لا یَرُدُ الاحسان الا الحِمار، فقط خر احسان را رد میکند. این را طلبههای مدرسه میگفتند وقتی کسی چیزی تعارفشان میکرد. دعوت زن را نپذیرم حمارم و چه بسا همین باشم اگر بپذیرم. این را هم میگویند مثل حمار توی گِل گیر کردن… گِل را ورز میدهم. عمل آمده اما باز ورزش میدهم. دماغم را میبرم نزدیک گِل و بو میکشم. آماده است. سالها پیش عمو میگفت چند سال طول میکشد تا از بوی گل بفهمی آماده گذاشتن روی چرخ است. ننه توی اتاقِ رو به حیاط خواب است. از اینجا صورتش را میبینم. تریاکش تمام شده و دیشب نکشیده. توی خواب دارد ناله میکند. به جواد زنگ زدم برایش بیاورد گفت نمیرسد. گفت خودت قبل از ظهر بیا بگیر.
یک تکه از گِل را میکنم و گِردش میکنم. میخواهم پرنده درست کنم. بزرگتر از قبلیها. چیزی بین گنجشک و کبوتر. نباید خیلی هم بزرگ باشد تا توی همین چند ساعتی که تا شب مانده خودش را بگیرد و خشک شود. امشب اجرای آخر است و اگر بروم نباید دست خالی باشم. توصیه شیخ علی است: «هر جا دعوت شدید دست پر بروید حتی اگر شده به اندازه یک کیلو میوه باشد، انتظار مردم از آخوند بیشتر است.» خودم را گول نمیزنم. میدانم مساله فقط دعوت نیست. مساله دل است که این میترساندم، که مبهم است و معلوم نیست چه میخواهد و به چه مایل است. گِل را میگذارم روی میز کار و با کف دست پهنش میکنم. ساعت هنوز هفت نشده. بعد از سحری و نماز دیگر نخوابیدم. چند صفحه قرآن خواندم و آمدم گوشه حیاط، سمت چپِ در، همین جایی که سقف پلاستیکی زدهام و شده کارگاه سفالگری. گِلی را که دیشب درست کردهام از لای مشما درآوردم و شروع کردم به ورز دادنش. وقت نیست و الا شاید پرنده را میپختم و لعاب میزدم و رنگ میکردم و باز میپختم تا یک چیز حسابی شود. گلدان و کوزه و کتبیه لعاب خورده دارم اما او پرنده دوست داشت. شاید هم همین طور خام بهتر باشد. بار اول که دیدمش گفت: «گل خام که خشک میشود خیلی اصل است، بدون آلایش و بزک.» به نظرم خودش هم اهل بزک نیست. این را روز پنجم رمضان گفت. روز اولی که رفته بودم زیرگذر چهار راه ولیعصر. به خاطر وضع ننه، مثل بقیه طلبهها ماههای رمضان برای تبلیغ از تهران خارج نمیشوم. روز چهارم رمضان بود، وقتِ سحر سلمان زنگ زد که اگر هستی داریم یک کار تبلیغی راه میاندازیم. بعد به شوخی گفت: «این بار تخصص اصلیات را در خدمت تخصص فرعیات قرار بده.» همیشه میگفت تو در اصل سفالگری و اوقات فراغتت به طلبگی میگذرد.
پنج طلبه بودیم که توی تونل زیرگذر چهار راه ولیعصر برایمان میز گذاشته بودند برای تبلیغ و پاسخ به سوالات شرعی. از صبح تا نزدیک غروب. من یک روز دیرتر به آنها ملحق شدم. با خودم از خانه گِل و خاک و ابزار برداشتم. قرار شده بود با لباس روحانی همان جا سفالگری کنم و با مردم بخصوص بچهها گرم بگیرم. تا کارم را شروع کردم مردم دور میزم جمع شدند. برایشان جالب بود. تکههای گل را میگذاشتم جلوی بچهها تا بازی کنند. همان جا چیزهایی یادشان میدادم و خودم چیزهایی، هر چیزی که میشد بدون چرخ و سریع ساخت، میساختم و به مردم میدادم. عصر همان روز زن آمد. از نگاه کردن به زنها احتراز میکردم و اینکه این زن در خاطرم مانده به خاطر سوالی است که خیلی راحت پرسید: «حاج آقا شما را چه به سفالگری؟» گفتم: «من اسمش را گذاشتهام گلبازی.» دیگر نگفتم از بچگی بدبخت و بیپول بودیم. یک پدر معتاد که مادر را هم معتاد کرد و تنها فرزندی که من بودم و وِل میچرخیدم توی کوچه پس کوچههای شوش. یک عمو داشتم که خدا رحمتش کند. آدم خوبی بود. بابا که معتاد شد یک روز یقهاش را گرفت و کشاندش محضر و مجبورش کرد همین خانه پشت راهآهن را که الان تویش هستیم بزند به نام من. برادر بزرگتر بود و بابا ازش حساب میبرد. میگفت به اسم خودت باشد دودش میکنی. بعد من را هم برد شاگرد کارگاه سفالگریاش شدم تا جلوی چشمش باشم. هفت هشت ساله بودم آنوقتها. گفتم: «خانم کار گِل عالم نصیب ما شده.» ناخواسته کلامم لحن شوخی گرفت. اغلب حواسم بود با زنهای جوان اینطور حرف نزنم. دوربینش را درآورد و چند عکس گرفت. به دوربین نگاه نکردم. گفته بودند با کسی عکس نگیریم و اگر کسی از ما عکس گرفت مانع نشویم اما به دوربین هم نگاه نکنیم. منطق این امر و نهیها را نمیفهمیدم اما برایم مهم نبود. نیتام تبلیغ دین بود و باقی همه فرعیات بودند.
زن رفت و من حتی ثانیهای به او فکر نکردم. فردایش همان وقت دوباره آمد. شاد و پر حرارت سلام کرد. فقط جواب دادم. تکه گِلی را روی میز با ورزنه صاف کردم. شابلونی مربع شکل رویش گذاشتم و گلهای اطراف را جدا کردم. یک خِشت پانزده در پانزده شد. با نوک کاردک در حاشیه مربع نقوش اسلیمی حک کردم و بعد با نوک چاقو، به نستعلیق “توکلت علی الله” را روی گل کندهکاری کردم. قشنگ شد. کتیبه را گذاشتم روی یک تکه مقوا و گرفتم سمت زن. گفتم: «مراقب باشید تا خشک شود.» گفت: «من پرنده میخواهم.» همان لباس دیروز تنش بود. از این لباسهای سنتی با نقش بته جقه و ترنج که حالا خیلیها میپوشند. جملهاش را که گفت یکجور شرمگین خندید و چال لپهایش معلوم شد. برگشتم به اصل خودم و زیر لب به نَفس سرکشم گفتم پفیوز آدم باش و شروع کردم به ساختن پرنده. دوربینش را درآورد تا عکس بگیرد. گفتم: «از چی میخواهی عکس بگیری؟» گفت: «کار شما.» اخمهایم توی هم بود و نمیدانم چرا داشتم بهش سگ محلی میکردم. گفت: «حاج آقا به دوربین نگاه نمیکنید؟» سرم را بلند کردم. دوربین راست چانهاش بود و انگشتش روی تکمه. دوربین را برد جلوی چشمش و قبل از اینکه تکمه را فشار دهد سرم را آوردم پایین و زیر لب گفتم اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. لامصب این بار نشد بیخیالش شوم. شروع کردم به فحش دادن به خودم. از اول که من اینطور یک آخوند جاافتاده نبودم. من بچه شوشم، پشت خط راهآهن. تا دیپلم بگیرم شَر بودم. همه غلطی میکردیم. ننه بابا که هیچ، یک عمو بود که جمع و جورم میکرد و اگر نبود معلوم نیست چه بلاهایی سر خودم میآوردم. دیپلم را هم به زور عمویم گرفتم. پسر عمویم احمد طلبه بود. او فکر حوزه رفتن را انداخت توی سرم و نفهمیدم چی شد که شدم طلبه. خودش چند سال بعد طلبگی را ول کرد اما من ماندگار شدم.
برای زن گنجشک درست کردم، یعنی پرندهای اندازه گنجشک. خیلی ظریف و تمیز٫ نوک انگشتم را خیس کردم و به بالها و انحنای گردن شکل دادم. بعد با خلال دندان خطوط بالها و پرها و دو طرف نوک و پرهای دم را کشیدم. زن داشت فیلم میگرفت و من هم همان طور که اخمهایم توی هم و چشمهایم زوم روی پرنده بود آن را کامل کردم و به زن دادم.
ننه بیدار شده و دارد خودش را میخاراند. خیلی خمار است. میگوید: «سهراب گرفتی؟» صدایش خشدار و گرفته است. درست روبرویش هستم اما انگار نمیبیندم. گفتم: «الان میروم.» نشنید. فریاد کشید: «سهراب مُردم، خاک بر سرت، مثلا آخوندی.» از اول بد دهان بود و معتاد که شد بدتر شد. عاشق بابا بود. همین معتادش کرد. بابا که معتاد شد، او هم خواست شکل معشوقش شود. با هم نشستند سر بساط تریاک. عصر به عصر توی حیاط منقل را آتش میکردند و دوتایی میکشیدند. بابا که مُرد ننه به حالی افتاد که فکر کردم او هم دارد میمیرد. لب قبر نشسته بود و انگشتها را توی خاک میکرد و مشت میکرد و به سینه میکوبید. جنازه که روی دستها رسید به قبر، لب پایینش را گاز گرفت. خون راه افتاد. خودش را انداخت توی قبر. هر چه کردند درنمیآمد. میگفت من را هم با ابراهیم خاک کنید. آخرش عمو دست کرد توی قبر و دست ننه را گرفت و عین یک گونی خاک بیرون آوردش و کشان کشان از قبر دورش کرد. همان جا تشری بهش زد که دیگر از جا تکان نخورد.
یک ساعت گذشته بود و فقط گل را ورز داده و نگاهش کرده بودم تا ببینم چه میتوان با آن ساخت. به قول شیخ علی قوهای بود که هنوز فعلیت نیافته. شیخ علی موقع درس دادن روی صندلی استاد نمینشیند. دو زانو روبروی طلبهها مینشیند و معمولا نگاهش به زمین است. میداند من سفالگری میکنم. چند بار سر درس به من نگاه کرده و گفته «گِل که کوزهگر روی آن کار میکند قوه و استعداد دریافت صورت جدید را دارد، لذا به صورت کوزه در میآید. اگر این قابلیت در گل نبود هزار سال هم کوزهگر تلاش میکرد فایده نداشت. پس آقا قابلیت مهم است. فقط فاعلیت فاعل نیست، قابلیت قابل هم شرط است…» گِل را گذاشتم توی کیسه نایلونی و رفتم توی اتاق ننه. گفتم الان برایت میگیرم. عبا و قبا پوشیدم و عمامه سرم گذاشتم. بطری آب را از یخچال درآوردم و دادم دست ننه. خمار که باشد غیر آب چیزی نمیخورد. با دهان نفس میکشد و گلویش تند تند خشک میشود. گفت: «بروی دنبال الواطی و زود برنگردی نفرینت میکنم.» نشئه که میشود کمی مهربانتر است. حرفهای جدی میزند، شوخی میکند و ترجیع بند هر با نشئهگیاش این جمله است: «سهراب سی سالت هم رد شد تا کی میخواهی عَذَب بمانی؟»
نیمه تیر است اما خرمالوهای درخت توی حیاط هنوز سبز و کالند. برگی از درخت میکنم و از خانه خارج میشوم. شماره جواد را میگیرم. میگوید تا نیم ساعت دیگر بیا همان جای همیشگی. منظورش همان جایی است که این چند روزه بوده. مدام جا و شماره تلفن عوض میکند. الان سر کوچه دوم خیابان مهربانی میایستد. از شوش که بپیچی توی خیابان خیام، اولین خیابان فرعی سمت راست اسمش مهربانی است. هنوز در هوا تتمه خنکی اول صبح مانده. پیاده میروم و به امشب و آخرین اجرا فکر میکنم. اگر دست زن شکسته یا در رفته باشد میتواند بازی کند؟ شاید فقط ضرب دیده.
فردای روزی که پرنده را به زن دادم، آمد توی تونل زیرگذر اما نزدیک میز من نیامد. دیدمش که عقب ایستاده بود و با موبایلش عکس میگرفت اما وانمود کردم او را ندیدهام. رفت و منِ لاکردار تا شب گه مرغی بودم. چند روز بعد دوباره آمد. گفت: «یادتان هست برایم گنجشک درست کردید؟» چرا فکر کرده بود فراموشش کردهام؟ نگفتم هست، فقط سر تکان دادم که یعنی خب بقیهاش؟ گفت: «خشک که شد خیلی قشنگ شد.» اشاره کردم که چند دقیقه منتظر بماند. تمام هنرم، تمام توان دستانم در کار گِل را به خدمت گرفتم. تمام آموزشهای عمو را که فقط وقتی پشت چرخ کوزهگری نشسته بود به زبانش میآمد. وقتی داشت با سیم نازکی کوزهای را که ساختنش تمام شده بود از گل مانده روی چرخ جدا میکرد و میگفت کاسه و کوزه کار گل است، کار دل فرق دارد. حرف جدی که میزد ابروهایش به هم نزدیک میشد. گِلِ روی چرخ را برمیداشت، به کاشیهای برجسته روی دیوار که ده تایشان کنار هم نقش بسم الله درست کرده بودند اشاره میکرد: «اینها از همین گل است اما کار دل است. کار دل که میکنی باید بلد باشی گل را چطور توی دست بگیری، حس کنی این گل، گل خودت است، انگار داری از خودت چیزی میسازی.» دستهایش را میکرد توی آب و میمالید روی گل و آن را صاف و خیس میکرد. «بعد دیگر به اندازه و تناسب فکر نکن. فقط دستهایت را برقصان. تمام که شد نگاهش کن و بگو هذا من فضل ربی.» همین هم شد. وقت ساختن پرنده نفهمیدم چه کار میکنم. فقط با گل بازی کردم و وقتی حس کردم کار تمام شده گذاشتمش میان مقوایی سه تا شده و دادم دست زن. دستش را که آورد جلو دیدم حلقهای دستش نیست. گفت: «میگذارمش وسط کتابخانه، توی باغ پرندگان گِلی.» خدایا به تو پناه میبرم…
تا چند روز بعدش ندیدمش. روزهایی سخت بود. ضعف روزه و چند ساعت سرپا ایستادن و گرما و شلوغی و هوای گرفته. رفقا میگفتند خیلی سرحال نیستی. نبودم اما میگفتم خوبم. با هیچ کدام آنقدر نزدیک نیستم که بیش از همین خوبم چیزی بگویم. چهارده سال است که تقریبا همه معاشران و دوستانم از طلبهها هستند اما هیچ وقت با هیچ کدام صمیمی نشدهام. هر سال حجره عوض میکردم تا با همحجرهام زیاد نزدیک نشوم. میترسیدم از زندگیم بپرسند و من حرفی از ننه و بابا بگویم و آبرویم برود.
جواد یکوَری روی موتورش نشسته. میگوید موقع گرفتن مواد با عبا و عمامه بیا، اینجوری کسی شک نمیکند. دو بسته کوچک، کوچکتر از یک بند انگشت،که میان پلاستیک پیچیده شده میگذارد کف دستم. پول را میگیرد و نشمرده میگذارد توی جیبش. میان ساقیها این یکی بامعرفت است. با من ارزانتر حساب میکند. میگوید پول سید برکت دارد. اوایل که ننه زمینگیر شد و جور کردن تریاکش افتاد گردن من، خیلی سختم بود. هم رفتن سراغ ساقی و گرفتن تریاک سخت بود و هم خرج کردن پولی که از طلبگی عایدم میشد پای مواد. با لکنت و مِن و مِن وضعم را به شیخ علی گفتم گفت: «پیر است دیگر؟ نمیتواند نکشد؟ جز تو هم که کسی را ندارد؟ پس وظیفه داری برایش بگیری، فقط حواست باشد ننگش به این لباسی که تنات است ننشیند.» دو بست تریاک را گذاشتم توی جیب قبایم. معمولا بیشتر از دو بست به من نمیدهد. به خودم باشد دوست دارم بیشتر بگیرم تا کمتر بروم سراغش اما میگوید: «خدای نکرده یکوقت با مواد زیاد بگیرندت به گا میروی، برای ننهات هم کم بهتر است، معتاد که فرمانش دست خودش نیست.» گفتم: «ماه رمضان است و آمد و رفت سخت.» پنج بست دیگر گرفتم تا مصرف یک هفته ننه تامین باشد. مواد توی دستم بود که مرد میان سالی روی موتور پیچید توی کوچه. “جواد ساقی” شُهره بود و مرد از دیدن یک سید آخوند کنار جواد تعجب کرد. خجالت کشیدم. جواد گفت: زود برو و خودش زل زد به مرد موتورسوار. مرد گازی به موتور داد و رفت. از جواد ترسید. با آن صورت کثیفی که اصلا به یک آدم شصت ساله نمیخورد و ریشهای ژولیده و سیگار گوشه لب و دستهای چرک و صدای زنانه و بوی گند و چشمهای قرمز ترسناک هم هست.
بار آخر زن هفته پیش آمد. سلمان، کنار میز بود. معمولا پشت میزِ خودش جواب سوالات شرعی میدهد اما چند دقیقهای آمده بود کنار میز من و داشت از گرمای هوا میگفت که زن رسید و خیلی سرحال سلام کرد. من نگاهم را به گل و خاک روی میز الصاق کردم و گفتم سلام خواهر. سلمان سلمان سلمان تو مگر کار نداری؟ سلمان از زیر میز پایش را زد به ساق پایم. منظورش را فهمیدم و پلکهایم را دو بار به هم زدم یعنی باشد حواسم هست با زنها مشغول حرف زدن نشوم. حالا تو را به خدا برو. رفت. آستین قبایم را تا نیمه ساق تا زده بودم با این حال، جلوی قبا و سر آستینها گلی بود. مثل آدمی که با لباس پر از لک رفته مهمانی شرمنده شدم. گفتم: «باز هم پرنده؟» خندید. گفت عجله دارد و الان تمرینشان شروع میشود. کاغذی از میان دفتری که دستش بود بیرون آورد. گفت: «شبها همین جا تو سالن چهار سو اجرا داریم، شما دعوتید، اگر بیایید خیلی خوشحال میشوم.» دعوتنامه تئاتر بود. وقتی رفت فکرکردم واقعا چقدر شبیه بازیگرهاست. دعوتنامه را گذاشتم توی جیبم. سلمان پرسید چی بود؟ گفتم کاغذ تبلیغ… . دروغ.
روی دیوارِ روبرو تابلوهای بزرگ خطاطی نصب بود. وسط یکی از تابلوها، خطاط عشق را به شکل دایرهای نوشته و دور تا دورش در ردیفهای متعدد، با خط ریزتر اشعاری از مولانا نوشته بود. شکل نوشته شدن اشعار جوری بود که انگار کلمات مانند آب روانند. یکجور سیالیت و حرکت در تابلو بود. طواف همه کلمات دور عشق. سر درس فلسفه اشراق از شیخ علی پرسیدم مرتبه عشق به امر مادی در عالم کجاست؟ گفت: «کنایه است. عشق از حالات نَفس است، نفس مجرد است پس حالاتش هم مجرد است. لذا عشق ذاتاً با ماده تناسب ندارد. اگر هم متَعَلَق آن امر مادی شود کنایه است. حال بماند که عشق مادی کنایه از چیست. نکته دیگر اینکه نَفس جوهر است و عشق عَرَض. اما این عَرَضی مثل سایر اعراض نیست. وقتی عشق عارض نَفس شود تمام نفس را میگیرد به طوری که نفس میشود عشق و عشق میشود نفس٫٫٫»
ننه روی تخت نشسته بود و سیگار میکشید. چنان دودی اتاق را گرفته بود که شک کردم بروم توی اتاق روزهام باطل شود. من را که دید بنا کرد به ناله و نفرین که چرا دیر آمدهام. همیشه همین است. پشت سر هم میگوید و ول کُن نیست تا بست تریاک را بگذارم توی دستش. عادت کردهام. چند سال است همین وضع است. بعد که کمی از تریاک را توی نعلبکی چای حل میکند و میخورد و چشمهایش باز میشود میگوید خیر از جوانیات ببینی و من میگویم ننه سی و دو سالم است جوانی کجا بود؟ گاز پیکنیک کنار دستش است. روشنش میکند و سیخها را داغ میکند و تریاک را میگذارد سر سنجاق و دودش را با لوله خودکار میکشد توی بدنش…
میخواستم بمانم و پرنده را توی خانه بسازم اما نماندم. ننه تریاکش را که بکشد شروع میکند به حرف زدن و نمیگذارد کارم را بکنم. بطری آبش خالی است. از یخچال بطری دیگری برایش میآورم. بعد گِل را میگذارم توی کیفم و به ننه میگویم شب برمیگردم.
از خروجی مترو وارد زیرگذر شدم. مثل همیشه شلوغ بود. از رفقا فقط سلمان آمده بود که داشت با زنی مسن حرف میزد. مشتریانش بیشتر زنهایی در همین سن هستند که درباره دخترها و پسرهایشان سوال دارند و خیلی نگرانند. خودِ سلمان هم میداند این حرفها فقط میتواند کمی مشتریها را آرام کند اما دردی را درمان نمیکند. مستقیم میروم سر جای خودم. پرده برزنتی جلوی میزم را کنار میزنم و با فرچه خاکهای روی میز را جارو میکنم. قبای نو پوشیدهام و باید مواظب باشم خودم را گلی نکنم تا شب حداقل بابت لباسم دغدغه نداشته باشم. به آقا صادق، خادم مسجد پیامک میدهم که امشب برای نماز نمیآیم. امام جماعت مسجد برای تبلیغ رفته سنندج و من شبها به جایش پیشنماز میشوم. آقا صادق پیامک را که ببیند از دستم عصبانی میشود. در همین هفته دو شب نرفتهام و امشب میشود شب سوم. شب دوم که نرفتم پیامک داد که اگر میخواهی مردم را معطل بگذاری بگو تا آخوند دیگری پیدا کنیم، قحطی که نیامده. مرد رک و سادهای است. موبایلم لرزید. پیامک صادق رسید. نوشته: «آخوندهای امروز هم… استغفرالله.» نوشتم: «راحت باش آقا صادق فحشت را بده، من بچه پایینم.» و برایش فرستادم.
شنبه شب برای نماز مسجد نرفتم. زن دعوتنامه را پنجشنبه هفته قبل به من داده بود و من پنجشنبه و جمعه را در تامل و شک بودم که بروم یا نروم. جمعه تصمیم گرفتم نروم. شنبه هم تا عصر نظرم همین بود اما دم غروب که رفقا رفتند سمت مترو تا بروند خانههایشان همراهشان نرفتم. از زیرگذر خارج شدم. از روز اول هر روز با مترو آمده بودم تا ایستگاه تئاتر شهر و تمام مدت توی زیرگذر بودم و غروب باز با مترو برگشته بودم. اولین بار بود که این روزها از زیرگذر بیرون میآمدم. یک ساعتی به اذان مانده بود. روی نیمکتهای سنگی اطراف تئاتر شهر نشستم. نظرم عوض شده بود. میخواستم نمایش را ببینم و برای خودم یکسری دلایل استدلالی و اقناعی ردیف کرده بودم ولی در نهایت خودم ملتفت بودم اینها همه دلیل تراشیهای یک آدم وسوسه شده است. حواسم بود خیالم سمت زن نرود و چه سخت است منقاد کردن خیال لامصب و چقدر آدم در برابرش ضعیف و مغلوب است. نمایش تقریبا یک ساعت بعد از اذان شروع میشد. دور و بر پر از دختر و پسرهای جوانی بود که با سر و وضعی عجیب در هم میلولیدند. فضای مقبولی برای نشستن من نبود. خودم هم قرارِ نشستن نداشتم. بلند شدم به قدم زدن. سمت پارک دانشجو یک ردیف پله به سمت پایین میرفت و بالایش نوشته بود سالن چهار سو. بنر بزرگی از نمایش بالای پلهها نصب بود. تصویر روی بنر همان تصویر روی دعوتنامه بود. صفحهای سیاه که یک پیراهن سفید و بلند زنانه در مرکزش بود و شش چهره محو اطراف آن که انگار داشتند به پیراهن نگاه میکردند. اسم نمایش هدا گابلر دو بود. زیر اسم درشت نوشته شده بود براساس نمایش هدا گابلر از هنریک ایبسن. کمی همان اطراف قدم زدم تا نزدیک اذان شد. رفتم سمت پایین ولیعصر تا برای افطار ساندویچ بگیرم. داخل ساندویچی بزرگی شدم که لیستی طولانی از انواع ساندویچ روی دیوارش بود. از وقتی عمامه گذاشتهام بیرونِ خانه ساندویچ نخوردهام. استادهایمان میگفتند مناسب شأن طلبه نیست. به جوان پشت دخل گفتم برایم یک ساندویچ سوسیس بندری بزرگ درست کند. به شوخی گفت: «خیلی تند است حاج آقا.» این جور وقتها لباسی که پوشیدهام دستم را میبندد و الا چنان جوابهای خشتک پاره کنی در آستین دارم که جوانکی مثل این بچه دهاتی در جا خشک شود. عین آدمی که پشمش ریخته خودم را به نشنیدم زدم و نشستم روی صندلی. بندری را به یاد سالهای نوجوانی سفارش دادم. عصرها که از کارگاه عمو خارج میشدم تا شب به لاتبازی مشغول بودیم. من و بهروز و مسعود. شب هم میرفتیم پایین راهآهن که راسته جگرکیها و ساندویچیها و فلافلیها و کبابیها بود. معمولا بندری میخوردیم. بهروز چند سال بعدش سر از زندان درآورد و به گمانم هنوز هم زندان است. مسعود هم توی دعوا سر یک دختر با چند نفر درگیر شد و چاقو خورد و کشته شد. آخر و عاقبت آدم را خدا میداند اما سرنوشت آدم را به راههای عجیب و غریبی میبرد. علاقه به طلبگی از آنجا در من ریشه دواند که در همان روزهای اولِ رفتن به حوزه رفتار خیلیها با من تغییر کرد. منِ لاتِ تو سری خورده که اگر مسیرم عوض نشده بود یا الان زندان بودم یا فراری و یا مثل مسعود چاقویی چیزی خورده بودم، شدم آقای سهراب منتظری. من که به خودم درس و مشق نمیدیدم یکدفعه جدی شدم به کلاس رفتن و درس خواندن.
صدای اذان از بیرون میآمد که ساندویچ آماده شد. با اولین گاز بوی سوسیس بندری پیچید توی دماغم. چه بویی! غذاها هر چی آشغالتر خوشمزهتر. جوانک راست میگفت. بندریاش تند بود. انگار به جای سس گوجه سس فلفل روی سوسیسها ریخته بود. روغن نارنجی دور نان ساندویچی را رنگی کرده بود. جوان گفت: «تند است نه؟» شاید عمداً فلفل اضافه روی ساندویچ من پاشیده بود. ساندویچ را با نوشابه دادم پایین و برگشتم سمت چهار راه. توی مسجدِ موقتیای که آنجاست نماز خواندم. معدهام میسوخت. ساندویچ تند برای افطار چهارده ساعت روزه، حماقت بود. هر چه به زمان نمایش نزدیکتر میشدم اضطرابم بیشتر میشد. یعنی کار درستی است؟ مساله تئاتر رفتن نبود، مساله این تئاتر بود، مساله این زن بود، مساله این بود که احساس میکردم زن برایم موضوعیت پیدا کرده. حالا نمیگویم عاشق شدهام اما چیزی در وجودم تکان خورده. نماز دوم را که شروع کردم چند نفر به من اقتدا کردند. به خاطر آنها نماز را مفصلتر خواندم. بعدِ نماز چند دقیقه مانده بود به شروع نمایش و من یکدفعه همان طور که تصمیم گرفتم نمایش را ببینم از دیدنش منصرف شدم و یکسره رفتم توی ایستگاه مترو و تا رسیدم قطار آمد و سوار شدم.
آقا صادق نیم ساعت بعد جواب داد: «همین بچه محل بودنت باعث شده پررو شوی.» امشب سهشنبه است و آخرین اجراست. نمیدانم چرا اما فکر میکنم زن چشم انتظار دیدنم است. شاید هم اسیر توهم شدهام و اصلا زن عین خیالش نیست که من بروم یا نروم. اگر نروم دیگر نمیتوانم زنی را که حتی به دقت اسمش را هم نمیدانم پیدا کنم. روی دعوتنامه اسم سه زن به ترتیب ورود به صحنه نوشته شده. میدانم زنی که اسمش الهام صادقی است مصدوم شده اما نمیدانم آیا این همان زنی است که دارد باغ پرندگان میسازد؟
دور میزم از روزهای دیگر خلوتتر بود. شروع میکنم به ساختن پرنده. وسط کارم به آدمهایی که دور میز میآیند توجه میکنم و به بچهها چانههای کوچک گل میدهم تا بازی کنند و همان طور که دارم پرنده را میسازم یادشان میدهم چطور گل را با نوک انگشتان شکل دهند. پرنده تکمیل شد. گذاشتمش روی جعبههای پشت سرم تا خودش را بگیرد. سلمان ظهر آمد جلوی میزم گفت: «ساختن مجسمه مکروه نیست؟» گفتم: «اگر به قصد عبادت ساخته شود حرام است و الا مباح است». به پرنده اشاره کرد: «این مال من.» گفتم: «این صاحب دارد یکی دیگر برایت میسازم.»
فردای آن روز، یکشنبه، همچنان بر همان تصمیم شب قبلش بودم. نرفتم دیدن نمایش اما دیروز، دوشنبه، باز نظرم عوض شد. بعد از رفتن رفقا ماندم و دوباره رفتم همان ساندویچی. چون آن شب بیدلیل به جوان بدگمان شده بودم، باز به همان مغازه رفتم و این بار برای افطار کباب ترکی خوردم به این خیال که این غذا به معدهام بسازد اما این هم مثل سوسیس اذیتم کرد. بعد از نماز آمدم جلوی ورودی سالن. در را باز کرده بودند. هر چه کردم دیدم نمیتوانم با لباس روحانی بروم توی سالن. رفتم توی دستشوییها و عبا و قبا و عمامه را درآوردم و گذاشتم توی کیف. با لباس سفید یقه آخوندی از پلههای سالن چهارسو رفتم پایین. پایین کافه کوچکی بود که چند مشتری داشت. روی یکی از صندلیهای کافه نشستم. دختری که پشت پیشخان بود گفت چیزی میل دارید؟ اشاره کردم که برای دیدن نمایش آمدهام. دختر کاغذی را که روی در ورودی سالن چسبیده بود نشانم داد و گفت: «حاج آقا امشب اجرا کنسل است.» روی کاغذ نوشته شده بود: «با عرض معذرت به دلیل مصدومیت یکی از بازیگران امشب نمایش اجرا نمیشود، فردا شب برای آخرین اجرا میزبانتان هستیم.»
از دختر پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفت: «حاج آقا دست الهام صادقی ضرب دیده یا در رفته.» گویا حاج آقا بودن ما بدون لباس هم مشخص است. جوری میگفت حاجآقا که رویم نشد عکسهای نمایش را که روی دیوار منتهی به در ورودی سالن نصب بود نشان دهم و بپرسم الهام صادقی کدام یک از زنها است. چند لحظهای به عکسهایی که زن در آنها بود نگاه کردم. زن در نمایش لباس بلندی به سبک اروپایی قدیمی پوشیده بود. اولین بار بود که درست نگاهش میکردم. زیبا بود و به محض حلول این اندیشه در ذهنم از دیدن عکسها دست کشیدم. نشستم روی صندلی و به دختر سفارش آب طالبی دادم. نگران زن بودم و ناراحت از شانس خودم. میدانستم راضی کردن دوباره خودم برای دیدن نمایش کار سختی است…
سخت نبود. از دیشب تا الان تصمیمم بر رفتن بوده. شک کردهام اما توکل بر خدا امشب میروم. حداقل این است که یک دختر بازیگر به خاطر فنی که بلدم به منِ آخوند جلب شده و دعوتم کرده به دیدن یک نمایش. این نه اشکال شرعی دارد و نه عرفی. چرا نباید بروم؟ اما از آن طرف به خودم میگویم چرا نمیتوانی همین را به کسی بگویی. حتما یک گیری توی کارت هست. دیشب مردد بودم زنگ بزنم به شیخ علی و با او مشورت کنم. زنگ هم زدم. شیخ علی هم جواب داد اما حرف دیگری زدم. فکر کردم نهایتاً شیخ حرفم را نمیفهمد یا دربارهام فکر بد میکند.
تا عصر همین طور توی فکر بودم. آخر وقت دست و صورتم را که میشستم سلمان گفت: میآیی با ما؟ گفتم میمانم. پاپیچ شد که چه خبر است که غروبها میمانی، مگر نباید برای نماز بروی مسجد و جدی و شوخی گفت مشکوک هستی. چیزی نگفتم. میترسیدم حرفی بزنم و خودم را لو دهم. از زیرگذر که بیرون آمدم مثل شبهای قبل کمی قدم زدم تا غروب شد و رفتم توی همان ساندویچی. دم افطار دلم چای و خرما میخواست اما باید با کباب ترکیِ مرغ و نوشابه سر میکردم. پرنده را زیر عبایم گرفته بودم و حواسم بود به جایی گیر نکند. جوانک ساندویچی گفت: «حاج آقا چه خبر است هر شب را اینجا به ساندویچ خوردن میگذرانی؟» آمدم جوابی بدهم که موبایلم لرزید. احمد بود. گفت یک کاسه آش آورده دم خانه ما اما کسی در را باز نمیکند. گفتم من نیستم و ننه احتمالا خواب است، چند بار زنگ بزند بیدار میشود. ساندویچم آماده شده بود و صدای اذان هم میآمد. احمد دوباره تماس گرفت. گفت هر چه زنگ و در میزند کسی جواب نمیدهد. ننه الان خمار نیست و نباید خوابش سنگین باشد. نگران شدم. جوان ساندویچ را که گذاشت سر میز گفت: «نگفتی حاجی، این طرفها خبری هست؟» یک لحظه از جا پریدم. فکرم پیش ننه بود. یقه جوان را گرفتم و با غیظ گفتم: «خفه نشی خشتکت را روی سرت میکشم.» جوان جا خورد. بلند که شدم نوک پرنده گیر کرد به لب میز و شکست. یعنی ننه چی شده؟ وای خدا! یادم آمد صبح که رفتم سر یخچال آب بردارم بقیه تریاک را گذاشتم روی یخچال و ننه دید. تریاک دم دستش باشد نمیتواند جلوی خودش را بگیرد. اگر کشیده باشد طوریش نمیشود اما بدیش این است که توی آب جوش حل میکند و میخورد. خودش میداند زیاد که بخورد ممکن است تشنج کند و خفه شود اما حرص مواد نمیگذارد فکر کند.
پول ساندویچ را میدهم و میروم سمت ایستگاه مترو. از جلوی تئاتر شهر که میگذرم یک لحظه تردید میکنم. امشب آخرین اجراست. شماره احمد را میگیرم. هنوز پشت در است و خبری از ننه نیست. میگویم از دیوار بالا برود و از لای نردهها توی خانه را ببیند. تلفن را قطع نمیکند. چند لحظه بعد میگوید بالای دیوار است و همه چراغهای خانه خاموشاند. نردهها بلند هستند و نمیتواند برود توی خانه. صدایش توی گوشی میآید که چند بار بلند میگوید زن عمو. بعد به من میگوید جواب نمیدهد. اگر نوک پرنده نشکسته بود آن را میدادم به دختر توی کافیشاپ تا به زن برساند. میترسیدم ننه طوریش شده باشد. صبح آنقدر حواسم پرت بود که نفهمیدم چه میکنم. لعنت بر حماقت. خیابان شلوغ بود. نمیدانم اگر موتور بگیرم زودتر میرسم یا با مترو بروم. لفتش نمیدهم. از پلههای ایستگاه میروم پایین. توی این شلوغی موتور و مترو فرقی ندارد. دوباره شماره احمد را میگیرم و میخواهم زنگ بزند آمبولانس و بگوید احتمالا ننه زیادی تریاک خورده. قطار زود میرسد و خودم را به زور لای جمعیت فرو میکنم. نزدیک است عمامهام بیفتد. از سر برمیدارمش و با دست میگیرمش. پرنده از دستم میافتد. آدمها چنان در هم فشرده شدهاند که نمیشود خم شوم و بردارمش. کسی از پشت سر متلک بارم میکند. محل نمیگذارم. نمیدانم آیا زن تا آخر رمضان باز هم به زیرگذر میآید…
۷ نظر
دستمریزاد
متن بسیار روان و دلپذیری دارد، با موضوعی جذاب، آنگونه که بدون وقفه تا انتهای داستان را میخوانی و بههیچعنوان خسته نمیشوی. پایان آن آزار دهنده است، هرچند شاید دلیل خوبی برای اینگونه تمام شدن این داستان وجود دارد.
یادآور شعر «پرندهی آبی» بوکوفسکی بود، حتی قشنگتر.
There is a blue bird in my heart that wants to get out
https://allpoetry.com/poem/8509539-Bluebird-by-Charles-Bukowski
این داستان علاوه بر اینکه به دلیل آشنایی زدایی اش یک نکته روانکاوانه هم دارد.
آشنایی زدایی: با یه آدم با ابعاد واقعی رو به رو هستیم او ماورای اینکه لباس روحانیت تنش است اما مثل همه ما آدمی است با دو خوی فرشتگی و نفسانیت توامان. او هم می تواند عاشق شود عصبانی شود و … و این نگاه جامعه که کسی با این لباس نباید ساندویچ بخورد یا نمی تواند هنرمند باشد یا به سالن تئاتربرود نگاهی یه بعدی است.
اما آنچه توجه مرا در این داستان جلب میکنه این است که چرا راوی ناخواسته مواد بیشتری برای مادرش می خرد و باعث اوردوز او میشود.
دلیل ظاهری اش این است که تهیه مواد برایش دشوار است اما در ضمیر ناخودآگاهش دلیلی دارد که حتی خودش هم از آن بی خبر است. او مرد مجرد ۳۲ ساله ای است که از زنها و رابطه با آنها فرار میکند یعنی یه مشکلی در رابطه با جنس مخالف دارد دارد وگرنه با توجه به تحصیلات حوزوی اش تا به حال باید ازدواج کرده بود. اول داستان اعتراف میکند اگر دعوت زن را بپذیرم حمارم اگه نپذیرم هم حمارم.
به نظر می آید که او از آن دسته مردهایی است که در عشق به مادر خود “تثبیت” شده اند. این یه اصطلاح روانکاوی است و به مردانی اطلاق می شود که هیچ زنی را به غیر از سنخ مادر خودشان نمی توانند دوست بدارند و زن ایدهآل و کمال مطلوبشان باشد.
این مرد اگر بخواهد با زن دیگری رابطه عاشقانه داشته باشد باید به لحاظ ذهنی و استعاری مادر خودش را بکشد یعنی عشق ناصحیح خود را به او از میان بردارد.
من منتقد نیستم که نقد بنویسم. به مقایسه هم معتقد نیستم. هر بیست داستان را خواندم و حالا که مدتی گذشته بیشترین داستانی که در جانم مانده همین است. اولا تنها داستانی است که به عشق پرداخته (منظور خود عشق است نه عشق به بهانهی پرداختن به سیاست)، بدون لوس شدن،کلیشه بودن یا خودشیفته ظاهر شدن که کار سختی است. داستان لایه لایه است و من را به فکر فرو برد، حتی همان اسم داستان هم ایهام زیبایی دارد. عمیق بود و توضیح این که چرا عمیق بود قصه را از دهن میاندازد، پس هیچی. شخصیت اصلی تیپ نیست و کسی است که در ذهن من جان گرفت و برای خودش کسی شد که برای چند روز به او فکر کنم، آدمی با گِلی لطیف که به زبان طلبههای قصه احتمالا به او میگویند «بندگان صادق». اگر یکی از رسالتهای ادبیات داستانی این باشد که تنهایی خود را با کسی شریک شویم و پا به بخشهایی از روح کسی بگذاریم که بدون ادبیات امکانش نیست، برای من خواننده، این داستان با خلق شخصیت به رسالت خود رسید. پس دم نویسنده داستان گرم و قلمش نویسا.
سلام. جایی که نوشتید نگاه جامعه، نگاه جامعه نیست بلکه نگاه جامعه روحانیت است.باتشکر از نظر خوب تان
یک داستان زیبا با یک سوژه بدیع و نو که من خواننده را تا پایان داستان با خود برد.
بسیار زیبا و ملموس بود.