاید به چشم نمیآمد. لحظهای او را در همان لباسی دید که به زن پیشنهاد کردهبود، شرمنده شد. او بارها با آن لباس با آنگینه رقصیدهبود ، فقط چون زن کمی قد بلند بود فکر کرد شاید توی آن لباس راحتتر باشد و انگینه مجبور نشود هر بار دم لباسش را که روی زمین میکشید یا موقع رقص به پاهایش گره میخورد با دست بگیرد. تلویزیون را روشن کرد. صدای خش خش بلند شد. کانالها را عوض کرد اما چیزی عوض نشد. میتوانست گوشی تلفنش را روشن کند و از کسی کمک بخواهد. بعد هم ماشین را میفروخت و از شرش خلاص میشد. اما نشست روی صندلی، کنار رخت آویز و به وزوز گوش سپرد.
ون فولکس مدل ۷۷ گوشه یک جاده پارک شده و داشت زیر برف مدفون میشد. نزدیکش که میشدی صدای خش خشی خفیف به گوشت میرسید. صدایی شبیه به ساییده شدن یک پارچه فلانل به ساتن.
۲ نظر
– – زبان داستان خوب و روان است…
– افکار مرد توسط راوی خوب بیان می شود..مثلا رقصیدن با لباس های زنانه ای که مشتری ها می آورند به خشک شوی. .
– کمی توصیفات با مولفه های فرهنگ ما نمی خورد… رقص باله با جنس مخالف… اسم بردن زن یا ناموس پیش غریبه ها ( ستاره)… صحبت درباره ی حامله بودن همسر و جزییات آن با مردی غریبه…
– رفتار زن و مرد جوان مسافر خوب بیان می شود. هر چند لحن و شوخی های زن جوان، مردانه و لاتی است…بشکن زدن و شوخی هایش با مردراننده…
انتهای داستان خیلی یک دفعه سینمایی و شعاری می شود… ماشینِ خشک شویی که زیر برف داردمدفون می شود..
– موفق باشید.
تا حدودی یادآور سبک و سیاق دلپذیر فلانری اوکانر. اگر قصهی من بود بین نوشتن و بازنویسی چند تا قصه از اوکانر میخواندم.