مهرداد اصیل: آیزایا برلین برخی روشنفکران روسیهی عصر شوروی را از نزدیک میشناخت؛ از جمله، دیدارهایی با بوریس پاسترناک داشت و رمان دکتر ژیواگو را پیش از انتشار خوانده بود. او جدا از خاطرات دیدارهایش با پاسترناک، دو یادداشت کوتاه دربارهی تنها رمان این بزرگترین شاعر قرن بیستم روسیه نوشته است؛ یکی متن کوتاهی است که در همان سال انتشار کتاب (۱۹۵۸)، به مناسبت انتخاب بهترین کتاب سال، منتشر شد، و دیگری یادداشتی که آن را سالها بعد، در ۱۹۹۵، نوشت و خاطرات جالب دیگری را به نوشتههای پیشین اضافه کرد. دو متن زیر ترجمهی این دو یادداشت است.
هر دو یادداشت پیشتر به قلم شیوای رضا رضایی در کتاب «ذهن روسی در نظام شوروی» ترجمه و منتشر شده بود، اما متأسفانه پیش از ترجمه آنها را ندیده بودم؛ یادداشتها در مقدمهی ویراستار انگلیسی آمده که من از سر عادت آنها را نخوانده رها کرده بودم. ترجمهی یادداشت دوم ابتدا در مجلهی اندیشهی پویا منتشر شد، اما بدبختانه ویراستار مجله «اصلاحاتی» در آن وارد کرد که هیچ ربطی به متن اصلی نداشت و بهکل غلط بود. متن فعلی نسخهی بدون غلط و دستکارینشدهی ترجمه است.
یادداشت آیزایا برلین در انتخاب بهترین کتاب سال
نشریهی ساندی تایمز، ۲۱ دسامبر ۱۹۵۸
به گمان من، دکتر ژیواگوی بوریس پاسترناک اثری نبوغآمیز است و انتشار آن اتفاقی ادبی و اخلاقی است که در عصر ما هیچ تالی دیگری ندارد.
شرایط غیرعادی چاپ این کتاب در ایتالیا و خاصه سوءاستفادهی موهن و شرمآور از آن برای پروپاگاندا در هر دو سوی پردهی آهنین، شاید موجب غفلت از این حقیقت اساسی بشود که این رمان شاهکار شاعرانهی باشکوهی است برآمده از سنت ادبیات روسی (چه بسا آخرین نمونه از این سنت)، اثری که توأمان هم جهانی طبیعی و جامعهای از افراد گوناگون خلق کرده که ریشه در تاریخ و اخلاقیات عصر خود دارند، و هم اعترافی شخصی به دست داده که سرشار از صراحت و شرافت و فهمی قاطع است.
برخی منتقدان ترجیح دادهاند که موفقیت بینظیر و عمومی این رمان را به حس کنجکاوی مردم یا جاروجنجال ناشی از انتشار کتاب نسبت دهند. من دلیلی برای این عقیده نمیبینم. مضمون اصلی این کتاب جهانشمول است و با زندگی اغلب آدمها قرابت دارد: این مضمون همانا زندگی و زوال و مرگ فردی است که، مانند قهرمانان تورگنیف و تالستوی و چخوف، بر آستانهی جامعهاش ایستاده؛ مردی که اگرچه با مسیر و سرنوشت خود دست به گریبان است، با این سرنوشت تعریف نمیشود و وضعیت انسانی خود را حفظ میکند، زندگی درونی و حس حقیقتجویی خود را که تحت فشار رخدادهای خشونتآمیزی است که جامعهاش را خرد کرده و شمار بسیاری از انسانهای دیگر را به توحش یا نابودی کشانده است.
پاسترناک، در اینجا هم مانند اشعارش، حائلِ میان انسان و طبیعت را از بین میبرد، حائلِ میان حیات ذیروح و حیات بیروح را؛ تصاویر او عمدتاً متافیزیکی و مذهبی هستند، اما تلاشهایی که برای دستهبندی ایدههای او یا شخصیتهای رمانش صورت میگیرد، دستهبندیهایی از این قبیل که آن را صرفاً اجتماعی یا روانشناختی یا مدافع فلسفه و الهیاتی خاص میداند، یکسره پوچ از آب در میآید وقتی با غنای عمیق نگاه او به زندگی مواجه میشود.
نویسنده، برای بیان نگاه یکپارچهی خود، قلم برانگیزندهی قدرتمندی را به کار گرفته است که همزمان کیفیتی غنایی و کنایی دارد، بی هیچ واهمهای پیشگویانه است، از حسرت گذشتهی روسیه سرشار است، و به گمان من، به قلم هیچکس دیگری مانند نیست و از نظر قدرت توصیف در دوران ما بیهمتا است.
کتاب چندان متوازن نیست: آغازش آشفته است، گاهی سمبلیسم آن به گنگی میگراید، و پایانش مبهم است. از اشعار بدیع پایانی رمان چیز چندان به انگلیسی منتقل نمیشود. با همهی این احوال این رمان یکی از برجستهترین آثار عصر ماست.
یادداشت آیزایا برلین دربارهی بوریس پاسترناک و دکتر ژیواگو
نشریهی ساندی تایمز، ۷ نوامبر ۱۹۹۵
کتابی که عمیقترین تأثیر را بر من گذاشت و خاطرهی آن هنوز هم در ذهنم باقی است کتاب دکتر ژیواگو، اثر بوریس پاسترناک، است. سال ۱۹۵۶، من و همسرم در مسکو به سر میبردیم و آنجا در سفارت بریتانیا اقامت داشتیم. (پاسترناک را سال ۱۹۴۵، زمانی که در سفارت خدمت میکردم، ملاقات کرده بودم. میان ما دوستی شکل گرفته بود و مرتب به دیدارش میرفتم.) برای دیدن او عازم پِرِدلکینو، دهکدهی نویسندگان، شدم و از جمله چیزهایی که همان اول به من گفت یکی هم این بود که رمان خود را (که من یک فصلش را در ۱۹۴۵ خوانده بودم) به پایان رسانده و این اثر وصیتنامهی او خواهد بود، بیش از همهی آثاری که قبلاً نوشته بود (آثاری که بعضاً بدون شک نبوغآمیزند، اگرچه خودش به تحقیر از آنها حرف میزد).
به من گفت برایش محرز است که این رمان امکان انتشار در اتحاد جماهیر شوروی را ندارد و به همین خاطر یک روز پیش، نسخهی ماشینشدهی اصلی را فرستاده است برای فلترینلی، ناشر ایتالیایی.* یک کپی از این نسخه را هم به من داد. خواندن آن را شبانه در رختخواب شروع کردم و بیوقفه تا صبح روز بعد ادامه دادم و کتاب را تمام کردم. چنان تحت تأثیر قرار گرفتم که گمانم هیچ کتاب دیگری تا آن زمان اینچنین متأثرم نکرده بود، مگر شاید جنگ و صلح (که خواندنش بیش از یک شب زمان برده بود).
همان موقع فهمیدم که دکتر ژیواگو رمان بینقصی نیست – داستان از نظر ساختاری چفتوبست خوبی ندارد و برخی جزئیات آن اگرچه زنده و روشن مینماید، تصنعی و نامربوط است و گاهی ناشیانه سرهمبندی شده است. اما توصیف استقبال مردم از انقلاب فوریه معرکه است؛ من در آن هنگام هفت سالم بود و در پتروگراد زندگی میکردم و خوب به خاطر دارم که عمهها و خالههایم، فرزندان آنها، دوستان والدینم و دیگران چه واکنشی به آن وقایع نشان دادند- اما پاسترناک این را از نظر توصیفی به سطح یک شاهکار برکشیده است. تلاشهای رقتبار میانهروها و لیبرالها با همدلی و کنایه توصیف شده است.
نیروی بلشویکها در قبضهی قدرت، نیرویی به چشم او خردکننده و بیامان، از هر گزارش دیگری که میشناسم زندهتر توصیف شده است. اما وصف قهرمان مرد و زن داستان هنگامی که گرگهای زوزهکش کلبهی سیبریایی برفپوش آنها را محاصره کرده بودند، عمیقترین تأثیر را بر من گذاشت و هرگز از ذهنم پاک نشد. توصیف این صحنه احتمالاً هیچ همتایی ندارد.
بیشتر آثار داستانی دربارهی عشق هستند. با این حال، چیزی که رماننویسان بزرگ فرانسوی از آن حرف میزنند معمولاً شیدایی میان مرد و زن است، برخوردی گذرا و گاه خصمانه. اما عشق در ادبیات روسی از لون دیگری است؛ در پوشکین و لرمانتوف، عشق فورانی رمانتیک است؛ در داستایفسکی، چیزی است عذابآلود، چیزی عجین با مذهب و عواطف گوناگون روانشناختی؛ در تورگنیف، با وصف مالیخولیایی عشق گذشته روبهروییم، عشقی که غمگنانه به ناکامی و رنج انجامیده است. در ادبیات انگلیسی، در آثار آستین، دیکنز، جورج الیوت، تاکری، هنری جیمز، هاردی، دی. ایچ. لاورنس و حتی در امیلی برونته، با طلب و اشتیاق مواجهیم؛ با میلی که گاه برآورده میشود و گاه ناکام میماند؛ با سیهروزی عشق محنتبار، حسادت مالکانه، عشق به خدا، طبیعت، مال و اموال، خانواده، همنشینی عاشقانه، ایثار، جذبهی زندگی شاد پس از آن.
اما عشق دوطرفهی پرشور، شدید، عشقی که فرد را یکسره در خود غرق میکند و به استحالهی او میانجامد و موجب از خاطر بردن و ناپدید شدن جهان و مافیها میشود – اینچنین عشقی را ابتدا در آنا کارنینای تالستوی میبینیم (نه در جنگ و صلح یا هر شاهکار دیگری) و سپس، بنا به تجربهی من، فقط و فقط در دکتر ژیواگو. این احساس در این رمان تجربهای اصیل است، تجربهای شبیه به آنچه عاشقان حقیقی همیشه با آن آشنا بودهاند. پیش از آن فقط شکسپیر عشقی تا به این حد غنی و زنده و صادقانه و صریح را بیان کرده بود.
با خواندن رمان سخت یکه خوردم و وقتی فردای آن روز به دیدار شاعر رفتم، همسرش، ترسان از مجازات احتمالیای که در انتظار خودش و فرزندانش بود، از من خواست او را متقاعد کنم که از انتشار رمان در خارج از کشور چشم بپوشد. شاعر عصبانی شد و گفت نمیخواهد به او بگویم چه بکند و چه نکند و ادامه داد که با بچههایش مشورت کرده و آنها برای سختترین عواقب هم آمادهاند.
عذرخواهی کردم. کل ماجرا همین بود. همه از سرگذشت رمان پس از این اطلاع دارند؛ حتی فیلمی که در آمریکا از آن ساختهاند، مایههایی از کتاب را نشان میدهد. این تجربه تا واپسین روز زندگی با من خواهد بود. دکتر ژیواگو تجربهی کاملی را توصیف میکند، نه بخشها یا جنبههایی از یک تجربه را؛ دربارهی کدام اثر خلاقهی دیگری در قرن بیستم میتوان چنین چیزی گفت؟
توضیحات خوابگرد:
* برلین میگوید پاسترناک نسخهی ماشینشدهی اصلی رمان دکتر ژیواگو را برای فلترینلی فرستاده بود. ولی سال ۱۳۸۷ خورشیدی ایوان تولستوی (روزنامهنگار) کتابی در این باره منتشر کرد و ماجرا را جور دیگری روایت کرد. او در کتابش نوشت سیا بهطور مخفیانه از نسخهی دستنویس رمان عکسبرداری کرد و آن را در اختیار مهاجران روس در پاریس قرار داد. این مهاجران نیز آن نسخه را با کمک انتشارات «فلترینلی» منتشر کردند. احتمال نقش سیا در انتشار «دکتر ژیواگو» پیش از آن هم در زندگینامهی جیانکومو فلترینلی، مدیر انتشارات فلترینلی، مطرح شده بود و جالبتر اینکه بعدها سیا حدود یکصد سند را از حالت محرمانه درآورد که بهطور کلی نشان میداد در این ماجرا و بهخصوص رساندن رمان دکتر ژیواگو به خوانندگان روس نقش داشت. (نوبل ادبیات ۱۹۵۸ به پاسترناک تعلق گرفت ولی او تحت فشار حکومت شوروی مجبور شد اعلام کند آن را نمیپذیرد و کمتر از دو سال بعد هم درگذشت.)
** بهتازگی نام بوریس پاسترناک را برخی ناشران ایرانی بهصورت باریس پاسترناک مینویسند، ازجمله «نشر نو» که پارسال (۱۴۰۲) آن را از نسخهی روسی و با ترجمهی پروانه فخامزاده به بازار فرستاد. در این باره با یک دوست روسزبان اهل قلم صحبت کردم و توضیح و جوابش عیناً این بود:
«در نام (Бори́с) یا همان Boris چون تأکید بر روی هجای دوم است، O در هجای اول دیگر به صورت O تلفظ نمیشود. در زبان روسی گفتاری دو سطح کاهش تلفظ برای O بدون تأکید وجود دارد: [ʌ] در هجای اول پیش از تأکید و [ə] در تمام موارد دیگر. با این حال، این صدا کاملاً متفاوت با صدای “آ” در فارسی است (شبیه آنچه در کلمهی «باریس» ادا میشود). پیشنهاد میکنم به نوشتن این نام به همان «بوریس پاسترناک» ادامه بدهید.»
چندین سال پیش «نشر نو» نام واتسلاو هاول را هم به واتسلاف تغییر داد. واتسلاو هاول نویسندهی چکی و اولین رئیسجمهور چکسلواکی بود. پس از پنج سال زندگی در پراگ، هنوز حتا یک بار هم ندیده و نشنیدهام که یک چکی نام او را بهجای واتسلاو «واتسلاف» ادا کند.
بدون نظر