کتاب رتراوتوپیا، اثر زیگمونت باومن، در ژانویهی گذشته و ده روزی پس از مرگ او، در بریتانیا انتشار یافت. باومن در این کتاب به دنبال ریشهیابی نوعی اپیدمی جدید در جهان معاصر است که از آن به عنوان اپیدمی نوستالژی یاد میکند. بحث او…
در سومین دورهی جایزهی بهرام صادقی، ۱۰۰۶ داستاننویس شرکت داشتند و هیئت انتخاب ابتدا ۴۰ اثر منتخب را معرفی کرد و سپس از میان آنها، ۲۰ اثر برگزیده را به مرحلهی نهایی فرستاد. در مرحلهی نهایی، اعضای هیئت داوران بنا به درخواست دبیرخانهی جایزه…
بنا به وعده، فهرست بیست داستان برگزیدهی سومین دورهی جایزه بهرام صادقی را اعلام میکنم و همهی علاقهمندان را فرامیخوانم به ضیافتِ مطالعهی این آثار که مجموعهای است از بهترین داستانهای کوتاه سال. هماکنون داوران دورهی نهایی به بررسی این آثار مشغولاند. شما نیز…
من دارم میمیرم. البته که همهی آدمها دارند میمیرند. از همان لحظه که به دنیا میآیند دارند میمیرند. اما من الآن توی آخرهای فعل «داشتن مردن» هستم. این را دکتر هاشمی میگوید. چرا فامیل خیلی از دکترها هاشمیست؟ دکتر سید احمد هاشمی. یکی از…
لا یَرُدُ الاحسان الا الحِمار، فقط خر احسان را رد میکند. این را طلبههای مدرسه میگفتند وقتی کسی چیزی تعارفشان میکرد. دعوت زن را نپذیرم حمارم و چه بسا همین باشم اگر بپذیرم. این را هم میگویند مثل حمار توی گِل گیر کردن... گِل…
فرانسواز، پیرزنی که خیال میکرد من مِری هستم، دیشب در خواب مُرده. صبح که رسیدم مارلین خبر داد. پیشنهاد کرد نیم ساعت دیگر بروم تا با هم قهوه بخوریم. تصمیم گرفتم به حیاط آسایشگاه بروم و بین درختان قدم بزنم. هفتهای دو بار با فرانسواز…
به مردی که روبهرویم و آن سوی خیابان ایستاده، نگاه میکنم که برای سبز شدن چراغ پا به پا میکند. کیف چرمی توی دستش به نظر نو میرسد. فکر کنم اگر سرم را ببرم جلو، بوی تند آن مزاجم را به هم بریزد. مرد…
خورشید شصت و چهار سال دارد؛ به روایت سِجِلی که دو سال بعد از تولدش برایش گرفتهاند. سی و پنج سال است در طبقهی دوم آپارتمانی در کوچهی جواهریانِ امیرآباد زندگی میکند. درست یک سال بعد از اینکه شوهر اولش به خاطر اینکه بچهاش…
- «از اینجا که شما ایستادهای فاصلهای ندارد. پشت آن انبار اشتراکی بزرگ؛ دویست سیصد متر که جلوتر بروی میبینی که دیگر چیزی از دیوارهایش نمانده. البته از همان موقع خراب شدنش شروعشده بود. قهوهخانهچی تنها مانده بود و به تکوتوک رهگذرها و البته…
کاسهی چشمم درد گرفته، نور ماشینها میپاشند روی شیشهی خیس وقطرههای باران، پرنورترش میکنند و مثل نیزه فرو میروند توی تخم چشمهایم. پلکهایم با عبور هر ماشینی باز و بسته میشود، رانندگی در شب برایم ممنوع است.شب کوری میراث باباست. آن شب که تلفن…