آثار برگزیده جایزه‌ی بهرام صادقی

داستان «خاطرات عینک دودی»، نیکزاد نورپناه

۲۶ دی ۱۳۹۵
داستان خاطرات عینک دودی

امثال ما زیادند: دانشجویان فنی که لیسانس‌شان را از دانشگاه‌های سراسری تهران یا شهرستان‌های موجه گرفته‌اند و برای تحصیل در مقاطع تکمیلی راهی غرب می‌شوند. احیاناً مقرری ریزی هم از دانشگاه دریافت می‌کنند که برای زندگی مسکینانه‌ای کافی‌ست. اسمش را می‌گذارند بورسیه یا فاند و داشتنش متناظر شده با هوش. نمی‌دانم چطوری در این فرایند بی‌زرق و برق برچسب نخبه هم به این افراد می‌چسبد. فرار مغزها. تعدادی مغز از ایران فرار می‌کنند، در جستجوی سرزمینی حاصلخیز برای شکوفایی. خیلی‌ها علاقمندند خودشان را جزئی از این گله‌ی فراری بدانند. من هم زمانی که تازه پایم به کانادا رسیده بود چیزی شبیه این احساس را داشتم، گرچه مناعت طبعِ خاصِ شرقی‌ام باعث می‌شد که در مورد قضیه خیلی حرف نزنم. وقتی آن ماههای اول لب اسکله‌ی شهر قدم می‌زدم، با عینک آفتابی و خیره به دریا، لبخند ملیحی می‌زدم که معنی‌اش نوعی رضایت خاطر از خودم و دستاوردهایم در زندگی بود. لب دریا پاتوق خوشگذرانی شهر بود، پر از کافه و رستوران. مسیر کنار دریا با تخته‌هایی عریض از جنس افرای مرغوب کانادایی الوارکوبی شده بود. صدای قدم زدن آرامم روی الوارها را دوست داشتم. آن صدای پخته هم با کلیت احساس رضایتم از زندگی هماهنگی داشت.

کمی که گذشت حال و هوای حال به‌هم‌زن ماههای اول مهاجرتم فروکش کرده بود و به خودِ همیشگی‌ام تبدیل شده بودم: ناراضی و بی‌حوصله. دانشجویی بودم درگیر درس و کلنجار رفتن با استاد راهنمایم و حتی تصمیم هم نداشتم عینک آفتابی جدیدی بخرم. عینک آفتابی قدیمی‌ام هدیه‌ی مادرم بود. با اینکه مدعی بود هدیه است اما نمی‌دانم چرا و چطوری، مثلاً جوری که حواسش نیست بین حرف گفته بود که فلان قدر پولش را داده. عینک را دوست نداشتم. طرحش زیادی محافظه‌کارانه بود: قاب کائوچوی مات و بدکیفیت، شیشه‌های ذوزنقه‌شکل که کنارهایشان پخ خورده‌اند و تبدیل به گردالی‌های بی‌قواره‌ای شده‌اند، و البته حروف اول نام دولچه و گابانا روی دسته‌هایش. دولچه و گابانا دو طراح همجنسگرایی هستند که گویا عینک مرا هم طراحی کرده بودند. حدس می‌زدم که عینکی که مادرم با این‌همه پز و قمپز به من هدیه داد بود اصل نیست، به اصطلاح «تَقَل نزدیک به اصل» است و البته هیچ‌وقت این سوءظنم را عنوان نکردم. در هر حال آن عینک بی‌ریخت با تصویری که از خودم داشتم هماهنگی نداشت، منظورم تصویر همان دانشجوی دکترای نسبتاً موفقی‌ست که به ادبیات و هنر هم علاقه دارد و موهای فرفری‌اش را کمی بلندتر از عرف مهندسین نگه می‌دارد تا به نوعی وجهه‌ی هنری و عصیانگرش را هم نمایش بدهد. یک آخر هفته‌ای که با زنم در مرکز خرید قدم می‌زدیم خیلی شهودی احساس کردم بایستی یک ری‌بن گربه‌ای بخرم. ۱۵۰ دلار بود که برای منِ دانشجو خیلی تیز بود. عینک خواستنی را توی مغازه امتحان کردم. با آهی خفه شده گذاشتمش روی پیشخوان. از عینک‌فروشی آمدم بیرون، از پشت ستونی دزدکی به ویترین مغازه نگاه می‌کردم و با دهانی باز و زبانی بیرون افتاده، تند و داغ نفس می‌کشیدم. حین امتحان عینک چند بار از زنم پرسیدم «چطوره؟» جواب قاطعی نمی‌داد؛ ممتنع٫ «اگه دوست داری بخر.» اما من دنبال این شل‌بازی‌ها نبودم، دنبال این بودم که علاوه بر خودم یکی دیگر هم متوجه بشود که با این عینک آدم دیگری شده‌ام.

داستان من و عینک این‌طوری شروع شد: با کشیدن کارت اعتباری. غروبش با زوج‌های دانشجوی دیگری رفتیم لب دریا قدم زدیم، روی الوارهای همیشگی. با عینک جدیدم نورها را جور دیگری می‌دیدم، مناظر کیفیت نقاشی پیدا کرده بودند، انگار با کنتراستی بالاتر از بقیه‌ی آدمها دنیا را می‌دیدم. دوستانم در مورد اینکه سه تا قلمبه بستنی بگیرند یا چهار تا بحث می‌کردند و من باورم نمی‌شد چرا به جای این حرفهای کهنه به رنگهای عجیب و غریب خورشید لای ابرها توجه نمی‌کنند. هوا تاریک می‌شد اما اصرار داشتم که کماکان عینکی باشم. ایرج همین‌طور که زبان پهنش را به بستنی‌اش می‌کشید گفت شبیه باب دیلن شده‌ام. تازه دوزاری‌ام افتاد که دوران هیچی بودنک تمام شده و با همین سرمایه‌گذاری حقیر در صف بزرگان تاریخ قرار گرفته‌ام. مدتها هم بود که با کسوت نخبه‌ی فراری ارتباط برقرار نمی‌کردم، شاید چون هنوز لنگ یه قرون و دو زار بودم و کیفیت زندگی‌ام ربطی به کیفیت زندگی یک نخبه نداشت، مخصوصاً در کنار زنِ درشتم که بیشتر وقتها از دستم دلگیر بود. جزییات این تغییر مسلک را نمی‌دانم اما ریخت جدیدم با آن ری‌بن گربه‌ای و کت خاکستری را بیشتر می‌پسندیدم. واضح بود که با این سر و وضع راحتتر می‌توانم به سمت آینده پیش برانم.

گاهی چند سال می‌گذرد و هیچ اتفاقی نمی‌افتد، اما با گذشت آن چند سال من درسم تمام شد، ایرج رفت شهر دیگری و من و زنم هم تصمیم گرفتیم که جدا بشویم. حس می‌کردم که زندگیم را با این زن تلف می‌کنم؛ به قدری نگران بود که مبادا شوهرش حق و حقوقش را زائل کند که فرصت نمی‌کرد به چیزهای پیش پا افتاده‌ای مثل بچه و قورمه‌سبزی فکر کند. جدایی‌مان قطعی نشده بود اما انگار از قبل می‌دانستیم، آدم یک جایی در قعر وجودش می‌داند که تنگش آمده، نفس نمی‌تواند بکشد، همه چیز گندیده، اما خب توانایی بیانش را ندارد چون کلماتش را ندارد، احساساتش گنگ هستند و وقتی به زبان آورده می‌شوند گنگ‌تر هم به نظر می‌رسند، برای همین معمولاً مکالمه در مورد این است که چیپس فلفلی بخریم یا نمکی و بعد یکهو آدم از دهنش می‌پرد که «من دیگه نمی‌تونم.» توضیح بیشتری هم نمی‌تواند بدهد. درست شب قبل از اینکه برای اولین بار اعلام کنم که «نمی‌توانم» با هم خوب بودیم و حتی رفتیم بیرون، کافه‌ای که عده‌ای آماتور داشتند تام ویتس می‌زدند. کافه کیپ تا کیپ پر بود. مردی هم داشت سر صحبت را با ما باز می‌کرد. دورانی بود که صحبت با خارجی را به چشم دستاورد می‌دیدم و برای همین هی با لبخند سر تکان می‌دادم تا گفتگویمان کش پیدا کند. مرد حرّاف می‌گفت «اگه اینو دوست دارین یه خواننده‌ی دیگه هم هست که اتفاقاً کاناداییه ولی احتمالاً نمی‌شناسینش، اونم خیلی خوبه، اسمش لئونارد کوهنه…» رسیدیم خانه تازه متوجه شدم جلد عینکم را توی کافه جا گذاشته‌ام. اگر عقلم درست کار می‌کرد از همین نشانه می‌فهمیدم که فردا شبش یکهو می‌پُکم و جمله‌ی جادویی را می‌گویم: «دیگه نمی‌تونم.»

وقتی تنها هستم وظیفه ندارم که خودم و کس دیگری را سرگرم کنم ولی در رابطه انگار این نیاز همیشگی‌ست. نمی‌شود آخر هفته را بالکل بنشینی روی مبل، باید برنامه داشت، باید مهمانی رفت و مهمانی داد، سرخوش بود، به موضوعات لوس و آدم‌های ننر خندید. فردایش باید رفت برانچ، ورزش، باید رفت گردش خارج از شهر، باید رفت رستوران مریخی و غذای جدید امتحان کرد. ملال برای مرد متاهل مجاز نیست. یکی از همین برنامه‌های تفریحی زوجی‌مان مربوط به یکشنبه‌ی سردی بود. امیدوار بودم صبح که بیدار می‌شوم همه جا سفید باشد، پوشیده از برفی ضخیم. بیدار که شدم هوا سرد بود ولی جوری نبود که خللی به گردش‌مان وارد کند و لذا گروهی ۷-۸ نفره راه افتادیم به سمت پارکی خارج از شهر. در پارک جنگلی سوز لای پاهایمان می‌پیچید. زنها راجع به تخفیف ۳۰ درصدی سوپرمارکت در روزهای دوشنبه حرف می‌زدند. ما مردها نق می‌زدیم که چرا سفارت کانادا زودتر پرونده‌ی مهاجرتمان را بررسی نمی‌کند و کارت اقامت دائم نمی‌دهد. گاهی هم انتخابات پیش رو را بررسی می‌کردیم؛ گرچه هنوز شهروند نشده بودیم اما یکی-دونفرمان خیلی بی‌تاب بودند که امکان مشارکت مدنی‌شان در کانادا هرچه زودتر فراهم شود. غیر از اینها یادم است که جایی چند تا تاب و سرسره بود و من از همان مردهایی هستم که تاب می‌بینم دست و پایم شل می‌شود، آرام تاب می‌خوردم، تند نمی‌توانم چون سرم گیج می‌رود، بعد سایه‌ی زنم را مقابلم دیدم، تاب را کمی پیچ داد، خندیدم و بهش گفتم «نکن الآن سرم گیج می‌ره» اما همین‌طور که گفتم «نکن» سرم را هم به بغل چرخاندم و شیشه‌ی عینکم خورد به زنجیر ضربدری شده‌ی تاب. شیشه‌ی مقعرش خراش کوچکی برداشته بود. ناراحت شدم و البته چیزی هم نگفتم؛ او مثل تمامی زنهای مستاصل دنیا خواسته بود همسر عنق‌اش را سر ذوق بیاورد و البته که شکست خورده بود. علی‌رغم این ماجرا هنوز کماکان عاشقش بودم، حتی شاید بیشتر از قبل؛ منظورم عینکم است. عیب و علتش باعث شده بود عزیزتر هم بشود. دورانی بود که دیگر با ایرج صرفاً ایمیلی در تماس بودیم و همین ماجرای پارک را که برایش نوشتم پاسخ داد «از قصد اون کارو کرد، قصدش هم این بود که عینک کلاً ناکار بشه که خب شانس آوردی با یه خراش قضیه تموم شد.» به حرفش خیلی فکر کردم.

تلاشهای متعارف برای حفط نشاط رابطه را انجام می‌دادیم. مثلاً هر سال می‌گفتیم تعطیلات را مثل خارجی‌ها برویم کوبا یا مکزیک. قیمت‌ها را چک می‌کردم؛ تورهای یک هفته‌ای شامل الکل و صبحانه و شام و گردش. پوستر تبلیغاتی این تورها پس‌زمینه‌ی قرمز یا زرد داشتند و آدم‌هایشان می‌خندیدند، مایوهایی خوش‌بُرش به تن داشتند که زیبایی اندام‌هایشان را دو چندان می‌کرد. شاید اگر می‌رفتیم کوبا می‌شدیم مثل همان‌هایی که توی تبلیغات بودند: خندان با دندان‌هایی مرتب و سفید، سوار بر زندگی. اما هر سال آخرش از تهران سر در می‌آوردم. به زنم می‌گفتم «این دو تا گناهی‌ان، تنهان، کسی رو ندارن…» منظورم از «این دو تا» والدین سالمندم بودند. زنم اولش کمی اخم و تخم می‌کرد اما در نهایت می‌گفت «باشه برو، فقط تو رو خدا ریختت رو اینجوری نکن،» و خب دقیقاً می‌فهمیدم، منظورش همان حالت تضرع به خصوص چهره‌ام بود وقتی راجع به والدین پیرم حرف می‌زدم. می‌دانستم این سفرهای کوتاه به تهران پرهزینه و اشتباهند، اما کوبا و مکزیک هم به نظرم اشتباه بودند و در کل هر چه جلوتر می‌رفتیم به اشتباه بودن کل زندگی‌مان بیشتر پی می‌بردم و سوال اصلی این بود که آیا با سفر به سواحل مکزیک و رستوران و لبخند می‌شود اشتباه را درست کرد؟ یا آیا با سفر به تهران می‌شود برای همیشه از اشتباه فرار کرد؟ پاسخ به همه‌ی این سوالها یه نه‌ی محکم بود. در یکی از سفرهای تهران به مادرم گفتم «تو که این‌همه عینک داری یه قاب اضافی نداری بدی به من؟» مادرم لا به لای نصیحت‌هایش گشت و یک چیزی بهم داد. می‌گفت «خب چرا با خانومت نیومدین؟ توی همین اتاق براتون جا می‌نداختم، آخه ینی چی تو اینجا اون اونجا؟» بهش می‌گفتم «مادر، دوره زمونه عوض شده، به خدا دیگه زن و شوهرا خیلی مستقل شدن از هم…» اینها را که می‌گفتم کیف عینک را وارسی کردم: تقریباً آشغال‌ترین کیف عینکی بود که می‌توان تصور کرد، از اینهایی که رویش با خطی سر هم نوشته «اسپرت ایتالیا» یا چیزی در همین حدود. ولی تناقضش را دوست داشتم. آدم‌ها منتظر بودند از توی آن کیف داغون یک عینک جیوه‌ای خلبانی بدلی در بیاورم ولی هر بار خیط می‌شدند و من هم در ادامه توضیح می دادم که «تازه ری‌بنش اصله.»

کجا و چطوری خواستن به نخواستن تبدیل می‌شود؟ ما هیچ‌وقت جواب را نفهمیدیم. زنم از خانه رفته بود. اسباب و اثاث خانه را برای فروش آگهی کرده بودم. بعد از ظهرها ماءالشعیر می‌خوردم، شوپن گوش می‌کردم، از پنجره‌ای که از شدت سرما آبی‌رنگ شده بود به بیرون زل می‌زدم و غصه می‌خوردم که «آخه پس چرا این طوری شد؟» سر فروش تخت و تشک مجبور شدم به مشتری که زنی کک و مکی بود کمک یدی هم بدهم. تشک یغور را که بار وانتش کردیم چندتا اسکناس مچاله شده بهم داد و حتی رغبت نکردم بشمرم‌شان. همان جا کنار پیاده‌رو حرکاتی کششی انجام دادم تا کمرم ترقی صدا کرد، بعد برگشتم توی آپارتمانی که حالا از قبل خالی‌تر بود، یک ملافه پهن کردم کف اتاق و دراز کشیدم. درست در همین لحظه بود که فکر کردم چقدر دلم برای ایرج تنگ شده، کاری هم که در این خانه‌ی متروک ندارم، بلیط هواپیما بگیرم و سری به رفیق قدیمم بزنم.

آپارتمان ایرج کوچک بود و البته عصر که رسیدم پیشش  اصلاً متوجه نشدم چون این‌قدر حرف نگفته تلنبار شده بود که فرصت به برانداز کردن آپارتمانش نرسید. بعدش هم رفتیم سراغ قیمه‌ی خوش‌دارچینی که ایرج مخصوص من بار گذاشته بود. با استشمام بویش از شدت شعف دستهایم را به هم مالیدم و نفهمیدم چطور تهش را در آوردیم. موقع خواب کلی معذرت‌خواهی کرد که برای میهمان فقط یک تشک بادی دارد، «اما حاجی، فوق‌العاده راحته» و این را که گفت بی‌اراده لبخند زدم چون مدتها بود کسی بهم نگفته بود حاجی. با خودم فکر کردم چقدر از وقتی که ایرج از شهرمان رفت همه چیز سخت‌تر شد. کل یک هفته‌ای که مهمانش بودم روی یک تشک بادی کهنه می‌خوابیدم. شبها قبل از خواب با تلمبه‌ی مخصوصی بادش می‌کردیم ولی واضح بود که پنچری‌های ریز دارد چون که دم دم‌های صبح باد تشک در رفته بود و پشتم به سرامیکهای سرد و سفتِ کف آپارتمان می‌چسبید. همان‌طور خواب و بیدار متوجه می‌شدم روی زمینم، پیچیده لای چند لایه پلاستیک زرد رنگ. مطمئنم اگر از سر شب به دقت گوش می‌کردم از لای خر و پف‌های لرزان ایرج حتی صدای فس‌فس تشک را هم می‌شنیدم که آرام آرام بادش در می‌رود. دوره‌ای از زندگی‌ام بود که نیاز داشتم عمیق‌تر به «آنچه که گذشت» فکر کنم و تشک پلاستیکی پنچر هم که شب به شب بادش خالی می‌شد بهترین نماد بود برای زندگی‌ام. صبح روز سوم، همین‌طور که داشتم تشک را لوله می‌کردم این را به ایرج هم گفتم، یعنی نسبتاً سربسته بهش گفتم «این تشکه منم،» منتها ایرج سریع حرفم را گرفت، آمد سمتم و طی همان مناسک آشنایی که مردها به همدیگر دلداری می‌دهند بازویم را فشار داد و گفت «رفیق نزن این حرفا رو، الآن زخمت تازه‌س، بخدا زودِ زود کلاً یادت می‌ره اون آکله هم اصلاً روزگاری وجود داشته.» آکله. هنوز آمادگی این سطح از تخریب زنم را نداشتم و به ایرج گفتم «نمی‌دونم، زن بدی نبود، نمی‌دونم چی بود.» بعد هم لبهایم را سفت به همدیگر فشار دادم و تشک لوله شده و تلمبه را گذاشتم توی کمد که جلوی دست و پا نباشند.

ظهر با ایرج از خانه زدیم بیرون، جفت‌مان بالا و سرشار از قوای زندگی، جفت‌مان مسلح به عینک آفتابی و حتی مقصد مشخصی هم نداشتیم. توی مترو کماکان داشتم بلند بلند برای ایرج توضیح می‌دادم که «نه به خدا، اون زن بد نیست، مشکل من الآن با کل مفهوم رابطه‌س، من نمی‌تونم، تنگم می‌شه…» فکر کنم ایرج بود که متوجه شد توی متروایم و هنوز جفت‌مان عینک آفتابی‌هایمان را برنداشته‌ایم و خب از خنده پاره شدیم و تصمیم گرفتیم تا آخر شب هر جا که رفتیم و هر چه که پیش آمد همین‌طور عینکی باشیم؛ چه می‌دانم، از همین لاابالی‌گری‌هایی که جوانان انجام می‌دهند و معنی به خصوصی هم ندارند اما حال آدم را دو درجه بهتر می‌کنند. به خندیدن ادامه دادم، یادم نیست به چه، اما حواسم بود با اینکه خیلی خوش می‌گذرد، این سفر احتمالاً آخرین باری‌ست که با ایرج در این حال و هوا هستیم و آخرین باری‌‌ست که ایرج را می‌بینم، چون این قانونش است، همه چیز، چه خوب و چه بد زودتر از چیزی که فکرش را کنی تمام می‌شود.

فکر کنم حق با ایرج بود، چون الآن که چندین سال گذشته کل ماجرا یادم رفته؛ انگار مه سرد و غلیظ صبحگاهی آن شهر کوچک دانشگاهی روی خاطراتم هم نشسته. از آن شهر بیشتر از هر چیزی همان مسیر الوارکوبی‌شده‌ی لب دریا را یادم می‌آید. حالا درسم تمام شده، پرونده‌ی مهاجرتم هم نرم پیش رفت، آمده‌ام به شهری بزرگتر و در شرکتی مهندسی مشغول به کار هستم و راستش خیلی هم به ازدواج مجدد فکر نمی‌کنم. یعنی بیشتر به حال حاضر فکر می‌کنم، به غذا خوردن، به آشپزی، به آن پاکت چیپسی که توی کابینت منتظرم است تا گرسنه از سر کار بروم سر وقتش و جر و وا جرش کنم، به همین‌ها، اما مشخصاً به آینده فکر نمی‌کنم. گاهی به گذشته فکر می‌کنم اما خب گفتم که، مدام کم و کمتر یادم می‌آید. روزهای کسل‌کننده، هفته‌های تکراری، سالهایی بی‌انتها، همه و همه انگار دود شدند و به هوا رفتند و چی ازشان مانده؟ هیچی، غیر از چند تصویر: تشک بادی ایرج که پنچر بود، عینک آفتابی گربه‌ایم، یا مثلاً آن شبی که رفته بودیم رستوران و لئونارد کوهن می‌خواند «من مردِ تو هستم» و خب نمی‌دانم چرا مضمون ترانه را به خودم گرفته بودم و با خودم فکر می‌کردم اما من اصلاً مرد مناسبی نیستم، نه برای این زنی که روبرویم نشسته و دهانش پر از لازانیای اسفناج است و نه برای هیچ زن دیگری. حماقت کردم و مطابق معمول همین افکار را با طنز به زنم هم گفتم، خیر سرم گفتم فضا کمی سبک شود، بهش گفتم «منو می‌گه‌ها، می‌گه من مردت هستم» و بعد به نمک ضعیفم خندیدم، از همین خنده زورکی‌های رقت‌انگیز٫ زنم اولش جواب نداد اما بعد که دید هن‌هنِ خنده‌ی من ادامه دارد از لای خمیری سبزرنگ که دهانش را پر کرده بود و تقریباً با بغض گفت «ببین خنده‌دار نیست، این که این‌قدر بی‌مسئولیتی خنده‌دار نیست.» با خودم فکر می‌کردم که زنم زیادی متجدد است، زیادی «زن‌مرد» است و در عین حال به موقعش خوب هم بلد است همان نقش قدیمی زنی را بازی کند که دلش توجه و نوازش می‌خواهد. عقل کردم و اینها را نگفتم اما فرقی هم نداشت چون یکی به دوی‌مان شروع شده بود.

از زن سابقم هم خبر موثقی ندارم، صرفاً دورادور می‌دانم که جایی مشغول کار است؛ این هم چیز عجیبی نیست، در نهایت همه‌ی آن مغزهای فراری تبدیل شدند به یک سری کارمند وظیفه‌شناس٫ من هم هنوز ری‌بن گربه‌ایم را گهگداری می‌زنم اما راستش فکر می‌کنم این عینک برای هویت فعلی‌ام زیادی یک جوری‌ست، زیادی متفاوت. من یک مهندس میانسال هستم با صورتی مستطیل‌شکل. صبحها می‌روم شرکت روی صندلی چرخدارم می‌نشینم و گاهی فکر می‌کنم ما، یعنی من و صندلی‌ام یکی هستیم، ممزوج شده‌ایم و اسم جدیدمان مندلی‌ست. با کامپیوترم ور می‌روم، کله‌ام را می‌خارانم، و بعد در لیوان مخصوصم چای سبز و به‌لیمو دم می‌کنم. تا عصر ریز ریز از همین هورت می‌کشم و هر وقت که چای به کمرکش لیوان بزرگم می‌رسد دوباره روی برگهای باز شده‌ی چای آب‌جوش می‌ریزم، اصطلاحاً دمِ دوم. ساعت پنج عصر، کمی قبل از اینکه بوق پایان کار را بزنند آماده می‌شوم که بروم خانه. لیوان چای‌ام را می‌برم آشپزخانه‌ی شرکت. تفاله‌های چایی و به‌لیموی ته لیوان را خالی می‌کنم توی سطل آشغال. نگرانم حین تخلیه‌ی تفاله‌ها کسی ببیندم. معمولاً هم موفق می‌شوم دزدکی شستشو را تمام کنم ولی گاهی اوقات گیر می‌افتم: همکاری سر می‌رسد و نگاه‌های معنی‌دار می‌اندازد. لیوانم را با دست می‌سابم اما از اسکاچ شرکت استفاده نمی‌کنم. هر گونه تماسی با اسکاچ شرکتی منجر به مسمومیت و مرگ زودرسم می‌شود. معمولاً کمی از تفاله‌ها هم راهی چاهک سینک می‌شوند. ترسی دائمی دارم که سینک شرکت بگیرد و بعد بیایند خفْتم کنند که تقصیر تو و چایی‌های کثافتت است، توبیخم کنند، هزینه‌ی چاه بازکنی را از حقوقم کسر کنند یا حتی اخراجم کنند.

کارمندی و جوانبش بخش عمده‌ی زندگی‌ام را اشغال کرده‌اند. چند هفته پیش متوجه شدم درز ران شلوارم کمی شکافته، مثلاً قدر سه سانتیمتر. پارگی روی پاچه‌ی چپ بود. مطمئن نبودم که آیا همکارانم متوجهش می‌شوند یا نه. هر روز با خودم می‌گفتم عصر که بروم خانه سوزن و نخ پیدا می‌کنم و شکاف را چند تا کوک می‌زنم. بعد ذهنم مشغول این می‌شد که آیا سوزن و نخ دارم؟ شاید بهتر باشد ببرمش خیاطی اما آن هم خودش دغدغه‌ی دیگری بود و نگران بودم نکند دستمزد خیاط غربی سر به فلک بکشد و نیارزد این همه دلار خرج این شلوار آش و لاش کنم. درازکش روی مبل، لای پوست تخمه و قوطی‌های خالی پپسی غرق این افکار بودم و شلوار سورمه‌ایم آویخته به جارختی مقابلم بود، آنجا مثل یک حیوان تیرخورده که از چنگکی آویزان است. از همان فاصله هم بوی کهنگی و کارمندی می‌داد. مضاف بر پارگی شلوار مشکلات مالی مهم‌تری هم داشتم، مثلاً همین قبوضی که پرداخت نکرده بودم، قضیه‌ی اینها هم بیخ پیدا کرده بود و حالا الکی الکی سر پول آب و برق و مالیات کارم به دادگاه کشیده بود. احضاریه‌اش را از زیر در سُر داده بودند؛ تاریخ دادگاه را زده بودند و هزینه‌ی دادگاه که باید پرداخت می‌کردم، آن هم ۱۳۰ دلار، با فونت درشت و خوش‌خوانی درج کرده بودند. با این وضعیت، پارگی شلوار مرتبه‌ی سوم یا چهارم اهمیت را داشت.

کمی با روبراه بودن فاصله دارم. یعنی چند سال است که وضعم همینطور است. چون دقیقاً نمی‌دانم مشکلم چیست امیدی به بهبود هم ندارم. قدیمترها حدس می‌زدم که مشکلم نداشتن اهل و عیال است. چند ماه پیش از طریق وبسایت دوستیابی که عضوش بودم بالاخره با پیرزنی بلغمی مزاج آشنا شدم. با اینکه چند سالی از من بزرگتر بود اولش به هم نزدیک شدیم، ازش بدم هم نمی‌آمد اما همین پریروزها پیغام داد که عصر بعد از کار برویم سینما و من هم یادم نمی‌آید چی گفتم، اما سریع جوابش را دادم، ولی فکر کنم پوچی یا شاید هم خستگی از تک‌تک کلمات جوابم می‌بارید و خودش گفت «باشه یک شب دیگه.» آن شبِ دیگر هیچ‌وقت فرا نرسید. واقعیت این است که پس از آشنایی‌مان هم وضعم چندان فرق نکرد جز اینکه متوجه شدم بیحوصلگی کلی‌ام از زندگی ربطی به داشتن یا نداشتن زن ندارد؛ بهتر است بگویم ربطی به داشتن یا نداشتن هیچی ندارد. مثلاً الآن خرید خانه و ماشین بزرگترین خواسته‌هایم‌اند، چون از اجاره‌نشینی و وسایل نقلیه عمومی حال تهوع دارم، اما حتی انتظار هم ندارم که خریدشان فرقی در حالم ایجاد کنند؛ با این حال دست از خواستن‌شان بر نمی‌دارم چون به‌هرحال زندگی را راحت‌تر می‌کنند، اما زندگی راحت لزوماً خوشحالی ایجاد نمی‌کند. همین حالا هم زندگیم راحت‌ست و اصلاً برای همین رفاه نسبی‌ست که خجالت می‌کشم بگویم خوشحال نیستم. می‌ترسم فحش بخورم و استحقاق فحش خوردن هم دارم. اما اینها باعث نمی‌شود که مشکلاتم خودبخود محو بشوند. مشکلاتم احمقانه، غیرقابل توضیح و از سر شکم‌سیری هستند اما با این‌حال وجود دارند. در حالی‌که یک میلیارد نفر آب آشامیدنی ندارند و از ادرار همدیگر تغذیه می‌کنند من اگر سوپرمارکتم نان باگت تازه یا شیر نیم‌چرب موجود نداشته باشد مگسی می‌شوم گاهی فکر می‌کنم نیاز دارم چیزی کم باشد تا به هم بریزم. شاید این به هم ریختنم نماد مشکلات عمیق‌تری‌ست؟ پیرزن بلغمی می‌گفت که «دردت دردِ بی‌دردی‌ست و اصولاً آدمی مثل تو حق گله‌گزاری ندارد.» بقیه «مشکل» دارند، مشکلات ملموس و موجه و من فقط نارضایتی و بی‌حالی. با این وضعیت دیگر عینک گربه‌ای و موهای فرفری بلند و ژولیده چندان مناسبتی ندارند. آن ریخت مناسب آدمی‌ست که عصیان کرده و من مدتهاست موضوعی ندارم که علیه‌اش عصیان کنم.

تلاش می‌کنم ذهنم را برای تفکر به امورات متعالی خلوت نگه دارم، مثلاً دوست ندارم مدام راجع به درز شلوارم فکر کنم اما نمی‌شود، همین چند روز پیش دم در ساختمان شرکت سیگار می‌کشیدم. دو تا از حسابدارهای شرکت هم آنطرف‌تر بودند. مطمئن نبودم بهشان بپیوندم یا نه. نهایتاً چشم تو چشم شدیم و دست تکان دادیم. یکی‌شان می‌گفت سرما خورده و دماغش کیپ شده و برای همین صدایش این‌طوری‌ست. دروغ می‌گفت، از وقتی یادم است همین شکلی حرف می‌زد و این تُن صدا با جثه‌ی درشتش اصلاً جور در نمی‌آمد. بی‌مقدمه به شکاف شلوارم اشاره کرد و گفت «عه شوارت پاره شده.» وانمود کردم که نمی‌دانستم اما خودم را لو دادم چون سریع به محل شکاف نگاه کردم. اگر واقعاً نمی‌دانستم که شلوارم پاره است باید کمی دنبالش می‌گشتم و بعد می‌گفتم «آهان، ایناهاش.» در جواب همکاری که به پارگی شلوارت اشاره می‌کند چه باید گفت؟ چند تا موی فرفری ران چپم از شکاف معلوم بود. حسابدار تیزبین با علاقه نگاه‌شان می‌کرد. گفتم «حتی سکسی هم نیست» و بعد به زور خندیدم. تلاش کرده بودم بانمک باشم ولی حرفم هیچ معنی‌ای نمی‌داد، صرفاً احمقانه و پوچ بود، انگار خودم را ملزم می‌بینم به هر قیمتی شده سر مردم را گرم کنم.

عصرش شکاف شلوارم را از داخل با یک سنجاق قفلی کوک زدم. هر روز صبح از خودم می‌پرسم آیا امروز سنجاق باز می‌شود و فرو می‌رود توی رانم؟ آدم به هیچی نمی‌تواند مطمئن باشد. حتی همین امروز که وقت نهار از شرکت زده بودم بیرون برای هواخوری، چند بار چیز تیزی توی رانم فرو رفت اما انگار توهم بود. سنجاق  موهومی کلافه‌ام کرده بود. رفتم توی یک داروخانه و به جنس‌ها نگاه کردم. شامپو، اسپری برای بوی بد پا، اسپری زیر بغل، و پمادهای قارچ انگشتان پا. خریدی نداشتم. به لیف‌ها نگاه کردم. یاد وضعیت خودم افتادم: در سال گذشته چند تا لیف خریده‌ام اما همه‌شان خراب شده‌اند. همه‌شان پاره‌پاره شده‌اند. حتی توی لیف هم شانس نیاوردم. صبح قبل از کار، بعد از پنج روز دوش گرفتم. لیفم گردالی و اسفنجی بود. وسطش پاره شده بود. انگار که مرد عزبی هی لیف را انگشت کرده باشد یا شاید آلتش را تویش فرو کرده باشد. البته که گرسنگی جنسی به من هم فشا ر می‌آورد اما این کارها را نکرده بودم، ولی با این‌حال وسط لیفم چاک خورده بود. توی راه برگشت به شرکت از خودم پرسیدم «خودغریبی. نکنه اینه؟» هنوز با مندلی‌ام یکی نشده بودم که از بلندگو اعلام کردند جمع شویم توی اتاق گردهمایی.  نزدیک ۳۰  نفر بودیم. رییس‌مان پیراهنی صورتی پوشیده بود و کراواتی که راه‌راه‌های اُریب داشت؛ اصطلاحاً تیپ مدیریتی. مثل همیشه قد بلند بود و کمی ترسناک. ایده‌ای از موضوع جلسه نداشتم و کنجکاو هم نبودم. رییس سخنرانی‌اش را شروع کرد: «حتماً می‌دانید از دیشب سینک آشپزخانه‌ی شرکت گرفته، و به همین خاطر غیرقابل استفاده شده.» ادامه داد «ما می‌دانیم چه کسی مقصر است چون برای ایمنی خودتان دوربین مداربسته در آشپزخانه کار گذاشته‌ایم.» به فضای بالای سر همه‌ی ما نگاه کرد و پس از مکثی کوتاه گفت «آیا مقصر داوطلبانه دستش را بلند می‌کند؟» کسی جم نخورد و من هم مشغول نگاه کردن نوک کفشهایم بودم. ادامه داد: «برای اینکه دیگر این قبیل مشکلات پیش نیاید هیئت مدیره چند دستورالعمل ساده تهیه کرده.» با کنترلی که دستش بود ور رفت، سالن نیمه‌تاریک شد، صدای غژغژ باز شدن پرده‌ی نمایش آمد. رییس گفت: «پرزنتیشن نیازی به توضیح ندارد، گویاست.» پس‌زمینه‌ی اسلایدهایش خاکی‌رنگ بود. تیترش بود «دستورالعمل اول» و روی پرده‌ی نمایش گنده نوشته شده بود «برگرد بیابون». همه به من نگاه کردند. یکی هم از آن پشت فریاد زد «تازه شلوارشم پاره‌س٫» این سطح از وقاحت باورم نمی‌شد. سعی کردم اعتماد به نفسم را حفظ کنم اما نمی‌دانم چرا ناگهان بعد از این همه سال یاد ایرج و دوستی از دست‌رفته‌مان افتاده بودم. در آخرین ایمیلش، مربوط به سه سال پیش همزمان با ازدواج خودش برایم نوشته بود «مشکلت ساده‌س: تو تنوع‌طلبی و فاسد، اما جرأت اعترافش رو نداری.» جواب داده بودم «نزن این حرفو، زن‌هراسم، دردم اینه» اما جوابم را نداده بود و فکر کنم چند هفته بعدش ازدواج کرد. حالا بعد از این‌همه سال دلم برایش تنگ شده بود.

چند ماه پیش ری‌بن طرح معروف گربه‌ایش را با قاب «آبی یخی» هم زد. در جا عاشقش شدم. وسوسه‌ی خریدش را داشتم. با خودم می‌گفتم ممکن است دوباره با خانمی آشنا شوم، برویم سینما، پارک، خب چرا با همین عینک آبی یخی نروم سر قرار؟ بعدش یادم افتاد که عضویتم در سایت دوستیابی هم تمام شده و تمدیدش هم نکرده‌ام، یعنی قصد هم ندارم تمدیدش کنم. افکارم که به اینجا رسید چانه‌ام را خاراندم و تصمیم گرفتم به این موضوع فکر نکنم و عجالتاً خرید عینک آبی یخی را هم فراموش کنم. بی‌هدف تلویزیون را روشن کردم. اخبار تکان‌دهنده بود: از آتش‌سوزی اسکله‌ی ساحلی شهر دانشجوییم می‌گفت. الوارهای چوب مرغوب افرا را نشان می‌داد که شعله‌ور شده‌اند، لب دریای آبی. مردم با بهت و از فاصله‌ی دور نگاه می‌کردند. مجری اخبار می‌گفت آتش‌سوزی یحتمل اتفاقی بوده اما تلفات جانی نداشته  و بعد تصاویر الوارهای جزغاله شده را نشان داد. تلویزیون را خاموش کردم. عینک آبی یخی را که نخریدم، اما در عوض هفته‌ی پیش عینک گربه‌ای قدیمی خودم گم شد. آپارتمانم را زیر و زبر کردم. آن زیر میرها، لای مبل، زیر تخت، پشت کمد چی پیدا کردم؟ هیچی، گرد و خاک، گند و کثافت، لاشه‌ی سوسک و جنازه‌ی موش. هر چیزی بود غیر از عینک آفتابی‌ام. سرفه‌ام گرفته بود و ناامید از پیدا کردن عینکم نشستم کف زمین. روی گرد و خاکها یک دایره کشیدم، حفره‌ای به جای دهان، و بعد تصمیم گرفتم صورتکم چشم نداشته باشد و نابینا باشد. فکر اینکه عینک عزیزم الآن دست «آدم دیگری‌ست» آزارم می‌داد. لابد توی مترو یا سینما یا کافه‌ای جایش گذاشته‌ام، یکی گذری رد شده، کیف داغونِ «اسپرت ایتالیا» را باز کرده و دیده اوه، عجب عینک ارزشمندی، سریع رفته توی آینه‌ی توالت عمومی خودش رابرانداز کرده و بدون لحظه‌ای مکث عینک خراش‌دارم را برداشته، مال خودش کرده. انگار همین‌طور دستی دستی همه‌ی آن سال‌های زندگیم را هم با عینکم داده‌ام رفته، همان دزد ناشناس آن سالها را هم ضبط کرده. بی‌دلیل یاد آتش‌سوزی اسکله افتادم و خاطراتی از دوران دانشجویی و طلاق بی‌معنی‌ام برایم تداعی شده بود. بابت آتش‌سوزی ناراحت نبودم اما افسوس می‌خوردم که ای کاش من هم قاطی الوارها سوخته بودم.

دیروز بود که برای نهار از شرکت زدم بیرون. سرماخوردگی اشتهایم را کشته بود. کلافه اغذیه‌فروشی‌ها را دید می‌زدم. متوجه مغازه‌ای عینک‌فروشی مقابلم شدم. رفتم داخل. هم ری‌بن گربه‌ای طرح قدیمی داشت و هم قاب آبی یخی. فروشنده پرسید «می‌تونم کمک‌تون کنم؟» گفتم «آره، ری‌بن گربه‌ای می‌خوام.» با هیجان انواع قابهای گربه‌ای را نشانم داد. گفتم «مدل قدیمی خودمو می‌خوام». همان مدل کلاسیک را نشانم داد، «می‌خواین امتحان کنین؟» گفتم «آخه این خش نداره. قاب اسپرت ایتالیا هم نداره» کمی سکوت کردم و بعد ادامه دادم «عینکم گم شده، من همونو می خوام، همونو بهم بدین.» فروشنده یک کم چپکی نگاهم کرد و بعد زیر لب گفت «دیوونه» و رفت. من هم چاره‌ای نداشتم، ترسیدم فروشنده عمّال سیاه‌پوستش را خبر کند و بیندازندم بیرون و این قضیه هم الکی الکی دادگاهی بشود، برای همین وانمود کردم که حرفش را نشنیدم و از مغازه‌اش رفتم بیرون. درش موقع باز و بسته شدن صدای دینگِ ظریفی داد و بیرون، بیرونِ مغازه هوا فوق‌العاده سرد بود، دستهایم را مشت کردم و تا ته در جیبم فرو بردم، دلم از گرسنگی مالش می‌رفت و زیر لب به خودم گفتم «دیوونه، دیوونه…» چند بار تکرار کردم و خب نمی‌دانم ولی انگار تکرار، قبح کلمات قبیح را از بین می‌برد و من هم یواش یواش از این کسوت جدید خوشم آمد و راستش دیگر آن‌قدرها هم سردم نبود و بیشتر داشتم «دیوونه» را مزه مزه می‌کردم، دوستش داشتم، بعد از مدتها خودم را هم دوست داشتم، لبخند می‌زدم و حتی دوست داشتم قاه‌قاه بخندم و خب با همین چهره‌ی بشاش وارد شرکت شدم، بدون آن قوز همیشگی‌ام، با لبخندی پت و پهن به لب و چشمها خیره به ناکجا، فرود آمدم روی صندلی چرخدارم و با خودم فکر کردم «دیوونه، نباید همه چی این‌قدر سخت باشه،» و خب ادامه‌اش، در ادامه‌اش شروع کردم تق تق به فارسی تایپ کردن، بغل‌دستی‌ام انگار از کوبیده شدن صفحه کلید تعجب کرده بود و من هم با تعجبی بیشتر نگاهش را پس دادم و به فارسی بهش گفتم «دیوونه،» تقریباً بلند خندیدم و بعد به تایپ کردنم ادامه دادم، طولانی، بی‌سر وته، ملتهب و البته، با امیدی تقریباً ناموجود به رهایی.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

۲ نظر

  • Reply ف.ع ۳۰ دی ۱۳۹۵

    تا انتها خواندم ولی باید بگویم که از اواسط داستان خسته شدم. بیشتر شبیه وبلاگ دانشجویان خسته حال بود…. نه یک داستان. در کل نپسندیدم.

  • Reply م. نقدپیشه ۷ بهمن ۱۳۹۵

    با درود:
    داستان، روایت محاکات یا مونولوگ جوانی است دانشجو که در کانادا تحصیل می کرده ، متاهل بوده . اما از زنش جدا شده و بمرور یک جورهایی ذهن و زندگی اش بهم ریخته است. با این تفاسیر داستان از همه چیز می گوید و گاه پرش هایی دارد از نوع منطق آدم هایی که رسیده باشند به مرز ویرانی و بی خودی رسیده اند. داستان از خیلی چیزها می گوید.برای همین طبیعتن پیرنگ پر رنگی در داستان مشاهده نمی شود و روی هم رفته می شود گفت: داستان، داستان موقعیت است…هر چند با خرده روایت هایی تا اندازه ای شخصیت را ساخته است. اما نکته ای که کمی مغفول مانده ،سعی نویسنده در روایت پروسه ی رسیدن راوی از حالت منطقی و مستدل اولیه (در ابتدای داستان) به حالت بهم ریختگی راوی ( در انتهای داستان ) است . که هم این روندخو روایت نشده و هم از عهده داستان کوتاه خارج است. و باعث شده داستان تا اندازه ای طولانی بنظر بیاید. بدرود.

  • شما هم نظرتان را بنویسید

    Back to Top