خورشید شصت و چهار سال دارد؛ به روایت سِجِلی که دو سال بعد از تولدش برایش گرفتهاند. سی و پنج سال است در طبقهی دوم آپارتمانی در کوچهی جواهریانِ امیرآباد زندگی میکند. درست یک سال بعد از اینکه شوهر اولش به خاطر اینکه بچهاش نمیشد، طلاقش داد، با شوهر دومش که همسایهی دخترداییاش بود آشنا شد. شوهر دومش، مسعود علائی نژاد، آدم فرهیختهای بود؛ بازنشستهی آموزش و پرورش، عاشق فوتبال و خورهی کتابهای کلاسیک روسی، که در فراغت تمام روزنامهها را میخواند و جدولهایشان را حل میکرد. اگر پا میداد فصل شکار، تفنگ شکاری پدر پدربزرگش را برمیداشت و با دو تا از رفقای قدیمیاش میزدند به جاده و خوش خوشک میرفتند تا شکارگاه قدیمیشان در مشکینشهر. زن اولش سرِ زا مرده بود و هیچوقت حاضر نشده بود بچه را ببیند. خواهرزنش بعد از مراسم ختم گفته بود بچه دختر است و اسم مادرش را گذاشته روی او. خورشید یک بار به روی مسعود خان آورد که این همه سال از مرگ زنش گذشته و حتماً حالا دیگر دخترش، ناهید برای خودش خانمی شده است و شاید اصلاً بهتر باشد برای اینکه دلش آرام بگیرد از خواهرزن سابقش پرس و جویی بکند و خبری بگیرد از او. ولی مسعود خان که از حرف خورشید جا خورده بود گفت هیچوقت نمیخواهد ببیندش. دو سه روز هم رفت توی لاک خودش. خورشید هم دیگر پا پیاش نشد.
مسعود خان تا همین چهار سال پیش به خاطر سرطان پروستات شیمی درمانی میشد. هردویشان میدانستند فایدهای ندارد، ولی در سکوت با هم میرفتند بیمارستان، مطب پزشک، آزمایشگاه و گاهی جلسات گروههای حمایتی بیماریهای خاص. درد که زیاد شد و هردوشان را بیتاب کرد، مسعود خان بی خبر غیبش زد. بعد از سه روز که دل خورشید هزار راه رفت از نگرانی، از پزشکی قانونی زنگ زدند که خورشید برود برای شناسایی یک صورت متلاشی شده با گلولهی تفنگ شکاری. خورشید حاضر نشد چشمهایش را باز کند وقتی ملحفه را کنار زدند. آخر هم از روی وسایل و لباسهایش شناساییاش کرد. پلیسها اول قبول نمیکردند، چون جسد هیچ مدرک شناساییای نداشت. ولی خورشید حلقهی خودش را گذاشت کنار حلقهی انگشت رنگپریدهی دست چپ پیرمرد و هق هق کنان خواهش کرد اجازه دهند جسد ترخیص شود تا برای تشییع جنازه بیشتر از این، آبروریزی نشود. برگهها که امضا شد، ساعت از ده شب گذشته بود. خورشید برگشت خانه. قرصهایش را با یک لیوان شیر خورد. به گربهاش شیر داد. ساعت را کوک کرد و خوابید. فردا صبح قبل از آمبولانس پشت در غسالخانه بود. مسعود خان را که آوردند روی نزدیکترین نیمکت نشست و منتظر ماند تا نوبت شستن شوهرش شود. تمام مدتی که نشسته بود روی نیمکت یخ زده و پشت سر هم اسپری آسم میزد توی دهانش، نگران مونس بود. مونس گربهی سیاه و سفید پیرش بود. خودش هم دقیق یادش نمیآمد چند سال است پیش اوست، ولی مثل بچهی هرگز نداشتهاش دوستش داشت. از اینکه به جای گریه کردن برای مرگ شوهرش نگران مونس بود، احساس عذاب وجدان مختصری داشت؛ مثل قلقلکی بی هوا موقع کشیده شدن دم پشمالوی مونس روی ساق پاهایش؛ هم میترساندش، هم دوستش داشت. اگر مونس نبود که تنهایی جان به لبش میکرد. مسعود خان که یا کلهاش توی کتابهایش بود یا جدول حل میکرد یا تلویزیون میدید. به هرحال بیشتر وقتها صبح تا شب لام تا کام حرف نمیزد. میگفت حرفی که ارزش ندارد نباید زده شود. اینجور وقتها خورشید میرفت توی بالکن و تا مینشست، مونس میپرید توی گودی دامنش تا نوازشش کند. پیش خودش فکر کرد حالا که مسعود مرده، باید بیشتر مراقب مونس باشد و همان لحظه به خودش نهیب زد که باید به فکر مراسم ختم و خبر دادن به فامیل و دوستهای قدیمی مسعود باشد. این، همان لحظهای بود که صدای پیییسِ اسپری آسماش میآمد و بی حواس، هر بار جایی کنار دهان، روی لب بالایی، چانه یا گونههای یخ زدهاش خالی میشد.
یک دسته عزادار تازه نفس آمده بودند پشت در غسالخانه. زن میانسالی به روسری و موها و صورتش چنگ میزد و اسم مردی را صدا میزد. خورشید گوش تیز کرد که اسم مرد را بشنود، ولی همان موقع زن دیگری جیغ زنان جمعیت را کنار زد تا خودش را برساند به در ورودی غسالخانه. مرد چهارشانهای بازویش را گرفته بود و او التماس میکرد که بگذارد یک بار دیگر پدرشان را ببیند. در این کش و قوس چند قدم جلو آمدند و خورشید تازه صورت زن را دید. با اینکه صورتش از گریه ورم کرده بود و گونههایش قرمز شده بود، هنوز زیبا و خیلی جوان بود. خورشید از دور گمان کرده بود زن با آن شانههایش فرو افتاده و کمر خم شده هم سن و سال خودش است یا حتی پیرتر. مرد بالاخره تسلیم شد و خواهرش را رها کرد. زن دوید طرف غسالخانه و مرد ترکید به گریه. خورشید میدانست اگر مرد بتواند تمام لحظههای هفتهی آینده را تا مراسم ختم، به سلامت بگذراند و مدام فکر مرگ را پس بزند، شاید موفق شود در غروب روز هفتم باور کند که مرگ، پدرش را برای همیشه با خودش برده است. خورشید اما مرگ را میشناخت. با آن بزرگ شده بود؛ اول خواهر کوچکش – که اسمش را فراموش کرده بود – از سینه پهلو در پنج سالگی، بعد دایهاش بتول که آنقدر دوستش داشت، از عفونت و خونریزی – که بعدتر فهمید به خاطر سقط جنین بوده – ، چند روز بعد مادرش (که بعضیها میگفتند به خاطر دایه با پدرش دعوا کرده و پدر معلوم نبود با چه، ضربهای به سرش زده )، همان شب مرگ پدر با شلیک گلولهای درست وسط پیشانیاش، بین ابروها ( که بعضیها میگفتند کار داییاش بوده) و مادربزرگ در اثر کهولت سن وقتی تازه بالغ شد. زود ازدواج کرد که از خانهی پر از مرگشان فرار کند. تمام مرگها بیشتر از آنکه غمگینش کنند، عصبانیاش کرده بودند. با مرگ بزرگ شده بود ولی به نظرش گریه کردن برای مردهها احمقانه بود. آنها مرده بودند و گریه هیچ چیز را عوض نمیکرد.
یکی دو ساعت گذشت و خورشید میدانست حتماً نوبت شستن مسعود رسیده. قبل از اینکه از جایش بلند شود، یادش افتاد که برای قبر هنوز کاری نکرده است. صدای دو رگهی مردی آمد:
- خانوم.. خانوم علائی نژاد..
متنفر بود از اینکه به اسم شوهرش صدایش بزنند، مخصوصاً از وقتی پیرمرد کجخلق طبقهی بالا شده بود مدیر ساختمان و به بهانهی گرفتن شارژ ساختمان، جلسهی هیئت مدیره و تقسیم قبض گاز و آب و برق مدام سرک میکشید داخل خانه و همان طور که پشت سر هم او را خانم علائی نژاد صدا میزد، پرههای دماغش را چین میداد و میگفت:
- خانوم علائی نژاد این همسایه جدیدای طبقه پائین هستن.. زن و شوهره.. گمونم درو باز میذارن این گربه شَله میاد تو راه پلهها.. بو گندش همهجا رو برداشته..
و هرچقدر هم در را روی دماغ پت و پهنش میبست از رو نمیرفت که نمیرفت. آخر مونس که شل نبود. سنش زیاد بود و چشمهایش خوب نمیدید. حالا گیرم که شل هم بود، چه دخلی دارد به بوی گند راه پلهها؟ حالا هی میگویند زنها فضولاند. این پیرمرد چاق نیم وجبی از تمام خاله خانباجیهایی که خورشید به عمرش دیده بود، پررو تر و بی چشم و روتر است. اه و پیف میکرد به حیای گربه و مدام پشت سر همسایهها وراجی میکرد. از صبح تا شب هم بیکار و الاف میگشت توی پلهها و حیاط و پارکینگ تا زاغ مردم را چوب بزند. یکی نبود بگوید مردک از موی سفیدت حیا کن! حقوق بازنشستگیات را سر برج میگذاری توی بانک تا پسانداز شود برای ارثخورهایت آن سر دنیا و خودت با یک تا پیرهن کل تابستان را سر میکنی؟ باید آن تپانچهی پر زیر تخت را برای او کنار میگذاشت. مرد از صدا زدن خسته شد. خورشید پر چادر را از بین دندانهایش تف کرد تا صورتش هوا بخورد. اگر میرفت به شهر مادری و خانهی پدریاش، امکانش کم بود کسی دنبالش بیاید، ولی نگرانی مونس کلافهاش کرده بود. از جایش بلند شد. زانوهایش تیر کشید. لنگان لنگان خودش را رساند به جادهی اصلی. یک زن و شوهر ساکت و سیاهپوش سوارش کردند. هم مسیر نبودند ولی بی حرف رساندندش دم خانه. مرد در ماشین را برایش باز کرد و گفت که امروز چهلم مادرش بوده. بعد خواست دست خورشید را بگیرد، ولی او دست مرد را پس زد و اصلاً نگفت خدابیامرزد مادرتان را. به سختی از پلهها بالا رفت و با خوشحالی از نبودن پیرمرد فضول در راه پله، در آپارتمان را باز کرد. بعد از تمام این اتفاقها ساعت هنوز ده هم نشده بود. برای ناهار به مونس سینهی مرغ آب پز داد و برای خودش تخم مرغ نیمرو کرد. غذا را که خورد رفت سراغ کمد اتاقشان. چند دست از لباسهای مسعود را بیرون آورد، با حوصله تا کرد. چید در چمدان؛ اول پیراهنها، بعد شلوارها و آخر سر کتها و کراواتها. جا برای پیژامهها و زیرپیراهنهایش نبود. سیم تلفن را که مدام زنگ میخورد، کشید. قاب عکس عروسیشان را از روی دیوار برداشت. لباس عروس نپوشیده بود. بلوز و دامن سفید سادهای تنش بود با موهای باز روی شانهها. دستهایش بلاتکلیف دو طرف دامنش رها شده بودند و مسعود خان دستش را گذاشته بود روی شانهی او و بیخیال لبخند زده بود؛ لبخندی پهن که از زیر سبیلهای پرپشت سیاهش هم معلوم بود. زیر قاب چند درجهای روشنتر بود. خورشید لباسهایش را عوض کرد، دامن گلدار بنفش پوشید با بلوز و ژاکت سورمهای. موهای کوتاه و یکدست سفیدش را شانه زد، عطر زد و نشست توی بالکن. نور زرد بود ولی هنوز جان داشت. اگر در گورستان مانده بود تا حالا همه جمع شده بودند دور گودال خالی و او داشت از اضطرابِ دیدنِ حفرهی خالی صورت شوهرش قالب تهی میکرد. مونس خودش را جمع کرد روی دامن گلدار بلند خورشید و از روی رضایت و سیری خرخر کرد. زن وسواسی خانهی روبهرویی داشت آجرهای دود زدهی بالکنشان را میسابید. مثل هرروز برای خورشید دست تکان داد و او هم مثل همیشه نادیدهاش گرفت. در این فکر بود که چقدر احمق است این زن که نمیفهمد این دودهها با سابیدن هر روزه پاک نمیشوند که کسی به در کوبید. نباید میرفت توی بالکن. حتماً کسی او را دیده. شاید این پیرمرد فضول راپورت داده به مرده شور که خانم علائی نژاد در بالکن نشسته. مرده شورش را ببرند. شاید بهتر بود خودش را بزند به کری، یا بگوید آلزایمر دارد. صدایش کردند. صدای یک زن بود. نمیگفت خانم علائینژاد، صدایش میزد خورشید! جز مسعود هیچکس او را خورشید صدا نمیزد. سالها بود از خانوادهاش هم خبر نداشت. خبرش را هم نمیگرفتند.
ـ خورشید خانم، من ناهیدم، ناهید علائینژاد.
گوشهای خورشید داغ شد. از روی صندلی که بلند شد دامنش از زیر سر مونس کشیده شد و گربه غرغری از نارضایتی کرد. خورشید جلوی دهان مونس را گرفت. مونس خودش را کش و قوس داد و پنجههایش تیز شد.
ـ خورشید خانم، میدونم خونهاید. من همینجا میشینم تا در رو باز کنید.
صدا گرفته بود. انگار گریه کرده باشد. که چی؟ این همه سال نبوده و حالا آمده بود صورت متلاشی شدهی پدرش را ببیند؟ ارث و میراثی هم نداشت پیرمرد که دندان تیز کرده برایش. هرچه بود خرج دوا درمان و سرطانش شد و خانه هم رفت توی گروی بانک. شاید نمیدانست دخترک. فکر میکرد چیزی میماسد به او. اگر گورش را گم میکرد و خورشید و مونس را به حال خودشان میگذاشت، خورشید میتوانست خردهریزها و داروهایش را جمع کند و برود. شاید میرفت خانهی دخترخالهاش نسرین که چندسالی بود مریض و تنها افتاده بود گوشهی خانهی درندشتش در مهرشهر کرج و بچههای بیمعرفتش هم رفته بودند پی زندگیشان، هرکدام یک طرف دنیا. چند بار هم به خورشید گفته بود بیاید پیش او که این چند صباح را بر دل هم باشند و گوش شنوای درد و دل و غرغرهای همدیگر. حتی گفته بود مونس را هم بیاورد که در حیاط برای خودش بچرخد. گفته بود:
ـ گربه که مونس آدمیزاد نمیشه، دخترخاله. ذات گربه بیوفاست. هرچقدر هم تر و خشکش کنی پنجه میکشه به سر و صورتت و آخرش میره پی زندگیش.
انگار بچههای از گربه بدترِ خودش. خیال کرده بود با این حرفها میتوانست خاماش کند، که بی مونس برود. مونس هنوز داشت تقلا میکرد که خودش را از بین دستهای خورشید رها کند. وقتی حوصلهی نوازش نداشت، نمیشد زیاد سربهسرش گذاشت. خیلی خوشاخلاق نبود. پیر شده بود و خورشید را هم قسطی تحمل میکرد؛ آن هم تا وقتی خوب میرسید به شکمش. خورشید درِ حمام را باز کرد و مونس را انداخت توی وان خالی. در را که بست صدای پنجه کشیدن گربه به در شروع شد. رفت پشت در تا صورت ناهید را ببیند. پاگرد خالی بود. حتماً خسته شده بود و رفته بود. بعد رفت توی آشپزخانه و قفسهی داروها را باز کرد تا اسپری جدیدی بیرون بیاورد. دو تا قوطی خالی اسپری را تکان داد و انداخت توی سینک. سبد قرصها را خالی کرد روی میز آشپزخانه. نبود. تا فهمید اسپری ندارد نفسش گرفت. سه بار عطسه کرد و سینهاش شروع کرد به خس خس و خاریدن. دو تا قرص انداخت توی دهانش. شیر آب را باز کرد و دستهایش را کاسه کرد زیر آن. دهانش را کرد توی کاسهی آب و باقیاش را پاشید به صورتش. پنجره را باز کرد. بچهها در کوچه سر و صدا میکردند و نورِ زرد کش میآمد تا بالای درختهای پارک خیابان اصلی که از پشتبام ساختمان روبهرویی معلوم بودند. صدای تق تق در با مرنوی مونس همزمان شروع شد. خورشید پنجره را بست. آمد توی هال. هوای خانه نیمه تاریک بود و اثاثیه انگار توی مه گم شده بودند.
ـ خورشید خانم، میخوام باهاتون حرف بزنم. لطفاً در رو باز کنید.
خورشید خواست جوابش را بدهد که مونس باز پنجه کشید به در. عصبی و پاکشان رفت طرف حمام. در را باز کرد. پشت گردن مونس را گرفت و بلندش کرد. مونس با چشمهای ریز دو رنگش به او چشمغره میرفت. موهایش را پف داد و آمادهی حمله بود. انداختش توی بالکن و در را بست. باز عطسه کرد و سینه و گلویش را خاراند. زانویش درد گرفته بود.
ـ اشکال نداره. حالا که در رو باز نمیکنید از همینجا باهاتون حرف میزنم.
خورشید نشست روی زمین. دست میکشید روی زانویش و پشت سرش مونس داشت تقلا میکرد از شیشه بالا بیاید. سر میخورد و دوباره پنجه میکشید به شیشه.
– راستش من دارم از ایران میرم… واسه همیشه.
همهشان رفتند، مثل بچههای نسرین، مثل خواهرزادهها و برادرزادههای خودش. چه فایدهای دارد بچه داشتن و خون دل خوردن. چه بیخود و بیجهت، این همه سال غصهی نازائیاش را خورده بود. از جایش بلند شد. مونس را دید. از دماغش که پهن شده بود روی شیشه خندهاش گرفت. نفسش هنوز خوب بالا نمیآمد. باید تا شب نشده، از داروخانهی سر خیابان اسپری میگرفت. اگر این دختر راحتش میگذاشت. رفت توی اتاق. چمدانِ باز روی تخت بود و آخرین تکههای نور روز میریخت روی قاب عکس خودش و مسعود که روی لباسها و وسایل گذاشته بود. دست کشید زیر تخت. همانجا بود؛ یکی از دو تا تفنگی که از پدر مسعود به مسعود و از پدربزرگش به پدرش رسیده بود. صدای ناهید را میشنید هنوز٫
ـ میدونم بابا الان خونه نیست… میدونم سرطان داره.
پس میدانست. میدانست الان کجاست؟ حتماً مامورهای غسالخانه وقتی خورشید را پیدا نکردهاند زنگ زدهاند به کلانتری و آنها هم رفتند پی خواهرزنش. شاید ناهید فکر میکرد او نمیداند. میخواست قبل از همه، خبر را به او بدهد؛ آرام که هول نکند. میخواست بگوید پدرم که هیچوقت ندیدماش و شوهر تو بود، مرده. گریه کن تا آرام بگیری… آرام بود. تفنگ را بیرون کشید. تمیز و براق بود. مسعود هر جمعه بهشان پارافین میزد و برقشان میانداخت. صدای میو میوی مونس بیشتر شده بود. انگار جیغ میکشید. حتماً از رفتار خورشید تعجب کرده بود؛ آخر تا حالا بیرونش نکرده بود. پسش نزده بود. در ناز و نعمت بود در آن خانه.
ـ میخوام شما کمکم کنید قبل از رفتن، ببینمش.
سینهی خورشید خس خس میکرد. هوا را با دهانِ باز میکشید تو، ولی انگار اکسیژنی در هوا نبود. در تاریکی کورمال کورمال رفت توی هال. در بالکن را باز کرد. مونس دمش را کشید به پای خورشید و دماغ کوچکش را چسباند به مچ پایش. خورشید عطسه کرد.
ـ خواهش میکنم خورشید خانم.
نشست روی زمین و سرش را چسباند به شیشهی سردِ در بالکن. نور چراغ کوچه افتاده بود روی دامنش. مونس خودش را کشاند توی گودی وسط دامنش و لم داد روی دایرهی نور. ناهید زد زیر گریه. خورشید عطسه کرد. یکبار فقط با مسعود دعوا کرده بود؛ همان روزی که دکتر گفته بود:
ـ خانومتون به موی گربه به شدت حساسیت دارند. آسم هم که مزید بر علته…
و بعد رو کرده بود به او و عصبانی، اضافه کرده بود:
ـ لطفاً اینقدر هم سر خود داروی ضد حساسیت مصرف نکنید، خانوم.
و او به مسعود قول داده بود دیگر قرص نخورد و مونس را هم نیاورد توی خانه. ولی تا مسعود چرتی میزد یا میرفت بیرون، گربهی کز کرده گوشهی بالکن را میآورد توی خانه و لحاف کوچکی را که خودش دوردوزی کرده بود، میانداخت جلوی شومینه. برایش شیر میریخت، قربان صدقهاش میرفت و حسابی نوازشش میکرد. وقتی هم میافتاد به عطسه، یواشکی میرفت داروخانه و شش تا شش تا اسپری آسم میخرید تا نفسش سر جا بیاید. مسعود میگفت:
ـ آخر من رو سرطان میکشه و تو رو این گربهی شل و کور.
خورشید جواب نداده بود ولی توی دلش گفته بود مونس شل نیست، فقط کمی پیر شده مثل خودشان… عطسه امانش را بریده بود، آنقدر که ذق ذق زانویش را فراموش کرده بود. گلویش میخارید؛ انگار مونس رفته بود توی گلویش و به دیوارها ناخن میکشید. دستی به سر مونس کشید. ناهید دوباره تقه زد به در، پشت سر هم.
ـ حالتون خوبه خورشید خانم؟
خورشید سرفه کرد و خلط کف آلود و غلیظی تف کرد روی فرش. نفسهایش کشدار شده بودند و سینهاش خس خس میکرد. تفنگ را آورد بالا. مونس شکمش را مالاند به دامنش. خورشید لوله را گذاشت توی دهانش. دست کشید زیر گوشها و گردن مونس٫ ناهید کوبید به در.
ـ صدای من رو میشنوید؟
مونس از لذت افتاد به خرخر. یکی از بچههای کوچه زد زیر توپ. توپ تا زیر چراغ برق بالا آمد و حباب را شکست. نورِ روی دامن خورشید خاموش شد.
ـ زنگ میزنم اورژانس٫
خورشید دست کشید روی ماشه. دستش میلرزید. سرفه کرد. لوله از آب دهانش خیس شد. مونس را از روی دامنش هل داد. مونس با کمر افتاد روی فرش. بلند شد، پنجه تیز کرد و فیس فیس کنان موهایش را پف داد. صدای ناهید میآمد که پشت تلفن به کسی آدرس آنجا را میداد. خورشید لوله را از دهانش بیرون آورد. مونس را بلند کرد. آوردش جلوی صورتش. بین چشمهایش را بوسید. نفسهایش افتاده بود به شماره. سرش گیج میرفت.
ـ عجله کنید…. نه… باز نمیکنه در رو…
مونس میو میو کرد. خورشید لوله را گذاشت جای لبهایش، روی پیشانی مونس، بین چشمهای ریز دو رنگ. و ماشه را کشید.
۱ نظر
با درود:
داستان بدی نیست. اما در سطح پایین تری نسبت به بیشتر داستان های جشنواره قرار دارد. داستان از زبان دانای کل روایت می شود. اما زبان روایت؛ تند، گزارش گونه بوده ، احساس برانگیز نیست. هم زمانی آمدن دختر بعد از این همه سال، و مردن پدرش هم کمی غیر عادی است…ضمنن چرا زنی با این ویژگی ( خورشید خانم) باید بخواهد خودش یا گربه اش را بکشد؟ آن هم به روش همینگوی گونه؟ سایر آدم ها و همسایه ها کجایند؟
بدرود.