خوابگرد قدیم داستان خوب

۱۲۷

۳۰ آبان ۱۳۸۲

نویسنده: یاسمن شکرگزار

روز تولد

در یخچال را باز کردم. نشسته بود روی صندلی. روزنامه می خواند. چند تخم مرغ بر داشتم و روی دستم جا دادم. کیسه آرد را در دست دیگرگرفتم. بر گشتم. اولین قدم را که بر داشتم، گفت: این پسره رو میشناسی؟
دستم لرزید. تخم مرغ ها بر زمین افتادند. آرد هم همین طور و روی سرامیک های سفید کف آشپز خانه پخش شدند. جیغ کشیدم. گرم شده بودم و عصبانی. روی زمین نشستم. کیسه آرد ولو شده روی زمین را با دست روی زمین سر دادم.
گفتم: اه چه وضعی شد.
بلند شد. روزنامه را روی زمین انداخت.
گفت: چرا ترسیدی؟
به افتضاحی که روی زمین درست شده بود نگاه کردم.
گفتم: خب یه دفعه آدم رو از فکر و خیالاتش میاری بیرون. می ترسه خب.
بلند شدم و نشستم روی صندلی. صدای نفس هایم را می شنیدم. نگاهش کردم. حرکاتش مثل قبل بود. آرام و سنگین. فقط نگاه می کرد. کمی راحت شدم. روز نامه را برداشت و بلند شد. به طرف آشپز خانه آمد. دم در ایستاد.
گفت: بیام کمک.
گفتم: نه، خودم تمیز می کنم.
می دانستم فقط برای تعارف این را می گوید. جلوتر آمد و روی کابینت نشست. سبد انگور را به کنارش کشید. شروع به خوردن کرد. با روزنامه روی پاهایش می زد و من به صذایش گوش می کردم. صدای له شدن انگور ها را زیر دندانهایش می شنیدم. می خواستم مثل همیشه بگویم یواش تر بخور اما نگفتم.
با بی تفاوتی گفت: جدیدا واسه این روزنامه نوشته هاتو می فرستی؟
بلند شدم و دستمال و قاشق بر داشتم.
گفتم: نه. چطور؟
گفت: هیچی والا. جدیدن خیلی می خریش. گفتم شاید منتظری…
وسط حرفش پریدم.
گفتم: چه ربطی داره. پس تو هم هر روز تو شرکت اون روزنامه مسخره رو می خونی مطلب واسشون میفرستی؟
خندید و انگوری بالا انداخت. صدای دهنش اعصابم را خورد می کرد. نگاهی به ساعت کردم. روی زمین نشستم.
گفتم: حالا چکار کنم؟ تخم مرغ و آرد لازم دارم. پاشو برو بخر.
دهن دره ای کرد. حبه انگوری در دهانش گذاشت.
گفت: حال داریها. ول کن، ما شام نخواستیم. تو این سرماخودت حال داری بری بیرون.
در حالیکه با قاشق با تخم مرغ های وارفته بازی می کردم گفتم: ا پاشو ببینم. شام چیه؟ کیک تولدته.
شروع کرد به دست زدن و خندیدن. قهقهه میزد. من هم از ذوق کودکانش خنده ام گرفت.
گفت: داری بهم حال میدی دیگه. بعد ۴ سال یه کیک تولد واسم داری می پزی.
قهقهه اش،لبخندی شد. به طرفش رفتم. تخم مرغها شکسته هنوز کف آشپز خانه بودند.
به تهدید گفتم:بلند می شی یا باز پشیمون بشم.
خندید. گفت: یه کم ملاطفه بابا.
از روی کابینت روی زمین پرید. نگاهم کرد و خندید. از خنده های بدون حرفش عصبانی تر شدم. سرش را تکان داد و رفت. روی صندلی نشستم. لباس پوشیدنش را می دیدم. از آینه نگاهم کرد.
گفت: دیگه فرمایشی، کاری نداری؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: نه. برو دیگه.
دوباره نگاهش کردم. دستی برایم تکان داد. در را باز کرد و رفت. صدای بلند به هم خوردن در را که شنیدم، بلند شدم. پاور چین به طرف هال رفتم. روزنامه روی میز بود. بر گشتم و در را امتحان کردم. به طرف میز بر گشتم، نشستم و روزنامه را باز کردم.
با صدای کمی گفتم: این پسره؟ کیو می گفت؟
ورق زدم. ۱-۲-۳-۴٫ نقد ادبی… نوشته ی… .
چشمانم را بستم. سینه ام به سرعت بالا و پایین می رفت. قلبم چه سریع می زد. روزنامه را بستم. به کمد مجله ها و روزنامه ها نگاه کردم. رفتم به طرفش. درش را باز کردم. انبوهی از روزنامه ها را دیدم و نوشته های او را. آنها را در آوردم. دویدم به طرف آشپز خانه و کیسه سیاهی را برداشتم. به هال بر گشتم. آنها را در آن چپاندم و پالتو پوشیدم. به ساعت نگاه کردم و کیسه را دم در بردم. در را باز کردم. به اطراف نگاه کردم. هنوز پیدایش نشده بود. کیسه را کناری گذاشتم و نگاهش کردم. دستهایم را به طرف دهانم بردم و آهی رویشان کردم. برف رویشان می نشست. دانه های برف روی سیاهی کیسه می نشستند و زیباتر می شدند. دوباره نگاهی به اطراف کردم. نیامده بود. به خانه بر گشتم. در را محکم بستم. روزنامه دیروز را روی میز دیدم.
گفتم: اه، با این چکار کنم.
زنگ زد. سه بار. باز کردم. صدای قدم هایش را روی پله ها می شنیدم. متوجه پالتو شدم. در آوردمش. در زد. باز کردم. خودم را عقب کشیدم که بیاید داخل. برفهای روی پالتویش را می تکاند.
گفت: بفرما.
لبخندی زدم. کیسه را گرفتم وبه آشپز خانه بردم.
با صدای بلندی گفت: یه سری خرت و پرت دیگه هم خریدم.
توجهی نکردم. کیسه سیاه را روی میز گذاشتم. تخم مرغهای شکسته و آرد ها ملتمسانه به من نگاه می کردند. در کابینت را باز کردم. شیشه پاکن را برداشتم و به طرف هال رفتم. نشسته بود کنار شومینه، دستهایش را گرم می کرد. شیشه پاکن را در دستم دید. چشمانش را گشاد کرد.
گفت: این چیه دیگه؟
دولا شدم و روزنامه را از روی میز برداشتم. ورق ورقش کردم.
گفت: ا،چکار می کنی؟! هنوز نخوندمش.
گفتم: چرت و پرت نوشته، تازه مال دیروزه.
انگشتی تکان دادم و گفتم: اخبار هر روز رو تو اون روز بخون.
ماتش برده بود. ورق ها را روی میز کمی جابه جا کردم. نقد ادبی. برش داشتم و به طرف پنجره رفتم. بلند شد. هنوز با تعجب به من نگاه می کرد.
گفت: معلومه چته؟کیک، شیشه پاکن، اینا که تمیزن. دو روز پیش تمیزشون کردی.
نگاهش نکردم. شروع به پاک کردن کردم. سریع دستهایم را بالا و پایین می بردم. ورق ها مچاله شد و کمی خیس. دیگر دیدنی نبودند. نفس بلندی کشیدم. هنوز سر جایش ایستاده بود.
گفتم: آخیش، تموم شد.
گفت: ما که تغییری ندیدیم.
لبخندی زدم. از کنارش رد شدم. به چشمهایش نگاه کردم. متعجب بود. به آشپزخانه برگشتم. او به دنبالم. روزنامه مچاله را در سطل انداختم. کنار میز ایستاده بود. از تعقیبش ترسیدم. در سطل را رویش گذاشتم. دست در کیسه ی سیاه روی میز کرد. تخم مرغ ها را در آورد. پاکت آرد و یک روزنامه. نگاهم کرد. قلبم میزد. ترسیدم بفهمد. دست به سینه شدم. دوباره لبخندی زد و دستش را مثل یک فاتح برد بالا.
گفت: روزنامه امروز. سورپرایز شدی. ؟
زورکی لبخندی زدم.
گفت: برم دیگه.
تا نزدیک در رفت،روزنامه در دست داشت. برگشت و گفت: بیام کمک؟
سرم را بالا بردم.
گفت: باشه.
رفت. به طرف میز رفتم. حوصله ی پختن کیک را نداشتم.
بلند گفتم: اگر فردا کیک بپزم، ناراحت نمی شی؟
گفت: نه بابا. راحت باش. من عادت دارم. نپزی هم مشکلی نیست.
کمی برایش ناراحت شدم، اما چیزی نگفتم. تخم مرغ ها را بر داشتم و روی یک دست جا دادم. کیسه آرد را در دست دیگر. قدمی برداشتم.
صدایش را شنیدم. گفت: ا راستی این پسره رو میشناسی؟
دستم لرزید. تخم مرغها و آرد روی زمین افتادند. تخم مرغها شکستند، کنار آن قبلی ها. دستم هنوز می لرزید. سردم شده بود. روی زمین نشستم.
انگشتم را روی سرامیک ها کشیدم.
گفتم: نه. نمیشناسم.
سرم را روی زمین گذاشتم و به سرامیک ها نگاه کردم.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top