آقای دکتر امینی سلام من مجتبی سالاری، دانشجوی پزشکیِ شیرازم. حتما از شنیدن اسم و فامیلم شوکه شدید. نه، من دوست صمیمی شما نیستم. من پسر شهید مجتبی سالاری¬ام. از دو روز پیش که برای شرکت در کنگرۀ روانپزشکی اومدم تهران و سخنرانی شما رو…
درِ صندوق ماشین را باز کردم و گونی را از روی سرش کنار زدم. «تد» با یک جست از صندوق بیرون پرید و پاهایم را با پوزهاش بو کرد، بازیش گرفته بود داشت کفشهایم را گاز میگرفت. نشستم، دست انداختم زیر گردنش و…
درد که تمام شد هومن تازه فهمید وحشت کرده است؛ صدا کرد: «مریم!» جوابی نیامد؛ فکر کرد که شاید همهی اینها را خواب دیده؛ شاید! ولی حالا که خواب نبود! خودش را حس میکرد؛ بدنش را حس میکرد؛ بدن عجیبش را؛ چرا این شکلی…
شب بین کوچههای خاموش و برفی، یخ زده بود و تکان نمیخورد. سگها جایی نزدیک خانه به جان هم افتاده بودند و پارس میکردند. از دور دستها صدای موتورگازی معیوبی سکوت «زورآباد» را به گلوله میبست و پیش میآمد. موتور که نزدیک خانه رسید،…
دو سال قبل، در یک نیمه شبِ تابستانی، سه روز مانده به سی سالگیم، وقتی هیچ راه دیگری برای خلاص شدن از صدای شُرشُر آبی که از اول شب شروع و کم کم تبدیل به صدای موج های عظیم شده بود، نیافتم، نوکِ میخِ…
بعد از گلنار مرا صدا کرد. طبق دستوری که از قبل داده بود باید پنج قدم جلو میرفتم و دست به سینه میایستادم و برای دوربین شکلک درمیآوردم. لبهایم را محکم به هم میفشردم تا خندهام نگیرد. اگر میخندیدم نوک انگشتش را به سمت…
من آب دوست داشتم ولی حتی تردید نهسالگیام بهم میگفت جایی یا اسمی که از همه طرف در احاطهی آب است جای خیلی مطمئنی برای گذاشتن قرارومدار نیست. شاید رمانتیک باشد. شاید زیبا باشد ولی مطمئن نیست. دوست داشتم این را یکجوری به…
«بازخوانی زندگی وحشتآور آقای هدایت جبرپور در تشییع جنازهاش»، م.ر.ایدرم، قم
حکایت آقای «جبرپور» آنچنان دلهرهآور و شوکهکننده بود که بعد از مرگش به یک تشیعجنازهی محترمانه یا یک تاج گل گران قیمت یا یک روضهخوانیِ با اشکآوریِ تضمینشده قناعت نکردند. بلکه مثل مردههای فرنگی روی سکویی قرارش دادند و همه در مراسمی رسمی…
آن شب تشنج کردم. افتادم وسط پیادهرو و بدنم شروع کرد به لرزیدن. نه به این سادگی، با رکابی بودم و بچه گربه سیاه پیچیده در لباسهایم، در دستم. بعد از رفتن بابا همه چیز به هم ریخت. بدون خداحافظی در را رویش بستم.…
امروز برای بار اول است که شب جمعه با بابا و نادیا نرفتهام بهشت زهرا. دایی ساسان قرار است بیاید و با هم فیلم کوتاهی را که ساختهام، تماشا کنیم. تماس گرفته و گفته که دیرتر از ساعتی که قرار گذاشته بودیم، میآید. کتاب…