چند روز پیش تصادفی در شهر کتاب نیاوران دیدم که چاپ دوم رمان «آداب بیقراری» یعقوب یادعلی به بازار آمده. خواستم بنویسم این خبر را که نشد؛ تا دیروز که اتفاق جالبی افتاد:
مهدی یزدانیخرّم (مسئول صفحهی ادبیات شرق) زنگ زد و گفت فلانی دوستان همکارش دارند او را اذیت میکنند و همه چیز به جواب من بستگی دارد. گفتم چی شده؟ گفت مگر تو دیشب مطلبی دربارهی یعقوب یادعلی در خوابگرد ننوشته بودی که چاپ سوّم مجموعهداستان «احتمال پرسه و شوخی» او مدتهاست منتظر اعلام وصول است و ارشاد مجوز نمیدهد؟ گفتم نه. گفت مگر ننوشته بودی که چرا حسن محمودی این موضوع را پوشش نمیدهد؟ گفتم نه. گفت مگر حتا لینک نداده بودی به مطلبی از محسن آزرم دربارهی این کتاب؟ گفتم نه؟ گفت یعنی تو اصلاً چیزی ننوشته بودی دیشب؟ گفتم نه. گفت چرا نوشتی، بعد هم آن را بهخاطر ایرادهایی که به دیگران گرفتهبودی، برداشتهای. گفتم نه. گفت وای…
در این لحظه بود که صدایش را نشنیدم و کات شد به صدای حسن محمودی، خندان و سخت مشعوف. چی شده حسن؟ گفت ما به مهدی میگوییم که دچار توهّم شده، قبول نمیکند. شرطبندی کردیم و قرار شد به خودت زنگ بزند. و باز ریسه رفت و این بار گوشی به محسن آزرم رسید که گفت: اصلاً مگر من چیزی دربارهی این کتاب نوشته بودم که تو به آن لینک بدهی! مهدی بدجوری حالش بد است. سام فرزانه هم انگار توی نوبت بود که گوشی را گرفت و گفت تا الان که خودت به مهدی گفتی چنین چیزی واقعیت نداشته، یقین داشت که بوده و مطلب را برداشتهای. و باز صدای خنده و شعف.
بیچاره مهدی! بدجوری سوژه شده بود با اتفاق ذهنی عجیب و قشنگی که برایش افتاده بود. البته به مهدی گفتم با این اتفاق بانی خیر شدی. چون میخواستم خبر چاپ دوم رمان یادعلی «آداب بیقراری» را در خوابگرد بنویسم و تنبلیام میشد. تلفن مهدی یک خیر دیگر هم داشت؛ پس از جایزهی گلشیری و یلدا که یادعلی از یاسوج به تهران آمد و جایزههایش را به خاطر همین رمان گرفت، ندیده بودمش و تماسی هم با او نگرفته بودم. زنگ زدم به موبایلش. مثل همیشه در یاسوج بود و به قول خودش در قلههای آمازون (یاسوج) مشغول کار! نگفتم به او که ماجرا چیست، ولی از چاپ سوم مجموعهاش پرسیدم، گفت نه، اقدامی از سوی ناشر نشده. خبر رسمی چاپ دوم رمانش را هم نداشت. خوشحال شد. من هم خوشحالام. رمان آداب بیقراری را اگر نخواندهاید، بخوانید.
امیدوارم مهدی عزیز هم دوباره دچار این جور توهّمهای قشنگِ نادر بشود تا اینجا (خوابگرد) اینقدر گرد و خاک نگیرد؛ به شرط این که اول به خودم بگویم نه به این گروه معلومالحال سوژهیاب، تا سریع خودم را برسانم به شرق و اگر نگهبانی شرق راهم داد و رفتم بالا، با هم بخندیم و معلومالحالیّت همگیمان عمیقتر شود! آخ که دلم برای این جور ریسهرفتنهای دراز چهقدر تنگ شده! یادت مانده یعقوب؟
بدون نظر