سحر سخایی: فکر میکنم پدربزرگ هیچوقت نبخشیدم. پنج سالم بود. بخش بزرگی از روز و شبم را با پدربزرگ و مادربزرگم میگذراندم. والدین مادرم. همانها که حالا قرار بود برای دیدار دختر بزرگشان چند ماهی بروند دانمارک. این طولانیترین نبودنی بود تا آن روز که قرار بود تجربه کنم. چند روزی قهر بودم. روزهای آخری که چمدان میبستند، هر زرشک و زعفران و سبزی قورمهای که میپیچیدند لای پلاستیکهای ضخیم تا سالم به دست خالهام برسد، برای من دشنام و ناسزا بود. نباید میرفتند. اگر دیگر برنمیگشتند، چی؟ غیاب در دنیای کودکی من با هیچوقت نبودن فرقی نداشت. نمیخواستم بروند.
چند ساعتی پیش از آنکه پیکانِ یخچالی برسد دم در و سوارشان کند به مقصد فرودگاه، دندان مصنوعی پدربزرگم را برداشتم و بعد از کلی نقشه چیدن تصمیم گرفتم پشت شوفاژ یکی از اتاقهای خانه سر به نیستش کنم. مطمئن بودم آن پدربزرگی که من میشناختم بدون دندانهایش جایی نخواهد رفت. مطمئن بودم اینجوری مسیر سرنوشت را عوض میکنم. مطمئن بودم کسی به من شک نمیکند. من که «تنها» نوهی خانواده بودم.
سالها بعد، وقتی تلخی این خاطره در گذر روزهای عمر من و پدربزرگ گرفته شد و این اتفاق یک شوخی خانوادگیِ محبوب شد، فهمیدم تمام محاسباتم در پنج سالگی به شکل ابلهانهای غلط بوده. بدون شک و تردیدی همهی چشمها به من خیره شدند، کتک مفصلی خوردم، مادرم از خجالت بغض کرد و پدرم از داشتن دختری مثل من اظهار پشیمانی کرد، اما من قهرمانانه جای دندان را لو ندادم و البته پدربزرگم بدون دندان در فرودگاه کپنهاگ به زمین نشست. یک شکست به تمام معنا. دو ماه ماندنشان در دانمارک شد شش ماه و من برخلاف تصوراتم تا یک جایی دلتنگ و دلتنگتر شدم و بعد، مثل سگی که به نبودن صاحبش خو کند، آرام آرام به جای خالیشان عادت کردم. این اولین برخورد نزدیک من با غیاب بود. من از دوری نمردم اما آن پدربزرگی که رفت همان پدربزرگی نبود که برگشت. انگار در فاصله چیزهایی عوض شده بود.
سالها بعد، در مقالهای از فروید خواندم در مشاهداتش از بازی یک کودک سه ساله متوجه میشود کودک با پشتکار و اشتیاق اسباببازیاش را به دورترین کنجهای خانه پرتاب میکند و هربار میگوید: «رفت…» فروید در مشاهدات بعدی کشف میکند کودک در مرحلهی بعدی بازیاش همان اسباببازیها را پیدا میکند و با شوق فریاد میکشد: «ایناهاش…» نتیجهگیری فروید عصارهی دوران کودکی بود: کودک بازیِ ناپدید شدن و بازگشتن میکند. تجربهی از دست دادن چیزهای دوستداشتنی مقدمهی بازگشت لذتبخششان است و کودک این را ناخودآگاه میداند. بدون غیاب حضور بیمعنا است.
***
قدم بلند بود و انگار روی پیشانیام نوشته بودند بسکتبال. با بازیهای دخترانه و البته بازی با دخترهای محل هم تا حافظهام یاری میکند میانهای نداشتم. تهِ یک بنبست جمع میشدیم با بچهها و بازی میکردیم. نیمی بسکتبال بود و نیم دیگر تمرینات خامدستانهای برای دل باختن و دل بردن. برای آنکه بزرگ شویم مثل بازگشت توپ بسکت از دیوار مقابلمان شتاب میکردیم. صبحهایمان به مدرسه میگذشت، ظهرها به بطالت بازیهای بینتیجه و غروبها و شبها به مرور جزئیات اولین تجربیات زندگیمان، هرچه که بود. روزگارِ اولین بارها بود نوجوانی. هر هفته یک خانم خیلی زیبا و ریزنقش از خانهای در حاشیهی زمین بازیمان بیرون میآمد و با احتیاط و یک جور ترس از دیده شدن سوار ماشین میشد و میرفت، همیشهی خدا هم لباسهای تیره میپوشید. برخلاف بیشتر بزرگترها، این زن حتی به ما نگاه هم نمیکرد؛ لبخند یا تکان دادن سر پیشکشش.
یک روز پدرم آمده بود دنبالم. ایستاده بود تا آن دستِ بازی تمام شود. وقتی زن از در خانه بیرون آمد و لحظاتی در کوچه ایستاد تا آژانسش برسد، پدرم متحیر از ماشین پیاده شد و رفت سمت آن زن. بچهها دست گرفتند. من خوشم نیامد. کمی بعد زن رفت و من سوار ماشین شدم.
این یکی از آن دست تصاویر ثابت حافظهام است. از آن دست تصاویر حکشدهی خللناپذیر. وقتی داشتم از سالهای سکوت شاهماهی مینوشتم، وقتی از رفتنش و اولین تور کنسرتش در ۲۰۰۰ میلادی مینوشتم، وقتی داشتم شعر درخشان شهیار قنبری را مینوشتم که اولین بار با صدای او شنیدم، آن روز و آن رفتار کودکانه و سرشار از احترام پدرم پیش چشمم بود. وقتی نشستم توی ماشین، بابام گفت: «میدونی این خانومه کی بود؟» و وقتی گفتم نه دست کرد از توی داشبورد نواری درآورد و گذاشت. کل راه پدرم را میدیدم که با صدای نازکی زمزمه میکرد: اگه سبزم، اگه جنگل، اگه ماهی اگه دریا…
صدای پدرم خوب نبود و نمیگذاشت صدای اصلی را هم بشنوم. همین شد که بعد از آن روز یک صدای تازه کشف کردم. صدایی که بعدها بارها توی خلوتم همراهم شد؛ ظهرهای خلوت جمعه یا شبهای امتحانم وقتی کلی صفحات نخوانده داشتم ولی دلم برای کسی تنگ شده بود. صدایی که بیش از بیست سال در چمدانِ سفر پدربزرگم گم شد. صدایی که بیش از بیست سال نخواند.
پدرم بعد از آن روز احساس خطر کرد. نوجوان یازده دوازده سالهای را میدید که از صداهای غایب نسل پیش هیچچیز نمیدانست و همین شد که جلسههای دو نفرهی ما کلید خورد. مینشستم و پدرم هم مینشست. روبروی هم با شعار «قوز نکن» روی زمین مینشستیم. یک گرامافون مارک تکنیک داشت و صدها صفحه و نوار قدیمی. درسمان از کورس سرهنگزاده شروع شد. درسمان حد و مرز نداشت. منحصر به گونهی موسیقایی خاصی نمیشد. درسمان دربارهی تمام غایبانِ جهان بود انگار. تمام آنهایی که روزی بودند و حالا در نوجوانی من نمیتوانستند باشند. پدرم هم انگار میخواست با دستهای خودش سرنوشت را عوض کند. همان کاری که من در پنج سالگی میخواستم بکنم. من شکست خوردم اما پدرم نه. تمام آن صداها توی تن من انباشته شد. صدای ترسناک و زیبای فریدون فروغی. صدای غمزده و دلربای قمر. صدای خوابآلوده و شاعرانهای که از شقایق میخواند یا آن یکی دیگر که بابام با تبصرهای برایم پخشش کرد: «خیلی داد میزنه» و خواننده میخواند: وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت…
یک روزمان به شنیدن ایرج میگذشت و صفحهی کوچکی که روش نوشته بود «دم گاراژ» و روز دیگرمان به دردهای بیدرمان مستی و صدای آن دو تا خواهر افسانهای. گاهی که میدید جدیت جلسهها در خطر لودگیهای من است، دوز هنری بودن موسیقیها را میبرد بالا. هیچوقت نفهمیدم بابام در یکی از آخرین جلسهها چرا با شنیدن آن ترانه و آن صدای غایب بغضش ترکید. تا آن روز گریهی پدرم را ندیده بودم و شاید برای همین است که هنوز وقتی میشنوم «یه دیواره که پشتش هیچی نداره»، احساس میکنم یک مرد شدهام که نباید گریه کند و مقاومت میکنم و مقاومتم را اشکها میشکنند و میزنم زیر گریه. پدرم چه تجربهای از غیاب داشت که آن روز مثل ابر بهار با آن ترانه شکافته شد؟
من اینجوری وارد دنیای آدمهایی شدم که سالها پیش از حضور من و همنسلانم د ر دنیا صدایشان تمام شهر را درمینوردید. صداهایی که نسبتشان با هر عقیده و مکتبی آنقدر دور و مبهم بود که هرگز معلوم نشد چرا غایب شدند. چرا قرار شد نباشند؟ چرا قرار شد به کپنهاگ بروند و هرگز برنگردند؟ کاش میشد با یک دندان مصنوعی مسیر جهان را عوض کرد. کاش میشد.
آخرین جلسهی دو نفرهمان روزهای آخر شهریور بود. مامان هم آمده بود نشسته بود و شلیل میداد دستمان. میگفت: «آخرای شلیله بخورین…» میخوردیم و دستهایمان را پاک میکردیم و پدرم موسیقی تازهای پخش میکرد. حالا همه را میشناختم. آنقدر غرق غایبها شده بودم که حاضرهای زمانهی خودم را از یاد برده بودم. بابام میگفت چیزی هم از دست ندادهای. موسیقی پاپ داشت توی شهر جان میگرفت. ستارههای تازه داشتند متولد میشدند. پدرم مثل یک سخنران کارکشته، پایانبندی بینظیری برای آن آخرین جلسه در نظر گرفته بود. تا چند دقیقهای فقط صدای تشویق میآمد. بعد صدای نیای که داشت نتهای پراکندهای مینواخت. بابام گفت: «داره کوک میده به بقیه. عندلیبیه.»
از اینکه همهچیز را میدانست کیف میکرد. از اینکه پدرم همهی اسرار جهان را میدانست کیف میکردم. صدای خواننده که آمد شلیل توی دهانم بیحرکت ماند. بابام نتوانست طاقت بیاورد و بلند شد. هروقت هیجانزده میشد راه میرفت. صدا خواند: مرغ سحر ناله سر کن… داغ مرا تازهتر کن.
بگذارید این را بگویم که مرغ سحر در آن روزگار میانهی دههی هفتاد مثل امروز از هر کوی و برزنی شنیده نشده بود. گوشهای من در برابرش دستنخورده بود. صدایش صدای آشنای یک مرد غریبه بود. کی بود؟ بابام گفت: «شجریانه ها… حالا وایسا بره بالا…»
رفت بالا و رفت بالا و رفت بالاتر و مرا هم با خودش برد. نه آن روز که باقی عمرم تا امروز. فکر میکنم بزرگترین هدیهی پدرم به من آن صدا بود. آشنا کردنم با او. با کسی که همه کس بود. جمعِ تاریخ پیش از خودش. پر از غایبان و مردگان و از یادرفتگان بود شجریان.
دلم میخواست همین الان با بابا دو تایی مینشستیم و من بهش نگاه میکردم و میگفتم پدر کی فکرش را میکرد که شجریان هم غایب شود، که ده سال نتواند بخواند، که غیاب در آغوشش بگیرد و در آن غیاب دستهای نامرئی بیماری هم بغلش کند و من و تو بمانیم و یادش. این چه جور دنیایی است که ما داریم پدر؟ چرا نمیشود با یک دندان مصنوعی مسیر دنیا را عوض کرد؟ مامان یک بار گفت آنقدر غصه خورد تا مریض شد. بابام سعی کرد با ارجاعات تاریخی حرفش را رد کند اما هرسه تای ما میدانستیم آن کسی که میرود همانی نیست که برمیگردد. شجریان کی برمیگردد؟
***
دوست نزدیکی دارم که صدای زیبایی دارد. یکی از تفریحات ما این بود که در مسیر و موقع رانندگی توی ماشین سپیده میخواند و من هم گاهی همراهیاش میکردم. چند ماهی، وقتی هر دو بیستوچند ساله بودیم، در یک ساختمان قدیمی حوالی میرداماد تمرین میکردیم. او میخواند و من تار میزدم. شاید یکی از خوشترین دوران زندگیام بود. من میرفتم توی بالکن آن خانهی قدیمی و تار را با تمام قدرتی که داشتم مینواختم و سپیده مینشست توی اتاق و اصرار داشت در و پنجرهها بسته باشد. مدتها طول کشید تا فهمیدم آن ترس درونیشده از کجا میآید. مدت بیشتری طول کشید تا توانستم درک کنم سپیده بودن یعنی چی. خواندن توی ماشین، توی خانهها، توی اتاقها و نخواندن توی خیابان، توی کنسرتها و توی کلاسها. پنهان کردن زیباترین چیزی که در وجود تو به یادگار گذاشتهاند. غیابی در عین حضور. حضوری در عین غیاب. بودنی آغشته به نبودن. غیاب در خودش امید میپروراند و مرگ قطعیت. مرگ غمگین میکند و غیاب دلتنگ. من اولی را ترجیح میدهم. شاید برای همین است که از اسکایپ متنفرم. از واتساپ هم خوشم نمیآید. وقتی بازوهایی نباشند که احاطهات کنند، وقتی موقع درددل نتوانی جزئیات صورت کسی را ثبت کنی، بودن چه فایدهای دارد؟ سپیده از ایران رفت و من ماندم و آن خانهی قدیمی در حوالی میرداماد خراب شد.
تاریخ غیاب در این سرزمینی که نامش ایران است تاریخ پرآب چشمی است. هر روز و هر شب کسانی رفتهاند، غایب شدهاند، حذف شدهاند، کمرنگ شدهاند و بقیه کوشیدهاند مثل لشکر مورچگان به یاری همدیگر بیایند. غیاب چهره ندارد. غیاب جنسیت هم ندارد. همانقدر قمر است که شجریان. همانقدر دیروز است که امروز. همانقدر کوتاه است که همیشگی. همانقدر تابستان است که زمستان، پاییز است که بهار.
حالا وقتی موسیقی این سالهای ایران را مرور میکنم، یکی از اولین سؤالاتم این است: چطور باید از تاریخی بنویسم که بیش از نیمیاش را نمیشد نوشت؟ انگار حنجرهای بدهند دست آدم و بگویند از تارهای سمت راستش بنویس ولی از تارهای سمت چپش ننویس. از تمام تارهای سمت راستش هم تازه نباید بنویسی. تکلیف چیست؟ آیا تاریخ به شکل احمقانهای تکرار میشود و من باز قرار است در مواجهه با یک غیاب بزرگ شکست بخورم و پدرم از داشتن دختری مثل من اظهار شرمندگی کند؟ پدری که حالا یک دیگری بزرگ است. پدری که دارد نظارت میکند و هشدار میدهد و توقع دارد. جلوی این پدر من چطور میتوانم با غیاب سیما بینا، پریسا، هنگامهی اخوان، ایرج، ابراهیم حامدی، داریوش اقبالی، محمدرضا شجریان و صدها صورتک دیگر بر دیوار کنار بیایم؟
پاسخ در ذاتِ غیاب است انگار. تمام آنهایی که جای خالیشان در مرور موسیقایی این سالها آشکار بوده آنهایی بودند که یک روزی روزگاری درخشیده بودند. درخشیده بودند که حالا آسمان بدون نورشان تاریک است. پس غیاب فاصلهی بودن و نبودن است. فاصلهی درخشیدن و ماندن در انتظار برای درخشیدنی دوباره. فاصلهی رفتن پدربزرگم به آن کشورِ سرد و بیخاصیت و برگشتنش به تهران در ۱۳۷۰. اما تمام آدمهای غایب مثل پدربزرگم بخت بازگشتن نیافتند. بسیاری از آدمها در انتظار دیر نپاییدند. پیر شدند، بیمار شدند و مهلتشان به سر رسید. محمدرضا شجریان ده سال است که در ایران صدایش را مثل آن روزها رها نکرده تا همه بشنوند. شجریان در غیاب ساکن شد. شجریانی که رفت همانی نیست که برمیگردد. اگر برگردد. مگر بقیه بودند؟
***
شاید یکجور اعتراف باشد اما همچنان در من یک آدم پنج ساله هست که ترجیح میدهد آدمهایی را که میروند از یاد ببرد. آنهایی که مهاجرت میکنند، آنهایی که ترکش میکنند، آنهایی که میروند که برگردند. برایم همچنان غیاب دردناکتر از مرگ است. آدمها نباید بروند. غیاب تمرین مرگ است. اما جهان به کوچکی دنیای کودک پنج ساله نیست. چه خوب هم که نیست. شجریان در حنجرهی همایون دوباره زندگی میکند. مشکاتیان توی مضرابهای یکی دیگر دوباره نفس میکشد. قمر تکثیر میشود به تعداد بلبلهای عالم و تکثیر میشود به تعداد زنانی که میخوانند. آن زن سیاهپوش که در آن کوچهی بنبست از دیده شدن هراس داشت پرواز میکند. آن مردی که به نظر پدرم خیلی داد میزد همچنان داد میزند و میخواند و ترانه میسازد. جهان همان کودک مشاهدات فروید است. همان که از انفعالِ تجربه به پویایی بازی گذار میکند، به قول فروید. جهان خودش را مثل یک گربه لیس میزند و زخمهایش را درمان میکند. جهان یاد میگیرد غیاب را تحمل کند، نایستد، بغض هم اگر کرد دست از دیدن نکشد هرچقدر هم پشت پردهی اشک تمام تصاویر لرزان و مردنی باشند. باید نداشت، تا داشت. میدانم که داشتن سهم بخشی از تاریخ میشود و نداشتن سهم بخش دیگری و میدانم که نوشتنش آسانتر از زیستنش است. میدانم. و میدانم انجام ندادن بزرگترین کاری که آدم بلد است سختترین آزمون دنیا است اما درست همین است زندگی.
پنج سالهام و دندان صورتی و سنگین پدربزرگم توی دستم است. گوشهی یکی از دندانهای عقبی یک تکه سبزی کوچک مانده و یکی از دندانهای جلویی هم کدرتر از بقیه است. وقتی دو سوی دندانها را به هم میکوبانی صدایی شبیه قاشقکهای اسپانیایی میدهد که زنهای سرخپوش موقع رقصیدن مینوازند. مادربزرگم حاضر و آماده نشسته توی سالن و مادرم دارد آخرین توصیهها را میکند. پدربزرگ و پدرم گرم گفتگو هستند. چمدانهای بزرگ و کوچکشان مثل دستهی کودکان یتیم پشت در آمادهی رفتناند. به در و دیوار خانه نگاه میکنم و دلم تنگ میشود. به دنبالهی پیراهن بنفش مادربزرگم نگاه میکنم و دلم تنگ میشود. برای بوی زیره و دارچین و آبلیموی خانهشان دلم تنگ میشود. برای کبابهای پدربزرگم دلتنگ میشوم. برای خندیدنش که با دندان، مقتدر است و بدون دندان، ترحمانگیز دلم تنگ میشود. دندان را پرت میکنم پشت شوفاژ و برمیگردم مینشینم کنار مامان. قلبم میزند. احساس میکنم درست روی نقطهای ایستادهام که سوزنبان در آن میایستد و مسیر حرکت قطار را عوض میکند. چرا آدمها از هم دور میشوند وقتی میدانند زندگی خیلی کوتاه است؟ چرا آدمهایی آدمهای دیگری را به غیاب تبعید میکنند وقتی میدانند هیچ زیباییای تا ابد پنهان نمیماند؟ پس ما کی میخواهیم بزرگ شویم؟ چرا نمیشود با یک دندان مصنوعی مسیر دنیا را عوض کرد؟
این جستار قبلاً در شماره سوم مجلهی «سان» (تابستان ۱۳۹۸ با موضوع «فراموشی») منتشر شده است.
۲ نظر
کم تو خاک غربت دوریم و دلتنگ و در “غیاب” عزیزان، حالا نویسنده ی بزرگوار هم با متن درخشان اش زجر مون میده!
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی…
ممنون خانم سخایی، مثل همیشه عالی بود.🙏