به جز آن چهار پیرمرد، چند دختر و پسر هم توی پارک فرشته بودند و از نگاهشان میشد حدس زد منتظرند آنها زودتر شرشان را کم کنند. پیرمردها همگی کت و شلوار پوشیده بودند، با پالتو و کلاه و شال گردن. ولی باز هم…
بدترین چیز این است که ناگهان خبر بدی بشنوی و بدتر از آن این است که دهها هزار کیلومتر را از آن سر دنیا با هواپیما و ماشین گز کنی و بیایی تا این خبر بد را بدهی به کسی که منتظر خبر…
دیگر هیچ کاری از دست من ساخته نبود. فرامرز آمد صندلی عقب ماشین درست کنار دست من نشست و از آن طرف یوسف خان هم که یک ربع تمام توی ظل آفتاب داد زده بود "انقلاب" و گلوی خودش را جر داده بود، با…