در این سلسلهروایت از چهل سال موسیقی پس از انقلاب، سحر سخایی، نویسنده و آهنگساز، در پی کشف و روایتِ موجزِ روحِ زمانهی هر سال از دلِ یک اثر یا آلبومِ موسیقی است؛ هر روز یک اثر بهنمایندگی از یک سال. روایتِ سالهای ۱۳۵۸ تا ۱۳۸۸ را در چهار بخش میتوانید در این لینک (روایت چهل سال موسیقی) بیابید و بخوانید. بخشِ آخر شامل سالهای ۱۳۸۹ تا ۱۳۹۶ است بهاضافهی روایتِ موسیقیِ سال ۱۳۵۷، که نسخهی کاملِ بیحذف و تعدیلِ آن در ادامه در دسترس شماست.
ای چراغِ هر بهونه
سالِ ۱۳۸۹
هرقدر در مصر بهار بود و آن بهارِ عربی کمکم به تمام کشورهای آن منطقه رسوخ میکرد، ما وسط یک پاییزِ عجیب بودیم. ما یعنی نه تمام ما؛ مایی که من میشناسم. دوستان دور و نزدیکم. همانها که سالشان را با عزای مردی نجیب و تارنوازی بیحاشیه و خوشذوق به نام عطاءالله جنگوک آغاز کردند. به یاد بیاوریم که جنگوک سالها قبلتر در دههی شصت آلبومی به نام مالْکَنون را راهی بازار کرد و بالأخره در اردیبهشت ۱۳۸۹ از دنیای ما رفت.
ما هنوز از خیابانهای شهر به خانه برنگشته بودیم که محمدرضا شجریان به همراه گروه شهناز آثار تازهای را راهی بازار کردند. آلبوم رندانِ مست اگرچه در ۱۳۸۸ به بازار آمد، همان یک تصنیف با صدای شجریانِ حالا هفتادساله به خانههای بسیاری در سال ۱۳۸۹ نفوذ کرد که رندان سلامت میکنند، جان را غلامت میکنند. شجریان دیگر آن صدای صیقلیِ بیدادِ همایون نبود و همراهانش هم همانها نبودند، اما آیین آن صدا خاموشی نبود. کاش حالا هم آیین خود را چنین تلخ و ناگزیر از یاد نبرده بود. کاش هنوز میخواندی آقای شجریان.
محسن چاوشی در امتداد سبک عجیبش آلبومِ حریص را منتشر کرد و محسن یگانه هم با رگِ خواب به بازار موسیقیهای مردمپسندِ پس از انقلاب پیوست. همان تلفیق عجیبِ پاپِ غربی و باورهای اسلامی که بیشتر در متن شعرها و نوعِ تولید صدای خوانندگان جلوهگر میشد. به آلبومِ یگانه بازخواهم گشت.
مهر ماه ۱۳۸۹، یگانهای از آواز ایرانی برای همیشه جدا شد. یگانهای که پیشتر حساب خودش را معلوم نیست چرا آنطور سفتوسخت از همه جدا کرده بود. قلبِ آن صدای لطیف که میخواند به رهی دیدم برگ خزان، پژمرده زِ بیداد زمان… و بیشمار ترانهی دیگر در تنِ عزیز خدیجه اشرفالسادات مرتضایی ملقب به مرضیه پس از ۲۱ مهر ۱۳۸۹ دیگر نتپید.
بیژن الهی و بهمن محصّص هم با مرگشان تلخی آن سال را قوت بخشیدند. دو نابغهی دیگر از تاریخ فرهنگ ما کم شد.
آنسوتر، آن سوی آبها آلبوم حجم سبز [گوگوش] منتشر شد و پس از مدتها شاهماهی توانست چیزی بهیادماندنی بخواند. بازخوانیِ زیبایی بود. چه شعری و چه سازی… ای چراغ هر بهونه از تو روشن… از تو روشن.
ترانهی بعدیِ این آلبوم منو از یاد نبرین… میدونم ویرانم… بود. در آن سالِ بخصوص این ترانه همراه ترانهی پرآبِچشمِ دیگری به نام گریه کنم یا نکنم… بارها و بارها شنیده شد. در همان روزهایی که قلب ما کفِ خیابان و کوچه میتپید، سالار عقیلی برای وطن و شکوه پابرجایش و به بهانهی تیتراژِ سریال تبریز در مه ترانه خواند. وطنم… ای شکوه پابرجا. کاش پرویز مشکاتیان بود و ایرج بسطامی هم بود و آن تصنیف مناسبِ حال ما را میخواند که ای خطهی ایرانِ مهین ای وطن من… کاش کسی بود که حال ما را میدید و همان را میخواند. عقیلی روح زمان ما نبود.
حسنی مبارک سرنگون شده بود و تماشای تصویر مردم شاد مصر در آن میدان تاریخی تمام دنیا را به تماشا نشانده بود. ما هم نگاهشان میکردیم. همایون شجریان تصنیفی را بازخوانی کرد که بیشتر شرح حالِ آن ناظرانِ خاموش و آن خیرههای به تصاویر تلویزیونی بود: ای شب جدایی که چون روزم سیاهی ای شب. شعر از رهی معیری بود و آهنگ از مرتضیخان محجوبی، و مزدا انصاری دوباره تنظیمش کرده بود. روزها و شبهایمان در این ترانهی قدیمی حتماً واقعیتر حضور داشتند تا در هر صدای دیگری.
روح این سال کجاست؟ روحِ زخمی ۱۳۸۹ کجا بود؟ وقتی در جمعهای کوچک شبانه تلاشی مذبوحانه برای فراموش کردن خاطرات در کار بود، ترانههایی به کمک میآمدند. شاید روح ۱۳۸۹ آنجا بود. در آن دخمههای تاریک و صدای بلندِ محسن یگانه که میخواند: سکوت قلبتو بشکن و برگرد… نذار این فاصله بیشتر از این شه… در همان شبهایی که اولش این صدا بود و وسطش به آلبومِ دنیای این روزای من میرسید و آخر دست همه میپذیرفتند که هیچچیز فراموش نخواهد شد. زخمها همیشه تازه میمانند. مثل گلهایی که آبشان بدهی. و شاید روح ۱۳۸۹ آنجا بود که: همیشه اسم تو بوده… اول و آخر حرفام… بس که اسم تو رو خوندم… بوی تو داره نفسام.
***
یک هبوط الکی
سالِ ۱۳۹۰
دههی ۹۰ شمسی آغاز پایانها و شروعهای بسیار است. این شروع و پایان، هم به جان زندگی بسیاری میافتد و هم به جان هنر بسیاری دیگر و رستگارتر آن که زندگیاش به پایان برسد و هنرش آغاز شود. آن مرد مهربانی که کلاغها را از مدرسه به خانه هدایت میکرد، غروبها، در ۱۳۹۰ زندگی را به پایان برد. همراهان دیگرش در ۱۳۹۰، ناصر حجازی، هاله سحابی، جلال ذوالفنون و آن فاتح قلههای زندگی لیلا اسفندیاری بودند. مرد دیگری نیز گرچه به پایان رسید، به من یاد داد پریدن از ارتفاع پست جرئت نمیخواهد بلکه فقط باید خسته شد؛ نامش سیامک پورزند بود.
سال ۱۳۹۰ چند ترانهی محبوب داشت. اول صدای تازه شهرام شکوهی بود با قطعه مدارا…: بیا با من مدارا کن/ که من مجنونم و مستم. صدای گرفتهای داشت شکوهی و تحریرهای اغراقشدهای همراه صدایش میکرد اما به هرروی ترانهاش گل کرد و شنیده شد. رضا صادقی نام آلبوم تازهاش را « دیگه مشکی نمیپوشم» گذاشت، ولی گمان نمیکنم تا امروز از مشکیپوشیدن دست برداشته باشد. همان زمانی که مردمان خشمگین لیبی معمر قذافی خودکامه را میزدند و میکشتند، سریال «وضعیت سفید» از تلویزیون پخش میشد و علیرضا قربانی خوانندهی تیتراژ سریال، نوید دورانی تازه را میداد که در آن بخشی از محبوبترین موسیقیهای هر سال از راه سریالهای تلویزیونی قرار بود به قلب مخاطبانشان نفوذ کند. البته پیشتر قربانی با تجربهای موفق و با شعری درخشان از افشین یداللهی در «مدار صفردرجه» نشان داده بود که از باقی همکارانش در این مسیر موفقتر است. همایون شجریان در این سال کنسرتهایی را همراه با گروه سیمرغ و به آهنگسازی حمید متبسم روی صحنه برد که همه اشعار فردوسی بود و البته در سال انتشار آلبوم از آن بیشتر خواهم نوشت.
بین این پایانها و شروعها ولی حال و روح ۱۳۹۰ کجا بود؟
شهرام ناظری خوانندهی توانای موسیقی کلاسیک ایرانی در این سال آلبومی تصویری منتشر کرد همراه با لوریس چکناواریان. ناظری با آن صدای گرم و گیرا چند قطعهی محبوب و ماندنی در این مجموعه اجرا کرد. شیرین شیرین ترانهای کردی است. پیدا شدم/ پیدا شدم/ پیدای ناپیدا شدم، براساس شعری از مولوی و خلاصه ترکیب ارکستری سمفونیک و جناب لوریس و شهرام ناظری این اثر را محبوب زمانه کرد.
ولی آن سوی آبها جریان موسیقیهای تازهای پا گرفته بود و در مسیر تثبیت و شکفتن بود؛ موسیقیهایی نه یکسره مردمپسند که چندرگه، با فضاهایی تلفیقی و غربی و شرقی. حامد نیکپی خواند که حلقهی دل زدم شبی/ در هوس سلام دل. نیکپی با این ترانه خود را بهعنوان یک خوانندهی محبوب تثبیت کرد. همان سوی آبها بود که مردی در آلبوم «نتیجهی مذاکرات» برای مرتضینامی خواند: اینجا بارون نمیآد مرتضی/ و چقدر درست میگفت او. مرتضی!
روح ۱۳۹۰ دستکم برای من یا برای همچو منهایی که از پیچی تند گذشته بودند و خسته بودند و حالشان حال این بیتِ اخوان بود که دیدی دلا که یار نیامد/ گرد آمد و سوار نیامد، رسیدن به یک پوچی و خالیشدنِ عجیب بود. دوستان بسیاری را هر روز و هرشب تا فرودگاه امام بدرقه میکردیم. تا بودند لبخند میزدیم و وقتی هواپیما میپرید تمام اتوبان خلیجفارس را تا خانه وقت داشتیم برای گریستن. وقت برای فکر کردن به گذشته و فکر نکردن به آینده. سال فیلم «قلادههای طلا» و «گشت ارشاد» بود، ولی ما نه حال خنده داشتیم و نه حال گریه. روح ۱۳۹۰ برای این آدمهایی که من میشناختم و نه بیشک برای تمام ایران، حال شعرِ الکی بود از آلبوم الکی. هربار نامجو میخواند الکی، انگار کن که پتکی سرمان را کمی بیشتر فرو میکرد در گریبان. انگار ما همه آن مرد بودیم که از بالکن خانهاش پریدن را انتخاب کرد. شعر الکی را با هم بخوانیم:
از آمدنم، هیچ معلوم نشد/ این جان نزارم هیچ پالوده نشد/ از آمدن و رفتن ما سودی کو؟/ یک فضای الکی/ یک هوای الکی/ لحظههای الکی/ سرفههای الکی/ مزههای الکی/ سبزیای الکی/ دانشای الکی/ یک هبوط الکی/ یک سقوط الکی/ الکی.
***
آفتابیاست هوا؟
سالِ ۱۳۹۱
دههی ۹۰ شمسی در ایران، دوران تثبیت موسیقی مردمپسندی از آن نوع بود که با خطوط قرمز و ارزشهای فرهنگی و سیاسی و اجتماعی جامعه همخوان بود. از دل این همخوانیها، آرامآرام در دههی ۹۰ گروههایی بیرون آمدند که قطعاتشان بارها و بارها در شهرکتابها و کتابفروشیها و کافهها و خیابانها شنیده شد. قطعاتی که در بسیاری نمونهها بازخوانیهایی امروزی از ترانههای دیروزی بودند. ناگفته پیداست که صداها همه مردانه و باز نگفته پیداست که شعرها همه سوهانخورده و نرم.
گروه پالت یکی از این گروههای موفق دوران تازه بود؛ گروهی که خوانندهاش امید نعمتی بود و با آلبوم آقای بنفش در سال ۱۳۹۱ مخاطبان فراوان خود را یافت و تثبیت شد. در میان قطعات آقای بنفش تکثر و تضاد عجیبی بود که انگار ریشه در ماهیت خود این گروه و گروههایی شبیه این داشت. از شعر دلا دیدی که خورشید از شب سرد، میرفتی توی دل فضایی نوستالژیک با شعر خونهی مادربزرگه… قطعهی خسرو و شیرینشان بازخوانی تصنیفی زیبا از قمرالملوک وزیری و مرتضی نیداوود بود که حالا در فضایی غریب داشت دوباره خوانده میشد. آقای بنفش آینهی درهمریختگی سلیقهی دههشصتیها نبود؟ همانقدر تازه و همانقدر عجیب.
امید حاجیلی پدیدهای بود که در ۱۳۹۱ تک آهنگِ دلبر را به بازار داد و شادی آفرید در سالهایی که شادی خالص و بیادعا آفریدن آنچنان رایج نبود. همهچیزِ موسیقی پاپ و تلفیقی ما آغشته به یک روشنفکری نصفهنیمه بود و حاجیلی در چنین اوضاعی رسید و خواند: اگه دل دلبر و دل تویی دلبر کدام است. او برای من تداعیکنندهی یک اسطوره شادیآفرین قدیمی بود؛ همان [شهرام شبپره] مرد ریشو با موهای پشتبلندش که اگر نبود نمیدانم پدران و مادرانمان چگونه عروسی میکردند؟
همایون شجریان در این سال آلبومِ سیمرغ را به آهنگسازی حمید متبسم و همراه با ارکستر بزرگی از سازهای ایرانی به بازار داد. سیمرغ تلاشی برای روایت داستان زال و رودابهی شاهنامه بود و بگذارید بر تمام زیباییهایش چشم بپوشم و بگویم رودابهی این اجرا صدای سایه صدیفی بود و هر بار آن صدای شیشهای را در سالن میپراکند، تنهای ما از شدت زیباییاش تکان میخورد.
اما روح سال ۱۳۹۱ کجا بود؟ این قلب کجا میتپید؟ آیا مرگ فریدون پوررضای خواننده و همایون خرم نوازنده و آهنگساز روح ۱۳۹۱ بود یا از دست رفتن نابغهی مطلقِ نی، حسن کسایی؟ آیا ۱۳۹۱ در بغض فروخورده و آن دستهای کارکردهی گوهر عشقی بود که پسرش را از دست داد؟ کجا بود این ۱۳۹۱؟
واقعیت این است که روح زمانه هرچه پیشتر آمدهایم بیشتر گم شده است. یا من قادر به شناساییاش نیستم و یا زمانهی حاضر دیگر آن دورانی نیست که بشود با مرور موسیقی یا موسیقیهایی احضارش کرد. میتوانم از نخستین آلبوم مرتضی پاشایی بگویم. میتوانم از محمد علیزاده بگویم که رسماً موسیقی پاپی به ارمغان آورد که میشد نمونههای بسیاری از آن را در هر مجلس عزایی پخش کرد و با آن گریست. این گریه با آن اشکهای «کوهو میذارم رو دوشم» فرق داشت ولی. با «ما دو تا ماهی بودیم» تفاوت داشت. این همان غم اجباریای بود که تو را در سطح میخراشاند و وصلت میکرد به ناکامیهای روزمره و آن دیگریها قصههای عمیق آدمیزاد بودند. بودند که ماندند. ما در طول زمان قاضیان دقیقی هستیم. همهمان.
فکر میکنم روح ۱۳۹۱ به نام علیرضا قربانی و مهیار علیزاده باشد. مهیار علیزاده آهنگسازی است که با آلبوم حریق خزان به مخاطبان بسیاری معرفی شد. حریقِ خزان برای من یک فضاسازی موفق بود بهعلاوهی صدایی که دقیقاً مناسب اجرای شعرهای آن آلبوم بود. حریقِ خزان موسیقی ماندن در ترافیکهای جانکاه تهرانِ دودزده بود. همراه پیادهرویهای ناامن غروبهای تنهایی از ونک تا عباسآباد. موسیقی متن زندگیهای تکراری شهری برای بسیاری که نه پای رفتن داشتند و نه جای ماندن. از این روست که شاید ۱۳۹۱ سال حریقِ خزان باشد و از میان قطعات این آلبوم بیش از بقیه همان قطعهی ارغوان حالِ ناخوشِ ۱۳۹۱ را نشان دهد؛ همان که شاعرش در زندانی آن را سرود که چند سالی پیشتر، برای آزادی زندانیانش قیام کرده بود. و درست همین است زندگی.
***
چرا من بیقرارم
سال ۱۳۹۲
نسلِ من نسلِ عاشقان عابدزاده و خداداد بود؛ نسل فرارهای انفجاری مهدویکیا و شوتهای عجیبِ کریم باقری. ۱۳۹۲ برای ما یک ورزش تازه داشت: والیبال. آنقدر تشنهی قهرمانی و پیروزی و افتخار بودیم که مهم نبود زمین آن مسابقه و قواعدش چه باشد. ما فقط میخواستیم ببریم. مثل همین چند روز قبل که خواستیم و نشد؛ مثل همیشه انگار؛ تمام تاریخ. ما تشنهی افتخار بودیم.
در حاشیهی هفتتیر ایستاده بودیم و زمین و زمان تا چشم کار میکرد تبلیغ نامزدهای انتخابات بود. دوباره برگشته بودیم برای آنکه حسن روحانی رئیسجمهورمان شود. ما چقدر چغر و بدبدن بودیم که همچنان میخواستیم انتخاب کنیم. همچنان نیز خواهیم خواست. صداهای درهمی توی گوشمان بود. از یک طرف پیروزی والیبالیها صدای حامد محضرنیا را انداخته بود در خیابان که یاعلی بگو… حماسهای به پا کن و از سوی دیگر خیابان صدای سیروان خسروی بلند بود که دوس دارم زندگی رو… اگه آسون یا سخت… ولی ما آنطوری که سیروان میگفت زندگی را دوست نداشتیم؛ رابطهمان با زندگی رابطهی مبهمی بود! زخمهایمان هنوز تازه بودند.
تنِ ما عادت به آنهمه خوشی نداشت انگار و برای همین هم بود که خیلی زود هیجانِ پیروزیِ رنگ بنفش را فراموش کردیم و به خانه برگشتیم و نشستیم به شنیدن صدای گروهی که تازه نخستین آلبومشان را به بازار داده بودند؛ گروه چارتار. صدای خوشی داشت خواننده. شعرها، بهخصوص در برخی قطعات، تصاویر بدیعی میساختند و ملودیها گرچه خود را تکرار میکردند اما خوشایند بودند. چقدر شنیدیم که باران تویی. به خاک من بزن/ بازآ ببین که بیمه تو من/ هوای پرزدن ندارم.
سال ۱۳۹۲ سالِ قطعاتِ پراکنده بود؛ سال گلکردن سرودی قدیمی با شعری تازه در وصف وطن. نه آن وطنی که مشکاتیان میخواست، نه. آن وطنی که حالا چند سال است در گلوی سالار عقیلی شنیده میشود. سرودی پرهیجان و زیبا اما نه از آن جنسِ بیزمانِ ای مرز پرگهر. وطنم وطنم احتمالاً محبوبترین قطعهای است که سالار عقیلی اجرا کرده.
داریوش صفوت- معلمِ همیشه و نوازندهی سهتار- مردی تأثیرگذار اما برای مخاطبان عام کمتر شناختهشدهی موسیقی ایرانی بود. ردپای تصمیمات صفوت از حدود دههی ۴۰ شمسی تا آخرین سالهای حیاتش همیشه در اتفاقات موسیقی ایرانی به چشم میآمد. اما از سوی دیگر مردی از جهان رفت که حسرت شبیهِ او بودن را به دل بسیاری نهاد. جلیل شهناز اصفهانی یک سال پس از حسن کسائی به آسمان رفت و بخشی از نابترین بداههنوازیهای موسیقی ایرانی را از خود به یادگار گذاشت.
روح ۱۳۹۲ کجاست؟ روح زخمی و بلاتکلیف این سال که پر از تناقض است، پر از دعواهای جناحی بهارش، پر از پیروزیهای ورزشی تابستانش و پر از شور به انتهارسیدهی پاییزش. شاید در آخرین روزهای زمستان است آن روحی که میخواهم احضارش کنم، اما پیش از آن بگذارید از نوازندهای نام ببرم که در این سال آلبوم تکنوازی سنتوری به بازار داد و به یاد همه آورد که او میتوانست کسی بارها و بارها بزرگتر از آنچه در سال ۱۳۹۲ بود هم بشود. نام آلبوم «ریزدانههای الماس» بود و نوازندهاش اردوان کامکار. کوچکترین برادر خانوادهی کامکارها به گمانم نابغهای بود که خیلی زود خود را با آلبوم «ماهی برای سال نو» فریاد زد. قدرت تکنیکی اردوان اما تنها مشخصهی سازش نیست و من هربار صدای این ساز را میشنوم فکر میکنم چیزی شاعرانه یا شکننده در دستهای اردوان کامکار هست که به موسیقی تبدیل میشود و اینطوری سبکبال میرقصد و آواز میخواند؛ یکجور بیقیدی زیبا از زمان و زمانه؛ یکجور شیدایی و تعقل توأمان.
اما روح ۱۳۹۲ در آلبومی بود که در آخرین روزهای اسفند به بازار آمد. صدای زیبای همایون شجریان، تصنیفی از تهمورث پورناظری را خواند با شعری که از سیمین بانو بود. روح این سال شک ندارم که برای بسیاری در این تصنیف نهفته است؛ در چراهای بسیارش که همچنان در سر ما میچرخید و میچرخد؛ در دردِ مکررِ ترکشدن و ترک کردن؛ در تنهایی؛ در خاطرات خوشی که تاریخ گذشته بودند و در خوشیهای بیدوامی که روزهای ما را میساختند. روح ۱۳۹۲ اینجا بود: خیالت گرچه عمری یار من بود/ امیدت گرچه در پندار من بود/ بیا امشب شرابی دیگرم ده/ زِ مینای حقیقت ساغرم ده… چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم؟
***
پیر ترانه
سالِ ۱۳۹۳
سال۱۳۹۳ سالی بدی است. اردیبهشت خبری جامعهی موسیقی و غیرموسیقی را در بهت فرو میبرد. یک سروِ رعنا میافتد و خاک میشود. از او بارها در این مرور چهل ساله حرف زدیم. اصلاً شروع این پیش رفتن در دل تاریخ با او بود؛ با شبنورد؛ با او ادامه یافت؛ با کاروان. محمدرضا لطفی در اردیبهشت ۱۳۹۳ چشمهایش را برای همیشه به روی زندگی بست.
دنبال اخبار و وقایع سالهای گذشته که میگردی، گاهی باور نمیکنی سالها را پیش آمدهای. گاهی فکر میکنی تو داری عقبعقب در زمان حرکت میکنی. برای تو زمان معنایی نزدیک به پیشرفت دارد. تو گمان میکنی حال اجتماعی و سیاسی و فرهنگی ایران ۱۳۹۳ باید به اندازه ۱۰ سال و بیش، بهتر از ۱۳۸۳ باشد اما چنین نیست. اخبار به ما چیزهای دیگری میگوید. ۱۳۹۳ پر از تجمع معترضان به برگزاری کنسرت در شهرهای مختلف است. پر از همان بازی قدیمیِ شما مطرباید و این ولنگاری است. پر از نازیباییهایی که قرار نیست تمام شود. ۱۳۹۳ انگار که ۱۲۹۳ باشد، ۱۲۹۳ همان سالی نیست که جنگجهانی اول آغاز میشود؟ این همان جنگی نیست که در پایانش چشمآبیهایی سرنوشت خاورمیانهی ما را با گونیا و پرگار روی سرزمینهای بکری رقم میزنند؟ نخستین سنگ جهان از دستان فلسطین در همین سالها نیست که به سمت نامرادیها پرتاب میشود؟ ۱۳۹۳ برای من چنین سالی بود.
همایون شجریان بعد از آلبوم موفق «نه فرشتهام نه شیطان»، کنسرتهای بسیاری اجرا و همزمان آلبوم «آرایش غلیظ» را به آهنگسازی سهراب پورناظری منتشر میکند. آرایش غلیظ دو قطعهی جنجالانگیز دارد؛ یکی تصنیفی با شعر «با من صنما» و دیگری «رو سر بنه به بالین». سهراب پورناظری بعد از این آلبوم تبدیل به یار و همراه اصلی همایون میشود و این همکاری تا امروز هم ادامه داشته است.
سال۱۳۹۳ همانقدر که در حق محمدرضا لطفی و علیرضا قربانی و محمدرضا شجریان جفا میکند اما برای امیرحسین مقصودلو سال مجوز و قطعهی «من» و مسیر رستگاری پیمودن است. این همان سازوکار مبهم و نامعلوم است که میگویم؛ همان که تتلو را با آن مضامین غریب در اشعارش به خواندن ترانهای در مدح امامرضا دعوت میکند و شجریانِ ربنا را ممنوعازکار. تتلو در پارهای از ترانهی «من» میگوید: «من از اون دست افراد رُکم، که رد داده مخم»
آن سوی آب هم از آقای صدا، ابی، آلبوم موفقی به بازار ارائه میشود. «جان جوانی»، نشانی از یک فرود باشکوه است برای مردی که چهل سال و بیش خوانده و خاطره ساخته و حالا در پیچهای آخر مسیر خوانندگی خود ایستاده است.
آبانماه ۱۳۹۳ اما حادثهای رخ میدهد که انعکاسش به تمام برنامههای تحلیلی فرهنگ و سیاست و هنر و به جامعهشناسان و قومموسیقیشناسان و تاریخدانان و روانشناسان هم میرسد. مرتضی پاشایی تا پیش از مرگ یکی از چندین و چند خوانندهی موسیقی مردمپسند داخل ایران است. پسری جوان و لاغر که در نیمی از عکسهایی که از او به یادگار مانده است کلاهی سرش را پوشانده و عینکی چشمهایش را. این چهرهی پوشیده با مرگش هزاران هزار نفر را به خیابان میکشاند. با مرگش، نه با موسیقیاش.
سال ۱۳۹۳ سال مرگ زنی شاعر است که پیوندی عمیق با موسیقی نیز دارد؛ زنی که برخلاف آن تصویر روشنفکرانه از یک زن شاعر، همیشه لبانش سرخ است، گلی به پشت موهای طلاییشدهاش متصل است، خندان است و پر از شور و شعف زندگی. سیمین بهبهانی نیز مسافر ۱۳۹۳ میشود و نهتنها او بلکه مردی قدیمی و مهربان، خود ذات خالص زندگی نیز همراه سیمین بانو در سال ۱۳۹۳ از میان ما میرود؛ مردی با صدای پیچ و تابدار محزون که همراه تنبک علی رحیمی در آلبوم صدای تهرون میخواند: گله از چرخ ستمگر بکنم یا نکنم؟ میخوای بکن، میخوای نکن. مرتضی احمدی، صاحب این صدا، پرسپولیسی دوآتشه، در سال ۱۳۹۳ میمیرد و هزاران هزار نفر به خاطرش به خیابانها نخواهند آمد.
اما روح ۱۳۹۳ در میان این نابسامانیها کجاست؟ نمیدانم چرا ۱۳۹۳ با صدای سالار عقیلی و ترانهاش در رثای وطن عجین شده است. نمیدانم چرا مخاطبان بسیاری روح زمانه را در این اثر یافتند. میدانم که افشین یداللهی ترانهسرای توانایی بود که میتوانست و بلد بود احساسات را از دل آدمها بیرون بکشد و شعر کند. بلد بود حماسه بسازد اما زمانهی ۱۳۹۳ چقدر و چرا باید دوران حماسههای وطن باشد؟ کدام حماسه است که میخواند:
وطنم ای شکوه پابرجا… در دل التهاب دورانها…
***
به تو دستم نرسد…
سالِ ۱۳۹۴
هنوز دردِ آن اتفاق در جانم زنده است؛ دردی که اول نفسم را گرفت، درست مثل آن مردان و زنانی که نفسشان گرفت و بعد فرمان نشستن داد و بعد مجبورم کرد به تلویزیون خیره شوم و فاجعه را تماشا کنم. دوم مهرماه ۱۳۹۴، ۴۶۰ ایرانی در تنگیِ مسیری برای طواف کعبه نتوانستند نفس بکشند و رفتند که رفتند که رفتند. رفتند پیش تمام آن آدمهای نازنینی که در این ۴۰سال دورهکردن از آنها یاد کردم؛ پیش سرنشینان هواپیمای ایرانایر به مقصد دبی؛ پیش مسافران هواپیمای تهران ایروان؛ پیش محمد جهانآرا؛ پیش آقامصطفی چمران. پیش هرکس که مرگش با دریغ همراه شد؛ هرکسی که کاش میماند جای آنها که بیهودگی است حدیث ماندنشان.
۱۳۹۴سال آلبوم موفق دوم همایون شجریان همراه با برادران پورناظری بود به نام «خداوندان اسرار». این آلبوم البته بهاندازهی کار قبلی محبوب نشد اما تصنیف خداوندان اسرار و آن دیگری با شعر «جانا چه گویم… شرح فراقت» برای بسیاری از تصانیف همایون محبوب شد.
گروهی تازهپا به نام «داماهی» هم در این سال آلبومی به همین نام یعنی داماهی را راهی بازار کردند. اعضای گروه داماهی بین گروههای دیگری که در دههی ۹۰ شکل گرفتند پر از نامهای آشنای سالهایی بودند که موسیقیهایی از این دست هنوز در زیرزمین و سالنهای کوچک و کمنور اجرا میشدند و من هم پیگیرشان بودم. حمزه یگانه و دارا دارایی دستکم جزو بهترینهای نسل خودشان بودند و همین ترکیب به همراه رضا کولغانی میتوانست داماهی را به لحاظ هنری و موسیقایی از باقی همکارانشان جدا کند و بالاتر بنشاند و بهگمانم همین هم شد.
۱۳۹۴سال غریبی بود. سال حواشی پایانناپذیر دفتر موسیقی و دعواهای ناامیدکننده با علی رهبری. سال کشمکش نازیبای خانهی موسیقی و شکایت نازدودنیشان از ساسان فاطمی، پژوهشگر و موسیقیشناسی که با شرافت سالهای طولانی نوشته و تحقیق کرده است.
سال۱۳۹۴ سال حضور سالار عقیلی در یک شبکهی عجیب آنسویِ آبی هم بود؛ سالی که جناب سالار عقیلی در بازگشت به وطن تصنیفی در وصف حماسهی نهم دیماه نیز خواند.
شاعرانگی در ۱۳۹۴ یافت مینشود انگار. علیرضا قربانی در این سال با سریال «کیمیا» و تیتراژش دوباره به خانهها بازگشت و صدایش شبهای بسیاری همراه سرنوشت دختری شد که باز گرفتار جنگ بود؛ همان جنگ هشتساله؛ همان حدیث مکرری که کهنه نمیشود؛ همان که هنوز هست.
اگر برایم ممکن بود ۱۳۹۴ را خلاصه میکردم در همان تنگی جای آن ۴۶۰ نازنین. از منا مینوشتم. از آن روز سیاه عیدقربان که اعداد رو به رشد به ما میگفتند فاجعه بزرگتر از این حرفهاست. چه دردهای بیهودهای میکشیم. چه جانهای عزیزی را آسان تلف میکنیم.
بگذارید حدیث این سال را کوتاه کنم و برسم به آهنگی که گمان میکنم بیش از بقیه بازتاب سرخوردگی، غم، سوسوی امید و حالِ متوسط جامعهی ایران در ۱۳۹۴ بود و اتفاقاً ترانهای هم بود که زیاد شنیده شد و هنوز و همچنان احتمالاً محبوبترین آهنگ خوانندهاش حجت اشرفزاده هم هست. بخشی از شعر علیرضا بدیع برای این ترانه به نام ماه و ماهی را با هم بخوانیم و فکر کنیم به سرگذشت آن مردی که در دوم مهر ۱۳۹۴ بین جمعیتی که بینظم و ترتیب میخواستند فقط بروند گیر افتاد. آن مرد دو پسرِ کوچکش را نجات داد و خودش همانجا برای همیشه در همسایگی خدایش باقی ماند. فکر کنیم. وقتی کار بیشتری از دستمان برنمیآید.
تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی
اندوه بزرگیست زمانی که نباشی
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگیست
چه باشی
چه نباشی…
***
خون پاشید و نغمه ریخت
سالهایِ ۱۳۹۵ و ۱۳۹۶
آخرین قدمهای این ۴۰ سال را باید آهسته بردارم زیراکه ۱۳۹۵ سال غروب بتها بود. این فقط ساختمان پلاسکو نبود که فروریخت. ۱۳۹۵سال خاموشی پنجههای فرهنگ شریف بود. تارنوازی از نسل گلها و دوران درخشان رادیو که گرچه در سالهای پس از انقلاب در خلوت خود ماند اما صدای آن ریزهای با فاصله و کندههای درخشان دست چپش با هیچ دگرگونیای پاک نخواهد شد.
۱۳۹۵سال درخشیدن یک خوانندهی مردمپسند تازه بود که تمام شهر دچار تبِ آمدنش شده بودند. تبِ کمجان حامد همایون با آلبومِ دوباره عشق بالا گرفت و در همان سال ۱۳۹۵ هم آرام آرام فروکش کرد تا آدمها دوباره بروند سراغ همان داشتههای سابقشان. سراغ همان «حالا دیگه تورو داشتن محاله…» سراغِ « قصهی من و غم تو…» سراغ گذشته.
۱۳۹۵ سال خاموشی صدای دودخوردهی ابراهیم شریفزاده بود. مردی از موسیقیای که شبیه همان پلاسکو داشت فرو میریخت و نابود میشد. مرد «خونپاش و نغمهریز» و مرد غمت در نهانخانهی دل نشیند… مرد صحراها و کویرها و تشنگی. ۱۳۹۵سال انتشار رسمی آلبوم «طریق عشق» بود. آلبومی حاصل همکاری قدیمی گروه عارف بهسرپرستی پرویز مشکاتیان و صدای محمدرضا شجریان. چه ساز و آواز افشاریای! چه حال نایابی!
۱۳۹۵ سال تلخترین تبریک نوروزی عالم بود. شجریان بود نشسته با… بگذارید نگویم. تو زیباترین صدای حافظهی ما بودهای. به هرجای مغزم رجوع میکنم، تو نشستهای پای یک چشمهی جوشان و داری یک تحریر پیچیدهی زیبا میزنی.
۱۳۹۵ سال انتشار بسیاری آثار دیگر هم هست. ناگفتهی پرحاشیهی حافظ ناظریِ پرحاشیه. آهنگهایی از علی زند وکیلی. انتشار آلبومی از محسن نامجو به نام صفر شخصی با دو قطعهی ماندگار. به آن خواهم رسید. ولی ۱۳۹۵ سال مرگ است باز.
این تنها هاشمی رفسنجانی نیست که از جهان ما میرود. این تنها دستهای جانبخش به کلاه قرمزی یعنی دنیا فنیزاده نیست که میرود و این فقط توران میرهادی یگانه هم نیست که ما را تنها میگذارد. این تنها افشین یداللهی نازنین هم نیست که گریبان عدم را چاک میدهد و در آخرین روزهای سال مرگ را به جای زندگی مینشاند. این عباس کیارستمی است که میرود. این عباس کیارستمی است که میرود. این عباس کیارستمی است که میرود… چه میشود به این جمله اضافه کرد؟ هیچ.
محسن نامجو در صفر شخصی ترانهای دارد به نام مریم. شاید روح ۱۳۹۵ در صدای حامد همایون باشد. شاید جای دیگری. اما بگذارید من این سال را در مرگ کیارستمی و در صدای نامجو و در این ترانه بپیچم و به پایان ببرم. اسب بیکهر را بنگر/ رنج بیثمر را/ شوق بیهدر را بنگر/ مرز پرگهر را…
زخم ناسور
مسیرم به پایان رسیده است. من در انتها ایستادهام. بیرون کشیدن خاطرات داشته و نداشته از این چهل سال سخت بود. دشواریاش اما صادق ماندن و متعهد ماندن به عهد آغازین خودم که همان درست دیدنِ زمان و زمانه بود. خود را مرکز جهان فرض نکردن و نزدیک شدن به ذاتِ اقدسِ مردم و تلاش برای برکنار ماندن از ذاتِ اقدسِ روزمرگی. سخت بود.
۱۳۹۶ را همه خوب به یاد داریم. همینجاست. انگار دیروز بود! یک نفتکش با آنهمه آدمِ عزیز رفت ته دریا. یک زلزله کرمانشاه را تکان داد و بارها و بارها زلزلههایی به یاد تهران آورد که چه هستیای در لبهی ویرانیای دارد. همان که سهراب سپهری گفت: «مثل یک میکده در مرز کسالت هستم/ مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی.» این برای من روشنترین تصویر از تهران ۱۳۹۶ است.
مرورِ تاریخ بازی کردن با یک زخمِ ناسور است انگار و موسیقی چرکِ این زخم ناسور. زخم در زخم. آینه در آینه. تلاشم پوشش دادن تمام رخدادهای دنیای موسیقی نبود اما این بود که نشان بدهم چهطور بینقشهی ازپیشمعلومی همه بر هم تأثیر میگذاریم و همه در خلق یک شاهکار یا فاجعه سهم داریم. گیرم نه سهم برابر اما سهم داریم. با صبوری و امید و غم و تلخیمان. با بودنمان و گاهی البته با نبودنمان. تلاش کردم نشان دهم که موسیقی مثل هر هنر دیگری غایتی جز هنر ماندن و هنر بودن ندارد، اما میشود گاه و بیگاه در این هنر بودن خالص هم زمانه را رصد کرد.
تلاش کردم نشان دهم ما نیازمند یک خوانش دقیق و به دور از نفرت و عشق از دههی ۶۰ و ۷۰ هستیم. نه آن تصاویری که در سینمای امروز میبینیم، که آن حقیقتی که در موسیقی آن سالها جریان دارد. همان چیزی که در اسماعیل فصیح نمایان است. همان حالیکه مخلوط صدای آژیر قرمز و شبپره و آهنگران و صدای سخنرانیهای شریعتی و خانهی دوست کجاست بود. همان حالِ درهم.
احضار روح زمانه در هر هنری آخر کار در خاطرات تکتک ما رخ میدهد. ما هرکدام راویان داستان خودمان هستیم. قصد من هم شاید ساختن داستانی از آن خودم بود. خودم و کسانی مثل خودم. امیدوارم سازِ روزگارتان هرگز بهدست نااهلان نشکند، ناکوک نشود و همیشه خوش بخواند.
***
پرنده و پرواز
سالِ ۱۳۵۷
۱۳۵۷ سالِ پشتبام و نوار است. سال ندانستن اما خواستن. سال خواستن و توانستن. سال «الملکُ یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم.»
۱۳۵۷ را از امروز نبینیم. میدانم دشوار است. اما بگذارید این سالِ سرنوشت را برگردیم و از همان روزها تماشا کنیم. فراموش کنیم پایان را «که همین دوست داشتن زیباست» به قول فروغ.
۱۳۵۷ سال ژالههایی است که بر سنگ میافتند. سیاوش کسرایی شعرش را میسراید، حسین علیزادهی جوان موسیقی را و اتفاق را تفنگها و سینهها و سرها شکل میدهند در یک جمعهی دلگیر شهریوری در تهران.
۱۳۵۷ راهِ تمام مردمی است که ریختهاند توی خیابانها. راه حق است. راه آزادی. شعرش از هوشنگ ابتهاج، موسیقیاش از محمدرضا لطفی و خلقش به دست مردم. مردم امیدوار. از میدان انقلاب تا آزادی. تمام پل کریمخان. تصاویری که باز تکرار خواهند شد پس از آین سال. «ایران ای سرای امید، بر بامت سپیده دمید، بنگر کز این ره پر خون، خورشیدی خجسته رسید.»
۱۳۵۷ سال پشتبامها و نوارها و چشمهای باز در تاریکیِ کوچههاست. سال صدای شریعتی. صدای امام خمینی. سال آخرین آلبومهای خوانندگانِی که بهزودی غیرمجاز و فراری میشوند. ۱۳۵۷ سال «به لالهی در خون خفته» است. آهنگش از مجتبی میرزاده. همان نابغهای که یادش کردم با آن تکنوازی ویولن درخشان در مقدمهی ترانهی مخلوق، همان آتشِ عشق قدیم که تازهاش کرده بود کسی.
میرزاده ساخته بود: به لالهی در خون خفته، شهید دست از جان شسته، قسم به فریاد آخر، به اشک لرزان مادر…
این قدرت جادویی انقلاب بود. این تغییر و تحول تنها کار امید بود. امیدی بزرگ و دربرگیرنده که نمیپرسید و عمل میکرد. الهام میبخشید و پیش میبرد.
۱۳۵۷ سال سرودهای غیر ایرانی و شعرهای ایرانی بود. سال «بر پا خیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن…» سال ۱۳۵۷ سال «این بانگ آزادی، کز خاوران خیزد» بود. سالی که میخواستیم «دشمن بداند ما موج خروشانیم.» سال بهاران خجسته باد. سال هوا دلپذیر شد. سال نقشِ پنج انگشت خونین روی دیوارها و سال دستهایی که در هم گره میخوردند بیآنکه بپرسند از کجایی و مرامت چیست. سال امید بود. امیدی تند و دربرگیرنده. امیدی بزرگ. امیدی وهمآلود.
۱۳۵۷ سال «به پرنیان شفق ز خون شراره دمید» هم بود. سال «برخیز ای داغ لعنت خوردهی دنیای فقر و بندگی». ۵۷ سال شعلههای در چمن بود و شبهای وطن و خون ارغوانها و تا سحر فریاد زدن. گفتم که؛ ۱۳۵۷ سال پشتبام و حنجرهها بود. سال فریادهای باصدا. ۱۳۵۷ در سرود انترناسیونال یکجور بود و در صدای خوش بهشتی و آن نگاه تیزبینش یکجور. در نوارهای رسیده از نوفللوشاتو یک ۱۳۵۷ بود و در صدای تظلمخواهِ و کهنهی علی شریعتی یک ۵۷. در «از درون شب تار میشکوفد گل صبح» یک چیز بود و در «ایران ایران» رضا رویگری چیزهای دیگری. در «زیر پوست شب» فریدون گله یک جور ۱۳۵۷ بود و در «شب یک شب دو»ی بهمن فرسی جور دیگری از استیصال آن سال. اما درکِ پایان دورهای، درک اینکه باید به راههای تازه رفت، باید نترسید، آن دستهای دور از هم را به هم پیوند میزد. نزدیک میکرد.
۱۳۵۷ برخلاف سالهای قبل و بعدش، مال همه بود. مال تک به تک کسانی که نفس میکشیدند و دوست داشتند به خیابان بیایند و واننهند آیندهشان را. آیندگان را. هنوز مانده بود تا جنگ. مانده بود تا «شنوندگان عزیز توجه فرمایید… خونینشهر… شهر خون، آزاد شد». مانده بود تا «روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان…»
مانده بود تا بمبگذاریها. مانده بود تا نوژه. مانده بود تا شوریدنها. مانده بود تا مرگ. مانده بود تا زندگی. مانده بود تا صبح یا شب. تا حصر یا رهایی مانده بود. ۱۳۵۷ عددی بیرونِ اعداد بود. سالی بیرونِ سالها. حالی فراتر از حالها.
به ۱۳۵۷ از امروز نگاه نکنیم. داشتهها و نداشتهها را جمع و تفریق نکنیم. برگردیم به همان روزها، حتا اگر مثل من آن روزها را ندیده باشیم هرگز. تصور کنیم که نشستهایم پشت میلههای سیاه و بلند دانشگاه تهران در قلب تپندهی مهمترین تحول جهان در انتهای دههی هفتاد میلادی. برگردیم به پشت ساختمان هنرهای زیبا رو به ضلع جنوبی انقلاب و تماشا کنیم که مردم سیل میشوند و گلها میرود توی لولهی تفنگها و صدا و صدا و صدا…
این تنها صداست که میماند؟ این پرواز است که ماندنی است؟ این صحنهی یکتای هنرمندی ماست؟ مهم نیست. باید هرچه را میتوان به خاطر سپرد. گاهی پرواز، گاهی پرنده. گاهی آوازخوان و… گاهی آواز. حافظه، تنها ثروت ماست.
روایتِ سالهای ۱۳۵۸ تا ۱۳۸۸ را در چهار بخش میتوانید در این لینک (روایت چهل سال موسیقی) بیابید و بخوانید.
۱ نظر
سلام، رادیو دست نوشته ها گزارش های شمارو به صورت پادکست درآورده و این باعث شد بیام و نوشته ها رو بخونم. فوق العاده بود و تاثیر گذار، فقط چرا کارن همایونفر نبود؟