داستان خوب

«داستان فرودگاه» نوشته‌ی سیگرید نونز

۲۶ آبان ۱۳۹۷
داستان فرودگاه سیگرید نونز

خوابگرد: سیگرید نونز (متولد ۱۹۵۱) نویسنده و استاد دانشگاه آلمانی و چینی‌تبار ساکن نیویورک است. او تا کنون هفت رمان و یک زندگی‌نامه (درباره‌ی سوزان سونتاگ) نوشته است. داستان‌‌های کوتاه سیگرید نونز در بسیاری از نشریات معتبر از جمله در نیوریورک‌تایمز و پاریس‌ریویو منتشر شده‌ است. چند روز پیش جایزه‌ی کتاب ملی آمریکا (۲۰۱۸) در بخش داستان به رمان «دوست» سیگرید نونز اختصاص یافت. نونِز در ایران نویسنده‌ای ناشناخته است، به همین دلیل دعوت می‌کنم داستان کوتاهِ جذاب و زیرکانه‌ی «داستان فرودگاه» او را، به پیشنهاد و ترجمه‌ی پرتو شریعتمداری، بخوانید.

«داستان فرودگاه»
نوشته‌ی سیگرید نونز
ترجمه‌ی پرتو شریعتمداری

زن سال‌ها بود که سوار هواپیما نشده بود؛ نه به این دلیل که از پرواز می‌ترسید، (ترسی نداشت)، فقط پیش نیامده بود، خودش هم تمایلی نداشت. همیشه می‌شنید که مردم از دردسرهای سفر هوایی شکایت دارند و افسوس می‌خورد به حال کسانی که چاره‌ای جز سفر با هواپیما ندارند. اما از قضای روزگار، شرکتی که برادرش در آن کار می‌کرد، او را به ایالتی منتقل کرد که بیش از سه هزار کیلومتر با محل زندگی زن فاصله داشت. چند ماه پس از جابه‌جایی هم، همسر برادر، نخستین فرزندشان را به دنیا آورد و زن دیگر ناگزیز بود که برای دیدن برادرزده‌اش به شهر آن‌ها سفر کند.

به‌جز دو ساعت تأخیر که در پرواز غیرمستقیم پیش آمد (و او فهمید که امروزه این تاخیرها کم‌وبیش عادی است)، سفرِ رفت بدون دردسر انجام شد. خود دیدار هم از آن‌چه گذشت بهتر نمی‌شد. برادرش را همیشه با جان و دل دوست داشت؛ با همسر برادرش هم رابطه‌ی خوبی داشت. کودک نوزادشان هم که البته مایه‌ی دلخوشی او بود، هرچند که با دیدن کودک، زن با دلتنگی به یاد دوران نوزادی دو دختر خودش افتاد و فکر کرد که بچه‌ها چه‌قدر زود بزرگ می‌شوند.

تعطیلی آخر‌هفته‌ای که مهمان برادرش بود در چشم‌به‌هم‌زدنی گذشت و زمان بازگشت فرارسید. بردارش او را با اتومبیل خود به فرودگاه رساند تا او ساعتی پیش از پرواز در فرودگاه باشد. پس از عبور از بخش امنیتی دید که هنوز بیش از یک ساعت به پرواز مانده است. فرودگاه کوچکی بود، از آن فرودگاه‌ها که در شهرهای کوچک ساخته می‌شوند. در سراسر محوطه فقط چند دکه دیده می‌شد و از رستوران بزرگ خبری نبود. یک لیوان قهوه خرید و قهوه را با ساندویچ‌ پنیرخامه‌ای که زن‌برادرش، مهربانانه برایش آماده کرده بود جرعه جرعه فروداد. زن برادر یک موز هم برایش گذاشته بود و زن فکر کرد آن را بعداً می‌خورد.

وقتی از خوردن فارغ شد، مجله‌ای خرید و بقیه‌ی وقت را به ورق زدن و تماشای مطالب مجله گذراند. به‌جز کیفش، چمدان کوچکی هم داشت که می‌شد آن را به داخل هواپیما ببرد اما چمدان بزرگ‌تر از آن بود که در صندوق بالای صندلی این نوع هواپیما جا شود؛ به همین دلیل وقتی زمان سوارشدن رسید، زن چمدان را به یک مهماندار سپرد تا به بخش حمل بار هواپیما تحویل بدهد. در داخل هواپیما، صندلی خود را یافت و تازه کمربندش را بسته بود که دید همان مهمانداری که چمدانش را گرفته بود، در جلوی هواپیما ایستاد و به مسافران گفت که به دلیل وقوع طوفان در شهر مقصد، پرواز با تأخیر انجام خواهد شد. مهماندار گفت که نمی‌داند این تأخیر چقدر طول بکشد اما فعلاً مسافران باید به محل انتظار برگردند. وقتی داشت از هواپیما بیرون می‌رفت، مهماندار چمدانش را به او پس داد.

زن که نگران بود پرواز غیرمستقیم خود را از دست بدهد، به کارمندی که در گیت فرودگاه پشت میز بود نزدیک شد؛ کارمند مردی جوان بود و زن بی‌آن‌که بخواهد متوجه شد که آن روز صبح اصلاح صورتش را خوب انجام نداده و چند جا را از قلم انداخته بود. کارمند به او گفت همان طوفانی که باعث تأخیر پرواز آن‌ها شده بود، پروازهای دیگر را هم به تأخیر انداخته بود و زن چنین برداشت کرد که جای نگرانی نیست.

در طول سه ساعت بعد که زن مجله‌اش را می‌خواند و گاهی چرت می‌زد و گاهی دودل می‌شد که موزش را بخورد یا نخورد و هربار از خوردنش منصرف می‌شد، چندین بار ساعت جدیدی برای پرواز اعلام شد و در آخرین دقایق تغییر کرد. اما سرانجام از مسافران «دعوت» (واژه‌ای که پوزخند بر لبان بعضی نشاند) شد تا دوباره سوارهواپیما شوند و پس از نیم‌ساعت معطلی در صف باند فرودگاه، هواپیما به آرامی به هوا برخاست.

زن بیشتر طول پرواز را چرت زد و یک بار هم خواب دید که در یک جویبار بسیار سرد ایستاده است و می‌کوشد با دست‌ خالی ماهی بگیرد. وقتی بیدار شد دید که دست‌ و پایش از سرما خشک شده است.

پس از فرود، زن بر تابلوی پروازها هیچ نشانی از پرواز خود ندید. به نزدیک‌ترین گیت رفت و دید که یک متصدی فروش بلیت دارد با تلفن صحبت می‌کند، اما پیش از آن که زن حتا به گیشه رسیده باشد، متصدی با حرکتی از سر بی‌طاقتی زن را به عقب راند. زن که یکه خورده بود، هاج و واج ماند و لحظه‌ای دور و برش را نگاه کرد تا این‌که مردی با یونیفورم نظامی استتار که از قضا در آن موقعیت بسیار هم به چشم می‌آمد – و زن دانست که از هم‌سفرهایش در هواپیما بوده است – ایستاد و به او توضیح داد که میز خدمات مشتری آن شرکت هواپیمایی در پایانه‌ی دیگری است. وقتی مرد دور می‌شد، زن اندیشید لابد چون آن مرد زیاد سفر می‌کرد راه و چاه را می‌شناخت.

زن به راه افتاد و کوشید با نگاه کردن به تابلوها، که به نظرش تا حدی سردرگم می‌نمود، مسیر را پیدا کند. متوجه شد که هر چند ده قدم، یک تلفن پاسخگویی به مشتری بر دیوار نصب شده و فکر کرد شاید بتواند بی‌آن‌که ناگزیر شود پیاده تا پایانه‌ی دیگری برود، تلفنی از کارمندان فرودگاه کمک بگیرد. اما هر بار که یکی از گوشی‌ها را برمی‌داشت این پیام را می‌شنید که امکان برقراری تماس وجود ندارد. پس از پانزده دقیقه این طرف و آن طرف رفتن، نگران شد که نکند راه را اشتباهی آمده است. در جهت‌یابی و پیداکردن مسیر درست هیچ‌وقت خوب نبود و گاهی حتا در شهر خودش هم گم می‌شد. مردی را که به سمت او می‌آمد – و زن از روی یونیفرمی که به تنش دید گمان ‌کرد که باید کارمند فرودگاه باشد – نگه داشت و پرس‌وجو کرد. اما مرد اگرچه با نگاهی علاقه‌مند به حرف‌هایش گوش داد، نتوانست پاسخی بدهد، چون زبان انگلیسی را نمی‌فهمید.

زن قبلاً هیچ‌گاه به این فرودگاه نیامده بود (در مسیر رفت، هواپیمایش در شهر دیگری توقف کرده بود) و از درندشتی آن حیرت‌زده بود. وقتی هم که سرانجام به پایانه‌ی موردنظرش رسید، از انبوه جمعیتی که در آن‌جا دید شگفت‌زده شد و از تماشای آن‌ها به یاد توده‌ای از حشرات ناآرام افتاد که بی‌وقفه درهم‌می‌لولند، وزوز می‌کنند و خشمگین‌اند. به نظر می‌رسید که هزارها مسافر در همان وضعیت ناگواری بودند که او گرفتارش شده بود.

وقتی دید صف مراجعان به باجه‌ی خدمات مسافران تا جایی که چشم کار می‌کند ادامه دارد، احساس کرد یأس و درماندگی همه‌ی وجودش را فرا گرفته است. شنیده بود که وضعیت فرودگاه‌ها ممکن است این‌گونه نابسامان باشد، اما خودش هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بود. گذشته از این، چیزی در فضا موج می‌زد – ارتعاشی، بویی – که گردش خون را در تن او می‌شتاباند، گویی به قلمرویی قدم گذاشته بود که فقط ناآشنا نبود، بلکه به گونه‌ای ناامن هم بود.

زن مطلقه بود. دخترهایش اکنون، به روال هر آخرهفته، نزد پدرشان بودند. وقتی به صف مراجعان پیوست، شماره تلفن همسر پیشینش را گرفت و چون او گوشی را برنداشت، پیام گذاشت. راستش خوشحال شد که مرد جواب نداده بود، چون از زمانی که جدا شده بودند، زن هیچ‌گاه نخواسته بود که حتا چندکلمه‌ای با همسر سابقش حرف بزند. در هر حال می‌دانست که برای مرد سخت نیست که یک شب دیگر هم دخترها را نزد خود نگه دارد؛ آخر زن اصلاً نمی‌دانست که چه وقت ممکن است به خانه برگردد. این فکر که هر اتفاقی برایش بیفتد، دخترهایش نزد کسی هستند که زن به او اعتماد دارد و او همان قدر دخترها را دوست دارد که زن دوست می‌داشت، آرامَش کرد.

مدت انتظار برای رسیدن به باجه‌ی خدمات مسافران شاید فقط اندکی کوتاه‌تر از انتظاری شد که برای پرواز اولش کشیده بود. این مدت را به گوش سپردن به مکالمات آدم‌های دوروبرش گذراند، مکالماتی که از قضا بسیار هم جالب بود. به نظر می‌رسید که این مردم هم مانند سربازی که او را راهنمایی کرد زیاد اهل سفرهای هوایی بودند. هم در مورد مسافرت با هواپیما به صورت کلی و هم درباره‌ی آن‌چه در آن دم و در آن مکان می‌گذشت حرف‌های بسیار برای گفتن داشتند. اگرچه کمی‌ پیشتر طوفانی رخ داده بود، همه (به استثنای دست‌کم یک ‌نفرکه به‌جدّ مخالف بود) متفّق‌القول بودند که طوفان مسبب این بلبشو نبوده است. نه، مقصر این فرودگاه لعنتی بود که می‌بایست در آن خود را برای روبه‌رو شدن با هر هفت‌خوانی آماده کنی، فرقی هم نمی‌کرد که هوا چگونه باشد. این بدترین فرودگاه کشور بود! رهگذری که این جمله را شنیده بود رو به آن‌ها فریاد زد: بدترین فرودگاه کره‌ی زمین. صدای خنده برخاست. سپس نقل داستان‌های خوفناک شروع شد. بعضی چنان دورازذهن بود که زن فکر کرد حتماً دروغ است. بعضی از داستان‌ها راجع به تأخیرهایی از چند ساعت تا چند هفته بود. یک نفر از مسافری با بلیت درجه‌یک گفت که ساس‌های بستر او را زنده زنده خورده بودند. زن با خود گفت، خب، شاید راست باشد. می‌دانست که ساس‌های بستر چقدر خطرناک‌اند؛ به‌تازگی یگانه مسافرخانه‌ی تختخواب‌وصبحانه‌ی شهرش را به دلیل وجود ساس بسته بودند؛ مسافرخانه‌ای درجه‌یک که یک زن‌وشوهر بسیار وسواسی سوئیسی آن را اداره می‌کردند. اما زن نتوانست حکایت وجود عقرب‌های زنده در محفظه‌ی بار بالای سر مسافران و داستانی درباره‌ی فروافتادن کرم‌ها را بر سر سرنشینان هواپیما از محفظه‌های بار هواپیمایی دیگر جدی بگیرد. کرم و عقرب! خجالت دارد؛ آدم هم این‌قدر ساده‌لوح! دلش می‌خواست بگوید: این مثل داستان کسانی است که می‌گفتند نرمی آدامس بادکنکی به دلیل وجود تخم عنکبوت در ترکیبات آن است – یادتان می‌آید؟ اما زن کم‌روتر از آن بود که خود را وارد گفت‌وگوی دیگران کند، به‌خصوص اگر قرار بود حرف‌شان را مسخره‌ کند. به همین دلیل، فقط گوش داد و پیش خود لبخند زد.

اما وقتی ماجرای نوزادی مرده به گوشش خورد، ناگهان لبخندش ماسید. یک نفر با صدایی فروخورده توضیح داد: «بعداً معلوم شد که یک الف‌بچه در دستشویی زایمان کرده بود.» نوزاد مرده هم باز از یک محفظه‌ی بار سردرآورده بود، البته لابه‌لای یک پولیور آلوده به لکه‌های خون. ترسناک‌ترین داستان گویا رنگی از حقیقت داشت.

زن به یاد بدن خرد، چروکیده و صورتی‌رنگ نوزاد برادرش افتاد؛ دهانش خشک شد و پاهایش بی‌نا و بی‌اختیار. چند ثانیه همه ساکت شدند. زن یادش آمد که او هم حکایتی داشت که می‌توانست برای دیگران بگوید. یکی از همکاران شوهرش، که او هم اغلب برای دیدار با خانواده به آرژانتین سفر می‌کرد، همواره دوست داشت که گربه‌ دست‌آموزش را نیز همراه خود ببرد. اما روشن است که در این پروازهای طولانی گربه نیاز به قضای حاجت داشت، به همین دلیل مرد همیشه کمی خاک دستشویی گربه با خود می‌برد. او گربه را با خود به دستشویی هواپیما می‌برد، یک کیسه‌ی پلاستیکی در کاسه‌ی دستشویی پهن می‌کرد، کمی روی آن خاک می‌ریخت و وقتی گربه‌ی باهوش کارش را روی خاک‌ها انجام می‌داد، مرد نجاست گربه را با کیسه جمع می‌کرد.

وقتی که بالأخره نوبت به زن رسید و در برابر میز پاسخگویی به مشتری ایستاد، ساعت از ده گذشته بود. او نه ساعت پیش با برادرش خداحافظی کرده بود، وقتی شنید که تا صبح روز بعد نمی‌تواند سوار هواپیما بشود، مات و مبهوت ماند. حالا شب را کجا می‌خوابید؟

در فرودگاه هتلی بود، هتلی بزرگ، اما همان زمان هم همه‌ی اتاق‌هایش پر بود. به زن برگه‌ای دادند که رویش شماره‌ تلفنی نوشته شده بود تا تماس بگیرد که برای یافتن هتل دیگری در آن ناحیه به او کمک شود. اما دوروبرش پر بود از آدم‌هایی که در یک دست تکه‌کاغذی مثل برگه‌ی او داشتند و در دست دیگر تلفن همراه، و همه هم فریاد می‌زدند که هیچ پاسخی دریافت نمی‌کنند. اما کارمندی که این برگه‌ها را توزیع می‌کرد گویی این فریادها را نمی‌شنید و همان‌طور که برگه‌ها را به دست مردم می‌داد اعلام می‌کرد برای کسانی که خوش ندارند به هتل بروند در پایانه‌ی شماره ۳ تخت‌های سفری گذاشته می‌شود. زن از این و آن پرسید که پایانه‌ی ۳ در کدام جهت است، اما به او هشدار دادند که اگر بخواهد پیاده برود راهی دراز در پیش دارد. پرسید جور دیگری می‌تواند خود را به آنجا برساند؟ خیر.

پس به رغم هشداری که شنیده بود راه افتاد و بعد از آن که رفت و رفت و رفت، فکر کرد حتماً اشتباهی پیش آمده. وارد محوطه‌ای شده بود که هیچ شباهتی به دیگر نقاط فرودگاه نداشت. نه مغازه‌ای دیده می‌شد، نه باجه‌ای، نه هیچ‌یک از خدمه‌ی شرکت‌هواپیمایی؛ تعداد مسافرها هم کمتر و کمتر می‌شد و بیشتر آن چند نفری هم که بودند مثل او سردرگم بودند. از کنار دختر نوجوانی گذشت که گوشی تلفن به دست دورِ خود می‌چرخید و گریه‌کنان در گوشی می‌گفت: «عروسی را از دست دادم! عروسی را از دست دادم!» در فواصلی طولانی هم هیچ‌کس دور و بر زن نبود. هم‌چنان که پیش می‌رفت متوجه شد که هوا سردتر می‌شد و چراغ‌ها کم‌سوتر، و احساس کسی را داشت که پس از تاریکی هوا، در خیابان‌هایی خلوت و ناآشنا قدم می‌زند. قلبش از جا کنده شد وقتی ناگهان موشی در برابرش پدیدار شد و از این طرف به آن طرف رفت و به دنبالش موشی دیگر و فربه‌تر.

زن برگشت که برگردد، اما نظرش عوض شد: آخر، این‌همه راه آمده بود. فکر هم نمی‌کرد که بتواند بدون استراحت چندان به رفتن ادامه بدهد.

کمی سرگیجه داشت، نه فقط از خستگی بلکه از شدت گرسنگی. چون مسافر کم‌تجربه‌ای بود نمی‌دانست که مغازه‌های داخل فرودگاه ساعت کاری معمول خود را دارند و برایشان فرقی نمی‌کرد که مسافر ناچار شده باشد شب را در فرودگاه بگذراند. پس از ساعت نه شب از غذا خبری نبود. تنها مکان هنوز باز که در مسیر پیاده‌روی به چشم زن خورده بود یک میکده بود که آن هم پر از آدم بود. زن در یک آن جمعیتی را دید که به طرز شگفت‌آوری پرسروصدا بودند، جمعیتی عمدتاً متشکل از مردها و چند زن با ظاهری خشن هم در میان‌شان به چشم می‌خورد. شاید دیگر مسافران درمانده و نزار به نظر می‌رسیدند، اما در آن میکده همه سرخوش می‌نمودند. گویی سرگردانی بهانه‌ای برای جشن و سرور بود. یک پیشخدمت زن که کلاه کابوی به سر داشت، با صدایی گوشخراش گفت: «من امشب همین‌جا می‌خوابم.» کف دستش را روز میز کوبید و گفت: «این جا جای من است!» بعد با مشت پشت مردی کوفت که در کنارش روی چهارپایه‌ای نشسته بود.

بعد معلوم نیست ناگهان از کجا سروکله‌ی مردی سرخ‌چهره پدیدار شد که حتا بدون آن‌که زن را ببیند مثل فنر جلو پرید و چیزی نمانده بود زن را سرنگون کند – بی‌شک مست بود. وقتی رد می‌شد، زن خود را پس کشید. بعد مات و مبهوت دید که مرد به سوی یک دیوار چرخید، زیپ شلوارش را باز کرد و شروع کرد به ادرار کردن.

به رغم خستگی مفرط، زن سرعت قدم‌هایش را بیشتر کرد. اما فقط چند قدم آن‌سوتر با منظره‌ی ناخوشایند دیگری روبه‌رو شد: مردی روی نیمکت نشسته بود و با خشمی بی‌امان کودک گریانی را کتک می‌زد.

زن رو برگرداند و به سرعت دور شد. معلوم هست این مردم چه‌شان شده است؟ دلش می‌خواست روی زمین بنشیند و او هم زارزار گریه کند.

اما بالأخره دورنمای محوطه‌ای بزرگ و نوارکشی‌شده پیش رویش پدیدار شد و با این‌که چراغ‌ها آن‌قدر کم‌سو بودند که هوا کم‌وبیش تاریک بود، زن توانست تخت‌های سفری و هیبت آدم‌ها را تشخیص بدهد. بعضی نشسته بودند، بعضی دراز کشیده بودند، شماری هم مانند زامبی‌ها این سو و آن سو می‌رفتند. اما وقتی نزدیک‌تر شد، در جایش ایستاد. احساس درماندگی وجودش را فراگرفت. اندوهی کوبنده و سنگین، غلیانی عاطفی. شاید اگر آن جماعت فقط مسافرانی در راه مانده نبودند و پناهجویانی بودند که از فاجعه‌ای راستین – مثلاً یک بلای طبیعی یا رخداد جنگ – گریخته بودند، این حجم از اندوه و درماندگی بجا می‌بود. زن با آن‌که می‌دانست دوربودن از آن جمع نامعقول است، نمی‌توانست خود را راضی کند که به آن‌ها بپیوندد. در آن دور و بر، کناری ایستاد. قلبش تندتند می‌زد، گویی می‌ترسید کسی متوجه حضورش بشود و بعد به سراغش بیایند، بازوهایش را بگیرند و او را کشان‌کشان به میان خود ببرند.

خود را تکاند و به دوروبرش نگریست. در فاصله‌ای نزدیک، یک ردیف صندلی دید که روکش چرمی داشتند و –  برای راحتی استفاده‌کننده – بی‌دسته بودند. صندلی شاید به راحتی تخت‌سفری نبود، اما دست‌کم حریم خصوصی بیشتری به او می‌داد.

درست بیرون از محوطه تخت‌های سفری، دو کارمند زن فرودگاه داشتند بالش و پتو توزیع می‌کرد. به نظر می‌رسید که فامیل باشند: موهای رنگ‌شده هردو خرمایی غیرعادی بود و ریشه‌های موی هر دوی آن‌ها سفید بود. شیارهایی عمیق هم به شکلی یکسان بر پیشانی هر دو زن نقش بسته بود. وقتی زن نزدیک شد، شنید که آن‌ها به صدایی آهسته با هم به روسی حرف می‌زدند. هردو قیافه‌ی‌ اندوهگین و بردبارآدم‌هایی را داشتند که در برابر رنج‌های زندگی سر فرود آورده‌اند.

پتوها در کیسه‌های پلاستیکی چنان مرتب تا خورده بود که خیال می‌کردی سخت پاکیزه‌اند. اما وقتی زن پتوی خود را از روکش پلاستیکی بیرون کشید، دید که تمام پتو با… چیزی به هم چسبیده بود. پتو را به دست گرفت و در حالی که آن را از خود دور نگه داشته بود به سوی دو زن روس رفت تا آن را عوض کند. یکی از آن‌ها با نگاهی بی‌لبخند اما مهربان به زن گفت: «دو تا ببر. گرم که باشی بهتر می‌خوابی.»

زن پیش از آن که بخوابد، یک پیام متنی به شوهر سابقش فرستاد تا او را از آخرین وضعیت خود باخبر کرده باشد. با تمام وجود دلش می‌خواست صدای دخترانش را و حتا – این دیگر برای خودش هم بسیار عجیب بود – صدای شوهر سابقش را بشنود.

اما می‌دانست که در آن وقت شب همه‌ی آن‌ها خواب بودند. کیفش را باز کرد و موزی را که نگه داشته بود بیرون آورد. به سرعت آن را خورد و در همان حال مانند کودکی گرسنه و گمشده با چشمانی فراخ پیرامون خود را می‌پایید. پس از آن‌که آخرین تکه‌ی موز را گاز زد، ناگهان گلویش گرفت و چشمانش اشک زد. به خود مجال داد تا اشک‌ها جاری شود، بعد بینی خود را پاک کرد، کفش‌هایش را درآورد، عینکش را برداشت و دراز کشید.

شک داشت که بتواند حتا دمی پلک برهم بگذارد، اما در چشم‌برهم‌زدنی به خواب رفت. با این حال، اندکی بعد بیدار شد. یک ‌نفر روی صندلی‌هایی که در آن سوی او قرار داشت دراز کشیده بود، کسی که به نظر می‌رسید پریشان باشد. زن می‌شنید که یک نفر با خس‌خس نفس می‌کشد (شاید به تنگی‌نفس دچار بود) و با این‌که بدون عینک تار می‌دید، متوجه شد که… نه، امکان نداشت؛ ولی چرا، درست دیده بود؛ پناه برخدا، دو نفر زیر آن پتو بودند و می‌جنبیدند.

زن که به شدت از کوره دررفته بود، به پهلو غلتید تا چشمش به آن منظره نباشد. با خود فکر کرد، اگر روزی داستان عجیب و غریب این فرودگاه را برای دیگران تعریف کند، کسی حرف‌هایش را باور نخواهد کرد، همان‌طور که او داستان‌ کرم‌ها و عقرب‌ها را باور نکرده بود.

خوابش دیگر آشفته شد؛ کابوس می‌دید. خواب می‌دید که دارد می‌رود و چمدان چرخ‌دار ‌خود را از پشت می‌کشد؛ ناگهان چمدانش آتش گرفت و پشتش سوخت. با یک بچه که می‌خواست کیفش را بدزد در کشمکش بود و یک سر کیف را او می‌کشید و سردیگرش را کودک می‌کشید. بعد صدای برادرش را شنید که گفت: این را فراموش نکنی و موجود کوچکی را که در پتویی خیس از خون پیچیده شده بود به دستش داد.

سپیده‌دم همچون موهبتی از راه رسید. زن در تاریکی شب متوجه نشده بود که تمامی پایانه از قاب‌های شیشه‌ای بزرگ، مورّب و فرانما ساخته شده بود. گویی درون کریستالی غول‌پیکر بود. در بیرون، بر آسمان آبی هیچ‌ لکه ‌ابری دیده نمی‌شد (زن بی‌آن‌که بداند چرا، اندیشید: رنگ بخشش)، برای پرواز بهتر از این نمی‌شد. تنها نشانه‌ی‌ به‌جامانده از زوجی که دیشب دیده بود، پتویی مچاله‌شده بر زمین بود.

هنوز دو ساعت به پروازش مانده بود و او می‌توانست سر فرصت صبحانه بخورد.

وقتی دست پیش برد تا پول ساندویچ تخم‌مرغ و قهوه‌اش را بپردازد، فهمید که کیف پولش نیست. شک نداشت که وقتی خواب بود کیفش را دزدیده بودند، و بی‌درنگ گمان برد که کار کار آن زوج هرزه بوده است. خوشبختانه ناگزیر نبود که دوباره از بخش امنیتی رد شود – که اگر می‌بود این بار دیگر گواهینامه‌ی رانندگی‌اش را با خود نداشت. (یکی از ترسناک‌ترین ماجراهایی که دیروز شنیده بود داستان مسافری بود که مدارک هویت خود را گم کرده بود.) اما کارت سوارشدن به هواپیما را هم، که شب قبل در کیف‌پولش گذاشته بود، از دست داده بود.

وقتی که قدم‌زنان از میان پایانه‌ها می‌گذشت با خود فکر کرد تنها فرق میان دیشب و امروز صبح فقط همین روشنایی بود و دیگر هیچ. وضعیت اضطراری هم‌چنان برقرار بود. هنوز هم فوج فوج مردم نگران و خشمگین این‌جا و آن‌جا پراکنده بودند و صف‌های طولانی و گاه به هم گره‌خورده در هر گوشه دیده می‌شد. در هر گیت، مسافرانی را می‌دید که یا به حالت جمع‌شده روی صندلی یا ولوشده روی زمین، خوابیده بودند. باز هم صف روبه‌روی باجه‌ی خدمات مسافران تا چشم کار می‌کرد ادامه داشت. اما این بار پیوستن به این صف برای زن بی‌معنا بود؛ او ناگزیر پروازش را از دست می‌داد.

زن به سمت میزی رفت که پشتش سه مأمور فرودگاه مشغول گفت‌وگو با مسافران دیگر بودند و به او محل نگذاشتند. اما نمی‌دانست که دیگر چقدر بتواند تاب انتظار کشیدن داشته باشد. حالا پیوسته دچار حال تهوع و سرگیجه می‌شد و سردردی کوبنده امانش را بریده بود. به شدت نیاز به کافئین و غذایی گرم داشت. آن زمان که متوجه شده بود کیف پولش را دزدیده‌اند و نمی‌تواند پول ساندویچ و قهوه را بپردازد، فروشنده با چنان نگاه زشتی آن‌ها را در دستش نگه داشته بود که گویی زن می‌خواسته سر او کلاه بگذارد و خوراکی‌ها را بدزدد. واقعاً این مردم چه‌شان شده بود؟

«ببخشید، اما این‌جا یک صف است.»

زن شنید، اما برنگشت. آزرده بود از این‌که کسی فکر کرده بود او می‌خواسته صف را بشکند و از دیگران جلو بزند. بعد صدای دیگری گفت: «بله، همین‌طوره. خانم، شنیدی؟»

زن با خود کلنجار می‌رفت چه کند که تلنگری بر شانه‌اش خورد. برگشت و چهره‌ای پهن، پف‌کرده و ریش‌دار را دید که او را به یاد سیمای راهبه‌ی سال‌خورده‌ای انداخت که معلم کلاس سومش بود. لحن سرد و خشک صاحب چهره هم که او را چون شاگردی خطاکار مخاطب قرار داد برایش آشنا بود: «آهای خانم، چه رویی داری! فکر کردی آدم خیلی ویژه‌ای هستی؟ از من می‌شنوی، بهتره بری درست مثل بقیه توی صف بایستی تا نوبتت بشه.»

این‌که دیگران او را آدم گستاخی می‌پنداشتند که خودش را موجودی ویژه می‌داند، هم زجرآور بود و هم به یک معنا خنده‌دار. چرا که حقیقت، درست برعکس بود.

در پاسخ گفت: «ولی من در صف انتظار بوده‌ام. منظورم این است که همین دیشب ساعت‌ها در صف بودم چون پروازم را از دست دادم و حالا هم یک نفر کیفم را…»

«همه‌ی ما پروازمان را از دست داده‌ایم!» این جمله را مردی خوش‌لباس بر سرش فریاد زد و مرد آن قدر وقیح بود که با صدایی آهسته‌تر هم افزود: «زنیکه‌ی ابله.»

زن چشمانش را به زمین دوخت. زبانش را در کام کشید. فکر می‌کرد همین حالاست که کسی از میان جمعیت مرد را برای این رفتار بی‌ادبانه نکوهش کند. نه فقط این اتفاق نیفتاد، بلکه یکی از مأموران که در نزدیکی زن ایستاده بود به او تشر زد: «سرکار خانم، مجبورم از شما بخواهم که لطفاً از این میز دور شوید. ما نمی‌توانیم خارج از نوبت به شما کمک کنیم. اگر این کار را بکنیم، آشوب به پا می‌شود.»

هر کسی که او را می‌شناخت، اگر آن‌جا بود، به این حرف می‌خندید. او که همیشه هنگام عبور از دری مواظب بود برای دیگران حق تقدم قائل شود و در را برای آن‌ها باز نگه‌ دارد، او که همیشه صندلی خود را به افرادی که از خودش مسن‌تر بودند و یا فقط خسته به نظر می‌رسیدند تعارف می‌کرد؛ او که همیشه انسانی کم‌رو و فروتن بود (مگر همین شوهر سابقش یک بار او را متهم نکرده بود که توسری‌خور است؟ و مگر دوستانش نمی‌گفتند که او اجازه داده شوهر سابقش او را سکه‌ی یک پول کند؟)؛ او که این‌گونه بار آمده بود که هیچ‌گاه خود را بر دیگران ترجیح ندهد و همواره با همه مهربان و باملاحظه باشد؛ او که در تمام زندگی به اصول پایبند بود. اما این برایش درسی بود، نبود؟ درسی که اکنون به عمق جان می‌آموخت، زن را هراسان می‌کرد و کُنهِ وجودش را به لرزه درمی‌آورد. اهمیتی نداشت که او که بود. ذره‌ای اهمیت نداشت که او تا این لحظه چگونه زندگی کرده بود.

می‌خواست بگریزد اما به هیچ‌روی نمی‌توانست بجنبد. گویی تمام آن نگاه‌های خیره‌ی دشمنانه، نیزه‌های زهرآگینی بودند که در گوشت و پوستش خلیده بودند و او را میخکوب و زمین‌گیر کرده بودند. به یاد سربازی افتاد که دیروز به کمکش آمد (همین دیروز!) و آرزو کرد که کاش معجزه‌ای رخ می‌داد و آن مرد را دوباره می‌دید.

سه مأمور رسیدگی به بلیت‌ها که به مسافران کمک می‌کردند، درست هم‌زمان کار خود را به پایان رساندند و پیش آن که مراجعان قبلی فرصت داشته باشند از میز دور شوند، سه نفر بعدی که در صف منتظر بودند هجوم بردند که جای آن‌ها را بگیرند. چند نفر روی هم افتادند، یک نفر له شد، توده‌ای از بار، چمدان و پا در هم گره خورد. کسی به طور مشخص زن را هل نداد، اما ضربه‌ای بر او فرود آمد، با خشونت تنه خورد و چنان هل داده شد که تعادلش را از دست داد (شاید با ضعف مفرطی که داشت جز این هم نمی‌شد) و چون چمدانش درست پیش پایش بود و سر راه او قرار گرفت، با شدتی بیشتراز معمول به زمین افتاد و هنگام فرود آمدن سرش به یک گوشه‌ی میز خورد.

بر زمین نشست، به دشواری نفس می‌کشید، می‌دانست که دردهایی بی‌امان در گوشه و کنار بدنش می‌پیچید‌ و تراوش نم را بر جمجمه‌اش حس می‌کرد. با عینکی که روی صورتش کج شده بود، انبوه چهره‌هایی را که چون موجی تهوع‌آور بالای سرش در گردش بود کاوید، اما آن یگانه چهره‌ را که می‌خواست بیابد در میان‌شان نیافت. چهره‌ی مادرش که او را بار آورده بود و بهتر از هر کس می‌دانست که داوری این آدم‌ها درباره‌ی او چه‌قدر نادرست بوده است. زن تندتند پلک می‌زد تا نگذارد تاریکی چشم‌هایش را پر کند. دو نیروی رقیب، هر یک او را به سوی خود می‌کشید. یک نیرو او را به پایین می‌برد و بر او نهیب می‌زد که بخواب، بخواب، بخواب. نیروی دیگر بر سرش فریاد می‌کشید که اگر می‌خواهد به خانه برگردد، اگر می‌خواهد دختران نازنینش را دوباره ببیند، باید دیگربار روی پاهای خود بایستد و بجنگد.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

۱ نظر

  • Reply دوست ۲۹ آبان ۱۳۹۷

    […] کوتاهی را که از سیگرید نونز ترجمه شده است اینجا […]

  • شما هم نظرتان را بنویسید

    Back to Top