کتاب‌گرد گفت‌وگوها

چرا منوچهر بدیعی فکر می‌کند فقط بخش اول بیگانه‌ی آلبر کامو باارزش است؟

۲۴ شهریور ۱۴۰۱
آلبر کامو بیگانه منوچهر بدیعی

آلبر کامو و بیگانه به‌روایت منوچهر بدیعی

رضا شکراللهی: رمان «بیگانه‌»ی آلبر کامو امسال شصت‌ساله شد. بهترین رمانی نیست از بی‌شمار رمانی که خوانده‌ام، اما خیلی سال پیش در جایی گفته بودم بی‌شک تأثیرگذارترین رمانی است که در عمرم خوانده‌‌ام و حالا هم تکرار می‌کنم که «هنوز وقتی به آن فکر می‌کنم، لرزه به ذهنم می‌افتد و لحظاتی به خلسه‌ای فکری فرو می‌روم که بیرون آمدن از آن برایم دشوار است».

نخستین بار سال ۱۳۷۲ بیگانه را خواندم و هنوز ذهنم با آن درگیر است و از آن خلاصی ندارم. تازه‌ترینش همین دو سه هفته پیش بود شاید که پای آن را در گپی دونفره با یک روانشناس وسط کشیدم و چه لرزه‌ها که باز به مغزم افتاد! گپ‌وگفت علیرضا غلامی با منوچهر بدیعی درباره‌ی آلبر کامو و به‌طور خاص «بیگانه»، که در ادامه کاملِ آن را می‌خوانید، به سفره‌ای رنگینِ از آسمان افتاده شبیه بود برای من تا باز موج در مشاعرم بیندازد. شما هم بخوانید.

علیرضا غلامی: مدت‌ها پیش وقتی کتاب مستطابِ «آری و نه به رمان نو» منتشر شده بود، تلفن کردم به منوچهر بدیعی تا به او بگویم چه‌قدر از خواندنش لذت برده‌ام، حتا بیشتر از رمان‌های «در تو در تو»، «شاهد» و «ژلوزی». رمان‌ها نوشته‌ی آلن روب‌ـ‌‌گری‌یه بودند و همه‌ ملال‌آور و کسالت‌بار. اما «آری و نه به رمان نو» چیز دیگری بود. جدلی بود صریح و آموزنده بین موافقان و مخالفان رمان نو. آن شب از بدیعی پرسیدم کدام یک از این‌ سه رمانِ روب‌ـ‌‌گری‌یه هنوز هم خواهان دارد. گفت «ژلوزی». پرسیدم فکر می‌کنید در آینده هم خواهان دارد. گفت «احتمالاً». او دلایل مبسوطی آورد که خودش قصه‌ی دیگری‌ است. اما نمی‌شد انکار کرد که دقت‌ها و باریک‌بینی‌های روب‌‌ـ‌گری‌یه در ژلوزی جنون‌آمیز و آزاردهنده بود.

‌آن شب بدون هیچ مقدمه‌ای نظر بدیعی را درباره‌ی بیگانه‌ی آلبر کامو هم پرسیدم. با قاطعیت گفت «فقط بخش اولش را می‌پسندم». نظرش سخت به دلم نشست و همان موقع از او خواهش کردم یک روز درباره‌ی بیگانه صحبت کنیم. بخش دومِ بیگانه به‌نظرش بیشتر اهمیت حقوقی داشت. گفت توصیف‌ها و حرف‌های کامو آن‌قدر دقیق‌اند که در کلاس‌های حقوقی آمریکا آن‌ها را شاهد می‌آورند تا به دانشجوها حالی کنند که چه چیزهایی نامربوط است و نباید به آن‌ها متوسل شد.

رمان آلبر کامو در دوره‌ی اشغال فرانسه منتشر شده بود و آن وقت‌ها مخالفان و موافقان فراوانی داشت. اما زمانه به سود کامو بود و در نهایت بیگانه در صدر ماند. آلمان چند ماه بعد از اشغال فرانسه (۱۳۱۹ ش.) سروانی به نام گرهارد هِلر را به پاریس اعزام کرد تا روی چاپ و نشر کتاب‌ها نظارت کند. انتشار هر کتابی در فرانسه صرفاً با مجوز گروهان تبلیغات آلمان‌‌ها ممکن بود و مسئولیتش با همین سروان گرهارد هِلر بود. اما از قضا او شیفته‌ی ادبیات فرانسه بود.

بهمنِ ۱۳۲۰ گَستون گالیمار، بنیانگذار انتشارات گالیمار، دست‌نوشته‌ی بیگانه را از طریق منشی خود به او ‌رساند و برای انتشارش درخواست مجوز کرد. سال‌‌ها بعد وقتی سروان هِلر از دنیا رفت، خاطراتش در کتابی با نام در سرزمین اشغال‌شده: سروان هلر و سانسور در فرانسه منتشر ‌شد. درباره‌ی بیگانه چنین نوشته بود:

«آن وقت‌ها در گروهان تبلیغات بودم و گالیمار می‌خواست بداند نظر من درباره‌ی بیگانه چیست و آیا با انتشارش خلاف قواعد موجود میان ناشران فرانسوی و اداری آلمان عمل می‌کند یا نه. تمام کارهایم را رها کردم و همان بعدازظهر شروع به مطالعه‌ی دست‌نوشته کردم و آن را تا ساعت چهار صبح زمین نگذاشتم. مجذوبش شده بودم. لحن تازه‌ای به ادبیات فرانسه آورده بود. پیش از ظهر به منشی گالیمار تلفن کردم و موافقتِ بدون قیدوشرط خود را اعلام کردم. به‌علاوه اضافه کردم که در صورت بروز مشکلات آماده‌ی کمک هستم تا دست‌کم کاغذ مورد نیاز تهیه شود.»

بیگانه در نهایت با تیراژ ۴۴۰۰ نسخه در تیرِ ۱۳۲۱ در انتشارات گالیمار منتشر ‌شد و هفت سال بعد هم اولین ترجمه‌ی فارسی‌اش ـ ‌کاری مشترک بین جلال آل‌احمد و علی‌اصغر خبره‌زاده ـ در انتشارات صفی‌علیشاه درآمد. داده‌های خانه‌ی کتاب نشان می‌دهد اقبال به رمان کامو حتا این‌جا هم روزافزون بوده است؛ بیش از ۳۰۰ هزار نسخه فقط بعد از انقلاب ۵۷، آن هم با ترجمه‌های متعدد.

من برای صحبت درباره‌ی بیگانه به کُردان رفتم؛ شهرکی که بدیعی دور از قیل‌وقال‌های پایتخت، آن‌طور که خودش می‌گفت، در آن زندگی آرامی دارد. آن روز آرام‌آرام برف می‌بارید و بدیعی در حال‌وهوای فاکنری بود. کتی سورمه‌ای و چشم‌نواز و شیک پوشیده بود و در سالخوردگی هنوز حسابی شوخ‌طبع بود. وقتی پی برد خبری از عکاس نیست سرحال‌تر و بشاش‌تر هم شد. دست‌هاش را به هم زد و گفت «عالی شد».

مدتی‌ بود خودش را درگیر فاکنر کرده بود و بابت پیدا کردن فرهنگی از لغاتِ فاکنری هیجان‌زده بود. معتقد بود در ایران هنوز به اهمیت فاکنر پی نبرده‌اند و اطمینان داشت دو نویسنده بعدها در ادبیات آمریکا باقی‌ خواهند ماند: مارک توین و ویلیام فاکنر. من و بدیعی ظهر اربعین قرار گذاشته بودیم و قرار بود در رستورانی زیرزمینی در خیابان اصلی شهرک ناهاری بخوریم و سر حوصله سراغ بیگانه برویم، اما حرف‌های او درباره‌ی فاکنر گل انداخته بود و ناهار بیشتر از آن‌چه باید طولانی شد.

با اشتیاق از زندگی و زیروبم‌های داستان‌هاش حرف ‌زد، از کلنجار رفتن‌ با ترجمه‌ی چند داستانش،‌ از چند خطای کوچک در ترجمه‌های دیگران و از علاقه‌ی فراوانش به دنیای فاکنری. وقتی بیرون آمدیم، صحبت‌مان در کوچه‌پس‌کوچه‌‌های کُردان به سیاست و انتخابات و آینده‌ی ایران کشید. نزدیک ویلای باصفایی که در آن‌ زندگی می‌کند یک بار دیگر بهم یادآوری کرد که خودش را مترجم حرفه‌ای نمی‌داند و سر همین نمی‌تواند به‌‌‌سرعت از حال‌وهوایی که در آن قرار دارد خارج شود.

ـ کی‌ها مترجم حرفه‌ای‌اند؟

کسانی که بتوانند از متنِ ادبی سراغ متنِ اقتصادی، فلسفی، تاریخی و چیزهای دیگر بروند، یا بالعکس. اما مترجم غیرحرفه‌ای نمی‌تواند یا دست‌کم طول می‌کشد تا خودش را با متنِ تازه وفق بدهد. و از آن مهم‌تر کسی که بتواند بیش از ۵۰ درصد درآمد خود را از راه ترجمه به دست ‌آورد.

اما منوچهر بدیعی در همان روزی که هنوز حال‌وهوای فاکنری داشت، تصمیم گرفته بود تکلیفش را با آلبر کامو روشن کند؛ نویسنده‌ای تأثیرگذار و درعین‌حال سردرگم. او کامو را در جوانی شناخته بود و هنوز تأثیر عجیب و بهت‌آور روزی که بیگانه را خوانده بود به‌خوبی در یاد داشت. من روبه‌روی او نشستم تا بدانم چرا بعد از سال‌ها فکر می‌کند فقط بخش اول بیگانه ارزش دارد و با بخش دومش میانه‌ی خوبی ندارد. ترجیحم این بود که مثل گفت‌وگوهای قبلی خودم را به جریان سیال ذهنش بسپارم، چون اطمینان داشتم همه‌چیز را مثل داستانی با رفت‌وبرگشت‌های فراوان تعریف می‌کند، نقد می‌کند، تخطئه می‌کند و در نهایت خلاصه‌شان می‌کند.

منوچهر بدیعی عاشق روایت‌های دَورانی‌‌‌ است و این گزارش چکیده‌ی دیداری چندساعته است با ذهن سیال او، در یک روز سرد برفی.

منوچهر بدیعی همان اول کار که پشت میزش نشست اعتراف کرد که نتوانسته خودش را با نظر منتقدان نو عادت بدهد و چشمش فقط به داستان باشد. دی. ایچ. لارنس، رمان‌نویس انگلیسی، شش سال قبل از مرگش گفته بود «هرگز به هنرمند اعتماد نکنید، به داستان اعتماد کنید». همین حرف او بعدها در نظریه‌های نقد نو آمریکایی پر و بال گرفت و پیروان‌شان را ترغیب کردند که شعر و داستان را موضوعی مستقل ‌‌ببینند و آن‌ها را فارغ از زندگی نویسنده و حتا شرایط تاریخی ـ اجتماعی بررسی ‌کنند.

بدیعی گفت «اما برای من مهم است که بدانم نویسنده چطور زندگی کرده، چطور لباس پوشیده و اصلاً شیوه‌ی کارش چطور بوده است».

آن وقت‌ها که او شروع کرده بود به خواندن کارهای کامو، هنوز زندگی‌نامه‌ای درباره‌ی او در دسترس نبود. کامو دی ۱۳۳۸ از دنیا رفته بود و بدیعی به یاد می‌آورد که بیگانه را اولین بار در ۱۸ سالگی خوانده است. در روزهای دانشجویی.

«سال ۱۳۳۶ بود و آن را با ترجمه‌ی آل‌احمد و خبره‌زاده خواندم. یادم می‌آید حوالی شش بعدازظهر با آقای ابوالحسن نجفی در کتابفروشی نیل قرار داشتم. آقای نجفی مثل معمول پرسیدند امروز چه خواندی. گفتم بیگانه. گفتند وقتی وارد شدی حس کردم که باید همین رمان را خوانده باشی. گفتم چطور. گفتند همین حالت به من هم دست داده بود. گفتم مثلاً تأثیری که آفتاب روی مغز مورسو گذاشت و گلوله را شلیک کرد؟ گفتند همین‌طور است. ایشان کتاب را تابستان خوانده بودند و من زمستان خوانده بودمش. صحبت ما نمی‌توانست ادامه پیدا کند، برای این‌که هر کس آن را می‌خواند، به شیوه‌ی خود تحت تأثیرش قرار می‌گرفت.»

ـ کس دیگری را هم به یاد می‌آورید که همان حالت را پیدا کرده باشد؟

تعریف کرد که سال ۱۳۳۷ با دوستی در کوی دانشگاه زندگی می‌کرد؛ کسی که شعر فارسی را خوب می‌فهمید و به‌واسطه‌ی برادران پزشک و روانشناسش کتاب‌های روانکاوی و روانشناسی می‌خواند، ولی در ادبیات خارجی پیاده بود. بدیعی گفت «بیگانه را دادم بهش و از اتاق آمدم بیرون. حوالی عصر که برگشتم، دیدم پتو را کشیده روی سرش. همان‌جا منتظر ماندم. وقتی بیرون آمد، دیدم حالت صورتش عوض شده است».

این اولین مواجهه‌ی او و دوستانش با رمان بیگانه بود؛ حالتی بُهت‌‌زده همراه با قدری گیجی و سردرگمی. ۳۷ سال بعد بار دیگر او به کامو برگشت. این بار با خواندن رمانِ آدم اول.

ـ چرا این همه مدت از او فاصله گرفتید؟ 

«کامو در فرانسه به نوعی فراموش شده بود و من هم دیگر به کارهای او مراجعه نکردم. در خود فرانسه هم او را دستِ‌کم گرفته بودند.» اما بازگشتش به کامو برمی‌گشت به سالی که آدم اول (۱۳۷۳) منتشر شد؛ رمانی که درست ۳۷ سال بعد از مرگ کامو با تلاش‌های دخترش منتشر شده بود و نسخه‌ای از آن را مدیر انتشارات مرغ آمین (کتابفروش و ناشر فعال دهه‌ی ۷۰) داده بود به بدیعی تا بخواند.

بدیعی گفت «یادم است کتابی که او داد همین طرح جلدی را داشت که الان نسخه‌ی فارسی دارد». روی میز پت‌وپهنش شیشه‌ای خوابانده بود و زیر آن جابه‌جا یادداشت‌های پراکنده گذاشته بود. اما روی آن همه‌چیز پیدا می‌شد، از لیوانی مداد گرفته تا قرص و دستمال و قیچی و لپ‌تاپ و سیم‌های شارژر. مقداری هم کتاب و فرهنگ و کاغذ گوشه‌ی میز بود و مقدار بیشتری هم روی زمین تلنبار بود. بعد از جابه‌جایی هنوز نرسیده بود همه‌ی کتاب‌هاش را از کارتن‌ها بیرون بیاورد. آدم اول هم ظاهراً از همین جامانده‌ها بود، چون معمولاً عادت داشت هر کتابی را که قرار بود در گفت‌وگو درباره‌اش صحبت کند، جلوجلو روی میز بگذارد یا کاری ‌کند که در آن قفسه‌ی کنار دیوار دم‌دست باشد.

اما آن روز خبری از آدم اول نبود؛ رمانی که روی جلدش پسر جوانی با کلاه بره و شال‌گردن روی زمین نشسته بود، به دوربین نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. و او همان آلبر کامو جوان بود. منوچهر بدیعی گفت «کتابش را تقریباً با بی‌میلی شروع کردم، چون محصولی خام بود. مثلاً اسم مادرش را وسط کار عوض کرده بود، ولی وسط کار یادش رفته بود و اسمش را دوباره گذاشته بود. کلی تصحیح و یادداشت داشت. اما کاملاً معلوم بود که باز باید دو سه سالی روی آن کار می‌شد تا چیزی از توی آن درمی‌آمد و البته گمان نمی‌کنم آخرش هم چیز مهمی از نظر ادبی از توی آن درمی‌آمد. این کتاب فقط از جهت بلندی همت و بیرون کشیدن خود از منجلاب اهمیت داشت. باید بخوانید تا ببینید چطور کسی خودش را از منجلاب بالا ‌کشید و شد یکی از سه نویسنده‌ی درجه‌یک قرن بیستم فرانسه».

همین ما را بُرد به سمت مرگ فجیعش. مرگی در یکی از بعدازظهرهای زمستانی ۱۳۳۸ در تصادفی دلخراش. نوری خاکستری از پنجره‌ی پشت‌سرِ منوچهر بدیعی به اتاق می‌تابید. مدتی از چندوچون مرگ آلبر کامو حرف زدیم و چیزهایی که سر صحنه‌ی تصادف پیدا کرده بودند. کیفی با ۱۴۴ صفحه از رمان ناتمامِ آدم اول. بدیعی گفت «این همان عمده‌ی چیزی بود که بعد از گرفتن نوبل نوشته بود. وقتی شروع به خواندنش کردم، مرا به‌سختی تکان داد. اصلاً مسئله‌ی ادبی در میان نبود، مسئله‌ی مرارت و فقر و بدبختی بود که کامو تحمل کرده بود. آدم اول بازگشت به زندگی خود نویسنده بود و نویسنده ـ همان‌طور که گفتم ـ برای من جدا از اثرش نبود و نیست. تفاوت زندگی کامو و سارتر، حتا آن وقت‌ها هم، برای ما جالب بود. کامو مشهور بود به شیک‌پوشی و کسی که تمنیاتش را خیلی زود برآورده می‌کرد. اما سارتر شهرت داشت به ریاضت‌کشی و اصطلاحاً تقشف، یعنی رخت چرکین پوشیدن و غذای کم‌قوت خوردن».

منوچهر بدیعی روزهایی را به یاد ‌آورد که در دانشکده‌ی حقوق درس می‌خواند و آن‌جا شاهد جدال طرفداران آلبر کامو و سارتر بود. از زندگی روزمره‌ی سارتر در آپارتمانی حرف زد که محل اقامت استاد فرانسه‌ی دانشکده‌ی حقوق، دکتر سیدی، هم بوده است. همین شنیدنی‌ها و خواندنی‌ها ظاهراً به او و دوستانش میدان می‌داد تا مرتب سارترِ ساده‌زیست و آلبر کامو شیک‌پوش را با هم مقایسه کنند. اما آن‌طور که خودش گفت، سال‌ها طول کشید تا به علت واقعی شیک‌پوشی کامو پی ببرد.

دست‌هاش را در هوا تکان داد و گفت «او باید سال‌ها و سال‌ها آن بارانی گل‌وگشاد را که انگار مال دایی یا برادر بزرگ‌تری بود با آن کلاه مسخره می‌پوشید تا مشکلش برطرف می‌شد. نکته‌های زیادی از کودکی کامو و سال‌های زندگی با مادرش در آدم اول آمده بود و با خواندنش فهمیدم چرا کاموِ غیراشرافی شیک‌پوش شده است».

همین زندگی سخت و پرمرارت بدیعی را واداشت که احساس مسئولیت کند. گفت کتاب را بردم به مدیر مرغ‌ آمین پس دادم و بهش گفتم «ترجمه‌ی این کتاب یک وظیفه است و حتماً بده به کسی که خوب ترجمه‌اش کند و مخصوصاً بده به آقای رضا سیدحسینی. او هم گفت اگر وظیفه است، چرا آن را به دوش دیگران می‌گذاری. دیدم حرف معقولی‌ است و قانع شدم که خودم ترجمه‌اش کنم».

ـ ترجمه‌ی سختی بود؟

«کار دشواری نبود، ولی کاملاً معلوم بود دست‌نوشته‌ها به‌سختی تنظیم شده‌اند.» بیگانه و آدمِ اول هرچند هم‌سنگ هم نبودند، هر دو سخت تحت تأثیرش قرار داده بودند. یکی در جوانی و دیگری در میانسالی. اما چرا او فقط بخش‌ اول بیگانه را باارزش می‌دانست. تازگی و گیرایی بخش اول برای او در سادگی و بداعتش بود، در فقدان چیزی که او آن را حس‌آگاهی می‌خواند.

گفت «در این بخش حواس پنج‌گانه، غرایز و نیازهای بشری در حداقلِ خودشان مطرح می‌شوند و هیچ شکایتی هم از جامعه نیست. مورسو نیازهایش را سریع برآورده می‌کند و گاهی اوقات هم نیازی به رفع آن‌ها نمی‌بیند و تن‌آسایی را برقرار می‌کند». بعد درجا یاد صحنه‌ای افتاد که مورسو نیمرویی درست می‌کند و آن را بدون نان می‌خورد، چون در خانه نان ندارد و حوصله‌ی پایین رفتن هم ندارد. «تن‌آسایی از این بهتر؟» مدتی به این کار مورسو خندید و بعد مفصل توضیح داد که چگونه حس‌آگاهی در همه‌ی آثار ادبی منعکس است و فقدانش در بخش اول بیگانه باعث کمالش شده است.

دست دراز کرد و برگه‌ی یادداشتی از روی میز برداشت و گفت می‌خواهد شعری از دیوان حافظ را بخواند، اما دوست داشت یادآوری کند که این دو بیت برای او از زیباترین بیت‌های شعر دیوان حافظ‌اند:

حجابِ چهره‌ی جان می‌شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو منِ خوش‌الحانی‌ست
رَوم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

برگه را روی میز گذاشت و گفت «ما نسبت به حواس و نقص آن‌ها آگاهی داریم، درست مثل چیزی که در این شعر آمده است. همه، از جمله خود این شاعر، پی برده‌اند که آدم در قفس است. اما چون جزئیات قضیه را بیان نمی‌کنند، شعرشان تبدیل می‌شود به شعری شعارمانند و آرزوکننده».

مثال بعدی او بوف کور بود؛ کتابی که با احترام زیاد از آن یاد کرد و اعتراف کرد بیش از هر اثر ادبی معاصر دیگری در فارسی بر او و همه‌ی دوستانش اثر گذاشته است. یکی از دلایل منوچهر بدیعی برای ستایش کتاب هدایت این بود که «فراسوی همه‌ی حس‌هاست و تخیل و توهمی قوی در آن به کار گرفته شده. هم حس‌های پنجگانه در آن حضور دارند هم حس‌های دیگر. تازه با جامعه‌ای هم که درش زندگی می‌کرد تقابل دارد. اما چنین چیزهایی در بیگانه نیست و فقدان همین‌ها باعث کمالش شده است».

با همه‌ی تحسینی که داشت از بیگانه می‌کرد، این رمان در سال‌های اول انتشارش آماج نقدهای ویران‌کننده قرار گرفت و آلبر کامو را مستأصل کردند. کامو در واکنش به یکی از آن‌ها نوشت «سه سال زحمت برای نوشتن کتابی، پنج سطر برای مسخره کردنش». مطبوعات حامی آلمان‌ها قهرمان او را تنبل و ‌بی‌اخلاق ‌خواندند و مطبوعات فرانسوی خودش را نویسنده‌ای با استعداد متوسط ارزیابی کردند.

کاموِ درمانده به یکی از منتقدان رمانش نامه‌ای فرستاد و در آن با عصبانیت نوشت «این‌که چرا اصرار داشته‌ام حداقلِ ممکن را بیان کنم مفصل‌تر از آن است که در این‌جا بخواهم برای شما بازگو کنم. اما دست‌کم از این متأسفم که مطالعه‌ی سرسری کتاب باعث شده فلسفه‌ای بازاری را به من نسبت دهید که به هیچ رو حاضر نیستم آن را بپذیرم. این‌که می‌گویم کتاب را سرسری مطالعه کرده‌اید، بیشتر بر خودِ شما روشن خواهد شد اگر بگویم یگانه نقل‌قولی که در مقاله‌تان آورده‌اید، غلط است».

بااین‌حال زمان به نفع آلبر کامو بود. یک سال بعد وقتی افسانه‌ی سیزیف درآمد، ژان پل سارتر مقاله‌ای مفصل نوشت و موضعی دوپهلو درباره‌ی بیگانه در پیش گرفت. بدیعی گفت «اما بهترین کسی که اهمیت آن را نه به لحاظ محتوا بلکه به لحاظ فرم درک کرد آلن روب ـ گری‌یه بود. او البته اول منکر همه‌چیز در ادبیات فرانسه شد، ولی بعدها خیلی از حرف‌هاش را پس گرفت یا سکوت کرد. از او پرسیدند از ادبیات فرانسه پس چه چیزی را باید خواند؟ گفت فقط دو چیز را: شرح پانسیون در باباگوریوی بالزاک و بخش اول بیگانه‌ی کامو».

مورسو در این بخش مادرش را خاک می‌کند و مرتکب قتلی در ظلِ آفتاب می‌شود و در بخش دوم روزهای زندان و محاکمه را می‌گذراند. بدیعی گفت «یعنی همان بخشی که خیلی‌ها می‌گویند مورسو روشن‌بینی خود را به دست می‌آورد و با کشیش درمی‌افتد و لذت می‌برد از این‌که مردم به تماشای اعدامش بروند».

ـ و حالا چرا این دومی هم‌سنگ اولی نیست؟

«خلاصه‌ی جواب این است که در بخش دوم کامو می‌خواهد راه‌ نجات پیدا کند، ولی سوراخ دعا را گم می‌کند.»

بدیعی لحظه‌ای سکوت کرد و یکهو شروع کرد به یاد کردن از دوستانش و نام بردن از آن‌ها. در بین آن‌ها از دوستی یاد کرد که حدود نیم قرن پیش در دانشکده‌ی حقوق با او آشنا شده بود: اکبر افسری، مترجم گزیده‌کار و باریک‌بین. دوستی آن‌ها برمی‌گشت به حوالی تابستان ۱۳۳۸. بدیعی او را نمونه‌ی اعلای کسانی معرفی کرد که می‌توانستند شیره‌ی اصلی کتاب را بیرون بکشند و خودشان را به این در و آن در نزنند.

بعد جمله‌ای از او نقل کرد که انصافاً حکیمانه بود و چشم‌انداز را حسابی روشن می‌کرد. گفت «یادم است یک بار با تکیه بر سابقه‌ی ادبیات عرفانی و فلسفی ایران گفت کامو آنچه را در افسانه‌ی سیزیف می‌داند مورسو در بیگانه می‌بیند. ببینم این حرفِ افسری شما را یاد چه می‌اندازد؟»

مرا یاد یکی از حکایت‌های اسرارالتوحید می‌انداخت که یک روز ابوعلی سینا وارد خانقاه ابوسعید ‌شده بود و برای سه روز با او خلوت کرده بود. وقتی از هم جدا شده بودند، شاگردان بوعلی ‌از او پرسیده بودند شیخ را چگونه یافتی؟ گفته بود هرچه من می‌دانم، او می‌بیند. شاگردان شیخ هم از او پرسیده بودند بوعلی را چگونه یافتی؟ گفته بود هر چه ما می‌بینیم، او می‌داند.

بدیعی فوراً گفت «البته این افسانه است. اما تعبیر افسری جالب بود و با تکیه بر حرف او می‌توان گفت حداقل در بخش اول بیگانه، آن‌چه را کامو در بیگانه می‌داند، مورسو می‌بیند». لحظه‌ای مکث کرد و گفت «حالا باید ببینیم اصلاً چرا به این سمت می‌رویم. ببینید، وقتی درباره‌ی رمان نو صحبت می‌کنیم، پای تعبیر ابسورد و ابسوردیته وسط می‌آید که عمدتاً به بیهودگی ترجمه‌اش کرده‌اند و عده‌ای هم به بی‌معنایی. موقعی که داشتم کتابِ آری و نه به رمان نو را ترجمه می‌کردم، دیدم بهترین تعبیرش را خودمان داریم و عمق ماجرا را خیلی روشن بیان می‌کند».

دوباره برگه‌‌ی یادداشتش را از روی میز برداشت و شروع کرد به خواندن شعری از دیوان حافظ:
ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود.

بعد برگه را رو به من تکان داد و گفت «بی‌خبری این‌جا یعنی بی‌اطلاعی و ناآگاهی. بی‌حاصلی هم در مفهوم فلسفی به معنای ماهویِ کلمه است. من معتقدم بیهودگی درست نیست و شاید به‌جای آن بشود گفت بی‌هدفی. اما خُب بیهودگی مرسوم شده است».

ـ پوچی هم می‌گویند.

منوچهر بدیعی یکهو از کوره دررفت و تشر زد که اصلاً و ابداً نمی‌فهمد پوچی یعنی چه. گفت «یعنی تهی از همه‌ چیز است؟ این که نمی‌شود. بیهودگی و پوچی دو تا مسئله است. ممکن است چیزی واقعاً پوچ نباشد ولی بیهوده باشد».

ـ مثل خیلی از بازی‌ها.

«اصلاً مثل خیلی از چیزهای زندگی. عده‌ای خیال کردند بی‌معنایی درست ا‌ست. اما معنا یک مفهومی دارد که باید دلالتی هم داشته باشد. وقتی کسی می‌گوید زندگی بی‌معناست، یعنی زندگی به چیزی غیر از خودش دلالت نمی‌کند. خُب معلوم است که دلالت نمی‌کند. قرار هم نیست که دلالت کند به چیز دیگری.»

ـ پس معادل فارسی این کلمه را بی‌حاصلی می‌دانید؟

«برای این‌که فقط یک امر قطعی و مسلم در دنیا وجود دارد که از لحاظ فیزیکی، فلسفی و ماهوی مهم است و انسانیتِ انسان به باخبر بودن از آن است و آن مرگ است. باقی مسائل همه بی‌حاصلی‌ است و انسان درگیر این بی‌حاصلی‌ است.»

حرفش این بود که در هستی فقط یک چیز مسلم است و آن نیستی است و این نیستی هم متأسفانه حتمی است. بعد هم اضافه کرد «تنها موجودی که از نیستی خود آگاهی دارد، انسان است. این‌که می‌گویند انسان حیوانی‌ است ناطق یا ابزارساز یا چه و چه همه قابل بحث‌اند. اما اگر بگوییم انسان حیوانی‌ است مرگ‌آگاه، دیگر بحثی نداریم، چون حیوانات از مرگ‌شان آگاهی ندارند. اگر حیوانی می‌پرد یا فرار می‌کند به این دلیل نیست که به مرگ فکر می‌کند، بلکه این تصور را دارد که می‌خواهند آزارش بدهند».

صحبتش مدتی رفت حول‌وحوش مرگ‌ حیوانات و دوباره برگشت به بیگانه و یادآوری کرد که تمام هستی از نظر آلبر کامو در همین بی‌حاصلی و مرگ‌آگاهی خلاصه می‌شود. گفت: «حتا اگر مجموعه‌ی حواس و غرایز و نیازها و تمنیات را به حداقل برسانید، باز هم هست. حتا اگر نیمرو را هم خالی‌خالی بخورید، باز هم هست. حتا اگر احساس فقر و رنج و فلاکت هم وجود نداشته باشند، باز این سؤال درباره‌ی هستی مطرح است که آیا به زحمتش می‌ارزد؟»

بعد صندلی‌اش را عقب داد و بلند شد نسخه‌ی کلاسیکی از مجموعه‌ آثار آلبر کامو را ‌از قفسه‌ی روبه‌روی میزش آورد و شروع کرد به ورق زدن. دنبال جمله‌ی اول کامو در افسانه‌ی سیزیف بود؛ جمله‌ی معروفی که کم‌وبیش تبدیل شده است به قصار. همین‌طور که ایستاده داشت کتاب را ورق می‌زد گفت ترجمه‌‌ی این بخش را ندارد و سر همین ناچار است فرانسه‌ی آن را بخواند. نشست و گفت این نکته مهم است که بخش اول بیگانه را منشأ و مبنای افسانه‌ی سیزیف بدانیم. بعد حرف کامو را خواند که «تنها یک مسئله‌ی فلسفی واقعاً جدی وجود دارد و آن هم خودکشی است. تشخیص این‌که زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی‌ارزد، یعنی دادن پاسخ صحیح به مسئله‌ی اساسی فلسفه».

کتاب را بست، تکیه داد به صندلی و آرام گفت تکلیفش با آلبر کامو تا حدودی روشن است. او را نویسنده‌ای می‌دانست که مسائل پیچیده را به روشی ساده طرح می‌کند، ولی در حل آن‌ها ناتوان است. خم شد جلو و مجموعه آثار کامو را گذاشت روی میز. آهسته پرسید فکر می‌کنید ادیان این مشکل را چگونه حل کرده‌اند؟

یاد حرف مولانا افتادم که در حق بندگان خداوند گفته بود «جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟ ـ در کف شیر نرِ خون‌خواره‌ای». اما بدیعی گفت «خیلی روشن». کلیات سعدی روی میزش بود و اشاره‌ای بهش کرد. معتقد بود سعدی در صفحه‌ی اول گلستان مشکل را ـ از قضا ـ ساده‌تر از کامو طرح و حل کرده است.

کتاب سعدی را باز کرد و گلستان را آورد: «هر نفسی که فرو می‌رود ممد حیات‌ است و چون برمی‌آید مفرح ذات. راه‌حل سعدی این است که در هر نفسی دو نعمت موجود است، پس بی‌حاصل نیست. و چون یک اراده‌‌ی قاهری مقرر کرده که انسان‌ها برای هر نعمتی شکر کنند، می‌گوید و بر هر نعمتی شکری واجب.»

ـ خُب پس واقعاً چه نیازی به بخش دوم بود؟

«بخش اول مفهوم بی‌حاصلی را کاملاً نشان می‌دهد و به حرف دیگری نیاز نیست، چون اصلاً مسئله‌ی ذهنی در میان نیست. من فکر می‌کنم کامو برای پایان دادن به رمانش دنبال راه گریزی بوده و برای پیدا کردن راه گریز قصه را به سمت بخش دوم برده. یعنی آن‌طور که بعدها عده‌ای از منتقدان گفتند، او به بخش دوم نیاز داشت تا روشن‌بینی مورسو در آن به دست بیاید.»

اما، به عادت همیشه، فوراً نظر منتقدان را زیر سؤال برد. دست‌هاش را تکان داد و گفت نمی‌تواند استدلال آن‌ها را بپذیرد. گفت تفسیرشان صرفاً چیزی برای توجیه کردن سردرگمی آلبر کامو بوده است. «آخر مورسو این روشن‌بینی را از کجا باید به دست می‌آورد وقتی تجربیاتش منحصر است به رفع نیازهای جسمانی و حواس پنجگانه. فکر نمی‌کنید برای آدمی که حس لامسه کمال اهمیت را دارد، زندان مشکل‌ساز می‌شود؟ می‌دانید زندان را چطور تحمل ‌کرد؟ روزی ۱۸ ساعت می‌خوابید. یک روز هم بلند شد و سؤال ساده‌ای از نگهبان کرد. گفت این‌جا زن پیدا نمی‌شود؟ نگهبان گفت اگر پیدا می‌شد که دیگر زندان نبود. مورسو اگر هم به روشن‌بینی رسید، دلیلش از نظر من این است که یکی از نیازهایش تأمین نشد وگرنه بقیه را تماما توانست در حداقل خودشان برآورده کند.»

ـ بعد از بیگانه هم ظاهراً همچنان دنبال راه‌حل بود.

«خیلی در این فکر بود که راه‌حلی پیدا کند و خیال می‌‌کرد با طاعون (۱۳۲۶) مسئله را حل کرده است. وقتی داشتم ترجمه‌ی فارسی طاعون (۱۳۴۵) را می‌خواندم، یک نوع عدم صداقت در آن حس کردم. آقای سیدحسینی ترجمه‌اش کرده بود و او یکی از مترجمان خوب ماست و در این تردیدی نیست.»

می‌دانستم که منوچهر بدیعی میانه‌ای با رمان‌های سمبلیک ندارد و طاعون یکی از آن الکی‌مشهورهاست. سال‌ها پیش وقتی داشتم درباره‌ی اولیس با او حرف می‌زدم بیزاری‌اش را از رمان‌های سمبلیک به زبان آورده بود. پرسیدم چرا احساس کردید که صداقت ندارد؟ گفت «شعر سمبلیک قدری قابل تحمل است، ولی رمان سمبلیک ابدا. موش یکهو حمله می‌کند و می‌‌شود سمبل نازیسم و چی‌و‌چی. مزخرف. سمبلیک کردن طاعون، درهرحال، مرا از خود بیزار کرد. بعد هم آن همه نصایح فقط به درد این می‌خوردند که کسی با آن‌ها جزوه‌ای از کلمات قصار آلبر کامو بنویسد. کاملاً نچسب بود.»

ـ بااین همه دلزدگی باز هم ترغیب شدید بخوانیدش؟

«می‌گفتند در فرانسه یک میلیون نسخه فروش داشته و از بیگانه پرفروش‌تر بوده است. من هم شروع کردم، ولی دیدم که نمی‌توانم ترجمه‌ی آقای سیدحسینی را بخوانم، چون نه با حرف‌های کامو موافق بودم نه با بدنه‌ی کار. با خودم گفتم شاید در ترجمه مسئله‌ای هست. تصمیم گرفتم انگلیسی‌اش را بخوانم، چون انگلیسی‌ام بهتر از فرانسه بود و حالا هم همین‌طور است. اما مشکل ترجمه‌ی انگلیسی این بود که مترجمش استوارت گیلبرت بود و او عادت داشت سبک نویسنده را به کلی عوض کند. مثلاً رمان ژان باروایرژه مارتن دوگار تا اندازه‌ای شبیه فیلم‌نامه است و توصیف‌ زیادی ندارد، ولی گیلبرت سبکش را دوست نداشته و در ترجمه‌ی انگلیسی تغییرش داده است. ترجمه‌ی طاعونش هم همین‌طور بود و دیدم خواندنش فایده ندارد. برای همین رفتم سراغ فرانسه‌اش و آن‌جا بود که دیدم تمام آن ملال، عصبانیت و عدم صداقتی که آدم انتظار ندارد درش هست. سَمبُل‌کاری و سَمبَل‌کاری با هم یکسان شده بود.» بدیعی انگار که از تلاش‌های بی‌حاصل کامو به ستوه آمده باشد یکهو احساس خستگی و ملالت کرد. در صندلی دسته‌دارش فرو رفت و مدتی سکوت کرد. بعد گفت «ببین عزیزِ من، این مسئله یک راه‌حل دینی دارد و آن همان حرف سعدی‌ است که باید این فرو رفتن و برون ‌آمدن را نعمت بدانیم و شکرگزار باشیم تا بعد ببینیم وضع‌مان چه می‌شود. این چیزی‌ است که عامه‌ی مردم همراه با یک سلسله عوامل دیگر زندگی را با آن سر می‌کنند.» این را که گفت بلند شد و پیشنهاد داد که برویم طبقه‌ی پایین، چای دم کنیم. پنجره‌ی پشت‌سرش تاریک شده بود و روز تمام شده بود. رفت لامپ را روشن کرد و حس‌وحال تازه‌ای به اتاق داد. بعد برگشت پشت میزش لحظه‌ای پا‌به‌پا کرد و آرام گفت «مشکل خود کامو است. او مشکل را در بیگانه ایجاد کرد، در افسانه‌ی سیزیف تشریح کرد و بعداً نتوانست آن را حل کند. او توانسته بود مسئله را به بهترین نحو، از یونان قدیم تا دوران معاصر، نه فقط برای خودش که برای همه‌ی جهان در ۸۰ صفحه‌ی اول بیگانه مطرح کند. اما بعدها خواست برایش راه‌حل هم پیدا کند که خراب کرد.»

ـ اما به‌هرحال تفسیرهای دیگری هم از کارهای او شده است.

«عده‌ای بعداً درباره‌ی مفهوم سعادت در آثار کامو صحبت کردند تا مفهوم بی‌حاصلی زندگی را یک‌جوری از بین ببرند. مثلاً در افسانه‌ی سیزیف اگر گفته سیزیف سنگ را می‌برد بالا و با سقوطِ سنگ دوباره برمی‌گردد، عده‌ای آن شنبه‌ها و یکشنبه‌ها را روزهای فراغت و سعادت سیزیف تعبیر و تفسیر کردند. اما این دروغ است، چون خودفریبی وحشتناکی در آن دیده می‌شود.» با صدایی بلند و قاطع گفت «آخر چه سعادتی؟ این همان بازگشت به حس بی‌حاصلی و بیهودگی زندگی‌ است. اتفاقاً این بیهودگی و بی‌معنایی و بی‌حاصلی در همان دو روز معلوم می‌شود، چون عصر جمعه یا عصر یکشنبه در همه‌ی دنیا همین‌جور است. عصر روز تعطیل که می‌شود حس بی‌حاصلی همه‌جا برای همه هست، غیر از آدم‌هایی که برای‌شان جمعه و شنبه یکشنبه فرقی نمی‌کند.»

ـ فکر می‌کنید چرا تفسیرهای دیگری از بیگانه شد؟

«به نظرم خواسته‌اند خودشان را از دست حالتی نجات بدهند که آن روز به ما دست داد. بعد معلوم شد که به همه دست می‌دهد وقتی آن را می‌خوانند. داستان مورسو بار اول نبود که اتفاق می‌افتاد. فقط بار اول بود که همه چیز بدون روکش هنرمندانه کاملاً عینی نشان داده می‌شد.» یک‌بار دیگر مجموعه آثار کامو را برداشت و بی‌آنکه بازش کند لحظه‌ای مکث کرد. بعد گفت «اساساً وقتی این را بررسی می‌کنیم به این نتیجه می‌رسیم که ستون‌فقراتِ اندیشه‌ها و خلاقیت هر نویسنده‌ای را فقط یک اثر تشکیل می‌دهد و اگر آن را بیرون بکشیم بقیه‌ی آثارش به کل فرو می‌ریزد. در مورد کامو می‌توانم بگویم همان ۸۰ صفحه‌ی اول بیگانه ستون‌فقرات همه‌ی آثارش است.»

ـ مثال دیگری هم دارید؟

«مثال دیگرش در ایران، بوف کور هدایت است. یا مثلاً در مورد سعدی فقط گلستان را داریم. هر چند او استاد غزل است.» دقایقی بعد از اتاقش بیرون رفته بودیم و هر دو داشتیم درباره‌ی چندوچون گفت‌وگوها حرف می‌زدیم، درباره‌ی چگونه نوشتنش و پیشنهادش برای کوتاه بودنش. سر پیچ پله‌های سردی که رو به پایین می‌رفت، برگشت گفت «این روزها می‌گویند مسئله را بگذاریم خود خواننده حل کند» و از قول آندره ژید، نویسنده‌ی فرانسوی، نقل کرد که کار نویسنده فقط طرح مسئله است.

گفت: «رمانی که بخواهد مسائل را حل کند خصلت اندیشه‌زایی و تفکرپروری خودش را از دست می‌دهد. رمان درست مثل زندگی و خود همین کره‌ی زمین بی‌حاصل است و حالت دَوَرانی دارد. نمی‌تواند مسئله را حل کند.»




این مطلب در شماره‌ی ۸۱ مجله‌ی «اندیشه‌ی پویا» هم منتشر شده است.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

بدون نظر

شما هم نظرتان را بنویسید

Back to Top