کاسهی چشمم درد گرفته، نور ماشینها میپاشند روی شیشهی خیس وقطرههای باران، پرنورترش میکنند و مثل نیزه فرو میروند توی تخم چشمهایم. پلکهایم با عبور هر ماشینی باز و بسته میشود، رانندگی در شب برایم ممنوع است.شب کوری میراث باباست.
آن شب که تلفن ماموریت فوری به تهران را زدند و شبانه بار و بندیلمان را جمع کردیم و زدیم به جاده- همین جاده بود به گمانم… حالا کمی عریضتر شده و آن پیچ و خمها که دلپیچه میآورد نیست و درختهای دور و برش تنکتر و خط کشیها پررنگتر و تیرهای برق پرکابلترشده، اما برق آسفالت باران خورده و بوی دود پنهان توی هوا و صدای زوزهی کفتارهایش همین بود با این تفاوت که جاده قبلا از وسط شهرها می-گذشت و حالا از بیرون شهرها و فقط تابلوهایشان در خروجی بزرگراه دیده میشود- آن شب هم، ماشین آرام آرام تکان میخورد و صدای هن و هن موتور ماشین که جان میکند تا شیب ملایم جاده را بالا برود مثل لالایی، چشمهای خسته مامان را گرم کرده بود، ازصندلی عقب دیدم که سرش تلوتلو میخورد و چشمهایش با هر تکانی نیمه باز میشود، بابا هم از گوشه چشم دیده بود لابد که صدای فریادش شیشههای پیکان را لرزاند که حالا چه وقت خواب است، نمیفهمی که کورم و ماشین و حیوان و آدم را تشخیص نمیدهم، مامان هیچ نگفته بود. دیده بودم یا خیال کردم از زیر گره روسری دیدم که آب دهانش را قورت داد و سیب گلویش جابجا شد، برگشت و اورکت سنگین بابا را رویم کشید، دستهایش مثل دو قالب یخ بود. چشمهایمان در سیاهی مطلق ماشین همدیگر را پیدا کردند و برق اشک را تویش دیدم. رویش را برگرداند و مستقیم و بیحرکت جاده را پایید تا روشنایی روز٫ پیشانیام را به شیشه چسباندم تا خنکیاش خواب را از سرم بپراند تا اگر مامان هم حیوان و آدم را در سیاهی شب تشخیص نداد جورش را بکشم. با دودست فکم را نگه داشتم تا صدای بهم خوردن دندانهایم حواس بابا را پرت نکند. بخاری ماشین خراب بود و از درز درها سوز باد مرطوب تا مغز استخوان را میلرزاند، اورکت بابا را آرام آرام تا زیر گلویم بالا کشیدم.
به هر خاطره کودکی سرک بکشم فریاد بابا هست که خاطرهها را بلرزاند. گاهی دور هم که جمع میشویم بعد هر خاطرهای یکیمان بغض میکند و میگوید چقدر جایش خالیست، اما همه میدانیم که جایش خالی نیست، بیشتر از همه مامان که معلوم نیست بالاخره کی میخواهد رخت بیوه دلتنگ را از تنش بیرون بیاورد و پرده را بیندازد و اعلام کند که نمایش تمام شد. از خاطرهها، فریادها و تشرها و انگشت اشاره استخوانیاش را که در هوا میچرخید و مثل لوله تفنگ شکاری سمت کسی اشاره میرفت حذف میکنیم و جایش لبخند و تذکر مهربانانه میگذاریم و با خیال پدری که میتوانست باشد و نبود دل خوش میکنیم.
خوابم گرفته، پلکهایم سنگین است. شیشه ماشین را میکشم پایین، باران همیشه کج گیلان میخورد به پیشانیام و موهایم را میچسباند به سرم. از توی آینه به صورتم نگاه میکنم ، انگار کسی با مداد خط کشیده باشد رویش تار موهای جدا افتاده از هم از کاسه سر تا پیشانی،مورب و درهمبرهم چسبیده به صورتم. موهای خیس و چسیبیده، پیشانی کوتاهم را کوتاهتر کرده، پیشانی کوتاه ارث مامان است.
هوا روشنتر شده و ابرهای خاکستری نزدیکتر به زمین به نظر میرسند. تابلوی خوش آمدید شهر از پشت مه اول صبح پیدایش میشود. رنگهای سبز تابلو شره کرده توی سفیدیهای اسم شهر. آن وقتها تابلوی به این بزرگی نداشت. خیابان ورودی شهر هم به این عریضی نبود، باغهای پرتقال و نارنج دو طرف جاده بوی شور دریا را از بین برده، شهر بوی بهار نارنج میدهد.
هوس پرتقالهای خونی آبدار را کردم، هیچ جای دیگری پیدا نمیشود. کوچکاند و آبدار و نارنجی پوستشان به سرخی میزند. از همان شب اوایل پاییز که حتی بابا تا صبح امان نداد مامان پروندهی مدرسهام را بگیرد، دیگر به این شهر نیامدیم. شهر ممنوعه باشد انگار، همه طعمها و بوها و رنگهای شهر در همان شب توی ذهنم یخ زد. بعد از مرگ بابا، مامان هم زیر بار سفر به اینجا نرفت، گفت هیچکس آنجا ما را نمیشناسد، بشناسد هم دلتنگمان نیست. من اما همیشه دلتنگ باغهای پرتقال و دریا و ساحل آرامش بودم. جمعهها اگر هوا خوب بود و بارانی نبود، بقچه غذا به دست کنار ساحل بساط میکردیم و پایی به آب میزدیم. گاهی بابا هم میآمد اگر ماموریت نبود و از این جلسه و دادگاه به آن یکی نباید میرفت.
آن روزهای آخر، پوست و استخوان چسبیده به تخت بیمارستان، لبهای ترکخوردهاش را به آرامی تکان داد و گفت هیچچیز از زندگی نفهمیدم عطیه، مامان فقط نگاهش کرد. از پشت سر مامان گردن کشیدم و گفتم ما هم. سرش را از بالش به زحمت کمی بلند کرد تا با چشمهای بیرمق اما خشمگینش زل بزند توی صورتم. از اتاق رفتم بیرون. اما نگاهش انگار سنجاق شده باشد به پلکهایم با من آمد بیرون و هر از چندگاهی شبها از خواب بیدارم میکند. به مامان گفته بود چه شد که برای این بچهها شدم هیولای دوسر، چند بار کتکشان زدم یا فحششان دادم که فاصله میگیرند و مثل بسمالله برای جن تا میبینندم در میروند. مامان گفت تو هیچوقت نبودی؛ نه که هیچ وقت نباشی مثل آدمهای توی اخبار بودی برایشان، یک نوبت میآمدی، آن هم با موعظه و میرفتی تا موعظه بعدی.
صدای اذان از مسجد جامع شهر بلند است و شهر آرام آرام از خواب بیدار میشود. مامان گفته بود چند کیلو میوه یا خرما بخرم و در قبرستان پشت مسجد برای بابا خیرات کنم، خودش به هر شهری که میرفت این کار را میکرد، به خیالش با چند کیلو خرما و میوه و خیرات کردن، روح بابا به آرامش میرسد. میرسم به میدان وسط شهر، تغییر خاصی نکرده تابلوی مغازهها پررنگ و لعابتر شده و بعضی ساختمانها بیقواره سر به آسمان کشیدهاند و آبنمای میدان با فشار بیشتری آب را به آسمان میپاشد و سرازیر میشود به داخل حوض و سنگهای دورش دیگر سیاه نیستند، مرمر سفیدند که خزهها سبزشان کردهاند. ماشین را کنار ساختمان شهرداری پارک میکنم روی دیوار دکهی کنارش نوشته ویلا، اجاره، ساحل، کلیه امکانات. گِل پیادهرو به کف کفشم چسبیده و سنگینش کرده. نمیشود قدم از قدم کند. کف کفش را میکشم روی لبه جدول تا گلش کنده شود. با کلید به شیشه دکه میزنم و پیرمرد ریزهای در را باز میکند.
– امری داشتی خواهری؟
این صدای خشدار و این لفظ و لهجهی آشنا دستم را میگیرد و میبرد به کوچهی باریکمان در مرکز شهر. لابد خراب شده در این سالها، مثل خیلی از خانههای قدیمی این دور و بر.
-یه ویلا یا خونه جمع و جور میخوام، همین دور و بر، تو خیابون دشستانی باشه بهتر، برای دو روز٫٫٫
– نداریم که خواهری… تعطیلات بود همه اجاره رفته. گران هم رفته.
گران را غلیظ و با تاکید میگوید.
– یه اتاق هم باشه من مشکلی ندارم، تا هر قدر اجاره که شما بگید و عرف این روزهاست.
یک سر دیگر از پشت سر پیرمرد میآید بیرون و میگوید. بفرما تو آبجی بیرون سرده. انگار برادر باشند، هر دو کوتاه و ریزه با جلیقهی خاکستری و کلاه بافتنی لبهدار مشکی. یکی چشمها و موهایش رنگ جلیقهاش و آن یکی قهوهای با شکم کمی برآمده وچشمهایی که شبیهتر است به انتظاری که از چشمهای یک بنگاهدار دارم.
-تنهایی خواهر من این وقت صبح؟
عطر چای تازهدم روی چراغ حالم را جا میآورد. چند استکان و نعلبکی لبپَر حاضر به یراق منتظر لبریز شدنند.
-بله، من بچه همینجام، خونهمون تو کوچه دشستانی بود. چند سال قبل کوچ کردیم رفتیم ، ماموریت کاری برام پیش اومد این اطراف… دلم هم تنگ شده بود برای شهر، اومدم سر بزنم.
توضیحات اضافه میدهم تا دلشان را نرم کنم و فکری به حالم کنند، جملاتم را میکشم و شلتر حرف می-زنم تا تهلهجه گیلکی بگیرد و آشنا به نظر بیایم. خباثت پنهان!
چشم قهوهای سر پایین انگار بخواهد تیری در هوا بیندازد میگوید ویلای آقای احمدی خدابیامرز هست،کلید پیش منه، وراث گذاشتن برای فروش منتها کسی نخریده هنوز٫٫٫
چشمخاکستری بُراق بر میگردد سمت برادرش وگیلکی چیزهایی میگوید که من درست متوجه نمیشوم، گوشم انگار زنگار گرفته باشد فقط بعضی از کلماتشان را به مغزم میفرستد، میفهمم که مخالف است و زیر بار نمیرود. بگو مگویشان بالا میگیرد و یادشان میرود من کنار در سر پا ایستادهام. دستهایم یخ زدهاند به هم میمالم و از صدای اصطکاکشان بر میگردند سمت من.
– جای دیگه رو هم سر بزن خواهری، ایشالا پیدا میکنی، همین شهرهای دورو بر…
– همه جا رفتم حاج آقا…
دروغ میگویم. هر جا بروم همین بساط است، میدانم. بیخوابی کلافهام کردهاست. فقط میخواهم سرم را بگذارم روی خنکی بالش.
– منم جای دخترتون، کلید ویلای همین آقای احمدی رو بدین بهم پولش هم مهم نیست.
– به دین به مذهب اگر دختر خودم هم بود نمیدادم خواهری. دم قبرستانه اونجا. چشم صد تا جوون شب و روز از زمین تا آسمون اونجا سرگردونه. امروزم که پنج شنبه، میان زیارت قبور.
– من از قبرستون نمیترسم حاج آقا، کارم اصلا با مردههاست توی پزشک قانونی، اومدم ماموریت برای همین مردهها، بعد ازشون فرار کنم؟
دوباره سر آن یکی برادر از پشت پیدا میشود که میگوید اصلا قبرستان کجا بود خواهر من، الکی چو انداختن اونجا آدم دفنه. اگر هم بود دریا شست برد… والسلام… زمین ساحل سسته، مرده نگه نمیداره تو خودش. اگر بود تو این سی چهل سال یه چیزی بیرون میومد. بعدشم چه پنجشنبهای، مردم به مردههای نام و نشون دارهشون سر نمیزنن بعد به اینا سر بزنن…
راست میگوید، بعد از چهلم بابا هر بار به بهانه کار و خستگی از سرقبری رفتن در رفته بودم.
چشمهای خاکستری برادر بزرگتر از خشم سرخ میشود، شبیه آسمان در آستانه رعد و برق. چیزهایی میگوید که باز نمیفهمم، وقتی عصبانی میشود زبانش میگیرد و این کار را برای گوش فراموشکار من سختتر میکند. دیگر با برادرش حرف نمیزند، سیگار را آتش میزند و رو به من می-گوید:
– بیشتر از سی ساله کسی اونجا زندگی نکرده خواهری، خود دانی فردا نیای گله کنی اونجا چنینه و چنانه… وقتی طوفان میشه، دریا ماهیها رو پس میزنه به ساحل، ماهیگیر که دنبال نونه برای سیر کردن شکم زن و بچهش پاشو نمیذاره اونجا ماهیهای دم ساحل رو جمع کنه، تو ساحلهای دیگه یقهگیری میشه برای چند تا دونه ماهی بین صیادا، اونجا اما سوت و کور…
چشم چپش از آن یکی کوچکتر و افتادهتر است، انگار مشت خورده باشد و عصبهایش هیچوقت برنگشته باشند به روز اول.
– وا بده آقا حرفهای مردمو… هرچی ساکت تر بهتر… اعصاب آرامتر… یک ماه پیش هم من خودم کارگر بردم اونجا رو تمیز کردم تا برای فروش آماده باشه ، برق میزنه از تمیزی الان … ، دل نگران نباش خواهر من. امن هم هست، همهی پنجرهها حفاظ آهنی داره، خدا رو چه دیدی شاید اصلا قسمت خودت بود خریدیش.
دلم میخواست حرف برادر چشمخاکستری را زمین نمیانداختم و نمیرفتم اما کلید را گرفتم، نمیتوانم تا فردا صبح آواره خیانها باشم، بیخوابی امانم را بریده. چشم قهوهای با من میآید تا راه را نشانم دهد، برادر بزرگتر اما دمغ زیر لب خداحافظی میکند. از اینکه سر صبح اوقاتش را تلخ کردهام عذاب وجدان دارم.
از دکه که بیرون میآیم، زنهای روستایی را میبینم که چادرشب به کمر آن طرف میدان بساط کردهاند و زنبیلهای پرتقال و نارنج و مرغ و خروس زنده را چیدهاند جلوی پایشان و با آواز، مشتری صدا میزنند و بازارگرمی میکنند. یادم میافتد پنجشنبهها اینجا “روز بازار” است.
از پیرمرد عذرخواهی میکنم و به هوای خریدن پرتقالهای خونی به سمت بساط زنها میروم. آب دهانم راه افتاده. نزدیک که میشوم هرکدامشان با لفظی صدایم میکنند و زنبیلهایشان را نشانم می-دهند. عطر سبزیهای محلی باران خورده مستم میکند. کنار زنبیل پرتقالها میایستم و زن با صورت سرخ و سفید خندان تعریفشان را میکند. میگویم پرتقال خونی میخواهم، روی خونی تاکید میکنم. انگشت شصت گوشتیاش را با یک حرکت فرو میکند توی پرتقال و پوستش را میکند و پرههای سرخش را یکی میگذارد دهان خودش و چندتایی را میآورد نزدیک دهان من. آب پرتقالها درآمده اما طاقت نمیآورم و دهانم را باز میکنم و میبلعمش. میوه بهشتی همین پرتقالهای خونی-اند باقی شوخی است. میگویم همه زنبیل را میخرم و زن کیف میکند و دندانهای یکدرمیان افتادهاش از لای لبهای کوچک باریکش میزند بیرون و برایم با حوصله توضیح میدهد که پرتقالهای باغ “سیبخانم” اینجا ورد زبان همهاست. به پوست پرتقال نگاه کن، اگر صافتر بود و پررنگتر و روی پوستش رگهای سرخ تیره داشت خونی است اگر نه خونی نیست و دارند سرت را کلاه میگذارند.سر تکان میدهم که یعنی فهمیدم. پرتقالها را که میریزد توی کیسه سینههای بزرگش آویزان میشوند و گردنبند طلا از زیر یقه بیرون میآید و توی هوا تاب میخورد.کیسه را از دستش میگیرم، لحظه آخرچند تا نارنج هم میچپاند تویش و میخندد و چالهای روی گونهاش عمیقتر میشوند میگوید با ماهی خیلی میچسبه. میخندم و دستم را به نشانه قدرشناسی و خداحافظی توی هوا تکان میدهم و به سمت ماشین میروم. پیرمرد به ماشین لم داده و با ناخن لای دندانهایش را تمیز میکند و من را میپاید. کیسه پرتقال را از دستم میگیرد، ماشاللهیی میگوید و کیسه را در صندوق میگذارد. سوار ماشین میشویم و میدان را دور میزنیم و مستقیم خیابان را بالا میرویم تا از جاده فرعی به سمت ساحل برویم. جاده آسفالت نیست و لاستیکها جابهجا در گودالهای آب میافتند و گِل را به اطراف میپاشند و ماشین تکانهای شدید میخورد، حالت تهوع میگیرم و طعم پرتقال توی دهانم ترش میشود.
چانهاش گرم شده و تمام راه از مزایای ویلا میگوید و تاکید میکند که زیر قیمت منطقه می-فروشندش و اگر قصد خرید دارید بهتر از این گیرتان نمیآید.
خوابم میآید و مدام خمیازه میکشم. باران تندتر شده و برف پاککن زورش به هجوم قطرههای آب نمیرسد.
پیرمرد گفته بود چشم جوانهای مردم از زمین به آسمان این ساحل سرگردان است، چطور ساحل قبرستان شده؟
آن سالها این ساحل، بادبادکهای رنگی داشت و گاریهای کوچک آلبالو- اخته و مامان که گردی صورت سفیدش در آبی دریا مثل مروارید میدرخشید و بابا که اگر میآمد زیر آفتاب دراز میکشید و تلافی همه بیخوابیها و خستگیهایش را در میآورد و خیلی چیزهای دیگر داشت که یادم نمیآید اما هر چه بود جای مرده و جنازه نبود، جای بچههایی بود که دنبال هم میدویدند و خیس میشدند و به هزار جانکندن ماسههای چسبیده به تن نمدارشان را تمیز میکردند و مادرانی که حولههای رنگی به دست، پاسدار تنشان میشدند در مقابل چشمچرانیهای بازیگوشانه باقی بچهها تا لباسشان را عوض کنند.
– مگه قبرستون شهر پشت مسجد نبود، عوض شد جاش؟
– آفرین خوب شهر رو میشناسیها… دندانهای زرد کدرشده از دود سیگارش بیرون میزند.
– راهی که شدم مامانم جاش رو یادآوری کرد، گفت برم خیرات بدم…
– آفرین، خدا قبول کنه… اون هست…اصل قبرستون همونه. اینجا را خیلی سال پیش، سن شما قد نمیده… گفتن یه شب شبانه جنازه آوردن دفن کردن. اصلا کی گفته معلوم نیست. راست و دروغش هم معلوم نیست. به چند تا از مادراشون بیتابی میکردن اینجوری گفتن.
– یعنی از جنگ آورده بودنشون؟
– نه خواهر من… جنگیها رو که میبردن همون پشت مسجد. جا دارن برای خودشون، جای مخصوص…جسارته گفتین اینجا بزرگ شدین نام ابوی چیه؟ چون شهر کوچیکه همه رو ما می-شناسیم، قدیمی هم هستیم، تعریف نباشه سرشناسیم، اسم ما رو بگید ابوی هم میشناسه حتما…
– بابا دو سال پیش فوت کردن، ما خیلی سال پیش از اینجا رفتیم… فکر نکنم کسی دیگه ما رو بشناسه.
– آخی… خدا رحمت کنه، یتیمی خیلی سخته… گفتی خدا بیامرز نامشون چی بود؟
– حاجتی، داوود حاجتی.
یک جوری توی صندلی جابجا میشود که انگار تا حالا روی سوزن نشسته بود، آرام و قرار ندارد، شیشه ماشین را میدهد پایین مثل اینکه بخواهد از آن حفره در برود، سرفههای کوتاه کوتاه میکند تا نفسش جا بیاید، صدای خس خس سینهاش توی سرم میپیچد. راه فراری نیست باید تا دم ویلا من را برساند و بعد پا بگذارد به فرار. بوی دریا از پنجره میزند توی ماشین. دریا بوی ماهی مرده می-دهد، آبی نیست، رنگ خاکستری آسمان را دارد. سا حل هم خلوت و خالیست ، هیچ نشانی از آن رنگها و بوهای گذشته ندارد.لاستیکهای ماشین توی ماسههای باراندیده گیر میکنند و تکان نمی-خورند. پا را میگذارم روی پدال و تا میشود گاز میدهم، ماشین زوزه میکشد و به زحمت از ماسه-ها کنده میشود، پیرمرد انگار لال شده باشد با اشاره دم ویلای زهوار در رفتهای که جابهجا سیمانِ دیوارهای خزه بستهاش ریخته است نگهم میدارد. مامان گفته بود اینجا کسی دلتنگ ما نیست، اما فکر نمیکردم داوود حاجتی بعد از مرگش هم زبانها را بند بیاورد. لب گور هم کوتاه نیامده بود و زبان من را هم با آن نگاه خشمگین بی رمقش بند آورده بود و از اتاق روانه کرده بود بیرون. از ماشین پیاده میشویم، پس کجاست قبرستان؟ ساحل خالیست، حتی خالی از کیسههای زباله سرگردان یا پوست تخمه و پوشک بچه فقط جابهجا سفیدی استخوانهای ستون فقرات شکننده ماهیها، ساحل یک دست تیره راروشن کرده است. متروکه است، انگار این یک تکه از ساحل خزر را بریده و انداخته باشند دور تا دست کسی بهش نرسد.
کلید را از جیبش درمیآورد، باران بند آمده. با گوشه لب سبیلهای زرد شدهاش را میجود و این پا و آن پا میکند تاچیزی بگوید اما پشیمان میشود. زودتر از من وارد خانه میشود و سمت شومینه می-رود تا روشنش کند. چمدان و بارانی و کیسه پرتقال به دست وارد خانه میشوم. شباهتی به تصوری که از فضای ویلای دارم ندارد. خانه قدیمی کوچکی است با دیوارهای زرد شده از رطوبت. تقریبا خالیست. یک دست مبل چرم قهوهای که جابهجا جر خوردهاست و قالی کهنهی رنگ و رو رفتهای که بید حاشیههایش را خورده، افتاده روی زمین وسط مبلها. درِ چوبی دستشویی شکم کرده و بسته نمیشود و بوی فاضلاب با بوی سیگار کهنه شده روی لباس پیرمرد و بوی نای مانده توی خانه قاطی میشود و دلم را بهم میریزد. پرده ضخیم زرشکی خانه را تاریک کرده، به زحمت با هر دو دست میکشمش کنار، میل پرده زنگ زدهاست و گیرهها توی ریل به سختی حرکت میکنند،پرزهای سرخ پرده میچسبند به دستم، پنجره را باز میکنم حالا صدای موجها در خانه خالی میپیچد و به در و دیوار میکوبد و از در نیمهباز خانه بیرون میرود. نایلون پرتقالها را به آشپزخانه میبرم و شیرآب را تا آخر باز میکنم. هوای مانده توی لولهها، آب را با صدا و به شدت خارج میکند، می-گذارم آب گلآلود برود توی چاهک و بعد پرتقالها را میریزم توی لگن ظرفشویی و دانه دانه زیرآب دست میکشم به پوست صاف نارنجی و رگههای سرخشان. آب یخ است و تیزیاش پوست دستم را میبرد. همینها را میبرم قبرستان برای خیرات، بیشتر از خرما به مردم میچسبد. چشمهایم سنگین است، خوابم میآید، روی پاهایم بند نمیشوم. مرد صدایم میکند، سفارش میکند حفاظ در را ببندم و حواسم به آبگرمکن باشد که درجه رویش از هفتاد بالاتر نرود وگرنه سرریز میکند و خانه را آب داغ میبرد، دوده آبگرمکن دستهایش را سیاه کرده، خداحافظی مختصری میکند، حالا او را هم مثل برادرش دمغ کردهام، تشکر میکنم پول را میگیرد و نشمرده میگذارد توی جیبش، در را میبندد و میرود. از شدت بیخوابی رگ چشمهایم متورم شده شبیه خطهای سرخ روی پرتقالها. صدای ترق تروق سوختن چوب هم به صدای موجها اضافه شده. پنجره را میبندم، دستی به حفاظ زنگزدهاش میکشم، هنوز محکم است و میشود رویش حساب کرد. مبل را میکشم جلوی پنجره نزدیکتر به شومینه تا هرم گرما یخ استخوانهایم را باز کند. چمدان را باز میکنم و کیسه نایلونی تمیز را برمیدارم و به آشپزخانه میروم و از توی سینک، پرتقالهای خیس را میریزم تویش. کابینتها خالیاند و درهایشان چند تا در میان باز است. روی کاشیهای دیوار، نزدیک اجاق سه میخ پشت هم توی دیوار فرورفتهاند، جای آویز شیشههای ادویه بودند یا شاید ملاقه و کفگیر. مامان عکس رنگی پرسنلی بابا را قاب کرده بود و داد دستم وگفت یک جای خوب پیدا کن که بزنیمش به دیوار تا جلوی چشممان باشد، گفتم دوست ندارم مردهها اینجا هم جلوی چشمم باشند، ناراحت شد. تابلو را با غیظ از دستم کشید وگفت پدرت با باقی مردهها فرق ندارد؟ دلت مثل سنگ شده، میترسانی آدم را.
صدای در میآید. کیسه پرتقالها را میگذارم دم در تا یادم نرود بدهم دست مردم. در را باز میکنم. پیرمرد هنوز نرفته، سرش را پایین انداخته و دوباره این پا و آن پا میکند، از چتر توی دستش قطره-های آب چکهچکه میکند. از ذهنم میگذرد شاید دستشویی لازم دارد. با دست کرکهای روی جلیقهاش را میکند و میریزد زیر پایش. سرم را تکان میدهم که یعنی بگو، خستهام میخواهم بخوابم. زبان باز میکند بخار دهانش مثل مه خطوط صورتش را کمرنگ میکند.
– جسارته خانم حاجتی، بعد از ظهری اگر کسی اومد اینورا…دم ساحل… شما خودت رو معرفی نکن…
فکر میکنم صدای قلبش را میشنوم، خیلی بیشتر از شصت تا در یک دقیقه میزند و انگار با سرعت بیشتری خون را پمپ میکند توی رگهایش. سرخ شده. حتی دستهایش هم سرخ است از خجالت، چشمهایم میسوزد، چشمهای بابا از پشت پلکهایم بیرون آمده و زل زده به پیرمرد و زبانش را بند آورده، عقب عقب میرود، در را رها میکنم، باد میکوباندش توی تصویرپیرمرد که از در فاصله میگرفت.
روی مبل ولو میشوم و خودم را آنقدر مچاله میکنم تا زیر بارانی جا شوم. صندلی از رطوبت خیس است، میلرزم، به این زودی حرارت آتش، این دیوارهای خیس زرد شده از رطوبت اینهمه سال را خشک نمیکند. داغ میشوم و میلرزم. چشمهای بابا از پشت پلکها میخزند توی مغزم و ولوله بر پا می-کنند. آرام نمیگیرند یکجا. میروند دم پنجره و میایستند کنار چشمهایی که از زمین به آسمان سرگردانند. از گوشه قاب پنجره پرهیب زنی آرام آرام به سمت دیگرش حرکت میکند، انگار به زور خودش را صاف نگه داشته تا قوز پشتش کمتر به چشم بیاید. کنار سنگ کوچک نشان شدهی سیاهی چمباتمه میزند. چادر از سرش لیز میخورد و آرام میافتد روی شانههایش، باد موهای بافتهی افتاده روی سینهاش را تاب میدهد. دامنش را پهن میکند و دانه دانه با گوشهاش صدفها را از ماسههای خیس پاک میکند و سفید و درخشان مینشاندشان دور سنگ سیاه کوچک، باد دامنش را از روی زمین بلند میکند و گلهای درهمبرهم سرمهایش به سیاهی میزند. چتر بر میدارم و میروم بگیرم بالای سرش، خیس آب است. تا دررا باز میکنم کیسه پرتقالها از روی دیوار لیز میخورد و پرتقالهای سرخ توی اتاق قل میخورند.در را میبندم چشمهای بابا را جا میگذارم پشت پنجرهی خانه.
رنگ آسمان سیاه است. باد قطره های درشت باران را شلاقی به صورت میکوبد، چشم چشم را نمیبیند. موجها خودشان را میکوبند به ساحل و ماهیهای زنده را پرت میکنند به اطراف.
مرا نمیبیند انگار، زیرلب آواز میخواند. صدایش میکنم، سرش را بالا میآورد. چشمهای هوشیارش سیاه است و برای صورت استخوانیش درشت، چتر را میدهم دستش. به گیلکی قربان صدقهام میرود. میروم لب آب.گوشه گوشه ساحل ماهیسفیدها به گل نشستهاند ، با دهان باز، خیره نگاهم میکنند، گاه گداری به سمت آسمان خیز بر میدارند و با شدت بیشتری غلت میزنند توی ماسهها. ماهیها را با دو دست میگیرم و پرت میکنم توی دریا. یکی، دوتا، … ده تا … از رمق میافتم، سرا پا خیس مینشینم روی ماسهها. سر برمیگردانم، موها را از صورتم پس میزنم .حالا سنگهای سیاه بیشتری میبینم که صدفهای سفید دورشان چیده شده. زن تنها نیست، زنان سیاهپوش، چترهای رنگی بهدست، نشسته کنار سنگها، توی ساحل پراکندهاند.
با پشت دست آب دماغم را پاک میکنم و از میان زنها میگذرم و به سمت خانه میروم. چندتایی سرشان را بلند میکنند و نگاهم میکنند و با لبخند به نشان آشنایی سری تکان میدهند. در خانه را باز گذاشته بودم و حالا آستانه در را آب گرفته و خانه دربخار آب داغ کمرنگ شده. در دستشویی را باز می-کنم و آبگرمکن را به زحمت خاموش میکنم. دستهایم را در دستشویی میشویم ،دودههای سیاه قاطی قرمزی خون از کف دستم پاک میشود. تیزی در آبگرمکن دستم را بریده. از توی چمدان باز، حوله را برمیدارم و دستم را و خیسی موهایم را خشک میکنم و دوباره میچپانمش توی چمدان و درش را به زحمت میبندم، پرتقالها را از کف زمین جمع میکنم و دوباره میریزم توی کیسه. حق با پیرمرد چشم خاکستری بود، باید در شهرهای اطراف بگردم و جای مناسب پیدا کنم.
۷ نظر
بسیار عالی بود و واقعا از مطالعه آن لذت بردم.
پایانش با فضاسازیها و توصیفهای عالی متن همخوان نیست.
گویی نویسنده پایانی برای داستانش ندارد. البته، محتملتر آن است که معذوریتهایی وجود داشته است.
توصیفات جذابه و نثر روان… ولی آدم رو گیج و سردرگم میکنه. دوست نداشتم.
– داستان زبان روانی دارد. فضای شمال ایران را خوب نشان می دهد. اما پر از توصیف است و این توصیفات علیرغم گاه زیباییشان، روند داستان را کند و دچار اطناب کرده است. اصطلاحا راوی فربهی داریم.
– علل، منطق و چرایی داستان تا اندازه ای می لنگد:
…دختری که در پزشکی قانونی کار می کند و این همه اصرار دارد به اجاره آن خانه و بعد به این سرعت در رفتن …
قبول کردن دو برادر به فرستادن دختری به آن جا ، در صورتی که در نهایت می شد مردی را بفرستند آنجا…
مشخص نشدن توصیه پیرمرد به دختر که نام پدر را به کس نگوید… در حالی که وقتی دیگران بدانند حتمن دختر هم می داند که پدرش قدیم ها چه غلطی کرده…مثلا عضو جایی بوده؟.. مقام امنیتی بوده؟… جنایتی کرده.؟..
اخلاق بد پدر، هم همنوایی ندارد با روان پیچیده ی آدم ها وآشنازدایی در داستان. اگر پدر دختر، با این اندازه سابقه ی بد و خشن، در خانه خوش اخلاق بود، شاید از نظر داستانی آشنازدایی بهتری محسوب می شد…
– پایان داستان ،هم علیرغم باز بودن،و نوعی تفسیر گونه بودن، داستان را بجایی نمی برد. می توانست این قبرستان یا سابقه ای که در این ساحل بوجود آمده، با کمی تخیل داستانی بیشتر در خدمت داستان قرار گیرد…
– موفق باشید.
«یه شب شبانه جنازه آوردن دفن کردن. اصلا کی گفته معلوم نیست. راست و دروغش هم معلوم نیست. به چند تا از مادراشون بیتابی میکردن اینجوری گفتن.
– یعنی از جنگ آورده بودنشون؟
– نه خواهر من… جنگیها رو که میبردن همون پشت مسجد.»
لابد همینجاهاست که میگویند سانسور گاهی خالق هنر است.
خیلی زیبا بود. قطعا چند بار دیگر هم این داستان را خواهم خواند.
داستان مبهم و گنگ است، چهارچوب داستان باید چفت و بست محکمی داشته باشد، چرا اکثر داستانها اینقدر تلخ و ناامید کننده هستند؟ چرا همه از شنیدن نام پدر این فرد تنفر در دلشان زبانه می کشد؟ شخصیت پیرمردها اصلا جا نیفتاده است، ویژگی های این داستان چیست؟ فقط قاب بندی های روان؟ نوع گویش؟ کشمکش؟ تعلیق؟!!!!
خیلی دوست داشتم داستان رو. یک شب شبانه جنازه آوردن دفن کردن… آفرین