خوابگرد قدیم

تاریخ شخصی خوابگرد

۹ اسفند ۱۳۹۳

این یک بازی وبلاگی ست، از نوع جدی و کمی سخت
پارسادیروز پریروز برای پسرم، پارسا، شب‌هایی را مرور می‌کردم که نه تنها بی‌پستانک نمی‌خوابید که یکی دیگر هم باید توی دستش می‌گرفت تا چشم ببندد. خوابش که سبک می‌شد، پستانکِ توی دهانش را درمی‌آورد و آن یکی را که هوا خورده و خنک مانده بود، می‌چپاند توی دهان کوچکش و دوباره غرقِ خواب می‌شد. دو هفته‌ی دیگر ده سالش تمام می‌شود و می‌رود توی یازده‌سالگی. و این روزها یا تعداد گل‌های زده‌اش توی فوتبال مدرسه را به رخ من می‌کشد یا گیتارش را می‌آورد و به قول خودش ریتم تازه‌ای را که ساخته و درآورده اجرا می‌کند. وبلاگ خوابگرد حدود سه سال از او بزرگ‌تر است. برای پسرم خیلی کارها کردم و از خیلی کارها پرهیز کردم تا بالید و بزرگ شد و به امروز رسید. حکایت خوابگرد اما فقط «برای» نبود. هم «برای» او و هم «با» او چه کارها که در این همه سال نکردم. نمی‌خواهم از کارکردها و خوبی‌ها و پیامدهای وبلاگ‌نویسی بگویم، قصدم انداختنِ نیم‌نگاهی ست به تاریخ شخصی وبلاگ خودم.

اعتراف می‌کنم که از نخستین روز، رفتارم در وبلاگ‌نویسی و اداره‌ی خوابگرد جاه‌طلبانه بوده است.… [ادامــه] نشانه‌اش یکی آن‌که از همان ابتدا برای خوابگرد کارت ویزیتی طراحی و چاپ کردم که به هر کس می‌دادم، از دیدن یک آدرس عجیب اینترنتی و یک ایمیل خالی روی آن گیج می‌شد. محمدحسن شهسواری نزدیکِ دو دهه پیش می‌گفت خوبی و بدی تو هم‌زمان این است که وقتی می‌خواهی کاری انجام بدهی، خیال می‌کنی مهم‌ترین کار دنیا ست. اگر نه در همه‌ی امور، دستِ‌کم در مورد خوابگرد حق با او ست. جاه‌طلبی و در عین حال جدیتی که در خوابگرد داشتم، داستان‌سازِ خیلی کارها شد که زیاد می‌شنوم کارهای کوچکی نبوده اند. از توفیقِ جلوداربودن در کشاندن ادبیات به فضای وب که خودش شاخه‌های بسیار داشت تا بختِ مشارکتِ مؤثر در فعالیت‌های گروهی وبلاگستان فارسی در دوره‌های گوناگون و به چالش کشیدنِ فضای رسمی در قالب نقدهای حمله‌وار و گاه جنجالی، به‌خصوص در حوزه‌ی فرهنگ و ادبیات.

نخستین کار جدی و دنباله‌دار خوابگرد، تهیه‌ی گزارش‌های ساده‌ی دوهفتگی از بازار کتاب بود که آن را از بهمن ۱۳۸۱ شروع کردم. گزارش‌هایی با روایت شخصی. الان شاید ساده یا کهنه به نظر بیاید، ولی از دوران دایل‌آپ و فقر محتوای وب فارسی و نبودِ حتا موبایل حرف می‌زنم. و دورانی که هر قدر هم که نشریه‌ها و روزنامه‌ها را ورق می‌زدی، گزارش‌هایی از این دست آن هم با زبان غیررسمی نمی‌یافتی. افزون بر آن، قصدم آگاهانه این بود که بتوانم توانمندی‌ها و ظرفیت‌های پنهان این رسانه‌ی خُردِ نوپدید را پیدا و معرفی کنم. این نگاه در بیشتر کارهایی که پس از آن در خوابگرد شکل گرفت، نگاه غالب بود و همیشه هم به آن تازگی می‌داد.

همین شد که در اوج روزانه‌نویسی‌های شیرین و گسترده در وبلاگستان، فکر یک جایزه‌ی اینترنتی هم به سرم افتاد. در سال ۸۲، مدت زیادی از دات‌کام شدن خوابگرد نگذشته بود که نخستین جایزه‌ی داستان‌نویسی اینترنتی با عنوان جایزه‌ی بهرام صادقی را «با» و «در» آن برگزار کردم و پای خودِ وبلاگ‌نویس‌ها را هم به داوری آثار کشاندم. بیش از ده سال از آن روزها می‌گذرد و حالا به رؤیا می‌ماند. این‌که بتوانی نویسنده‌هایی نام‌دار را بی‌آن‌که تو را بشناسند، پای داوریِ جایزه‌ای بنشانی که در آن از کاغذ و جلسه و خودکار و قلم خبری نیست و در آن دوران پارینه‌سنگی وبلاگی، سیستمی را طراحی و اجرا کنی که وبلاگ‌نویسان هم بتوانند با هویت وبلاگی خود هم‌پای داوران اصلی، به آثار منتخب‌شان امتیاز بدهند.

سایتِ «هفتان» که از شیرین‌ترین خاطرات وبِ فارسی در عرصه‌ی فرهنگ و هنر است، بر دوش همین خوابگرد بلند شد که خود داستانی جدا و مفصل دارد. دو دوره جایزه‌ی داستان کوتاه شهرکتاب هم با اتکا به نفوذ و اعتبار خوابگرد برگزار شد. حتا کار اطلاع‌رسانی جلسات شهرکتاب و انتشار منظم گزارش نشست‌ها هم تا چندین سال فقط در خوابگرد انجام می‌شد.

مباحثِ فنی و زبانی درست‌نویسی نخستین‌بار به طور جدی در خوابگرد منتشر شد و خیلی‌ها را درگیر کرد تا جایی که هنوز خیلی‌ها مرا “آقای نیم‌فاصله” صدا می‌کنند! وبلاگستان روزبه‌روز گسترده‌تر می‌شد و جوان‌ترها به طور فزاینده‌ای به کار نوشتن درمی‌آمدند و اغلب تشنه‌ی مطالبی بودند که بتواند در امر نوشتن یاری‌شان کند. هرچند، مباحث فنی درست‌نویسی با تصمیم قبلی، تدوین و منتشر نشد بل‌که برآیند جنجالی بود که آن روزها بر سر «ابتذال در وبلاگستان» درگرفت و اتفاقاً منشأ آن هم باز خوابگرد بود. بررسی علمیِ آن جنجال، عاقبت از مجله‌ی مردم‌شناسی امریکا سردرآورد، ولی پیامدش برای وب فارسی شد همان مبحث درست‌نویسی و انتشار سلسله‌مطالبی که گرچه مخالفانی داشت و دارد، از پراستفاده‌ترین مطالب تاریخچه‌ی خوابگرد بود. حتا همان زمان، که تلویزیون ایران هنوز به فلاکت امروز در بی‌توجهی به فرهنگ نیفتاده بود، میزگردی برپا شد در شبکه‌ی چهار برای مناظره در همین باره که اگر اشتباه نکنم، یکی از استادان دانشگاه علامه‌ طباطبایی هم مسئول گرداندن بحث بود.

راه‌اندازی کتاب‌خانه‌ی مجازی خوابگرد هم از کارهای بسیار موفقیت‌آمیزی بود که خود از پس یک نیاز عمومی برآمد. آشکارا می‌دیدم که خوانندگان وبلاگ‌های ادبی چه اشتیاقی به انتشار گاه‌به‌گاه آثار ادبی در وب نشان می‌دهند. باید نمونه‌ای می‌ساختم تا بتواند فارغ از فضای رسمی و در نبودِ نظارت سیستماتیک دولتی، مجموعه‌ای از این آثار را در اختیار خوانندگان بگذارد. خیلی از پیشرفت‌ها و کارها به مرور زمان و متناسب با نیاز هر جامعه ایجاد می‌شود. مثلاً خنده‌دار است اگر ورود موبایل به ایران را از خدماتِ انقلاب بدانیم، اما اگر امروزه وبِ فارسی پر است از انواع کتاب‌‌خانه‌های مجازی، کتاب‌خانه‌ی خوابگرد اولین کتاب‌خانه از این نوع بود و البته با این تفاوت که داستان‌های آن برای اولین بار در خودِ آن منتشر شده بودند. الان خوب است اعتراف کنم که صفحه‌ی آن را بی‌هیچ سواد فنی ساختم و از نظر فنی به ابتدایی‌ترین شکل ممکن به‌روز می‌کردم که توضیحش مایه‌ی ملال است! ولی تازگیِ کار به حدی شوق‌انگیز بود که برای مثال حتا سبب شد یکی دو روز بعد از رونمایی، چندین لوگوی اختصاصی برای آن به دستم برسد از خواننده‌هایی که نمی‌شناختم‌شان.

اداره‌ی سایت «هفتان» که از مرداد ۸۴ افتتاح شد، مرا تمام‌وقت به خود مشغول داشت و خوابگرد را هم به خدمت خود درآورد تا سه سال و نیم بعد، یعنی بهمن‌ماه ۸۷، که مسدود شد و از کار بازماند و زمانِ بازگشت به خانه‌ی شخصی رسید. 

احتمال انتخاب دوباره‌ی احمدی‌نژاد برای چهار سال دیگر، چنان هراسناک می‌نمود که خوابگرد را از فضای همیشگی‌اش دور کرد و به عرصه‌ی سیاست کشاند و عاقبت شد آن‌چه ‌نباید می‌شد. وضعیت در سال ۸۸ اضطراری بود و از رسانه‌های مستقل خبر چندانی نبود و مردم همه سر در اینترنتِ داشتند و شمار زیادی از وبلاگ‌‌ها یا از روی نومیدی یا «هراس معقول» ساکت بودند و من هیچ راهی نمی‌دیدم جز این‌که خوابگرد را به شکل ویژه‌نامه‌ی حوادث روز درآورم. وضعیتی که خیلی زود به مسدود شدن خوابگرد هم انجامید و عجیب و تلخ آن‌که بیشترین آمار بازدید در کل تاریخچه‌ی این وبلاگ، همان روزها بود و همان شب‌ها.

سال چرخید، اما گردِ مرگ و نومیدی روی همه‌کس و همه‌جا ماسیده بود و هیچ‌کس هیچ انگیزه‌ای برای هیچ کاری نداشت. دوباره باید کاری می‌کردم تا هم خودم سر پا بمانم، هم به سرپا ماندن دیگران کمک کنم. به شعار «مبارزه را زندگی کن» فکر می‌کردم. زندگی من به کتاب و وبلاگ و ادبیات گذشته بود و می‌گذشت، پس طرح تازه‌ای ریختم و باز از شهرت و اعتبار خوابگرد کمک گرفتم و در بهار ۸۹ نوشتم: در این روزهای سخت‌گذر، وبلاگ‌نویسان فارسی‌زبان را به مشارکت در انتخاب «محبوب‌ترین کتاب داستانی سال» فرامی‌خوانم تا یک گام جلوتر از آن‌هایی باشیم که توقف‌مان را می‌خواهند. و این گونه، این برنامه هم با آیین‌نامه‌ای دقیق و ابتکاری، دو دوره‌ی پی‌در‌پی در وبلاگستان برگزار شد.

در همان سال‌ها که هرگونه روایتِ غیررسمی از حوادث تلخ و گزنده اجازه‌ی انتشار نداشت و داستان‌های روز در جاهای دیگری جزدر کتاب‌ها و نشریه‌ها نوشته می‌شد، ایده‌ی «داستان‌های بی‌ویرایش امروز» به ذهنم رسید. به نظر خودم کار خاصی نبود؛ فقط یافتن آن‌ها بود و انتخاب یک عنوان مشترک برای بازنشر روایت‌هایی شخصی که در غبار آن‌روزها گم می‌شد. انتشار هر یک از آن داستان‌ها جز بر غم و خشم درون نمی‌افزود، اما مخاطبانش را خیلی زود پیدا کرد و به پرخواننده‌ترین بخش خوابگرد تبدیل شد.

حالا چند ماهی ست که خوابگرد از فیلتر خلاص شده و من هم از کارمندی درآمده‌ام. خوابگرد بزرگ‌تر شده و من پیرتر. و حالا من ام و خوابگردی که اداره‌ی آن هنوز به من انرژی و جوانی می‌بخشد و هنوز برای آن نقشه‌های تازه دارم. هنوز هم همان‌قدر جاه‌طلبانه و جدی. همیشه، به دلایل شخصیتی، از ابراز و بیانِ خودم در وبلاگ پرهیز داشته‌ام اما در همه‌ی این سال‌ها، در هر صفحه‌ و حرکتِ خوابگرد خودم بوده‌ام. چه زمانی که می‌کوشیدم به آزادی یعقوب یادعلی داستان‌نویس و جواد ماه‌زاده و احمد غلامی روزنامه‌نگار از زندان کمک کنم، چه وقتی که بی‌پروا ارشاد زمانِ مسحدجامعی و صفار هرندی و باقی حضرات را به زیر تیغ نقد می‌کشیدم، چه هنگامی که برای تقویت جایزه‌های ادبی غیردولتی سر و دست می‌شکستم و…

برای من، تاریخچه‌ی خوابگرد، تاریخچه‌ی تلاش برای ساختن بوده و کوشش برای از دست ندادن. بهتر بگویم: تاریخ مبارزه با فراموشی. برای آن‌که دنیای ذهن و بیرون‌مان را مکتوب کنیم تا بدانیم بر چه ایستاده‌ایم و چرا. تا خود را بشناسیم و درستی‌ها و خطاهایمان را. آن‌چه برشمردم، نقاط عطف و برجسته‌ی تاریخچه‌ی این وبلاگ است، اما زندگی پر است از روزمرگی‌هایی که گاه به سختی در یاد می‌نشینند. حالا که صفحه‌های بایگانی خوابگرد را ورق می‌زنم، به یادداشت‌های بلند و کوتاه بسیاری هم می‌رسم از روزمرگی‌ها که جملگی از سر مقاومت در برابر سکون بوده است؛ بخشی در برابر سکونِ خودم و دوستانم، و بیشتر در برابر سکون تزریقی فرمانفرمایان روز.

وبلاگ فقط دفتر خاطرات روزانه‌ی ما نبوده است. دفتر فکر کردنِ ما بوده است و نوشتنِ آن‌ها، تا ببینیم از کجا به کجا رسیده‌ایم و می‌توانیم رسید. جهانی پرارجاع که ما را از سیرِ باری‌به‌هرجهت دور نگه داشته و می‌دارد. جهانی که نقطه‌ی اصلی ما در مواجهه‌ی جدی با خود و دنیای پیرامون است، به دور از واکنش‌های آنی و تخلیه‌های هیجانی و مزه کردن‌های انواع سالادِ فلسفه و تفکر. نقطه‌ی توقف برای آن‌که ببینیم چه‌ها در چنته داریم و چه‌‌ها نداریم و چه‌ها می‌توانیم به دیگران بخشید و چه‌ها می‌توانیم از دیگران گرفت. همه‌ی این‌ها مبارزه‌ی ما بوده است علیه فراموشی. مبارزه‌ای که با وجود شبکه‌های مجازی ـ و سرآمدشان فیسبوک ـ هر روز سخت‌تر هم می‌شود.

این شبکه‌ها شمار زیادی از وبلاگ‌ها و وبلاگ‌نویس‌ها را بلعیدند و تایم‌لاین و استریم آن‌ها هم رودی ست پرشتاب که انگار همه‌کس را و همه‌چیز را به گورستان فراموشی می‌ریزد. اما به قول مهدی جامی، فیس‌بوک و امثال آن محل پرسه زدن است و اگر فیس‌بوک دعوت به هم‌خوانی و هم‌رسانی ست، وبلاگ هنوز دعوت به ضیافتِ پرشکوهِ خواندن و نوشتن و تامل کردن در باغ‌های خلوت با خویشتن است. چهار سال پیش هم نوشتم که وبلاگستان با هزار زخم و درد و زیبایی و تلخی و درستی و نادرستی و رخوت و مرگ و میر و زایش و شور و غوغا و آرامش و فیلترینگ و موج و بگیر و ببند و رهایی و هم‌گرایی و واگرایی دارد زندگی‌اش را می‌کند، درست مثل جامعه‌ی ایران که با هزار همین‌ها که گفتم، دارد زندگی‌اش را می‌کند.



این روزها که گاهی در حضور پسرم با خوابگرد سر و کله می‌زنم، می‌ایستد کنارم و هر بار می‌پرسد چرا اسم وبلاگم را گذاشته‌ام خوابگرد. در جوابش، مثل خیلی سؤال‌های دیگر، می‌پرسم خودت چه فکر می‌کنی یا حضرتِ پسر. یک بار حرصش که درآمد، گفت لابد برای این‌که همیشه شب‌ها بیداری و توی خانه راه می‌روی. راست می‌گوید و درست. خوابگرد، تاریخ دوازده سال زندگی شبانه‌ی من است که در آغوش خود او می‌گذرد. گاهی به لبخند، گاهی به شوق، گاهی به خستگی مفرط، گاهی به اشک و اندوه و بسیار به فکر کردن «برای» نوشتن و فکر کردن «با» نوشتن؛ اما همواره به بیداری. هنوز کارهای کوچک و بزرگ زیادی هست که باید «برای» و «با» خوابگرد انجام دهم. باید با پسرم حرف بزنم، شاید بتواند کمکم کند.

پ.ن:
خواهش می‌کنم شما هم اگر در همه‌ی این سال‌ها بی‌وبلاگ زندگی نکرده‌اید. در باره‌ی وبلاگ‌‌تان بنویسید، از هر زاویه که خوش‌تر می‌دارید. تاریخ شخصی وبلاگ‌تان اگر باشد که چه بهتر. دیگران را هم اگر دعوت کنید، شاید به مجموعه‌ای مفید برسیم از گردآوری و مرور این تاریخَکِ پرنشیب و فراز.

این دوستان را هم نام می‌برم تا توپ بازی به گردش درآید:
ـ نخست، محمدحسن شهسواری، که خوابگرد بدون پنجره‌ی پشتی او این‌قدر خوش‌آب‌وهوا نمی‌بود.
ـ داریوش محمدپور، صاحب ملکوت، نخستین دوستِ خوب وبلاگی من.
ـ علیرضا مجیدی که «یک‌پزشکِ» او یک ابَروبلاگ است و از جان‌سخت‌های این دنیای مجازی.
ـ ایمایان، نویسنده‌ا‌ی با نام مستعار که از معدود وزنه‌های وبلاگستان است.
ـ بهمن دارالشفایی که «آق‌بهمن»  تا شاید سر شوق بیاید و گرد و خاک از وبلاگِ رهاشده‌اش بزداید.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

۱ نظر

  • Reply Majid ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰

    از خواندن شما لذت می برم. ببخش اگر نیم فاصله را رعایت نمی کنم. در فضای نظر وبلاگ، دکمه های کیبورد برای نیم فاصله همکاری نمی کند.

  • شما هم نظرتان را بنویسید

    Back to Top