گاهی چه بیهوده امید میبندی که نومید نشوی! خبری میرسد، مثلاً دوستی با ماشین رفته تهِ دره و له شده و سوخته و پودر شده و دود شده رفته هوا، اما تا دررسی به ماشین آن دوست یا آغوش دوستی دیگر تا زنگ پایان را برایت بزند، دلدل میکنی و خداخدا که شاید تا پیش از آن لحظهی آخر، آن دم دم آخر، معجزهای رخ دهد. یا گاهی آنقدر ترسیدهای از واقعی بودن خبر که حتا بیدارشدنت را انتظار میکشی. از اندرونهی پرآشوب تو همه انکار است و انکار و از بیرونِ بیرحم واقعیت همه اصرار است و اصرار که نه، هیچ امیدی نیست؛ هیچ امیدی…
از سهشنبهشب که خبر ستار بهشتی را خواندم، همینجور دلآشوبه داشتهام و آن تهمههای وجودم دروغ بودن خبر را انتظار میکشیدم و در هر خبری که همخوان میکردم، نشانهای از میل درونی به دروغ بودن خبر را هم میکاشتم و خودم هم میدانستم که چه بیهوده امید بستهام که نومید نشوم. تا امروز که قطار امید به لب درهی فاجعه رسید و سقوط کرد و ستار بهشتی، کارگر وبلاگنویس گمنام، را در خاک کردند و دستها را هم به هم مالیدند تا خاک از آن بزدایند و خلاص. [گزارش ماجرا]
حالا دیگر خالی از ذرهای امید و با گلویی متورم از بغضی انباشته، به حرفهایی فکر میکنم که در این سه روز فراری بودم ازشان. به این که مرگهای دنبالهدار درون زندانها را همچون قتلهای زنجیرهای به کدام دشمن باید نسبت داد؟ [+]
به این که فقر، بیکاری، بیمزدی، تورم فزاینده، ناامنی شغلی، کمبود دارو و… کم است که باید کارگری گمنام و عصبانی را فقط به جرم نوشتن در اینترنت دستبسته ببرند و یک هفته بعد زنگ بزنند که قبر بخرید و بیایید جنازه را ببرید؟ [+]
به این که امثال ستار بهشتی مگر چه کردهاند و میکنند؟ آمدهاند وسط خیابان؟ مزاحم مازراتی سوارشدن بعضیها شدهاند؟ در اعتراض به سقوط ارزش پول ملی به یکسوم، جنبش اشغال وال استریت راه انداختهاند؟ چه میتوانند بکنند جز نهایتاً غر زدن یا فحش دادن در وبلاگی که حتا یکهزارم درصد از مردم ایران هم خوانندهی آن نیستند؟ یعنی تحمل غر هم اینقدر سخت است که به خاطرش آدم میکشند؟ [+]
به این که ستار بهشتی هم مثل خیلیهای دیگر رفت. مثل هاله سحابی، هدی صابر، امیر جوادیفر و خیلیهای دیگر. و ما وبلاگنویسها دربارهاش مینویسیم تا اسم ستار را هم قاطی بقیه اسمهایی بکنیم که قبلاً در وبلاگهامان نوشتهایم. تا فرداروزی که برگههای این خانههای مجازی را زیر و رو میکنیم، از ستار هم نامی باقی مانده باشد. [+]
به این که هیچ وقت گمان نمیکردیم روزهایی برسد که تکرار برخی حرفهای بنیادگذار نظام اسلامی هم شجاعت بخواهد که در خرداد ۱۳۵۸ گفته بود: «ما باید در عالم نمونه نشان بدهیم (که) ایران یک الگو ست. با رفتن شاه ظلم تمام نمیشود، اگر بنا باشد که ظالمها بروند و ما یک دسته دیگر جای آنان بنشانیم و همان کارها را به اندازهای که قدرت داریم انجام بدهیم ما هم همان رژیم هستیم.» [+]
به این که ستار ساده بود و از خانوادهای ساده. از همان جوانهایی که پیراهنشان را روی شلوار میاندازند و ۳۵سالگی هم هنوز آرزوی اولشان بردن خانوده است به سفر خراسان و پابوسی امام رضا. از همانهایی که دست بر شانهی مادر پیر و چادریشان میگذارند و با افتخار عکس یادگاری میگیرند. مردی کارگر از پدری کارگر و از محلهی رباط کریم تهران که تا بخواهی کارگر دارد و کارگرزاده. ساکن پلاک ۲۶ همان خانههای سادهای که در آخر کوچههای تنگ و باریکی ساخته شدهاند که موتور هم به زور به در خانه شان میرسد چه برسد به ماشین! ستار آن قدر ساده بود که حتا در آخرین پست وبلاگش «تهدید» را هم چند بار «تحدید» نوشته است! [+]
و به دستهای کسی که هر شب، سر صبر، با حوصله، مینشیند توی خانهاش، پیش زن و بچهاش. بچهاش میگوید دفتر دیکتهام را ببین بابا، و او پیش خودش میگوید بگذار اول دستهایم را بشویم. بچه را سرگرم میکند و میگوید صبر کن، صبر کن، آمدم. توی دستشویی، آنقدر صابون میزند و آنقدر دستش را زیر شیر آب نگه میدارد تا ردّ خون از زیر ناخنش برود بیرون. کارهای روزانهاش را مرور میکند: «خب، زنگ هم زدم به ننهبابایش، گفتم بروید قبر بخرید. بیایید جنازه را بردارید ببرید. گفتم؟ آره. آره. گفتم.» زل میزند توی آینه، به خودش، بعد به دستهایش، هی میسابد، میسابد، میسابد… [+]
در این روز مرگافزا که دیگر حتا روز ویژهی مردگان هم نیست، هیچ چیز آرامشبخش نیست، هیچ چیز. مگر باز شاملو به داد برسد تا لهیب این آتش را کمی بنشاند و جانکاهیِ این درد را اندکی بکاهد، تا در هجوم بیامان نومیدی فرونپاشیم. که، نومید مردم را معادی مقدر نیست. نگویید تکراری ست، بخوانیدش:
وطن کجاست که آواز آشنای تو چنین دور مینماید؟
امید
کجاست
تا خود
جهان به قرار
بازآید؟
هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست.
معشوق در ذره ذرهی جان توست
که باور داشتهای،
و رستاخیز
در چشمانداز همیشهی تو
به کار است.
در زیج جستوجو
ایستادهای ابدی باش
تا سفر بیانجام ستارگان بر تو گذر کند،
که زمین از این گونه حقارتبار نمیماند
اگر آدمی
بههنگام
دیدهی حیرت میگشود.
زیستن
و ولایت والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ور نه
میلاد تو جز خاطرهی دردی بیهوده چیست:
هم از آن دست که مرگت،
هم از آن دست که عبور قطار عقیم استران تو
از فاصلهی کویری میلاد و مرگت؟
معجزه کن
معجزه کن
که معجزه
تنها دستکار توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گستره
گرگان اند
مشتاق بر دریدن بیدادگرانهی آن
که دریدن نمیتواند.
و دادگری
معجزهی نهایی ست.
و کاش در این جهان
مردگان را
روزی ویژه بود.
تا چون از برابر این همه اجساد گذر میکنی
تنها دستمال برابر بینی نگیریم:
این پرآزار
گند جهان نیست
تعفن بیداد است.
…
یکی
از دریچهی ممنوع خانه
بر آن تل خشک خاک نظر کن:
آه، اگر امید میداشتی
آن خشکسار
کنون این گونه
از باغ و بهار
بیبرگ نبود.
و آن جا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی میخواند.
نه
نومید مردم را
معادی مقدر نیست.
چاوشی امیدانگیز تو ست
بیگمان
که این قافله را به وطن میرساند.
بدون نظر