از داستانهای بیویرایش امروز (۲۸)
نویسنده: مزدک علی نظری
چه میدانی که چرا خالی شده از غرور، یکباره بغضات میشکند و کلمات جاری میشوند. شاید هم برعکس؛ بغض است که جاری میشود و این صدای کلمات است که در دهانات میشکنند. نمیدانی این درد، آتشِ زیر خاکستر است؛ ظاهرش سرد است اما لمساش کنی میسوزاندت. چنان مدفونش کردهای که خودت هم نمیدانی چیست و چگونه است…
خوب که نگاه میکنی، یادت میآید که از همان روز و شبهای انفرادی شروع شد. سلولِ انفرادی، سلولِ درد. آنوقتها هربار خاستم با خودم از وضع و روزم شکایت کنم، مُشت گره کردم و به خودم گفتم: «حالا وقتش نیست. محکم باش، سرت را بالا بگیر.»
بعد – از زندان که آمدم- نه دختری که دوستش داشتم دیگر مثل قبل بود و نه من آن آدم سابق بودم. باز وقت سوگواری نبود. به خودم گفتم: «حالا وقتش نیست. سرت را بگیر بالا، قوی باش.»
منتظر رای دادگاه بودم و باید که قوی میبودم. اگر نبودم، خرد میشدم. همان روزهای آخر بود که آن دیگری، دختری که پیشترها دوستش داشتم دوباره به دنیای من برگشت. مثل معجزه بود. یک امیدِ دوباره، یک شانس آسمانی. تا مثل گذشته دیر نشده، خاستم بگویم: «دوستت دارم.» خاستم باز با او زندگی کنم. اما «وقتش نبود». اول باید تکلیفم روشن میشد. تکلیف زندگیام به لبهای کبود و کژ قاضیِ کینهتوزی بسته بود که در همان نظر اول، حکمام را داد: «زندان؛ چهل ماه زندان…»
نمیدانی شبِ آخر چه عطری داشت تن دختر. وقت خداحافظی، در آستانهی درِ خانهاش، آنی چشم بستم و فقط بو کشیدم… چه میشد کرد؟ باز وقتش نبود. باید که قوی میبودم و تاب میآوردم. وقت شکایت نبود. وقت شکستن نبود. برای خراب نشدن، برای زنده ماندن، باید که این همه را تاب میآوردم.
تمام طولِ حبس را به عشقِ یک دم بوی او – بوی ناف آن آهوی هدایت- تمام دشتهای عطش را تنها دویدم: «آهوی کوهی در دشت چگونه رودا/ او ندارد یار، بییار چگونه دودا…»
همان وقتها بود که مدام خبر میآمد و از او هیچ. نامه داده بودم، پیغام فرستاده بودم، به زبان خاسته بودم. ولی باز هیچ. هی خبر میآمد و از او هیچ. میدانستم که وقت سوگواری نیست. در حبس و زندان که نمیشود قوی نبود و شکست.
دیوارها، سیمخاردارها خیلی پیشترها «تحمل» را به من آموخته بودند. وقتِ امتحان پسدادن بود… و من اینبار هم سربلند بیرون آمدم. زندان تمام شد و آخر از آن حصارهای سیمان و درد بیرون آمدم. اما انگار این من نبودم که بیرون آمدم. سرب بودم وقتی بیرون آمدم. گلولهای آهن بودم که بیرون آمدم. در توالی بیامانِ حوادث، آنقدر سوگواریها را، غمگریهها را به تاخیر انداخته بودم که دیگر سوگ فراموشم شد. مرثیه یادم رفت. دیگر شکایت نداشتم، شکایت نکردم.
حالا دیگر یادم رفته چهقدر دلم میخاست گریه کنم. یادم رفته برای چه میخواستم زار بزنم. یادم رفته… زمان گذشت و حالا من گلولهای آهنم که نه نسیمی درونش را میلرزاند و نه هیجان سرانگشتی لرزه به تنش میاندازد. فقط هرچند گاه، لمسِ خاکستر خاطرات دلم را میسوزاند و از دردِ این مویهی ناتمام، از این که میدانم چیستم، چهقدر کسی نمیفهمدم، و چهقدر تنهایم گریه میکنم. گریه میکنم…
۱ نظر
دوسش داشتم