بالاخره پیدا شد. بعد از نمیدانم چند سال. برادری که آخرین تصویر بهجای مانده از او در ذهنم، حرکت ظریف لبها و ابروهایش بود که همزمان به حرکت درمیآمدند. ابروها بالا میرفتند و لبها غنچه میشدند و یک نوچ بلند از میانشان بیرون میآمد؛ در جواب گریهی بیامان و التماسهای من که میخواستم داخل انباری ته باغ را ببینم و او نمیگذاشت. حالا بعد از این همه سال چطور دوباره سروکلهاش پیدا شده بود، نمیدانم. اصلاً نمیدانم چطور شناختمش. چهرهاش دیگر مثل قبل نبود. بزرگ شده بود؛ و شاید حتی پیر. نشسته بود روی یکی از مبلهای تکی وسط پذیرایی و دستهایش را از دو طرف آویزان کرده بود و پاهایش را ریز ریز تکان میداد. دقت که کردم ابروهایش هنوز بالا بود و لبهایش همچنان غنچه. به مسخره گفتم: این هنوز باز نشده؟
نیشخند زد. پاهایش از حرکت ایستاد. دستهایش را بالا آورد و گذاشتشان رو رانهایش و زیر لب شروع کرد به خواندن آهنگی که همیشه با خود زمزمه میکرد. باران میبارید. باد قطرات آب را به شیشه میپاشید. زیرچشمی نگاهش میکردم. در چهرهاش دنبال آن حالتهای حق بهجانب میگشتم. همانها که موقع زورگفتن به من و بقیهی پسرهای کوچکتر از خودش پیدا میشدند. درست وقتی که ناگهان قد کشید و صدایش کلفت شد و دماغش چاق. دیگر هیچکس حریفش نبود. فقط از پدر حساب میبرد که او هم بیشتر اوقات در خانه نبود و میرفت برای سرکشی املاکش. من و بقیه بچهها را دور خودش جمع میکرد و به هر کداممان یک دستور میداد. گاهی مجبورم میکرد جوشهای چرکی روی پیشانی و چانهاش را بترکانم. وقتی چرکش بیرون میزد چندشم میشد. اگر دردش میآمد، هولم میداد عقب و توی آینه خودش فشارشان میداد. از دماغش بدش میآمد. گاهی بچهها پنهانی مسخرهاش میکردند اما من جرأت نمیکردم. با اینحال دلم برایش تنگ شده بود. به خودم تلقین کردم که به لبهایش توجه نکنم. همین که پیدایش شده بود، کافی بود. نباید گذشته را مرور میکردم. نباید به عقب برمیگشتم. اما مگر میشد. آنطور که او غیبش زد، فراموششدنی نبود. به خصوص آنروز لعنتی که بعد از آن رفت و دیگر پیدایش نشد؛ روزیکه مثل امروز سیل از آسمان میبارید، با رعد و برقهایی وحشتناک که صدایشان مثل مته توی گوش آدم فرو میرفت.
از روی میز پرتقال برداشت و شروع کرد به پوستکندن. بعد به عادت همیشه پوستها را فشار داد و آبشان را مثل گردی کمرنگ در هوا پخش کرد. گاهی گرد را میپاشید توی چشم من و بقیه تا اشکمان را درآورد. یکبار چشم گلنار عفونت کرد. دکتر که برایش آوردند گفت ممکن بود کور شود. مادر خیلی نگران بود. حتی بیشتر از مادر گلنار.نادر برای اولین بار سکوت کرده بود. سه چهار روزتوی انباری ته باغ ماند و بیرون نیامد.چند وقتی هم به کسی دستور نداد تا همه چیز عادی شد. گلنار اگر کور میشد، دیگر نمیتوانست با مادرش که کر و لال بود حرف بزند. همیشه با حرکت دست و لب این کار را میکرد. نادر تا قبل از اینکه مادر گلنار، دخترش را با خودش به خانه ما بیاورد مدام سر به سر او میگذاشت. از پشت سر برایش شکلک درمیآورد. داد میکشید. ما را میخنداند اما خودش فقط نیشخند میزد. وقتی مادر گلنار توی آینه میدیدش و ناگهان برمیگشت، مثل مجسمه خشکش میزد. انگار میدانست کی برمیگردد. مادر گلنار با تعجب نگاهش میکرد اما هیچوقت نمیفهمید ما به چه میخندیم. فقط با لبخند به ما نگاه میکرد و دوباره مشغول کارش میشد. تا اینکه سر و کله گلنار پیدا شد. قبل از آن پیش مادربزرگش بود اما او که مرد، مادرش مجبور شد وقتی برای نظافت به خانه ما میآمد او را هم با خودش بیاورد. بعد هم مادر زیرزمین خانه را خالی کرد تا همانجا ماندگار شوند. همانموقعها بود که اخلاق نادر تغییر کرد.
منتظر بودم حرف بزند اما چیزی نمیگفت. سوالهای زیادی توی سرم چرخ میزد ولی ترسیدم باز هم در جوابم، فقطنیشخند بزند. علت سکوتش را نمیفهمیدم. زیر لب آهنگ زمزمه میکرد و نگاهش به در و دیوار بود. بالاخره از جا بلند شد و به طرف قاب عکسهای روی دیوار رفت. هر دو دستش را پشت کمرش گذاشته بود و آهسته دور اتاق میچرخید. روبهروی یکی از قابها ایستاد و با نیشخند گفت: اینو خودم ازت گرفتم.
ردیفمان کرده بود کنار دیوار باغ پشتی. خانه درست وسط باغ بود و دنجترین جایش همان باغ پشتی بود که به بیرون راه نداشت. من و گلنار و چند تا از بچههای همسایهها. یکییکی اسممان را صدا میکرد تا چند قدم جلوتر برویم. بعد با دوربینی که یواشکی از وسایل پدر برداشته بود، از ما عکس میگرفت. نمیدانم طرز کارش را از کجا بلد بود. مثل همیشه از همهچیز خبر داشت. تفنگ شکاری پدر را هم که برداشته بود میدانست چطور باید از آن استفاده کند. خیلی راحت گنجشکهای سر شاخهها را یکی یکی میانداخت و بعد با دست سرشان را میکند و میداد به ما تا پرهایشان را جدا کنیم. هیچکس حق نداشت درباره کارهایش توی خانه حرفی بزند. همیشه وقتی بیاجازه چیزی را برمیداشت، میبردش توی انباری ته باغ. بارها دیده بودم که چیزهایی را آنجا پنهان میکند. با بقچهای زیر بغل میرفت داخل انباری و دست خالی برمیگشت. به کسی اجازه نمیداد آنجا را ببیند.حتی عباس باغبان هم حق نداشت وسایل باغبانیاش را آنجا بگذارد. کنار دیوار انباری یک سایهبان درست کرده بود و میگفت همینجا بگذارشان باران نخورند. کلید انباری را انداخته بود دور گردنش و حتی توی خواب هم از خودش دور نمیکرد. یکبار یواشکی رفتم آنجا. خیال میکردم با پدر از خانه بیرون رفته است. داشتم با قفلش ور میرفتم که ناگهان سر رسید. برخلاف تصورم به جای اینکه عصبانی شود، شروع کرد به خندیدن. آنقدر خندید که اشک توی چشمهایش جمع شد. هاج و واج نگاهش میکردم. پرسیدم:به چی میخندی؟ جواب نداد و باز خندید. دوباره پرسیدم و باز خندید. کمکم بغضم گرفت. به خودم فشار آوردم که گریه نکنم، وگرنه اسم دخترانه رویم میگذاشت و بچهها را مجبور میکرد با آن اسم صدایم کنند. اما نشد. چشمهایم خیس شدند. فوری با پشت دست پاکشان کردم. من گریه میکردم و او میخندید. با حرص دندانهایم را به هم فشار میدادم. ناگهان به طرفش حمله کردم و با مشت به شکمش کوبیدم. اما دردش نیامد. همانطور که میخندید کف دستش را روی سرم گذاشت:
- برو بچه!
- دیگر نمیتوانستم درست حرکت کنم. داد زدم: میخوام برم اون تو! میخوام برم تو انباری!
بیآنکه زور زیادی بزند از جا بلندم کرد و با خودش به سمت خانه برد.
آنروز هم بعد از اینکه عکسها را گرفت، به ما دستور داد برگردیم به سمت ساختمان و خودش با دوربین رفت داخل انباری. نفهمیدم عکسها را چطور و کی ظاهر کرد. خودم انگار هیچوقت آن عکس را ندیده بودم. بلند شدم. با دقت به عکس نگاه کردم. هرچه فکر کردم یادم نیامد قبل از آن، عکس را دیده باشم. چند قدم جلوتر از بقیه بچهها، دست به سینه ایستاده و روبه دوربین شکلک درآورده بودم. پشت سرم در گوشهی عکس نیمی از صورت گلنار پیدا بود. داشت میخندید.
برگشتم و نگاهش کردم. قدش بلندتر از من بود. خیلی بیشتر از قبل. گفتم: تا حالا این عکس رو ندیده بودم.
بدون مکث نیشخند زد. گفت: تو خیلی چیزا رو ندیدی.
گفتم: مثلاً چی؟
راه افتاد و دور اتاق چرخ زد. دوباره پرسیدم: مثلاً چی؟
باز جواب نداد. دندانهایم را به هم میساییدم. با حرص گفتم: هیچی نداری بگی!
- دارم!
- چی داری؟
نشست روی مبل و پاهایش را گذاشت روی میز٫ از توی جیبش سیگار درآورد و بدون اینکه روشن کند، گذاشت گوشهی لبش.
- هیچوقت نفهمیدی با گلنارچه کار کردم!
گلنارکه به خانهمان آمد اخلاق نادر از اینرو به آنرو شد. دیگر ادای مادرش را در نمیآورد.حتی دیگر اجازه نمیداد کارهای نادر را انجام دهد. در عوض ما را مجبور میکرد لباسهای گِلیاش را بشوریم. حتی مجبورمان میکرد کارهای گلناررا انجام دهیم. او را روی یک صندلی توی حیاط مینشاند تا نوبتی موهای طلاییرنگش را شانه بزنیم. بعد دستور میداد به او تعظیم کنیم و دستش را ببوسیم. میگفت چون دختر است باید این کار را بکنیم. اما من میدانستم میخواهد ماجرای آبِ پرتقال را از دل گلنار دربیاورد. گلنار هیچ واکنشی نشان نمیداد و ساکت مینشست، اما وقتی زیرچشمی نگاهش میکردم، میدیدم گاهی که نادر حواسش نیست یواشکی میخندد. به خصوص وقتی من برایش شکلک درمیآوردم. وقی میخندیدم گونههایم چال میافتاد. یکبار دست گذاشت روی صورتم و گفت: چرا مال من اینطوری نمیشه؟
گفتم: باید از ته دل بخندی. خندهی الکی فایده نداره
خندید. بعد گفت: زیاد خندهام نمیآد. چهطوری از ته دل بخندم؟
قلقلکش دادم. افتاد روی زمین و دلش را گرفت و آنقدر خندید که صدایش قطع شد. با تعجب نگاهش کردم. واقعاً صورتش چال افتاد! وقتی بلند شد گفت: مث تو شدم؟
گفتم: آره، عین خودم!
دست گذاشت روی صورتش و گفت: چه فایده، خودم که ندیدم
رفتم برایش آینه آوردم و دادم دستش. دوباره قلقلکش دادم. اما آینه از دستش میافتاد و نمیتوانست خودش را ببیند. آن روز که نادر ردیفمان کرده بود کنار دیوار و داشت عکس میگرفت، یواشکی در گوشم گفت: قلقلکم بده
گفتم: نمیشه. میبینه
خودش را مظلوم کرد و گفت: خواهش میکنم! یه ذره
نادر داشت با دوربین ور میرفت و زیر لب آواز میخواند. دست گذاشتم به پهلویش و قلقلکش دادم. همان موقع نادر سرش را بالاآورد و با اخم نگاهمان کرد. دست مرا ندید و نفهمید گلنار به چی میخندد ولی صدایش کرد و اولین نفر از او عکس گرفت. خودش موهایش را درست کرد و گفت: عکس تو از همه خوشگلتر میشه. چون تو از همه خوشگلتری.
بعد هم خم شد و بوسش کرد. قبل از اینکه گلنار به خانهمان بیاید، گاهی به زور ماها را میبوسید اما بعد، فقط گلناررا بوس میکرد.
بعد از گلنار مرا صدا کرد. طبق دستوری که از قبل داده بود باید پنج قدم جلو میرفتم و دست به سینه میایستادم و برای دوربین شکلک درمیآوردم. لبهایم را محکم به هم میفشردم تا خندهام نگیرد. اگر میخندیدم نوک انگشتش را به سمت چاله میگرفت. آنوقت باید مثل دفعه قبل که دست به وسایلش زده بودم، تنبه میشدم و بیچون و چرا یک ساعت تمام توی چاله دراز میکشیدم. بچهها هم از بالا، کرم و مورچه و سوسک رویم میانداختند. خودش تنهایی چاله را کنده بود. زیر تنها درخت انار وسط باغ. هیچوقت نفهمیدیم کی، ولی یک روز صبح همه را جمع کرد دور چاله و گفت: سرپیچی کنید بایدبرید اونتو!
چاله از قد همه ما به اندازه مچ دست تا آرنجش بلندتر بود. اما خودش که داخل میرفت از شانه به بالا بیرون میماند. معمولاً رویش را با شاخه و برگ میپوشاند. شکوفههای نارس انار هم با کوچکترین بادی رویش را قرمز میکردند. تهدید کرده بود که کسی حق ندارد درباره چاله حرفی بزند.
سیگارش را آتش زد و دستهایش را از دو طرف مبل آویزان کرد. سیگار کشیدنش را ندیده بودم. خیره نگاهش میکردم و او بیتفاوت سرش را تکیه داده بود به مبل و دود را فوت میکرد رو به سقف. بعد خودش سکوت را شکست و گفت: برات مهم نیست؟اصلاًتا حالا بهش فکر کرده بودی؟
فکر کرده بودم. همان موقع همهی فکر و ذکرم شده بود. اما یادم نمیآمد بعدش چه شد. بعد از آن روز که من و گلنار را با هم دید. وسطهای باغ نشانده بودمش روی پاهایم و داشتم موهایش را نوازش میکردم. نور آفتاب از لابهلای درختها افتاده بود روی موهایش و رنگشان را روشنتر کرده بود. مثل طلا میدرخشیدند. دستم را میبردم زیر موها و پخششان میکردم توی هوا. گلنارمیخندید اما حواسش به آینه توی دستش بود. به خودش نگاه میکرد و میگفت: چال افتاد… چال افتاد… نگاه کن!
نور از آینه منعکس میشد توی چشمهایم اما توجه نمیکردم. دوست نداشتم از جایش تکان بخورد. گفتم: مادرم میگه اسم تو یعنی شکوفه انار. می دونستی؟
حواسش به من نبود. خیره شده بود به آینه و میخندید. سرم را بردم جلو تا ببوسمش اما لبهام خشک شده بود. آب گلویم را نمیتوانستم قورت بدهم. ناگهان صدای خشخش برگها آمد. برگشتم و دیدم دارد نگاهمان میکند. یک دستش به درخت بود و دست دیگرش را مشت کرده بود.
گلنار از روی پایم بلند شد. آینه روی زمین افتاد. چند قدم از من دور شد و بعد پا به فرار گذاشت. من هم بدون مکث در جهت مخالف او به سمت خانه دویدم. نادر هم دوید. اول به سمت من آمد اما ناگهان مسیرش را عوض کرد و رفت دنبال گلنار. به پلههای ساختمان که رسیدم خبری از هیچ کدامشان نبود. نفسزنان بالای پلهها ایستادم و به حیاط و باغ نگاه کردم. گوش تیز کردم تا شاید صدایی از گلنار بیاید اما همه جا ساکتتر از همیشه بود. با این حال میترسیدم هر لحظه از لابهلای درختها بیرون بیاید. رفتم توی خانه و تا شب از کنار مادر جنب نخوردم. یک چشمم به در بود و یک چشمم به مادر که داشت به مادر گلنار کمک میکرد پردههای پذیرایی را آویزان کنند. با گوله کاموای قرمز رنگی که یک سرش به بافتنی مادر وصل بود، وسط پذیرایی بازی میکردم و آماده بودم هر وقت از در وارد شد به طرف مادر بدوم. اما نیامد و من نفهمیدم کی همانجا روی زمین خوابم برد.
صبح که بیدار شدم توی تختم بودم. با احتیاط از جا بلند شدم. دیگر مثل روز قبل نمیترسیدم اما هنوز جرأت نداشتم از اتاق بیرون بروم. پاورچین تا پشت در رفتم. آهسته در را باز کردم و سرم را بیرون بردم. در اتاقش بسته بود. بیرون آمدم و از مارپیچ پلهها پایین رفتم. مادر گلنار آینه کنسول را گردگیری میکرد و مادر بافتنی میبافت. آفتاب رسیده بود تا وسط پذیرایی. مادر که مرا دید لبخند زد.
نشستم پشت میز٫ چند دقیقه بعد مادر گلنار با سینی صبحانه آمد. وقتی میچیدشان روی میز خیره شده بودم به صورتش. انگار گلنار بزرگ شده باشد. لبخند زد. یک لحظه به فکرم رسید با ایما و اشاره سراغگلنار را بگیرم؛ نگرفتم.
بعد از صبحانه دوباره شروع کردم به بازی. توی خانه میچرخیدم و گاهی از پنجره به باغ نگاه میکردم. چندبار خواستم از مادر درباره نادر بپرسم اما این کار را هم نکردم. انگار ترجیح میدادم ندانم کجاست. فقط نگران گلنار بودم. صبحها چند ساعت بعد از مادرش از خواب بلند میشد و بیشتر اوقات میآمد بالا پیش ما. ولی آن روز خبری نبود.
کمکم جرأت کردم از خانه بروم بیرون. اول از پنجره، حیاط و باغ را دید زدم و بعد با احتیاط بیرون رفتم. خورشید ناگهان زیر ابرها رفت و روی درختها سایه افتاد. مادر گلنار توی آشپزخانه غذا میپخت. پلههای زیرزمین راکه از کف حیاط، کنج دیوار ساختمان پایین میرفت، دو تا یکی کردم و در زدم. بدون اینکه منتظر جواب شوم، دست گذاشتم دو طرف صورتم و پیشانیام را چسباندم به شیشه. چیز زیادی معلوم نبود. زیرزمین پنجرههای کوچکی داشت و کمنور بود. چندبار آرام صدایش کردم. اما صدای خودم را که شنیدم، ناگهان ترس روز قبل دوباره سراغم آمد. گلویم خشک شد و پاهایم به لرزش افتاد. حس کردم چیزی توی لباسم وول میخورد. از روی لباس خودم را خاراندم اما فایدهای نداشت. هرجایم را میخاراندم جای دیگری میخارید. انگار کرمی با سرعت روی پوستم بالا و پایین میرفت. برگشتم بالا. دو دل بودم به طرف باغ بروم یا نه. همانموقع سروکلهی عباس پیدا شد. دست خالی بود و حتماً میرفت که وسایلش را از کنار دیوار انباری بردارد. خواستم دنبالش بروم که دیدم بیل و قیچی باغبانیاش را به درختی تکیه داده است. بعد هم برشان داشت و از راهی که آمده بود برگشت.به اجبار راه افتادم سمت باغ. قبلش خم شدم و سنگ کوچکی از روی زمین برداشتم و گذاشتم توی جیب شلوارم. با اینکه هوا کاملاً روشن بود اما ابرهای توی آسمان ترسناکی شبهای باغ را یادم میآورد. باز هم پاهایم شروع کرد به لرزیدن. یک لحظه خواستم برگردم اما دلم برای گلنار سوخت. سنگ را از جیبم درآوردم و توی مشتم محکم فشار دادم. با اینکه نمیدانستم چه فایدهای برایم دارد اما انگار اعتماد به نفسم را بالا میبرد. وقتی به جایی که همیشه با گلنار قرار میگذاشتم رسیدم بغضم گرفت. دلم برایش تنگ شده بود. دیگر مطمئن شدم از نادر متنفرم. صدای رعدوبرق در باغ پیچید. نورش را ندیدم اما بلافاصله چند قطره آب روی دست و صورتم افتاد. گلنار از باران خوشش میآمد. سنگ را روی زمین انداختم و با حرص یک تکه چوب ضخیم برداشتم و با سرعت بیشتری به سمت انباری ته باغ رفتم. پاهایم را روی زمین میکوبیدم. دیگر مهم نبود که بیسروصدا جلو بروم. بالاخره رسیدم و نفسزنان روبهروی در انباری ایستادم. چوب را بالا آوردم و با دو دست محکم نگه داشتم. اول خواستم با صدای بلند نادر را صدا کنم اما پشیمان شدم و بیصدا به در انباری نزدیک شدم. به چند قدمیاش که رسیدم ناگهان در باز شد. نادر عصبانی و با چشمهای قرمز روبهرویم ظاهر شد. به هم زل زدیم. نه او حرفی زد و نه من. اما چوب را که دستم دید بیشتر اخم کرد. به خودم جرأت دادم وگفتم: گلنار کجاست؟
ابروی راستش را بالا انداخت و پشت دستش را کشید به بینیاش. جواب نداد و فقط نگاه کرد. آنقدر که احساس کردم رفتهرفته اخمش محو شد. ولی مطمئن بودم نقشهای توی سرش دارد.
پرسیدم: چه کارش کردی؟
خم شد روی میز و خاکستر سیگارش را تکاند روی پوست پرتقال. هر چه میکشید تمام نمیشد.
به حالت قبلش که برگشت گفت: اول تو بگو؟ نگفتی تا حالا بهش فکر کرده بودی یا نه؟ اصلاً کجا بودی این همه مدت!؟
- من!؟ من کجا بودم!؟
دوباره چند قطره آب افتاد روی صورتم.بوی بدی به مشامم میرسید که انگار از انباری بیرون میآمد. نمیدانستم بوی چیست اما حالم را بد کرد. هر لحظه ممکن بود بالا بیاورم. با دست راست دماغم را گرفتم و با دست چپ چوب را محکم نگه داشتم. مثل مجسمه سر جایش ایستاده بود و فقط نگاه میکرد. همین انگار جرأتم را بیشتر کرد. گفتم: اگه نگی به مادر میگم!
نیشخند زد. از همان نیشخندهای مخصوص خودش. اما باز هم حرکتی نکرد. رفتارش عجیب شده بود. رنگ و رویش پریده بود و دیگر آن جذبهی همیشگی را نداشت. سرم را خم کردم و خواستم پشت سرش را ببینم اما ناگهان از جا پرید و با لگد چوب توی دستم را چند متر دورتر پرتاب کرد. بعد هم بازویم را گرفت و محکم فشار داد: گیرت آوردم!
نفسم بالا نمیآمد. مچ دستم از درد ذق ذق میکرد. لگدش انگشتهای دستم را بیحس کرده بود. صورتش را جلو آورد و به چشمهایم خیره شد. نفسش بوی بدی میداد. دوباره حالم داشت به هم میخورد. ناخودآگاه زانویم را بالا آوردم و کوبیدم به بیضهاش.
درجا ولم کرد. خم شده بود و با دو دست جلویش را گرفته بود. عقب عقب رفتم و افتام روی زمین. به خودش میپیچید. از کار خودم خوشم آمد. اما میدانستم هر لحظه ممکن است بلند شود. بلند شدم و دویدم به طرف خانه. در همان حال داد میزدم: گلنار! گلنار!
آنقدر تند دویدم که وسطهای باغ نفسم بند آمد. پشت یک درخت قایم شدم. خیس عرق بودم و ته گلویم خشک شده بود. با احتیاط پشت سرم را نگاه کردم. خبری نبود اما هم اینکه سرم را چرخاندم دیدم روبهرویم ایستاده است. از ترس چسبیدم به درخت. نفهمیدم چطوری و از کجا آمد که ندیدمش. هیچ اثری از درد در چهرهاش نبود. دوباره ساق پاهایم شروعکردن به لرزیدن. راه فرار نداشتم. قدم به قدم نزدیکتر میشد. با خودم فکر کردم همان کار را دوباره تکرارکنم اما اگر کف دستش را روی سرم میگذاشت دیگر کاری از دستم برنمیآمد. تا ساختمان خانه راهی نمانده بود. فقط باید با تمام وجود میدویدم. سمت راست را محصور کرده بود ولی از سمت چپش راه باز بود. مکث نکردم و پا به فرار گذاشتم.
نمیدانم چقدر مانده بود که درختها را تمام کنم و از باغ خارج شوم که یکدفعه توی هوا چرخ خوردم و پرتاب شدم توی چاله! حتما ًحدس زده بود. حتماً خودش هدایتم کرد به آن سمت. حتماً از قبل میدانست که چوبها و شاخههای رویش را برداشته بود. لعنتی نقشهاش همین بود.
دردی که نمیدانم مال کدام عضوم بود در تمام بدنم پیچید. پشت سرم به چیز سفتی خورد و صدایش توی گوشم پیچید. آسمانِ سیاه بالای سرم را از لابهلای شاخه درختها میدیدم که به تدریج محو میشد. دوباره چند قطره آب روی صورتم افتاد. صدای رعد و برق در باغ پیچید. حرکت آهستهی چیز گرمی را پشت گردن و روی شانهام حس کردم. انگار دوباره کرمی روی تنم میلولید اما نتواستم دستم را بالا بیاورم و لمسش کنم. وزنی روی سینهام سنگینی میکرد. خواستم فریاد بزنم، صدایم درنیامد. نفسم هم درنیامد.
آمد بالای سرم ایستاد. از آن پایین بلندتر به نظر میرسید. مثل سایهای سیاه بود که صورت نداشت اما میدانستم حتماً دارد نیشخند میزند. منتظر بودم بیاید پایین ولی نیامد و به تدریج محو شد.
از آن روز دیگر ندیده بودمش تا حالا که بعد از مدتها آمده بود و نشسته بود روبهرویم. با رفتاری عجیب و قیافهای کاملاً غریبه. هنوز داشت سیگار میکشید. همان سیگار اول بود. هرچه میکشید تمام نمیشد.
خیره شدم به صورتش و آنقدر نگاهش کردم تا بالاخره نگاهم کرد. چشم در چشم. چشمهایش پر از اشک بود. امکان نداشت! خندهام گرفت. حتی تصور اینکه گریه کند برایم خندهدار بود. اما واقعا داشت این کار را میکرد. دانه اشک روی گونهاش لیز خورد.
- نباید میمُردی! زندگیمون از هم پاشید…
از جا بلند شدم و بلندتر خندیدم. دود سیگار لای انگشتانش صورتش را محو کرده بود. چشمم افتاد به گوله کاموای قرمز مادر که زیر پایهی یکی از مبلها افتاده بود. با پا درش آوردم و شروع کردم به بازی. دور اتاق چرخ میزدم و میخندیدم. از گوشه چشم توی آینه کنسول پذیرایی خودم را میدیدم. گونههام چال افتاده بود. گوله به در و دیوار میخورد و به سمت خودم برمیگشت. سر کاموا باز شده بود و دنبال گوله اینطرف و آنطرف میرفت. یک بار لوستر و چند بار هم گلدان بزرگ کنج سالن را تکان داد.
- دیوونه شدی!؟
جواب نداد. کلافه از جایش بلند شد. سیگار را با دست لرزان گوشه لبش میگذاشت و برمیداشت. بیتوجه به بازی ادامه دادم. همه حواسمان به هم بود ولی حرف نمیزدیم. نفس عمیقی کشید و رفت طرف پلههای مارپیچ طبقه دوم. چند پله که بالا رفت ایستاد و به طرفم برگشت. مطمئن بودم میخواهد چیزی بگوید اما نگفت. با دست چشمهایش را پاک کرد و رفت. حتماً میرفت اتاقش را ببیند. نوری از بیرون لحظهای خانه را روشن کرد. گوشهایم را تیز کردم و منتظر صدای رعد و برق شدم. آنقدر بلند بود که شیشهها را لرزاند. از لای پرده بیرون را نگاه کردم. آسمان سیاه و تیره بود. کرمهای خاکی از خاک بیرون آمده بودند و روی خاک میلولیدند. کمرم به خارش افتاد.
برگشتم سراغ توپ. از طبقه بالا صداهای گنگی میآمد. کنجکاو شدم. گوله را برداشتم و پلهها را دوتا یکی بالا رفتم. راهروی طبقه دوم تاریکِ تاریک بود اما از درز اتاق او نور اندکی بیرون میآمد. آهسته بازش کردم. اتاقش مثل همیشه نبود. تمام وسایل تغییر کرده بودند. چیزهایی آنجا بود که تا آن روز ندیده بودم. تخت دو نفرهی بزرگی کنار پنجره قرار داشت. اتاق با نور اندک آباژور کنار تخت از تاریکی درآمده بود و فقط یک گلدان و چند قاب عکس کوچک روی عسلی دیده میشد.
- نادر…. بیداری؟
- آره….
- چی شده؟
- هیچی
- سیگار میکشی نصفه شب!
- آره
- ناراحتی؟
- نه عزیزم
- تو فقط وقتی ناراحتی از اینکارا میکنی
- آره ناراحتم
- از چی؟
– نمیدونم. ببخشید بیدارت کردم
- چی شده؟
- خواب بد دیدم
- چه خوابی؟
- مهم نیست گلی… تموم شد. تو بخواب.
۹ نظر
عالی بود، شیوه بیان به گونه ایست که تک تک لحظه ها به خوبی مجسم شده و خواننده را به درستی در قسمت مناسب داستان وارد کرده، و شیوه بیان گیرا و دلنشین است.
داستان بسیار زیبا و گیراییست که هم از لذت خوانش برخوردار است و هم لذت حل گره ها .
امیدوارم فرصت داشته باشم بقیه داستانها را هم بخوانم فعلن بعد از پیشانی سوراخ من ، از این قصه هم خیلی خوشم آمد . قصه ای روان با مالیخولیای کودکانه ، کششی دراماتیک زیر پوستی و پنهان ، طوری که اجازه نمی دهد لحظه ای قصه را رها کنی حتی برای ریختن یک لیوان چای . روایت نرم و عالی و شخصیت پردازیها به جا و جادوی دنیای خیال و خلق تصاویری بی نظیر و پایان بندی غیر قابل پیش بینی . قصه به تمام چگونگی و چطوری و چرایی موارد ذهنیت پاسخ می دهد . مرسی از دوستان خوابگرد برای به اشتراگ گذاری این قصه ها . فقط ایکاش امکان این وجود داشت که اسم نویسنده ها و این که کجا زندگی می کنند هم به همراه داستان ها ذکر می شد .
روایت قصه روان بود و در مدت خواندن صحنه ها بوضوح مثل تاتر رو به روی من در حرکت بوند. حتی قیافه نادر، گلنار….ولی به نظرم داستان تکراری امد و از نیمه ان خسته ام کرد و پایانش هم درسته جالب تمام کرد اما یک روایت تکراری در قالب تازه را بیان کرد. البته بسیار عالی بود و اینجا مجبور به مقایسه اثار می شویم. سوراخ پیشنانی من تا اینجای کار، داستان تازه و جذابتری بوده.
[…] برتر نخست: «چال»، نوشتهی نجمه سجادی از تهران، برندهی لوح افتخار و مبلغ دو میلیون تومان جایزهی […]
ممکنه کسی این داستان را توضیح بده؟؟ هردو مرده بودند؟ یکی مرده بود؟ گلنار چی شد؟
واقعا مسخره بود
[…] برتر نخست: «چال»، نوشتهی نجمه سجادی از تهران، برندهی لوح افتخار و مبلغ دو میلیون تومان جایزهی […]
درونمایه ظعیفی دارد، اول داستان خستته کننده است، مقصد داستان جالب است. نویسنده میتوانست با روش سیال ذهن نوشته خود را بسیار جذاب تر کند.