داستان خوب

داستان کوتاه «خیابان اج‌مانت» دکتروف

۲۷ مرداد ۱۳۹۶
داستان کوتاه اج‌مانت دکتروف

ای. ال. دکتروف (E. L. Doctorow)، نویسنده‌ی شهیر آمریکایی، که رمان‌های تاریخی‌اش شهرت فراوانی دارد، دو سال پیش در ۸۴ سالگی درگذشت. مشهورترین رمان دکتروف «رگتایم» است که «نجف دریابندری» آن را به فارسی ترجمه کرد و در ایران او را بیشتر با این رمان می‌شناسند. دکتروف معتقد بود «نویسندگی فرم پذیرفته‌شده‌ی شیزوفرنی در جامعه است.» در داستان کوتاه «خیابان اج‌مانت»، دکتروف داستان را به‌گونه‌ای سهل ممتنع روایت می‌کند؛ داستانی از سر تا ته، فقط گفت‌وگو، اما با فضاسازی‌های درخشان و روایت خلاقانه‌ی قصه‌ای هیجان‌انگیز درباره‌ی آدم‌هایی که در مرز میان ازخودبیگانگی و افسردگی ایستاده‌اند، که می‌تواند قصه‌ی هر کسی باشد در هر جای دنیا. در کنار این داستان، پیشنهاد می‌کنم گفت‌وگوی چهار سال پیش سعید کمالی دهقان با دکتروف در نیویورک را هم بخوانید.

 

داستان کوتاه خیابان اج‌مانت
نوشته‌ی ای. ال. دکتروف
برگردان اکرم پدرام‌نیا

چه‌جور ماشینی بود؟

نمی‌دانم. یک ماشین کهنه. چه فرق می‌کند؟

سه روز است پشت سر هم می‌آید جلوی خانه‌ی ما، توی ماشینش می‌نشیند و تو حتا نمی‌توانی بگویی چه‌جور ماشینی‌ است؟

یک ماشین آمریکایی.

فورد؟

شاید.

خب، حتما کادیلاک نیست.

نه. به‌نظر کوچک است. یک ماشین کهنه. قرمزِ رنگ‌ورو رفته. چند جای سپر و درش هم زنگ زده. توش هم پر از خرت‌وپرت است. مثل این‌که همه‌ی دارایی‌اش همراهش باشد.

خب، حالا می‌خواهی من چه‌کار کنم؟ می‌خواهی نروم سر کار و خانه بمانم؟

نه. مهم نیست.

اگر مهم نیست، چرا گفتی؟

نباید می‌گفتم.

نگاهت هم می‌کرد؟

بس کن دیگر.

می‌کرد؟

وقتی سرم را برگرداندم، ماشینش را روشن کرد و رفت.

منظورت چیست؟ پیش از آن‌که سرت را برگردانی…

نگاهش را روی خودم حس کردم. داشتم علف‌های هرز را درمی‌آوردم.

خم شده بودی؟

دوباره شروع کردی!

این عوضی هر روز صبح جلو خانه‌ی ما لنگر می‌اندازد و تو می‌روی توی باغچه و جلوش خم می‌شوی؟

بس کن. دیگر حرف نزن. من باید بروم به کارهایم برسم.

لابد من هم باید بروم جلو خانه توی ماشین بنشینم و با او تو را دید بزنیم. دو نفری، تو هم با شلوارک بیایی و جلوی ما خم شوی. چه محشری می‌شود!

هیچ‌وقت نمی‌شود با تو درباره‌ی چیزی حرف زد.

فورد فالکُن بوده. گفتی لبه‌هایش چهارگوش و محکم بود، کمی تخت. فالکن بوده. دهه‌ی شصت آمد بیرون. با دنده‌دستی. سه دنده‌ای‌ است. موتورش فقط نود اسب بخار قدرت دارد.

می‌دانم همه‌ی ماشین‌ها را خوب می‌شناسی و همه‌ی زیروبم‌شان را بلدی. آفرین!

گوش کن، خانم باغبان! اگر ماشین یک مرد را بشناسی یعنی خودش را شناخته‌ای. این اطلاعات بی‌فایده نیست.

خیلی خوب.

این آقا حتماً مهاجر تیوانایی ا‌ست.

معلوم است چه می‌گویی؟

آخر کی دیگر قراضه‌ی چهل ساله می‌راند؟ حتما دنبال کار می‌گردد. یا می‌خواهد چیز دندان‌گیری پیدا کند، بدزدد. یا دنبال خانمی با پاهای سفید بلند است که وسط باغچه‌اش دولا شده.

مخت را از دست دادی. فکر می‌کنی علامه‌ی دهری و همه‌چیزدانی…

فردا صبح نمی‌روم سر کار.

مهاجر که موی سفید بلند ندارد و شیشه‌اش را پایین نمی‌کشد تا من بتوانم صورت سفید و چشم‌های روشنش را ببینم.

آهان… حالا داریم به نتیجه‌ای می‌رسیم.

*

از این‌جا تکان نمی‌خوری تا بتوانم شماره‌ی پلاکت را یادداشت کنم. پلیس می‌تواند از روی همین شماره شناسایی‌ات کند و ببیند سابقه‌داری یا نه…

می‌خواهی به پلیس زنگ بزنی؟

بله.

چرا؟

اگر از این‌جا نروی، چرا که نه؟ بهت یک فرصت می‌دهم تا زود از این‌جا بروی.

مگر چه‌کار کرده‌ام؟

ادای احمق‌ها را در نیاور. اول این‌که دوست ندارم یک آهن‌پاره‌ی قراضه جلو خانه‌ی من پارک باشد.

ببخشید. داروندارم همین یک ماشین است.

می‌دانم. هیچ‌کس همچین قراضه‌ای نمی‌راند، مگر نداشته باشد. این آت‌وآشغال‌ها چی؟ دوره‌گردی؟

نه. این‌ها اسباب زندگی من‌اند. نمی‌خواهم کسی آن‌ها را بدزدد.

یا شاید چون کسی تو این محل چیزی از یک دوره‌گرد نمی‌خرد…

متأسفانه داریم راه را اشتباه می‌رویم.

درست است. من با آدم منحرفی که بخواهد یواشکی زنم را دید بزند، نمی‌توانم از درِ دوستی وارد شوم.

شما دچار کج‌خیالی هستید.

من؟

بله. قصد ندارم مزاحم کسی بشوم. اما باید می‌دانستم که جلو خانه‌ی یکی پارک کردن می‌تواند مایه‌ی فکر و خیال این‌وآن باشد.

حالا فهمیدی؟

اگر چیزی را دید می‌زنم، این خانه است.

چی؟

زمانی این‌جا زندگی می‌کردم. سه روز پی‌درپی سعی کردم دلم را قرص کنم، بیایم درِ خانه را بزنم و خودم را به شما معرفی کنم.

*

آه، آشپزخانه حسابی عوض شده. کابینت شده، همه‌چیز رفته تو کابینت‌ها. ظرفشویی ما آزاد بود با کاشی‌های سفید و پایه‌های پیانویی. این‌ سمت هم یک کابینت بود که مادرم اسباب‌هایش را توی آن می‌گذاشت. قفسه‌ای هم این‌جا آویخته بود با یک قوطی برای الک کردن آرد. خیلی دوستش داشتم.

اگر من بودم نگهش می‌داشتم. ما به خانه دست نزدیم. آن‌هایی که پیش از ما این‌جا زندگی می‌کردند، تعمیرش کردند. سلیقه‌ی من فرق می‌کند.

شما باید خانه را از آن‌هایی خریده باشید که من به‌شان فروختم. چند وقت است این‌جایید؟

بگذار ببینم. از روی سن بچه‌ها می‌توانم حساب کنم. درست بعد از تولد بچه‌ی اول‌مان به این خانه آمدیم. می‌شود دوازده سال.

چند تا بچه دارید؟

سه تا. سه تا پسر. خیلی آرزوی یک دختر داشتم.

همه مدرسه‌اند؟

بله.

من یک دختر دارم. دخترم بزرگ است.

چای می‌خوری؟

بله، مرسی. دست شما درد نکند. زن‌ها قاعدتاً نرمش‌پذیرترند. امیدوارم شوهرت خیلی نرنجد.

به هیچ وجه.

راستش را بخواهید آمدن به این‌جا مرا آشفته می‌کند. مثل این‌که دچار دوبینی شده‌ام. محل همان‌طور است که بود، اما درخت‌ها بلندتر و کهن‌سال‌تر شده‌اند. خانه‌ها، خب… بیش‌ترشان همان‌طوری سر جای‌شان هستند، گرچه دیگر آن ابهت و زیبایی گذشته را ندارند.

دیگر محله‌ی جاافتاده‌ای است.

درست است، اما می‌دانی؟ ناراحت‌کننده است.

بله.

وقتی پسربچه بودم، پدر و مادرم از هم جدا شدند. من با مادرم ماندم. او هم توی اتاق خواب بزرگه‌ی این خانه مرد.

عجب!

ببخشید. من گاهی حساب‌شده حرف نمی‌زنم. وقتی مادر مرد، ازدواج کردم و زنم را به این خانه آوردم. هرگز هیچ جای دیگری زندگی نکردم. و معلوم است که دیگر هیچ‌وقت صاحب هیچ خانه‌ای نشدم. حالا این همان خانه است- امیدوارم سوء‌تفاهم نشود- این همان خانه‌ای‌ است که من هم‌چنان در آن زندگی می‌کنم. منظورم این است که در خیالم. از همان بچگی تا حالا در اتاق‌های همین خانه پرسه زده‌ام، تا آن‌که منِ واقعی‌ام را بازتاباندند، مثل آینه. منظورم این نیست که اسباب و اثاثیه‌اش شخصیت و سلیقه‌ی خانواده‌ی مرا به نمایش می‌گذارند. منظورم این نبود. منظورم این است که انگار دیوارها، پله‌ها، اتاق‌ها، ابعاد و نقشه‌ی خانه بیانگر من‌اند. به نظرتان غیرمنطقی می‌آید؟ به هرجا که نگاه می‌کنم، خودم را می‌بینم. به‌نوعی خودم را در قالب این خانه می‌بینم. متوجه منظورم می‌شوید؟

چی بگویم؟ خانم‌تان…

آه، این بخش خیلی طول نکشید. از حومه‌ی شهر نفرت داشت. احساس می‌کرد از دنیا جدا شده. من می‌رفتم سر کار و او احساس تنهایی می‌کرد. ما تو این محل دوستان زیادی نداشتیم.

درست است. مردم این‌جا با خانواده‌های خودشان رفت‌وآمد دارند. پسرها هم دوستان مدرسه‌ای‌شان را دارند، ولی ما هیچ‌کس را نمی‌شناسیم.

این چای حالم را عوض کرد. راستش تجربه‌ی گیج‌کننده‌ای‌ست. تو گویی چهارگوشم کرده‌اند و به ابعاد این اتاق‌ها شکلم داده‌اند. مثل این‌که من فضایی هستم که این دیوارها، راه‌روها، رفت‌وبرگشت در مسیر همیشگی، از یک اتاق به اتاقی دیگر و هر چیزی را که در هر ساعتی از روز بسته به فصل و درازا و روشنایی روز دیده می‌شود، در خود گنجانده‌ام. همه‌ی این چیزها خودشان‌اند و بی‌تمایز من‌اند.

فکر می‌کنم اگر در یک جا به اندازه‌ای بمانی که…

وقتی آدم‌ها از خانه‌ای روح‌زده حرف می‌زنند، منظورشان این است که ارواح در آن در آمدورفت‌اند، اما منظور من اصلاً این نیست. منظورم این است که وقتی خانه‌ای روح‌زده است، این احساسی‌ست که در تو ایجاد می‌شود که خانه شبیه توست، که روح تو شده آن بنا و ساختمان و خود خانه در میان همه‌ی مصالحش با نیرویی شبیه به روح‌زدگی بر تو چیره شده. گویی خود تو به‌واقع آن روحی. و همین‌طور که من به تو نگاه می‌کنم، زن جوان مهربان و دوست‌داشتنی! بخشی از وجودم می‌گوید که من به این‌جا تعلقی ندارم، که عین واقعیت است، اما این را نیز می‌گوید که تو هم به این‌جا تعلقی نداری. متاسفم، این چیز بسیار وحشتناکی‌ است که می‌گویم. صرفاً یعنی…

یعنی زندگی درد و اندوه است.

*

دوباره برگشت؟ دوباره آمد؟

آره. خیلی ناراحت‌کننده است، نشستنش آن‌جا جلو خانه. برای همین ازش خواستم بیاید تو.

ازش چی خواستی؟!

خب، آن‌ چیزی که تو فکر می‌کردی که نبود، بود؟ پس چرا دعوتش نکنم؟

درست است. وقتی من به او گفتم اگر یک‌بار دیگر پیدایت شود، به پلیس زنگ می‌زنم، باید هم دعوتش کنی.

وقتی به تو گفت که یک زمانی این‌جا زندگی کرده، خودت باید می‌گفتی بیا تو.

به‌خاطر این‌که یک روزی تو این خانه زندگی کرده، مجاز است هروقت دلش خواست بیاید؟ همه‌ی آدم‌ها یک روزی یک جاهایی زندگی کرده‌اند. تو خودت دوست داری دوباره در خانه‌ی پرافتخار گذشته‌ات زندگی کنی؟ فکر نمی‌کنم. تازه یک بار که آمده بود.

لطفاً شروع نکن.

من می‌گویم سفید، تو بگو سیاه. این رسم روزگار است. چون همه می‌دانند که زن در مورد شوهرش چه‌طور فکر می‌کند.

چرا همیشه حرف حرف تو باشد؟ ما دو نفر آدم متفاوتیم و من عقاید خودم را دارم.

واقعاً؟

آهای، شما دو تا را می‌گویم، دارد بحث‌تان بالا می‌گیرد.

در را ببند، پسرم، این موضوع به تو مربوط نیست.

هر وقت مردی پا تو این خانه گذاشته، تو دیوانه شدی. لوله‌کش، کرکره‌ساز، مأمور گاز.

اصلاً این مردِ تو مرد است؟ با آن قیافه‌ی هم‌جنس‌گرا، موهای سفید دم‌اسبی و آن دست‌های کوچک؟ حالا این اواخواهرِ معروف تو چی برای گفتن داشت؟

ایشان دکترا دارد، شاعر است.

یا عیسی مسیح! باید حدس می‌زدم.

استاد بوده. استعفا داده تا دور کشور سفر کند. کتابش روی میز ناهارخوری‌ست. برای ما امضایش کرده.

خنیاگر دوره‌گردی توی فورد فالکن!

تو چرا این‌قدر بدذاتی؟

*

ببین به‌جای عشق‌بازی داریم با هم بحث می‌کنیم.

حالا دیگر خیلی وقت است.

این‌طوری بهتر است.

بله.

نمی‌دانم چرا این‌قدر ناراحت می‌شوم.

تو طبیعی‌ هستی، مردی دیگر، و ناقص.

می‌خواهی بگویی ما همه این‌طوریم؟ مرسی.

بله. این جنس ناقص است.

معذرت می‌خواهم که آن حرف‌ها را گفتم.

دارم فکر می‌کنم حالا که هر سه تا پسرها می‌روند مدرسه، باید برای خودم کاری پیدا کنم.

چه فکری می‌کنی؟!

یا بروم درسی بخوانم و مدرکی بگیرم. آدم مفیدی بشوم.

چی شد که به این فکر افتادی؟

روزگار عوض شده، بچه‌ها کم‌ و کم‌تر به من احتیاج دارند. دوستان خودشان را دارند، سرگرمی‌های خودشان. من هم می‌توانم با ماشین یکی بروم و برگردم. آن‌ها می‌آیند و می‌روند تو اتاق‌‌شان و مشغول بازی می‌شوند. تو هم تا دیروقت کار می‌کنی. من ساعت‌های زیادی توی این خانه تنهایم.

باید بیش‌تر برویم سینما. یک شب در هفته برویم شهر. یا برویم اپرا، تو اپرا دوست داری. می‌توانم تو را ببرم اپرا، البته به‌شرطی که از کارهای سبک ریچارد واگنر لعنتی نباشد.

من چیز دیگری می‌گویم.

تو خودت خواستی بیایی تو حومه‌ی شهر. من کار می‌کنم که وام خانه را بپردازم، خرج تحصیل سه نفر و دو جور وام ماشین.

سرزنشت نمی‌کنم. می‌شود یک لحظه لامپ را روشن کنی؟

چرا؟

ماه توی آسمان نیست و این‌قدر تاریک است که این اتاق مثل گور شده.

*

خیلی شرم‌آور است.

ساعت سه صبح آن‌جا چه‌کار می‌کردی؟

خوابیده بودم. همین. کاری هم به کار کسی نداشتم.

آره، اما خب، پلیس‌ها این‌روزها خیلی حساس‌اند. مردم توی ماشین‌هاشان می‌خوابند.

پیش‌ترها آن‌جا زمین بیس‌بال بود. بچه که بودم، آن‌جا بیس‌بال بازی می‌کردم.

ولی حالا بازار شده.

اشکالی ندارد که من اسم شما را دادم؟

به هیچ وجه. دوست دارم به عنوان هم‌دست یک جانی معرفی شوم. چرا نرفتی هتل مری‌یتِ آن محل؟

می‌خواستم صرفه‌جویی کنم. هوا معتدل است این روزها. فکر کردم بهتر است پولم را خرج نکنم.

معتدل است. واقعاً معتدل است.

پلیس‌ها همیشه تو ماشین‌های توقیف‌شده را می‌گردند؟ چون اگر فکر می‌کنند من تو کار قاچاق مواد مخدر یا این‌جور چیزی‌ام، سخت در اشتباه‌اند. فقط کتاب و کامپیوتر، چمدان، رخت، وسایل کمپ و چند تا یادگاری شخصی پیدا می‌کنند که فقط برای خودم ارزش دارند. اما راستش وقتی می‌بینی غریبه‌ای وسایل شخصی‌ات را زیرورو می‌کند، خیلی اذیت می‌شوی. اگر می‌رفتم هتل، حالا دیگر توی راه بودم. خیلی ببخشید که سربار شما شدم.

خب، همسایه به چه درد می‌خورد؟

خنده‌دار است. تو این وضعیت ممنونم که به شوخی می‌گذرانید.

خواهش می‌کنم.

اما اگر زمان به هم می‌ریخت، ما همسایه بودیم. اگر زمان به هم می‌ریخت ما از همسایه هم به هم نزدیک‌تر بودیم. با هم زندگی می‌کردیم، گذشته و حال با هم در حرکت بودند.

مثل زندگی در پانسیون.

اگر تو دوست داری، بله. مثل یک جور پانسیون.

*

اگر بخواهد با زنت لاس بزند چی؟

نه، همچین چیزی نیست. او دنبال این چیزها نیست. مطمئنم.

پس مشکل چیست؟

مثل یک شاعر بهانه‌گیر وسواسی می‌آید و می‌رود، کمی هم قاطی دارد، ماشین قراضه‌ای می‌راند، می‌گوید استاد بوده و استعفا داده، ولی احتمالاً بیرونش کرده‌اند. می‌دانی، به نظرم نقش بازی می‌کند.

آره، آدم‌های این‌جوری دیده‌ام.

از مشکلاتش سوء‌استفاده می‌کند و هر چیزی بخواهد به‌دست می‌آورد.

خب، حالا از شما چی می‌خواهد؟

درست نمی‌دانم. عجیب است. خانه؟ مثل این است که نتوانسته باشم وام خانه را بپردازم و او مثل مامور بانک آمده ملک را از من پس بگیرد.

پس چرا به خانه راهش دادید؟ می‌توانست تا ماشینش را می‌گردند تو قهوه‌خانه‌ی استارباکس بنشیند.

راستش به ما زنگ زد ولی من تلفن را قطع کردم. زنم داشت نگاهم می‌کرد. من هم ناگهان در موقعیتی قرار گرفتم که انگار می‌خواستم به زنم چیزی را ثابت کنم. می‌فهمی چه می‌گویم؟ دیگر نمی‌توانم خودم باشم و رک به این مرد بگویم، من تو را نمی‌شناسم. به من چه مربوط است که تو روزی این‌جا زندگی می‌کردی یا نمی‌کردی؟ ماشین لعنتیت را بهت پس می‌دهند و از این‌جا می‌روی. دیگر نمی‌توانستم، آخرش مجبور شوم به زنم ثابت کنم که من هم می‌توانم آدم خیرخواهی باشم.

می‌فهمم چه می‌گویی.

حالا مثل این است که او قوم‌وخویش جدید ماست. همین مشکل اصلی زندگی زناشویی ما شده. زنم در اصول اخلاقی خام است؛ هرکس هر کاری بکند، می‌بخشدش. همیشه مردم را می‌بخشد و هر گندی که بزنند، برایش استدلالی پیدا می‌کند. کارمند بانک کلاه سرش می‌گذارد، می‌گوید، حواسش پرت شد و اشتباه کرد.

خیلی باحال است!

آره، آره. فلسفه‌اش این است که اگر تو به آدم‌ها اعتماد کنی، قابل اعتماد می‌شوند. دیوانه‌ام می‌کند.

خب، دیگر ماشینش را بهش برمی‌گردانند و می‌رود.

نه. این‌طور که من زنم را می‌شناسم این‌طوری نخواهد شد. حتماً سوارش می‌کند و تا اداره‌ی پلیس می‌بردش تا ماشینش را بردارد. غروب می‌شود و اصرار می‌کند که برای شام بماند. بعد هم می‌گوید، درست نیست بگذاریم شب رانندگی کند و برود. و من هم همان‌طور که آن‌جا نشسته‌ام نگاهی به زنم می‌اندازم و قبول می‌کنم. و زنم هم مرد را به اتاق مهمان راهنمایی می‌کند. حاضرم شرط ببندم.

کمی عصبی‌ای. یکی دیگر بنوش.

مرده‌شور، چرا که نه؟

*

با گذر زمان می‌فهمی که چه‌قدرش من‌درآوردی‌ است. نه فقط آن‌چه ناپیداست، بلکه آن‌چه همه‌جا آشکار است.

من که نمی‌فهمم چه می‌گویید.

خب، تو هنوز خیلی جوانی.

مرسی. کاش احساس جوانی هم می‌کردم.

دارم از تصویری که یکی از هویت و ارزش و استعداد خودش در ذهن دارد، حرف می‌زنم. یا از زندگی‌ای که می‌تواند هر روزش مثل هم باشد. منظورم بدبختی صرف نیست.

من صرفاً بدبختم؟

من در جایگاهی نیستم که قضاوت کنم. اما می‌شود گفت، بهترین وصفی که مناسب یک خانم باشد، افسردگی‌ است.

وای! تا این اندازه آشکار است.

اما در هر حال، در هر وضع روحی‌ای که باشیم، زندگی بیش‌تر ما به‌نظر پر از مشغله است و وقت سرخاراندن نداریم، در رقابتی معنوی، فیزیکی، ملی، عدالت‌جویی، عشق‌ورزی، سنت‌های متداول جامعه را کامل می‌کنیم. همه‌ی راه‌های بقا. هر کاری که برای ماندنی شدن می‌کنیم. بایگانی کردن خلاقیت‌مان. گویی هیچ متنی وجود نداشته.

اما فکر می‌کنی وجود دارد؟

آره. با گذشت زمان… چه‌طور بگویم؟ با گذشت زمان رفته‌رفته، بی‌تفاوتی بزرگی به درونت می‌خزد و این بی‌تفاوتی با گذر عمر پایدارتر می‌شود. این چیزی‌ است که می‌خواهم بگویم. فکر کنم خوب از پسش برنیامدم.

نه، اتفاقاً خیلی جالب است.

من حتا با یک گیلاس شری وراج می‌شوم.

یک گیلاس دیگر؟

ممنون. می‌خواهم بیگانگی‌ای را که پس از چند سال بر ما سایه می‌اندازد، توضیح بدهم. برای بعضی‌ها زودتر پیش می‌آید و برای بعضی‌ها دیرتر، ولی گزیری نیست.

و بر شما الان سایه انداخته؟

آره. به نوعی داغون‌کننده است. انگار که زندگی نخ‌نما شده و نور از آن می‌گذرد. بیگانگی در لحظه‌ای آغاز می‌شود، در قضاوت تند کوچکی که یکباره از ذهن‌ات بیرون می‌پرد. تو عقب‌نشینی می‌کنی، گرچه افسون شده‌ای. چون واقعی‌ترین احساسی‌ست که می‌شود داشت، و دوباره و سه‌باره به سراغت می‌آید، به درون دیوار دفاعی‌ات پیش می‌رود و سرانجام در وجودت می‌نشیند، مثل سرما، خیلی سرد، سبک. شاید بهتر است دیگر در این باره حرفی نزنم. گفتن از این موضوع مثل انکار کردنش است.

نه، از این رک‌گویی‌ات خوشم می‌آید. آیا به برگشتت به این‌جا و دیدن جایی که در آن زندگی می‌کردی، ربطی دارد؟

تو ژرفانمایی.

این بیگانگی لابد واژه‌ای از توست برای افسردگی.

خوب می‌فهمم چرا این حرف را می‌زنی. تو مرا دیوی از شکست تصور می‌کنی، که در جاده‌ها توی ماشین قراضه‌ای زندگی می‌کند، شاعری گمنام، استادیاری درجه سه. شاید همه‌ی این‌ها باشم، اما افسرده نیستم. این یک وضعیت بالینی-پزشکی نیست که من از آن حرف می‌زنم. بازشناسی روشنی از واقعیت است. بگذار برایت این‌طوری بگویم: به‌نظرم بیش‌تر مثل چیزی‌ست که یک آدم بی‌چیز احساس می‌کند، یا آدمی در شرف مرگ، نقطه‌ای که بیگانگی محافظ توست، راهی برای کاستن دردِ از دست‌رفته‌ها، پشیمانی، و میل به زندگی دیگر مهم نیست. اما صرف‌نظر از این شرایط، من سالم هستم و روی پای خودم زندگی می‌کنم، شاید مرد خیلی جذابی نباشم، اما خوب از خودم نگه‌داری کرده‌ام و آزاد زیسته‌ام و هرچه دلم خواسته انجام داده‌ام، بی‌هیچ تأسف خاصی. اما هنوز بیگانگی هست، واقعیتی ا‌ست که بر من نشسته، از سوی دیگر، چون در دنیای بیرونم، در متن، جایی که تو دیگر نمی‌توانی در زندگی باورش کنی، احساس آزادی می‌کنم.

*

چرا همه برای مردن می‌آیند نیوجرسی؟

چی گفتید، آقا؟

و این خانه چیز استثنایی‌ای نیست. شما این را قبول دارید. یکی از آن خانه‌های سبک دوره‌ی استعماری با روکش وینیل سفید روی دیوارهایش، یک گاراژ، ناودانی پر از، خدا می‌داند، خس‌وخاشاکِ چند پاییز. راستش، همین روزها می‌خواستم بروم تمیزش کنم.

آقا، لطفاً! ما می‌پرسیم و شما جواب می‌دهید و می‌رویم. چیز دیگری برای این مرحوم دارید بگویید؟

من فقط او را جنازه‌ای می‌دانم توی راهرو. آه، شما چه‌قدر بدبین‌اید. باید هم باشید وقتی زنم طوری گریه می‌کند که انگار قوم‌وخویش نزدیک‌مان بوده.

پس می‌گویی…

باورکردنی نیست، درست است؟ حتا دوست‌پسر قدیمی‌اش هم نیست، حتا آن هم نیست.

تو قلب نداری.

نه، تجربه‌ی جالبی‌ است. یک آدم کاملاً غریبه با لباس زیرش تو راه دستشویی افتاده مرده. و ببینی که جنازه‌اش را پیچیده‌اند و از در بیرون می‌برند! چه‌طور باید دلم برایش تنگ شود و بسوزد؟ برای بچه‌ها هم خوب است، تجربه‌ای برای همه‌ی عمرشان، پیش از رفتن به مدرسه. اولین خودکشی زندگی‌شان را دیدند.

آقا، از یک سکته‌ی قلبی مرده.

کی گفته؟

تکنیسین اورژانس معاینه‌اش کرد.

آن‌ها می‌توانند هرجور دل‌شان می‌خواهد فکر کنند.

این دل‌بخواهی نیست، آقا. آن‌ها هر روز از این چیزها می‌بینند. حتا سعی نکردند او را احیا کنند.

نه، یقین دارم خودش را کشته، آن آدم مکاری که من دیدم. برای همین آمد این‌جا، از پیش نقشه‌ی همه‌ی این‌ها را کشیده بود.

چرا این‌طوری شدی؟ او آمد این‌جا، مثل این بود…

مثل چی بود؟

مثل این‌که برود زیارت.

آره. درست است. آمد این‌جا تا زندگی ما را خراب کند. برای همین آمد این‌جا. مثل سگ آمد که پایش را بلند کند و قلمرویش را بگیرد. و چه زندگی‌ای برای ما درست کرد! زندگی در خانه‌ی یک مرد مرده. فکر می‌کردم خانه‌ام قصر من است.

فکر نمی‌کردم تو همچین دل‌بستگی‌ای به این خانه داری!

بسیار خب، ما دیگر می‌رویم.

نداشتم؟ جایی که می‌توانم زن و بچه‌هایم را در آن پناه بدهم، برای من همین معنی را می‌دهد. اما خدا می‌داند که من با دسترنجم وام‌هایش را پرداخته‌ام. هر کاری که می‌شد، کرده‌ام. خانه‌ای برایت فراهم کرده‌ام، در محله‌ای امن، حالا شاید کسالت‌آور باشد، با سه تا بچه، زندگی‌ای نسبتاً راحت. همه‌ی این‌ها برای این بوده که تو را راضی کنم! و آیا تو هیچ‌وقت راضی بوده‌ای؟ و همین نارضایتی تو نبود که این مرده‌ی متحرک را به این خانه آورد؟

آهای. با شما هستم. گفتم ما داریم می‌رویم. شاید وقتی همه چیز را سروسامان دادیم چند تا سؤال دیگر داشته باشیم.

و با این فورد فالکن لعنتی‌اش توی حیاط ما می‌خواهید چه‌کار کنید؟

ماشین را بررسی کردیم. سیاهه‌ای از دارایی‌اش در آن ماشین را تهیه کردیم و این برگه‌ی شناسایی را پیدا کردیم. نزدیک‌ترین قوم‌وخویشش.

می‌گفت یک دختر دارد.

بله خانم، می‌دانیم.

اما ماشین چه می‌شود؟

ما دیگر با ماشین کاری نداریم. بخشی از دارایی مرده به حساب می‌آید. دخترش تصمیم می‌گیرد چه‌کارش کند. تا او تصمیم بگیرد، من از شما می‌خواهم بگذارید همین‌جا بماند. این‌جا امن‌تر از مرکز شهر است. سوئیچش روی آن است.

خدای من!

آقا، در این موقعیت‌ها قوانینی هست و ما از این قوانین پیروی می‌کنیم. علت مرگ را پزشک تایید می‌کند، جواز فوت را پزشکی قانونی صادر می‌کند، جسد در سردخانه می‌ماند تا نزدیک‌ترین فرد خانواده‌اش بگوید چه باید کرد. منظورم همان دخترش است.

جناب سروان، من می‌خواهم برایش نامه‌ای بنویسم.

همین‌که ما با او تماس گرفتیم، خانم، شما هم می‌توانید برایش بنویسید. ما با شما در تماس خواهیم بود.

ممنونم.

صبر کن، سروان.

بله، آقا؟

خبر خوش را به دخترش بده، بگو بابا به خانه آمده.

*

عاقبت باید بگویم که با تو موافقم.

آره؟

دیگر نمی‌توانیم این‌جا زندگی کنیم. از راهرو که می‌گذرم، از کنار دیوار کجکی می‌روم، انگار او روی زمین افتاده و به من بروبر نگاه می‌کند. عجیب است. احساس می‌کنم خلع‌ید شده‌ام. آدم دیگری شده‌ام.

حالا وقت خوبی برای فروش نیست، عزیزم. مدرسه‌ی بچه‌ها چه می‌شود؟ درست وسطِ ترم؟

تو بودی که می‌گفتی دیگر نمی‌توانیم این را از ذهن‌مان بیرون کنیم.

می‌دانم، می‌دانم.

پسرها بالا نخواهند آمد. اتاق بازی‌شان پناهگاه‌شان است. و آن پایین مرطوب است.

بسیار خب، باشد. می‌شود جایی را اجاره کنیم. یا خانه‌ای اجاره‌ای از یکی که می‌خواهد واگذار کند، بگیریم تا بتوانیم همه چیز را درست سروسامان دهیم. حالا ببینیم چه می‌شود. یکی دیگر می‌نوشی؟

نصفه.

ببخشید. نباید تو را سرزنش می‌کردم. آن موقع داغ بودم و این‌طوری حرف زدم.

نه، لابد من هم باید می‌دانستم. باید از حرف‌هایش می‌فهمیدم. ولی برایم جالب بود. عقایدش، خیلی عجیب است که گفتگویی فلسفی بشنوی. طوری که یک نفر خودش را تا این اندازه پیش تو برملا کند. گرچه فکر می‌کردم آدم افسرده‌ای‌ است، شیفته‌ی آن شیوه‌ی حرف زدنش شدم، طوری حرف می‌زد که انگار طبیعی‌ترین شیوه است.

می‌دانی، واقعاً مسخره است…

چی؟

او هم درست مثل پدرش است؛ دخترش را می‌گویم. بازیگری به‌تمام معنا.

آره، برای من هم عجیب بود.

من که او را یک دوست یا قوم‌وخویش نزدیک نمی‌دانم، تو چی؟

نه آن‌طور.

برای من هیچ اهمیتی ندارد. می‌دانی، وقتی بنیاد نیکوکاری همه‌ی چیزهایش را برد، دیدم توی ماشین تمیز است. تودوزی‌اش بد نیست. کاپوتش را بالا زدم و نگاهی به موتور انداختم. روغنش باید عوض شود و تسمه پروانه‌اش هم کمی دندانه دندانه شده. توی محل دور زدم، یک کمی می‌پرد. شاید کمک‌فنر تازه‌ای بخواهد.

تو این ماشین را دوست داری، نه؟

خب، اگر خوب رنگش کنی، دستی هم به سروکله‌اش بکشی… می‌دانی، مردم این‌جور ماشین‌ها را می‌خرند، فورد فالکن.

آن ماشین خانه‌اش بود.

نه، عزیزم، این خانه‌اش است، آن فقط ماشین است.

ماشین ما.

ظاهراً. باید نامه‌ی دخترش را قاب کنیم. یا با قوطی خاکستر خودش توی حیاط خاک کنیم.

آه، ولی دخترش منظورش این است که خاکسترش را پخش کنیم.

پخش؟ گفتی پخش؟

پراکنده؟

چرا نپاشیم؟

بیفشانیم.

باشد، بیفشانیم. من با افشاندن موافقم.


*عکس تزئینی هست و نیست! عکسی از خانه‌ای که کودکی و نوجوانی من در آن گذشت و چندی پیش آن را در اینستاگرامم گذاشتم با متنی که سبب شد اکرم پدرام‌نیا ترجمه‌ی این داستان دکتروف را برای من بفرستد. رضا شکراللهی

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

۳ نظر

  • Reply مهدی همایون‌سیرت ۲۸ مرداد ۱۳۹۶

    داستان قشنگی‌ست و خوب ترجمه شده. اما کاش پاراگراف‌ها (که هر کدام یک دیالوگ است) با فاصله می‌آمدند. در متن اصلی (در وب‌سایت نیویورکر) هر دیالوگ با بعدی یک فاصلۀ عمودی دارد که از هم متمایزشان می‌کند و خواندنِ داستان را روان می‌سازد. از آن‌جا که در داستان نشانه‌ای (همچون خط فاصله یا گیومه) برای مشخص کردن شروع و پایان هر دیالوگ وجود ندارد، حفظ تمهید پیش‌گفته ضروری‌تر به نظر می‌رسد.

    ترجمه دقیق و رساست، اما چند اشکال کوچک دارد:

    ــ در اوایل داستان این دو سطر از قلم ترجمه افتاده است:
    There you go.
    A squarish car with a long hood. Long and floaty-looking.

    ــ در اواسط داستان این دو جملۀ منفی سهواً مثبت ترجمه شده‌اند. همچنین جملۀ اول بی‌دلیل در ترجمه توضیح داده شده است‌:
    I’m not talking about one’s self-image. Or the way life can be too much of the same thing day in and day out.
    “دارم از تصویری که یکی از هویت و ارزش و استعداد خودش در ذهن دارد، حرف می‌زنم. یا از زندگی‌ای که می‌تواند هر روزش مثل هم باشد.”

    ــ در اواخر داستان هم یک علامت ستارۀ نابجا بین دو سطر قرار گرفته است. طبق منطق بخش‌بندی داستان این ستاره نباید این‌جا باشد. در متن انگلیسی هم نیست. چون این ستاره‌ها در واقع مرز جداکنندۀ موقعیت‌هایی متفاوت هستند، حضور این ستارۀ اضافی خواننده را گمراه می‌سازد.

    ــ یک اشتباه تایپی هم در اواسط کار هست:
    “هر کاری که برایماندنی شدن می‌کنیم”

    از این موارد اگر بگذریم، به نظر من ترجمۀ خوبی‌ست.

    پی‌نوشت:
    فرض من در مورد ایرادهایی که به ترجمه گرفتم این است که داستان از نسخه‌ای ترجمه شده که در ۲۶ آوریل ۲۰۱۰ در نیویورکر منتشر شده است، به این نشانی:
    http://www.newyorker.com/magazine/2010/04/26/edgemont-drive

    • Reply خوابگرد ۲۸ مرداد ۱۳۹۶

      ممنون از شما. فاصله‌ی سطرها و دو مورد اشکال تایپی اصلاح شد.

  • Reply امین شیرپور ۲ شهریور ۱۳۹۶

    ممنون از به اشتراک گذاشتن این داستان خوب. به نظرم یک جای داستان هنوز غلط تایپی دارد: «آخرش مجبور شوم به زنم ثابت کنم که من هم می‌توانم آدم خیرخواهی باشم.» مجبور شوم باید تبدیل شود به مجبور شدم.

  • شما هم نظرتان را بنویسید

    Back to Top