درخت پیر ، هنوز باور نکرده است/ بهار ، از تنهاش ، سالهاست رخت بربسته/ دلخوش شده، به دخیلهای سبز زنان روستا / و عابرانی، که از فاصلههای دور و نزدیک میآیند/ و فکر میکند/ از این حامگیهای خیالی/ یحتمل، همین روزها/ انجیرهای درشت سرخ آبی/ به شاخ و برگش، خواهد شکفت!…
مامان میگوید: خیالبازی نه، بگو خلبازی.
و شاید هم میخواهد بگوید؛ چولمنگ. آخر، موقع گفتن خلبازی، اَطوار لب و صورتش، یک جوری غنچه میشود، که حس میکنم، میخواهد بگوید؛ چولمنگ!
یحتمل، چولمنگ را از جایی شنیده، که این روزها، دغدغه ذهنیاش شده و دلش میخواهد بایستد روبروی من و خیلی محکم، همین جمله را بگوید و نمیگوید. تازگیها، توی کابوسهایم، به شمایل پدر در میآید و مثل تو، که توی خوابت ، به من گفته بودی؛ پفیوز، او هم میگوید؛ چولمنگ!
مامان فکر میکند، خیالبازی، حاصل تنهاییهای من است. به پدر میگفت: با این خلبازیها، دور نیس روزی که ماخولیا بگیره و سر از دیوونهخونه در بیاره.
به آنها نگفتم تخم این بازی را، تو در ذهنم کاشتی. نگفتم حالا برای خودش درختی شده تنومند با یال و کوپالی حجیم. و بیخیال همه حرف و حدیثها، هنوز دلخوشم به این که میتوانم خیالبازی کنم، عین تو. و از این بازی لذت ببرم. یکیش، همین اواخر، که ویار زیارت گرفته بودم. فکر کردم بمانم، با تو بروم. مامان گفت: باز خل شدی؟!
نماندم تو بیایی. با خیال تو آمدم.
ساک و بساطم را سپردم امانتداری و از صحن اتابکی، آمدم جلوی ایوان آیینه. پاهایم، بعد از هفت هشت ساعت نشستن یکنواخت توی اتوبوس، رمق تمام کرده بود. سنگین و کرخت. خیالت ولی جلوتر از من، رفته بود صحن عتیق، روبروی ایوان طلا. سایهام را که همپای خودش ندید، نیمچرخشی به عقب انداخت و از طاق ورودی رواق، کفشهایم را دید که پرچ شدهاند به کف حیاط. سراسیمه آمد و دستهایم را گرفت. مردمکهایم، سرجاشان نبودند. تو گفتی: نرو ریرا، نرو.
گفتم: تو چرا رفتی، نیما؟ چرا؟!
گفتی: رفتنو که بایستی رفت. رود، اگه نره که رود نیس، مردابه. موندن دلیل میخواد ریرا!
و من که تمام آن سالها، دلیل ماندنت نبودم، گفتم: دلتنگتم نیما، کجایی پس؟!
پرههای بینیام را بین دو انگشت شست و سبابهات، فشردی و تو دماغی گفتی: میگ میگ!
که من، خندهام ترکید و مردمکهام از آن پس و پشتها آمدند و گفتم: هنوز یادته؟!
و دوتایی، خندیدیم و نشستیم لبهی حوض. نگاهمان به ایوان آیینه بود و به زن و شوهری جوان،که تکیه داده بودند به دیواره ایوان و دخترکی دوازده سیزده ساله، که ازشان عکس میگرفت …
تو گفتی: بریم راسته تالاب عکس بگیریم ریرا؟!
سر ظهری که از شالیزار، مسیرمان را انداختی به سربالایی سرسبز «بالِندون»، زور پاهات به رکاب دوچرخه ۲۸، نچربید و جفتمان را پیاده کرد. تو داشتی با صدای بلند آواز میخواندی: نشود فاش کسی، آن چه میان من و توست… و من نشسته بودم ترک دوچرخه و لبهی دامنم رفته بود لای زنجیر و کم مانده بود، جر بخورد. گوشههای روسری ترکمنی را ضربدری، از پشت گردنم، زیر بافهی موهای پرکلاغیام، بستم و گفتم: میریم کجا؟!
گفتی: بریم راسته تالاب، چن تا عکس بندازیم؟!
بند دوربین ۱۱۰، دور مچات بود و دوربین با حرکت تن و پاهات، لق میخورد و گاهی، تنه میزد به فرمان دوچرخه. تالاب را دور زدیم و در امتداد رودخانهی «سیدرو» رفتیم تا دهانهی جنگلگ «سیوپا» ، که باقیمانده جنگلهای قدیمی بود و بعد از آن خشکسالی بزرگ دههی سی، چهل و چندتایی، درخت باقی مانده بود. باورت میشود نیما؟ حالا از آن همه بلوط و توسکا و افرا و راش، فقط دو تا بلوط مانده که یکیش، زمستان پارسال، اریب شده روی رودخانه و نیمی از ریشههاش زده بیرون!؟ همین روزهاست که مثل پهلوان پیر و فرتوت، جلوی بادهای مغرور پاییزی به خاک بیفتد.
گفتم: فشارم افتاده تو ظلّ گرما، میترسم رو دستت بمونم.
با آستین کوتاه پیراهنت، یکی دوبار، عرق صورتت را گرفتی و گفتی: خب بعدش، یه تنی هم به آب میزنیم، بلکه حالمون جا بیاد … چطوره؟!
گفتم: دیوونه، مگه اومدیم استخر خصوصی؟!
و بی آنکه منتظر پاسخات باشم، فکر کردم، شاید تو هم گرما زده شدهای و خون به مغزت نمیرسد. چشمهات که به زلالی آب خورد، دوچرخه را خواباندی روی کرفون و پلم و گزنه، بی آنکه، لباست را از تن بکنی، دوربین و ساعت را انداختی توی دمپایی و نوک پا دویدی و تلپی نشستی وسط رودخانه. انگاری که سالها سال، توی کویر لوت حبسات کرده، حسرت آب و شنا به تنت مانده بود. عمق آب تا زیر زانوها بود و من ترسان و لرزان، دامنم را چین دادم و کشیدم بالا. پاهایم را سپردم به خنکایش و خم شدم و قنوت قنوت، آب پاشیدم به صورتم. کمر که راست میکردم، باد نمور مثل کولرهای قدیمی اوجنرال شروع به کار کرد و روح، به تنم بازگشت. تو، با همان لباس خیس و آبچکان رفتی و از بین آن همه ممرزهای پیچ در پیچ و خارهای بیپیر، به اندازه دو تا مشت تمشک سیاه و قرمز برایم چیدی. تمشکها را که با ولع میخوردم، سرت روی پایم بود و من تکیه داده بودم به «اِسپهدار» . توی آن هیاهوی تیلر و کمباین و آوازهای محلی کارگران شالیزارها، داشتیم به شرشر آب گوش میکردیم و نگاهمان به هم نبود. من به چریدن گاوها توی زمین فوتبالِ آن طرف رودخانه، خیره بودم و تو هم به آسمان و بازی باد و ابرها؛ ابرهای سفید و پشمکی که هر از چندی شمایلی به خود میگرفتند؛ گاه به هیئت نوزادی خندان،که چهار دست و پا به سمت شئی رنگارنگ میدود، گاه به شکل ماری، کلهبزی شاخدار یا دست آخر، به جنازه زنی حامله، که توی دریا غرق شده و حالا آمده روی آب.
گفته بودی: زیباترین صدای دنیا چیه، ریرا؟!
و من، دست برده بودم لای موهای تنک و کوتاهات و گفته بودم: صدای وجدان آسوده!
تو هم، غلت زدی و دمر شدی روی سنگها. دو تا تمشک قرمز از کفم گرفتی و انداختی توی دهانت. گردن راست کردی و نیشخند زدی که: کجاس این گوهری که میگی؟!
میخواستم انگشتهایم را بکشم تا روی سینه چپات و بگویم: این جا زیر این دندههات …
و نکشیدم. شکل تفنگ، درست کردم و لولهاش را سمت ننه حوا گرفتم و گفتم: اونجاس داره میاد!
دوربین را از توی دمپایی در آوردی و گفتی: خودشه.
گفتم: شوخی کردم!
گفتی: دوتا کلوزاپ، چندتایی لانگ شات!
گفتم: چی چی رو لانگ شات، کلوزاپ؟ اون جلو پاشم بزور میبینه، چه جور میتونه عکس بگیره؟
گفتی: خواهش میکنم ریرا، نزاری بره.
دوربین را خواسته ناخواسته، گرفتم و رفتم سمت ننه حوا. داشت برای پسرش – داوود – و کایرها ناهار میبرد. با یک دست، ساک حصیری را میکشاند و با آن یکی دستش، کلمن رنگ و رو باخته، عقبتر از پاهاش میآمد. چند قدم که راه میرفت، خسته میشد و ساک و کلمن را رها میکرد تن سنگ و کلوخ ها. با بالهای لچک یشمی، که دور گردنش ول بود، عرق دور لبها و پیشانی را پاک میکرد و دوباره، برشان میداشت و با همان «کلوش» جلو بسته، لخ لخ راه میرفت. موهای حنابستهاش در مسیر «گله وا»، گاهی جلوی چشمهایش میآمد و مثل برفپاکنی که ناکوک کار کند، میماسید روی صورتش و او هم دستی برای کنار زدنشان نداشت. دست بردم و موهایش را پشت گوشهای چروکیدهاش، قایم کردم و سنجاق سوسکههای خودم را قرض دادم به سرش. ایستاد و زل زد به من، بلکه برایش آشنا جلوه کنم. گفتم: منم، ریرا، دختر آقای اسفندیاری.
سرتکان داد، که یعنی؛ بله شناختمت! دوربین را دادم دستش و گفتم: ننه جون یه عکس از من و…
خواستم بگویم؛ نامزدم، گفتم: از من و نیما میگیرین؟
نگاهش به دوربین، خاص بود. انگار که شئی مشمئز کننده، دیده باشد.
گفت: پاهام درد میکنه، نمیتونم هر روز خدا، این راه خراب شده رو برم و بیام.
تو سرت پایین بود و نگاهش نمیکردی. گفتی: گمونم نشنیده، بلندتر بگو.
پیرزن، نفسش را پوفی بیرون داد و گفت: واا!!… چرا اینقد محفوظ به حیا؟؟ مگه من دختر هیژده سالهام، که سرشو میزاره پایین؟
و خندید. تو، جای خالی آن همه دندانها را ندیدی. حتی وقتی پوست صورتش را کشید و گفت: از چی میترسه، از این چروکا یا از این گیس سفید رنگ شده؟!
دوچرخه را آوردی کنار ما و جک زدی. ساک و کلمن را به دو طرف فرمان، آویزان کردی و از ما که فاصله میگرفتی، گفتی: من اینا رو میبرم، همین جا نگهش دار تا برم و بیام.
با پلکهام خاطر جمعت کردم و گفتمش: اون سالهاس به کسی نیگا نمیکنه. تو چشای کسی زل نمیزنه!
و نگفتم: اون از خودش ترسی نداره، ترسش از توئه که به چشای سبزش نگاه کنی و دربندش بشی مث من!
ننه حوا هم، درست در بزنگاه عکس گرفتن، مدام به انگشتهای خودش و دکمه قرمز دوربین، نگاه میکرد و دستش کج و معوج میشد و از زمین و آسمان عکس گرفت الا من و تو. بعد از هدر دادن یک حلقه فیلم ۲۴ تایی kodak ، برگشتنا از سرپایینی تالاب، دوچرخهات حایل ما بود. تو میگفتی؛ جان رکاب زدن ندارم. یاس و دلخوری از قیافهات بیداد میکرد. برای این که فضای ذهنیات را کمی به بیراهه ببرم و از فکر حلقه از دست رفته، خلاصت کنم، گفته بودم: تا وقتی این چشا باهاته، هیچ وقت اسیر نمیشی نیما!
تو اما آن قدر حرف نزدی، حرف نزدی، تا رسیدیم سر کوچه، زیر درخت نارنج. چند تایی سیرسیرک لای شاخ و برگ سپیدار و انار همسایهمان، آواز دستهجمعی راه انداخته بودند. انگار که توی گوشهایم کسی یک بند دف میزد. دستهایت را گرفتم و فشار دادم. تو داشتی نگاهم میکردی و من در حال غرق شدن توی مردمکهای سبزت بودم که گفتم: فکر اون همه غل و زنجیر باش که باید، به پای اسرات ببندی!
دوچرخه را دور زدم و از لبخندت بوسه گرفتم و هیچ ترسی نداشتم، آن ساعت از روز کسی معاشقهمان را ببیند. بعدها که رابطه عاشقانهات را با گاو شیردهتان دیدم، دلم میخواست من هم، یک جفت از این چشمها داشتم. محال ممکن است، آن روزها را از خاطره برده باشی. صبح علیالطلوعی که میرفتی طویله و مینشستی روی چارپایه کوچک. بعد، پستان گاو را انگل به انگل میدوشیدی توی سطل مسی پابلند. من توی چارچوب در میایستادم و سینههام غنج میزد برای دستها و چشمهات. انگار نه انگار که هنوز ساعتی از معاشقهمان نگذشته، باز دلتنگ دستهات میشدم. و میدیدم، گاو سرکش، چگونه با بوی تو رام میشود و هی، گردن میکشد که تو را ببیند. مادرت راست میگفت؛ گاو به هیچکس، جز خودت پا نمیداد، حتی در اوج خشم و یاغیگری. بعد که سطل شیر را میدادی دست من، غشوی حلبی را از «چاجِ» الوارهای سقف بیرون میآوردی و موهای تنش را شانه میکردی. حیوان هم، مثل یک معشوقه، برای تو ناز میکرد و شاخکهای زنانهام را حساس میکرد و من آن لحظات، هووی قدرتمندی را جلوی خودم میدیدم و از این که هیچ کاری ازم برنمیآید، مستاصل بودم. حسودیام میشد و فکر میکردم این چهارپا، بیشتر از هر کسی چشمهایت را دیده.
تو که حسادت را از نگاهم میخواندی، میگفتی: اگه تو هم اون همه زیبایی رو تو چشای این زبون بسته ببینی مست چشاش میشی.
و بارها در معاشقههای بعدیمان، اعتراف کردی که دلت میخواهد کلوزاپی از چشمهای درشت سرمهایاش بگیری و بچسبانی تن پیش بخاری هال و …
سر میجنباندی، گوشه گوشه صحن و سرای حرم، زیر طاقها، رواقها و سردر ورودیها، آدمهایی را میدیدی، که با ژستهای خاص خودشان،گرم عکس انداختن بودند و یادشان رفته بودند برای چه آمدهاند. انگار آمده بودند زیارت خودشان. پرده مخمل سبز، با ورود و خروج زنها که گوشه باز کرد، پنجره ضریح، به پاهایم رمق داد. ایستادیم و ناخودآگاه، دستهایمان، شلاقی رفت روی سینه و لبهامان زمزمه کرد: السلام علیک ِیا …
فوارههای پشت سرمان یکی یکی قپی زدند بالا و دست و صورتمان رطوبتی شد. شبیه برادههایی که جذب آهنربا شده باشم زودتر از خیالت، راه کشیدم تا ضریح. زنها هروله میکردند. مانده بودم، چه کارکنم؛ رج به رج ببافم یا نه. در کشاکش دستها و هول دادنها و جیغ و صلوات، مثل شئی بلاتکلیف که بازیچه موجها شده باشد، آونگی، میرفتم تا پای ضریح و برگشتنا، باز میآمدم راس نقطهای که بودم. حس میکردم، هر لحظه فضا دارد تنگ و تنگتر میشود و اکسیژن کم دارم. با این که، روی ستونهای مرمرین، تابلو نصب شده بوده که عکاسی و تصویربرداری ممنوع است، فلاش دوربینها به طور متناوب توی آیینهکاری منعکس میشد و هوش و حواسم باز میرفت به دوربین ۱۱۰ Hanimax و طپشهای قلبم، شروع میشد. طپشها که اوج گرفتند و مردمکهایم، خواستند که قایمباشک بازی کنند، خیالت زیرکانه دوید و دیلاق شد زیر بغلم. بعد، انگشتهایم چنبره خورد به فلز صیقل خورده ضریح و تو گفتی: بسمالله ریرا … وقت تنگه!
که من گفتم: این بار، تو آرزو کن نیما!
تو هم، پلکهات را بستی و آه کشیدی و گفتی: یه کلاغ … یه کلاغ سیاه!
من، اخمهایم توی هم رفت و گفتم: واای ، چه دلگیر… اینم شد آرزو!؟
تو از سگرمههای تلخم، هیچ به دل نگرفتی.
گفتی: ققنوس!
مرغ خوشخوان، آوازه جهان!؟
که من گفتم: منم، درخت!
و تو تندی گفتی: که بیام رو شاخههات؟!
ذوق دویده بود توی صدات و دستهایت در عرض شانهها باز شده بود.
گفتم: اوهوم م م!
گفتی: بر شاخ خیزران/ بنشسته است فرد
گفتم: فرد نه، جفت!
گفتی: او نالههای گم شده ترکیب میکند/ از رشتههای پارهی صدها صدای دور…
خواستم که آرزوها را، گره بزنم به ضریح، یادم آمد، چیزی برای دخیل بستن ندارم. یادم آمد، هیچ وقت، به هیچ ضریحی، دخیل نبستهام. اصلن، زیارتها را برای دخیل و آرزو نرفتهام. دلتنگیهایم را فقط، میسپردم به صاحب ضریح و سبکبال، برمیگشتم به روزمرگیهایم.
تو، نگاهت به دستهایم بود و یک دستت، دور کمرم حلقه شده بود. با آن یکی دستت، مژهای از پلکهایت چیدی و گفتی: این هم برای دخیلت!
میان آن همه چشم، لبهایت را که بوسیدم، لبم طعم دریا گرفت و من گفتم: اینها خواب نباشه، نیما؟!
که تو، قیافهات شبیه مامان شد و گفتی: خل نشو ریرا… بباف قالی آرزوهاتو …
مژه را گرفتم از دستت و نبستم به پنجره نقرهای. عطر دستهایت سحرم کرده بود. دستهایت، بوی شالی میداد. شاید هم بوی بهارنارنج.
گفتم: آرزوم تویی، نیما!!
گفتی: دیدی باز، خل شدی!
گفتم: چه کنم، ببافمت حالا؟!
مردمکهایت، رفت آن زیر پلکهات و من فکر کردم تو مردی. آن بیرون، لابد، آفتاب رسیده بود سینهکش آسمان. هوای داخل حرم، بدجوری دم کرده بود. کاش، یکی میآمد، با آن مخزن رودوشی، عطر و گلاب میپاشید. بوی ترش و گزنده عرق تنهایی که به من نزدیک میشدند، دل بهم زن بود و من، نمیدانستم، باید دلآشوبه مردنت را داشته باشم یا استفراغی که بیخ گلویم، منتظر ترکیدن بوده! زنی سه کنج ضریح، جیغ میزد. بچهاش را گم کرده بود. من هم، تو را گم کرده بودم. بودی و نبودی. جیغ زدم: نیما، نمیااا…
که تو برگشتی. روح، ولی به تنت نبود.
گفتم: کجا بودی این همه وقت؟
گفتی: رفتیم تنی به آب بزنیم
گفتم: چرا دور دستات طناب کشیه؟
گفتی: جنگه دیگه ریرا. یه سرش همینه که میبینی!
گفتم: کی؟ تو همین وقت کم؟!
بعد گفتم: مگه تو کجا بودی؟
گفتی: شط. بعدش گم شدیم.
حیران بودم.
گفتی: صدای بولدوزر رو میشنوی ریرا؟
هنوز حیران بودم.
گفتی: داریم زنده به گور میشیم!
گفتم: چرا تو این گرما لباس غواصیتو در نیاوردی؟
گفتم لباس غواصی؟! … حتم دارم ، روزهای قبل از عملیات را یادت نرفته. روزهای تمرین و تمرین. توی آن آبهای سرد و مواج اروندرود. با آن گردابههای مرگ که یادآور مثلث برمودا بود. چه اشتهای عجیبی هم برای بلعیدن همه چیز داشت. و تو میگفتی؛ اصلن هم شامه خوبی برای شناخت دوست و دشمن ندارد. بیشتر البته، شبیه ماشینِ مکشِ کمهوشی بود که انگار تنها برنامهی نرم افزاریِ قابلِ اجرایش، هورت کشیدن اشیاء و آدمها بود. زندهات را قرض میگرفت و جنازهات را پس میداد. اینها را، همین اواخر از بعضی خاطرات بازماندههای جنگ و فیلمهای مستندی که توی شبکههای اجتماعی گذاشتهاند، دریافتهام وگرنه روزی که تو خیالم را کشانده بودی آن جا، هنوز از قتلعامتان، خبری نبود و کسی نمیدانست اخبار عملیات زیرلحافی درز کرده بود و کربلای ۴ با تمام جزییاتش لو میرود و به قول حاج کاظمِ آژانس شیشهای؛ گردان میرود و نفر برمیگردد.
صبح کاذبی که خیالبازیات گرفته بود، من از خوابی مشکوک بیدار شده بودم. خوابی که هنوزاهنوز هم، وقتی فکرش را میکنم، نمیدانم خواب بوده یا بیداری. درست، مثل این که کسی بیاید و در مرز بین این دو، صابونی خیس، گذاشته باشد، تا ذهنم، هر بار با تلنگری کوچک، به سمت یکی از آن دو لیز بخورد و من، نتوانم یقین پیدا کنم، در هوشیاری بودهام یا خلسه، خواب بودهام یا ناخواب. فقط یادم است، زیر روشنایی لامپ حبابی، رفته بودم باغچه. نمیدانم آن ساعت از تاریکی و سرما، دنبال چه میگشتم! دنبال ردی از آرزوهایم – که غروب روز قبل روی برفها نوشته بودم – یا سراغ جا پای تو. بچه که بودم، مادربزرگ میگفت: آرزوهاتو رو برفا بنویس٫ خدا رو چه دیدی، شاید باهار که بیاد، آرزوهات جوانه بزنه و گل بده!
از دو شب قبل که برف، بیوقفه تا پاسی از شب باریده بود، دیگر اثری از تربچه، گشنیز و شنبلیلههای پدر نبود. شاید هم آن پایین، زیر چرِخ چرِخ ِچکمههای من، از سرما داشتند فریاد میزدند: کمک … کمک!
کسی قبلِ من، از باغچه رد شده بود. تو انگار آمده بودی و توی خواب، گوشه لبهایم را – درست همان جایی که به وقت خنده چال میافتد – بوسیدی و از پنجره، زده بودی توی باغچه. آواز تو از سقف چوبی اتاق شنیده میشد: نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل… هرکجا نامه عشق است نشان من توست … بیدار که شدم سوز میآمد و برف دیگر نمیبارید. اما لبم طعم خاصی داشت. دستهایم را سد کردم جلوی دهانم و ها کردم. طعم عطر گرم مردانه، دوید توی ریههایم. نگاهم سر خورد سمت پنجره. باز بود و ردپای پهن تو روی برفها یخ زده بود. بس که تردید داشتم، نمیدانستم، صورتم را باید با آب و شامپو بشویم یا نه. پای درخت انجیر و شاخههای به برف نشستهاش، آدم برفی درست کردم و شال کاموایی را انداختم دور شانهاش. یکی از سرشاخههای انجیر را شکستم و برایش، بینی ساختم، بدون چشم و دهان. دستهایم، از سرما سرخ و لمس شده بود و ها کردنهایم، هیچ افاقه نمیکرد. آمدم توی اتاق و لنگههای پنجره را چفت کردم و پیش از آن که بخزم زیر لحاف کرسی، پناه آوردم به چراغ والور. گرمای شعلههای آبی و نارنجیِ چراغ، که سوزن میزد به دستهام، یواش یواش پوستم خارش گرفت و داشت کلافهام میکرد. چپیدم زیر کرسی ذغالی و صبح که آفتاب نیمهجان، از شکاف ابرهای سیاه سو سو زد، برگشتم حیاط. آدم برفی، با چشمهای اناری و لبهای سبزش، پنجره اتاقم را نظاره رفته بود و لبخند میزد. تیله چشمهاش، از تسبیح یاقوتیِ دانه درشتِ تو شکل گرفته بود و لبهاش از برگ تامسون باغچه. آن لحظات، صابونِ ذهنم لیز خورد، سمت هوشیاری و حضور یقینی تو. یحتمل، بعد از همان صبح کاذب بوده که لباس غواصیات را پوشیدی و دلت خواسته بود، خودت را توی آینه قدی تماشا کنی، نه؟! آب شط موج داشت و تصویرت، مثل هندوانهای که چندتا قاچ شتری خورده باشد، شقه شقه شده بود روی موجها. خم شدی و دوتا برگ از ساقهی نیِ شکسته چیدی و سه لایه پیچاندی و شکل سوتک گرفتی به لبت. آرام آرام نفسهات را دمیدی لای سوتک و با صدای ساز دهنی، خیالم را کشاندی تا خود نیزار. تا از لابه لای انبوه «ملج های» پادرآب براندازت کنم و بگویم: شال و کلاه کردی شازده، خبریه؟!
که تو هم زنبیل و تبر خیالیات را برداری و برایم آواز بخوانی: میخوام برم کوه … شکار آهو!
پاهایم تا زانو توی آب بود و از این که گیپور دامنم خیس شده و سرما سینهخیز داشت میخزید توی تنم، چندشم میشد و هرازگاهی لرز میکردم. شبیه رعشهای کوتاه. موهایم ولی رقصانِ باد بود. گفتی: ریرا، روسریات؟ این جا پر نامحرمه!
گفتم: میخواستی بی وقت و ساعت ساز نزنی.
و با پلکهایم برای تو عشوه آمدم و گفتم: چقد این لباسا بهت میاد. شبیه ماهی شدی نیما!
پاهای قورباغهایات را شلپی انداختی توی آب و آمدی روبروی من. باد، بوی فلس ماهی با خودش آورده بود. طرهای از موهایم را پیچاندی دور انگشتهای سبابه.
خواستم بگویم؛ قرار ما مشهدالرضا بود بیوفا! کنار پنجره فولاد. تو هی آرزو کنی و من دخیل ببندم. یا نه، تو دخیل ببندی و من، هی آرزو کنم. گفته بودی؛ اصلن بیا چند ردیف آرزو کنیم و پشت هم دخیل ببندیم… یا ما خسته میشیم یا صاحب دخیل، رضا میده به گرهگشایی!
و نگفتم. خواستم بگویم؛ مگه دار قالیه که این دستهات سرخود میخواد رج به رج ببافه؟
و باز نگفتم. حالا که احضارم کرده بودی تا آن دورها – تا خودت – حالا که خیالم بیخیالت نمیشد، باید فرصت را غنیمت میدانستم و انتقام آن همه دلتنگیهایم را میگرفتم. گفتم: دلتنگتم نیما، خیلی!!
و تو فریاد زدی: بخواب توی آب! خمپاره است ….
صفیر گوشخراشی از روی سرم رد شد و چند قدم دورتر افتاد توی آب. درست مثل این که نهنگی از فاصله ده متری خودش را از تخته دایو پرتاب کرده باشد وسط استخر. ترکشها قاطی پشنگههای آب، پخش و پلا شده بود به اطراف و چندتایی، نی هم آن وسط شکست. تو رفته بودی زیر آب. تا بیایی بالا، خیالم رفته بود. تو هم مثل آدمهای سرگشته، تا غروب همان روز تمام نیزار را پی من گشتی و پیدایم نکردی. اینها را بعدها توی نامه، روی کاغذ کاهی برایم نوشته بودی. نوشته بودی؛ نیمههای شب که توی بلم خوابت برده بود، خوابم را دیدی. خواب دیدی من رفتهام دانشگاه و فلسفه میخوانم. و تو با همان لباس غواصیِ چسبان، توی حیاط دانشگاه، زیر سایه اُکالیپتوس منتظرم هستی. زیپ لباست تا نزدیکیهای جناقت باز بود و موهای سینهات زده بود بیرون. از پلهها که آمده بودم پایین،کتابها را از دستم قاپیدی و پرت کردی توی صورتم و سرم هوار کشیدی و پفیوز، خطابم کردی.
من بین آن همه دانشجو احساس حقارت کردم. خم شدی و فلسفه کانت را برداشتی. ورق زدی و مغضوب نگاهم کردی. باز ورق زدی و مثلن چند خط از همان صفحات را زیر لب زمزمه کرده، چپاندی توی سطل آشغالِ استوانهای که از سیمان درست شده بود و به قهوهایِ تنه درختی، میزد. دو کتاب دیگر را هم با شوتی کاتدار انداختی لای شمشادها. چی بود کتابها یادت نمیآمد. از توی لباست دو تا کتاب قطور دادی دستم و گفتی: میخوام وکیل شی ریرا، وکیل!! نه پفیوز، میفهمی؟!
به اشکها و احساساتم هیچ توجه نمیکردی. هوار میکشیدی که: میفهمی، ریرا؟!
صبح نه، به وقت اذان که برحسب عادت بیدار شدی، هنوز توی بلم، به پهلوی چپ مچاله شده بودی و شقیقههات تیر میکشید. نمیدانستی خوابت را خواب دیدهای یا من، خیالت را احضار کرده بودم توی حیاط دانشگاه. از خودت هم دلخور بودی که چرا این روزها روی خیال خودت یا حتی به خوابهایت تسلط کافی نداری و این جور مواقع، عنان و اختیار از کفات میرود. آیا خشم و غضب روی دیگرِ وجود آرام و شوخت، بوده یا نه؟! هنوز برای این سوالات آزاردهنده کشفی وجود نداشت و ابهامش بیشتر کلافهات میکرد.
گفتم: کلافه شدم نیما، این صداها چیه؟
بولدوزرها، انگار اره برقی شده، افتاده بودند به جان درختان «سیوپا». صدای سقوطشان لحظه لحظه بیشتر میشد. صدای تو اما از دور میآمد، یا شاید هم من، دورادور باهات حرف میزدم. با این فاصله نزدیک، چقدر دور بودیم از هم نه!
گفتی: نفسهام!
یا نه، داشتی نفس نفس میزدی. صدای اره برقیها میآمد. آونگی میآمد و برمیگشت. من از ترس، مژههایم را میکندم و تنداتند روی پنجرههای تار و پود ضریح، گره میزدم؛ رج به رج!
همه آرزوهایم تو شده بودی. صدات میکردم و میبافتم. انگار که نقشه قالی را زمزمه کنم و رنگ به رنگ ببافم.
بولدوزرها و اره برقیها که سکوت کردند، خیال تو هم رفته بود. رفته بود و تنها، صدای نفسهات، نه آهنگ زیر و ملایم آوازت از حنجره گرفته میآمد: حالیا چشم جهانی نگران من و توست … پاهایم ، دوباره بیجان شدند و رگها، یادشان رفته بود، بایستی بیوقفه، خونرسانی کنند. نکردند و من ، مثل مجسمهای، پایین پای ضریح، فرو ریختم. فرو ریختم و چشم که باز کردم، تو و صدایت، دیگر نبودید. تنها، چند پر خاکستری، از بالهای ققنوسی، شاید آن بالا، روی سر ضریح، درست زیر چلچراغ سبز و آیینه کاریها، چرخ میخوردند و چرخ میخوردند و چرخ…
۹ نظر
ققنوس
ققنوس داستانی است مدرن با نثر روان و زبان غنایی خیلی خوب که وارد خیال ریرا شده و گذشته او و نیما را تداعی می کند. و گذشته دورتر را به گذشته نزدیک. و نهایتا شهادت نیمای غواص و تنهایی های وهم گونه ریرا ی عاشق به خوبی پیوند می زند.
داستان زیبایی بود ولی استفاده های نابجا از کاما فراوان بود. مثلا اینجا: فکر اون همه غل و زنجیر باش که باید، به پای اسرات ببندی!
خوب بود. فضاسازی عالی درومده. مرسی.
داستان بسیار شلخته ای بود …گمانم یا به خاطر موضوع غواصان انتخاب شده بود. یا احتمالا برگزیدگان زن کم داشتید و احساس کردید ناگزیرید.
سلام
نویسنده داستان ققنوس زن نیست .صرفا جهت اطلاع !
تشکر فراوان از نویسنده ی اثر.
از خوندن داستان زیباتون لذت بردم.
ابتدا و انتهاش بسیار عالی نشسته.
فقط کاش روایت پر فراز و نشیب تر و داستانیت بیشتری داشت.
داستان زبان قدرتمندی داشت. بیشتر یک شعر کشدار بود که تحت تاثیر ماجرای شهدا نوشته شده بود برای همین پر از احساس بود اما داستان هم داشت. یک نکته توی این چند خط دیدم:
نوشته بودی؛ نیمههای شب که توی بلم خوابت برده بود، خوابم را دیدی. خواب دیدی من رفتهام دانشگاه و فلسفه میخوانم. و تو با همان لباس غواصیِ چسبان، توی حیاط دانشگاه، زیر سایه اُکالیپتوس منتظرم هستی. زیپ لباست تا نزدیکیهای جناقت باز بود و موهای سینهات زده بود بیرون. از پلهها که آمده بودم پایین،کتابها را از دستم قاپیدی و پرت کردی توی صورتم و سرم هوار کشیدی و پفیوز، خطابم کردی.
راوی یک حرفی زده که انگار از زاویه دید خودش گفته در صورتی که اینجا حرف از نامه ی نیماست. این تصویر باز بودن زیپ و بیرون زدن موهای سینه را انگار زنی دیده و نوشته نه این که نیما نوشته باشد. فکر نکنم نیما توی خواب حواسش به موی بیرون زده ی سینه اش باشد، او باید حواسش جمع ریرا باشد نه خودش.
با سلام.خیلی لطیف و زیبا بود .بسیار خوب تمام شد.تلخی جنگ را هنرمندانه و غیر مستقیم بیان کرده بود.شخصیّت به نظرم متعالی نیما ظریف بیان شده ولی قسمت آخر خواب نیما – کسی که فلسفه بخواند پفیوز است-به شخصیت نیما نمی خورد و دلیل این حرف را نفهمیدم. نثر قوی و روانی بود. با آرزوی موفقیتهای بیشتر برای نویسنده ی محترم.