نمیدانند من کیام. یا بودم. نه اسمم را میدانند، نه شغلم را. برای خودشان، روی من اسم گذاشتهاند. هر کسی اسمی گفت. یکی گفت: بگذاریم شاهین، به دماغ عقابیاش میخورد، که همه زدند زیر خنده. تا اینکه او گفت، بگذارید «دامون» پسرها، دخترها داشتند…
دقیقهی صد و بیستوهشتِ فیلم "افسانهی هزار و نهصد" به کارگردانی جوزپه تورناتوره، آنجا که مرد تپل دارد از پیرمرد صاحب مغازه میپرسد چرا تابلوهای نقاشی یکهو از روی دیوار میافتند؟ آنهم وقتی سالها با همان میخ خاص به همان دیوار خاص وصل بودهاند…
حبیب گفت: چش رو هم بذاری یه ماه تموم شده. اوس جعفر از لای گریهاش نالید: صَب نمیکُنه، میخواد بازش کنه. و بعد زار زد: ای خدا له شدم زیر این آوار. به فریادم برس! ستون آهنی و لخت وسط پارکینگ را بغل کرده…
به آقا که گفتم، گفت: فراموش میکنی. نکردم. البته حافظهام جواب نمیدهد تا از زیر و بم آن تجاوز ِ فجیع در آخرین عصر اعزام و نگاه دریده کارگرهای منبع آب تصویر تهوعآوری خلق کنم اما آن دو دَبّه را همیشه توی چشمهام دارم؛…
انگار خودم گذاشتمش توی قبرش. چون یک شب که رو به دیوار خوابیده بود و صبح بعد از باز شدن چشم هایش اولین تصویری که دید سفیدی بی انتهای دیوار بود، فریاد زد و اسمی را صدا کرد که نفهمیدم کیست. وقتی آمدم همهی…
اعتراف میکنم آن شب با مفهوم تازهای از آهستگی آشنا شدم. چندان دچار هیجان نبودم. بارها روی پردههای چوبی و درهای کشویی و موزهی دیواری مدرسه عکسهایش را دیده بودم. با وجود این پدرم هیچ وقت آن را از من پنهان نمیکرد. کیوتو آفتاب…
میروم و همه را برای پوران میگویم اگر تنها باشد. نباشد مهلتش نمیدهم. قبل از گفتن اما خودم باید بفهمم. باید آنقدر دوره کنم بلکه یک رشته، یک نوار نهفته بیابم اگر باشد و بشود این تصاویر خرده پاشیده، این زمانهای پر از حفره…
به جز آن چهار پیرمرد، چند دختر و پسر هم توی پارک فرشته بودند و از نگاهشان میشد حدس زد منتظرند آنها زودتر شرشان را کم کنند. پیرمردها همگی کت و شلوار پوشیده بودند، با پالتو و کلاه و شال گردن. ولی باز هم…
بدترین چیز این است که ناگهان خبر بدی بشنوی و بدتر از آن این است که دهها هزار کیلومتر را از آن سر دنیا با هواپیما و ماشین گز کنی و بیایی تا این خبر بد را بدهی به کسی که منتظر خبر…
دیگر هیچ کاری از دست من ساخته نبود. فرامرز آمد صندلی عقب ماشین درست کنار دست من نشست و از آن طرف یوسف خان هم که یک ربع تمام توی ظل آفتاب داد زده بود "انقلاب" و گلوی خودش را جر داده بود، با…