نویسنده: یاسمن احسانی
کجا را نگاه مىکنى بابا؟
باز جیغ زن روبروییمان رفته هوا. فرداست که با سرودست باندپیچى شده و چشم کبود بیاید پشت پنجره.
عادت داریم هر ماهى ،دو ماهى یکبار از خانهشان صدای جیغ، فریاد، کوبیدن و خرد شدن چیزی بلند میشود؛ فردایش هم زن درب و داغان مىآید پشت پنجره و سیگار دود مىکند. موهاى صاف بلوندى دارد. پیشانیش بلند است. اندامش هم تا جاییکه دیده میشود ،تا کمر، زیباست. بین خانههاى ما یک حیاط فاصله است. حیاط باغچهى گردى دارد. وسط باغچه یک فواره نیلوفرى شکل هست. دور فواره هم سه تا فرشتهىسفید که دارند میپرند آسمان.
امشب باران مىبارد. پشت سر هم رعدوبرق مىزند.صداى شکستن چیزی مىآید و بعد جیغ زن همسایه.
بابا رفته دم پنجره که ببیند چه خبر است. اما مثل همیشه چیزى دستگیرش نمىشود چون شیشهى پنجره آنها مات است.
“بابا پنجره رو ببند. یخ زدم.”
نشستهام توى هال و تکیه دادهام به سنگ گرم روشوفاژى و درز شلوارم را مىدوزم. سوز سردى از آشپز_
خانه مىآید. بابا پنجره را مىبندد و مىآید روى مبل روبروى من مىنشیند.
“بالاخره این مرده زنشو مىکشه.” دکمه را مىزند و تلویزیون را روشن مىکند.کانال دو، اخبار علمى_
فرهنگى.
“نترس، زنا بلدن چه جوری از پس خودشون بربیان.” مامان توى اتاق نشسته و نامهى اداری بابا را تایپ مىکند.
بابا رویش را به اتاق مىکند: دیگه وقتی بزنه زده دیگه، حالا هرچه قدرم زنه وارد باشه.” بعد خیره مىشود
به تلویزیون.
“بابا بزن یه کانال دیگه.”
“نه. مىخوام نگاه کنم. برو اتاق خودت.”
سر جایم مىمانم. دوباره باید سوزن نخ کنم. هرچه زور مىزنم نمىتوانم در جعبهى خیاطى را باز کنم. مىدهم دست بابا.
“اینم نمىتونى باز کنى؟ پس فردا اگه گیر یکى مثل این مرتیکه افتادى چىکار مىخواى بکنى؟”
توى جعبه نخ سیاه نیست. حوصله ندارم از جایم بلند شوم. نخ سفید برمىدارم. دید که ندارد. فقط اگر مامان ببیند، شروع مىکند باز، که من جه قدر شلختهام، و این سؤال همیشگىکه چزا بىسلیقهترین دختر روى زمین باید نصیب او شده باشد؟!
سوزن از دستم مىافتد. دست مىکشم روى فرش که پیدایش کنم. مجرى اخبار مىگوید:”سارقان کتاب قوانین ریاضى فلسفه طبیعى نیوتون را از یکى از کتابخانههاى روسیه دزدیدهاند.” از بابا مىپرسم:
“گفت از کجا؟”
“چى؟”
“گفت از کجا دزدیدن؟”
“چى رو؟”
“مگه گوش نمىدى؟”
“شمارهى کارمندیت که انقدر طولانى نبود. عوض شده؟” مامان از توِِى اتاق مىپرسد.
بابا مىرود پیش مامان: “نه. همین بود.”
تکههاى نخ را از روى زمین جمع مىکنم. اما سوزن پیدا نمىشود.
“بر اساس یافتههاى اخیر دانشمندان مصرف هر نخ سیگار، یازده دقیقه از عمر انسان مىکاهد.”
به تلویزیون خیره مىشوم. پشت سر هم تصویر آدمهایى را نشان مىدهد که سیگار مىکشند. زنى پشت میز کار، پیرمردى در پارک، پسر جوانى سر چهارراه،… “خبر دیگر اینکه….”
مىروم توى اتاق، پهلوى مامان مىنشینم. دستهاش تند تند بالا و پایین مىروند.
“نظر به اینکه در …”
“به دستم نگاه نکن. حواسم پرت میشه. برو زیر غذا رو روشن کن.”
“شنیدی مامان؟”
“آره.”
“خبر رو شنیدى؟”
“نه.”
“گفت تازگیا فهمیدن هر یه دونه سیگار یازده دقیقه از عمر آدم کم مىکنه.”
مامان سرش را بلند نمىکند.
“غلط کردن. هر روز یه چیز از یه جاشون درمیارن. اه… حواسم رو پرت کردى!”
بابا دراز کشیده روی تخت.
“آره والا. راست میگن.”
مامان یکهو وسط کار ول مىکند.
“چىچىرو راست میگن؟ مگه تو دانشمندى؟ حالا خوبه من همیشه سرم از پنجره بیرونه… اصلا از این به بعد میشینم توى خونه سیگار میکشم.”
بابا خیره شده به گوشهى پرده.
مامان داد مىزند:”بهت گفتم برو زیر غذا رو روشن کن.”
توِى آشپزخانه هنوز صداى دعوا مىآید. انقدر جیغ و دادشان بلند است که نمىشود چیزى از حرفهایشان فهمید. زن انگار زوزه مىکشد. مىروم طرف پنجره. ار پشت شیشههاى مات فقط مىشود سایههاشان را دید که دور و نزدیک مىشوند و چیزهایىرا به طرف هم پرتاب مىکنند. باران هنوز مىبارد. زیر غذا را روشن مىکنم. برمىگردم پیش مامان.
“اینا هنوزم دارن دعوا مىکنن.”
دستهاش تند تند بالا و پایین مىروند.
“زنه بیچاره فردا معلوم نیست باز کجاش سیاه و کبوده. دلخوشیش به اون چندتا سیگار پشت پنجرهس. حالا بگو عمرت رو کم میکنه. خب بکنه. مگه به جایی برمیخوره؟”
دستگاه تایپ گیر مىکند.
“اااه. تو هم واسهى این کارات یه منشى تمام وقت بگیر.”
رگ زیر چشم مامان تند مىزند. بابا خوابش برده.
مىآیم توى هال. مىنشینم روى مبل. وسایل خیاطی روى زمین پهن است. حوصلهى جمع کردن ندارم. مامان اگر بیاید توى هال غر مىزند.
مىآیم توى اتاق خودم.در را پشت سرم مىبندم. اتاقم خیلى سرد است. همیشه از لاى در ایوان سوز سردى مىآید. مىنشینم روى تخت. مىخواهم بروم زیر لحاف. اما مىدانم اگر دراز بکشم، خوابم مىبرد.
پایم زیر تخت به چیز سردى مىخورد. دولا مىشوم، شیشهى استون است. به انگشتهایم نگاه مىکنم. لاک نوک ناخنهایم پریده است. بلند مىشوم از توىکمد پنبه برمىدارم. دوباره مىنشینم روى تخت و ناخنهایم را پاک مىکنم. یادم مىافتد یکى از زنهاى ساختمان خودمان زن روبرویى را فردا یا شاید_درست یادم نیست_ چند روز بعد از دعواهاى همیشگیشان توى سوپر سر کوچه دیده بود، مىگفت که زیر تمتم ناخنهاش کبود بوده و سر دو سه تایشان هم پریده بوده.
“نمىخواى این بساط خیاطى رو جمع کنى؟”
مامان رفته توى هال. یاد سوزن روى زمین مىافتم.باید بروم پیدایش کنم. اما اول باید لاکهاى دست چپم را پاک کنم . یکى از ناخنهایم گوشه کرده. وقتىپنبه را روى آن مىکشم به سوزش مىافتد. حتما انگشتهاى زن خیلى دردناک بوده که حتى نتوانسته نوک ناخنهایش را مرتب کند.
“چرا گوشىرو برنمىدارى؟” مامان داد مىزند.
مىروم توى هال. تلفن هنوز زنگ مىزند. گوشى را برمىدارم. دوستم است. پشت سر هم گله مىکند که چرا دیروز نرفته ام میهمانى….
“زیر غذا رو خاموش کن.” مامان از توى حمام فریاد مىزند.
“گوشىیه لحظه.”
مىدوم آشپزخانه. بوى سوختگى پر شده توى هوا. در قابلمه را باز مىکنم. سیاه سیاه است.
“همش سوخت؟”
جواب نمىدهم.
“هزار دفعه گفتم آب بیشتر بریز. زیرشم کم کن.” چیزهاى دیگرى هم مىگوید اما من درست نمىفهمم.
پنجره را باز مىکنم. باران تند شده. صداى گریه و زارى مىآید. کنار در خانهى روبرویى یک آمبولانس ایستاده است. ماشین پلیس هم کمى دورتر. همسایهها جمع شده اند دم در. نور قرمز ماشین پلیس هر چند لحظه یکبار رویشان مىافتد. زن ساختمان خودمان هم در میان جمعیت است. اما دورتر از بقیه ایستاده. برانکار با جسمى که رویش را با ملحفهى سفید پوشانده اند، از ساختمان خارج مىشود. زنها بلندتر گریه مىکنند. چند لحظه بعد مرد همسایه دست بند زده همراه با دو مأمور بیرون مىآید. یکى از زنها به طرف مرد هجوم مىبرد. مردى به زور نگهش مىدارد. برانکار را مىگذارند توى آمبولانس. چند نفر یکصدا صلوات مىفرستند. پنجره را مىبندم. مىآیم پاى تلفن. قطع شده است. شماره مىگیرم اشغال است.
بابا از خواب بیدار شده. مىرود آشپزخانه. حتما پشت پنجره. گوشىرا مىگذارم. تلویزیون هنوز روشن است. خیره مىشوم به زمین. چیزى روى فرش برق مىزند. سوزن است؛ صاف ایستاده میان تار و پود فرش.
بدون نظر