دربارهی رمان «کششها» نوشتهی «دیدیه ونکولارت»
نویسندهی مهمان: رها فتاحی
۱ـ برخی کارها هستند، با اینکه ظاهری متفاوت دارند اما نخی نامریی آنها را به هم وصل میکند. در داستاننویسی، نویسنده این نخِ نامریی را با تکنیکهای گوناگونی انتخاب و جاگذاری میکند. اما همانطور که میشود حدس زد، نخِ نامریی مختصِ داستاننویسی یا فیلمهای اپیزودیک نیست، این نخ در زندگی آدمها نیز هست. مثلاً خندهی مشترک یک قوم به جوکی خاص، نخی نامریی ست که آن قوم را در بسترِ همان جوک به هم وصل میکند، حال آنکه قومی دیگر ممکن است هیچ واکنشی به آن نشان ندهند. این موضوع را میشود در پدیدههای مختلف بشری گسترش یا تقلیل داد. از رازها و رمزهای دو دوستِ صمیمی گرفته تا دستبندی به رنگِ مشترک بر مچِ یک ملت.
به داستان برگردیم. اینجا و در بسترِ داستاننویسی باید دو ویژگی مهم را برای این نخ درنظر گرفت: ضخامت و دوام، و در عین حال ظرافت و نامریی بودن. یعنی شما باید نخی بسازید که تا حد ممکن نازک باشد و در عینِ نازکی، مستحکم. کار دشواری ست، اما وقتی ساخته شد، میشود به آن افتخار کرد. برای فهمِ درستِ لذتی که از این ساختمان به سازنده و بیننده، همزمان دست میدهد، تصویر بندبازی را در ذهن بسازید که بر نخی ضخیم و مستحکم راه میرود، در مقابل بندبازی که هرچه تلاش میکنیم، نمیتوانیم تمیز دهیم که بر هوا قدم میزند یا چه! لذتِ مشاهدهی کدام بیشتر است؟ لذتِ قدم زدن بر کدام بیشتر است؟
۲ـ نخِ نامرییای که زندگی آدمهای روی زمین را به هم پیوند میدهد و قابل دیدن و حتا قابل سنجش و اندازهگیری نیست، «لذت» است؛ وجه مشترکِ تمام افعال بشری. از نیوتونی که سیب روی سرش افتاد و ادیسون در لحظهای که صدای همکارش را شنید و… ـ که خدمات بسیاری به بشر کردند ـ گرفته تا هیتلر و استالین و… که تا توانستند دشواری نفس کشیدن را از سرِ آدمی باز کردند. از همین سبزیفروشِ سرِ کوچه گرفته تا استادِ ادبیات دانشگاه، همه و همه از انجام افعالی که مجبور به انجامش نیستند و خودشان انتخاب کردهاند، لذت میبرند و اینطور است که ما با تمامِ تفاوتهامان به هم متصل شدهایم. حالا هرچه وجه اشتراکِ آنچه از آن لذت میبریم بیشتر باشد، به هم نزدیکتر میشویم و انگار با هم «دوستتریم».
۳ـ «لذت ادبی»، به عنوان یکی از ظریفترین و با دوامترین لذتهای بشری از بدو پیدایش زبانِ گفتار و بعد نوشتار، وجود داشته است. ما را به هم نزدیک کرده و انگار ورای تمام جوایز ادبی و نوبلها و گنکورها و پولیتزرها ایستاده و ارزشمندترین جایزه را به نویسنده میدهد. مدالی که تا ابد میتوان روی سینه نگه داشت و به آن بالید. مدالی که فریاد میزند: من موفق شدهام هزاران انسان را روی کرهی زمین با لذتی مشترک به هم پیوند بزنم. مدالی که هر نویسندهای آرزو دارد بر سینه بزند و به آن ببالد.
۴ـ این لذتِ مشترک (لذت ادبی) «کششی» بین ما خوانندگان ادبیات از جدیترین گرفته تا عامترین ایجاد میکند. کششِِ دورِ هم جمع شدن، با هم حرف زدن، از لذتِ مشترک گفتن (همانطور که از دردِ مشترک میگوییم) و… ما به واسطهی همان نخِ نامریی که حالا میشناسیمش، بیآنکه توانِ مقابله داشته باشیم، به سمتِ هم کشیده میشویم. این هیچ ارتباطی با رمانِ عامهپسند و حرفهای ندارد که اگر اینطور باشد چه طور میتوان گفت «صد سال تنهایی» و «صد سال تنهایی»ها با این گسترهی خواننده عامهپسند اند یا حرفهای؟ ما با هر میزان دانشی که داریم، حتا اگر فقط و فقط نگاهی فنی به یک اثر ادبی داشته باشیم، وقتی توانایی بالای متن را درمییابیم، بی هیچ تردید لذت میبریم. این همان کششِ مشترک بین ماست؛ همان نخِ نامریی.
۵ـ «کششها»، نوشتهی «دیدیه ون کولارت» سرشار از همین نخِ نامریی ست؛ سرشار از لذت، سرشار از کشف و شهود، سرشار از شک و تردید، سرشار از حسرتی شبیه به حسرتِ یک قمارباز که: آخ! میتوانستم بهتر بازی کنم.
در میان ژانرهای داستاننویسی شاید مهجورترین ژانرِ داستاننویسی در ایران، «پلیسی» باشد. وارسی ریشهها و دلایل این موضوع در فرصتِ این یادداشت نیست اما میتوان خواندن رمانهایی مانند «کششها» را پیشنهاد کرد تا برایِ اهلش حتا راهگشا باشد.
۶ـ سه داستانی که رمانِ کششها را میسازند، یعنی: «شما سوژهام هستید»، «کشش» و «بانوی خانه» سه داستان جنایی ـ پلیسی اند که ورای لذتِ کشفِ اصلِ واقعه با محتواهای مشترکی به هم گره خوردهاند. محتوای غرق شدن در زندگی مدرن (که ردپایش در گوشهوکنار رمان هست)، محتوای زندگی با مرگ (که ظاهراً سوژهی اصلی رمان است)، عشق (که بیشتر شخصیتها با آن درگیر اند) و… در هر سه داستان وجود دارد. اما شاید آنچه بیش از همهی اینها، کشش لازم را در مخاطب ایجاد میکند که کتاب را زمین نگذارد، پیدا کردنِ خُردهریزهایی است که با آن میتواند سه داستان را مانند تکههای پازل کنار هم قرار دهد و تصویر واحدی بسازد.
بیهیچ تردیدی، تکنیکی که ون کولارت برای این کار استفاده کرده، در ادبیات داستانی فارسی جایش خالی ست. او انگار پازلش را ساخته؛ یک پازل هزارتکهی بزرگ. بعد نشسته سرِ صبر، تکههایی را انتخاب و از تصویر جدا کرده، بعد ایستاده و به تابلوی حالا ناقصش خیره شده و در لحظهای مناسب مشتش را باز کرده و تکهها را بینظم روی تصویر ریخته. اینطور است که با پیدا کردنِ هر تکه از پازل، تازه مرحلهی دوم بازی شروع میشود: حالا باید جایِ آن تکه را در تصویر پیدا کرد.
به تمام اینها، ترجمهی خوبِ «حسین سلیمانینژاد» را هم اضافه کنید؛ ترجمهی روانی که زبانی مناسب و متناسب با سوژه را برای رمان ساخته است. زبانی که بسیار روان است و هرگز سدی برای مخاطب ایجاد نمیکند و در عینحال واضح است که به نویسنده و زبان مادریاش وفادار است.
اگر مخاطب اید، «کششها» را بخوانید، از آن لذت ببرید و با این نخِ نامریی ورایِ رنگِ پوست و نژاد و زبانتان، به مردمِ سرزمینهای دیگر وصل شوید. لذتی که در این همزیستیِ مسالمتآمیز با دیگران هست، در هیچ چیز نیست.
اگر نویسنده اید، «کششها» را بخوانید، به تکنیکهای نوشتنش هم فکر کنید، حتا به این فکر کنید که در سرزمینی که فقط چیزی حدود ۵درصد حوادثش در رسانهها منعکس میشود و همان ۵ درصد این همه است، چه طور ما چنین داستانهایی نداریم. داستانهایی بینهایت انسانی، بینهایت پرمحتوا و از همه مهمتر بینهایت جذاب.
بدون نظر